گاهی انسان کاری میکند که خودش را شگفتزده میکند. کاری بزرگ و زیبا. با خود میگوید:«یعنی من بودم؟» این اتفاق برای انسان میافتد و لازم نیست این انسان حتما اضافهای (انسان هنرمند، انسان خوب، انسان بد، انسان متفکر) به همراه داشته باشد. انسان در احوالاتش به چنین تجربهای میرسد و میگذرد. شاید در حد پرسیدن همین سوال کوچک «آیا من بودم؟» متوقف شود اما زود میگذرد و میرود سراغ کارش. حق هم دارد. این سوال، کوچک نیست و اگر بخواهد پایش بایستد از کار و زندگیاش میماند.
در روزمره ما همواره یا مخاطب دیگرانیم یا دیگران مخاطب ما. یا ما میگوییم و دیگران میشنود و یا دیگران میگویند و ما میشونیم. اما میان این مخاطب شدنها و مخاطب قرار دادنها انسان لحظاتی مخاطب خودش میشود. این همان لحظهی پرسیدن سوال «آیا من بودم؟» است. ما وقتی مخاطب دیگران هستیم تمام و کمال نمیدانیم آنها قرار است چهچیزی به ما تحویل دهند. مخاطب همواره درحال دریافت چیزی است که نمیداند چیست. حال تصور کنید انسان از طرف خودش چیزی دریافت کند که برایش تازگی داشته باشد. مثلا جملهای را بگوید که برای خودش هم تازگی داشته باشد و قبلا آن را جایی نشنیده باشد و برای اولین بار از زبان خودش آن را شنیده باشد. لحظهی عجیبی است. انگار کسی چیزی بر زبان ما میآورد. «آیا من بودم؟» این سوال، بزرگ است. اگر من بودم که آن جمله را گفتم پس چرا قبلا خودم آن را نشنیده بودم؟ من حتی به آن فکر هم نکرده بودم. این جمله از کجا آمد؟ این قطعه موسیقی که ساختم از کجا آمد؟ این داستان این شعر این نقاشی؟ این ایده؟
افلاطون میگوید: «فیلسوف بیننده است نه کسی که به او نگاه میشود. جدایی روح و بدن را تجربه کرده است و از این طریق مردن را تمرین میکند. به بیان سقراط در تایید معنای فیلسوف، به عنوان کسی که نیمهمرده است، غم و اندوهها محو میشوند و دوستان بلند میخندند.»
از این جملات افلاطون کمک میگیرم و سراغ سوال «آیا من بودم؟» میروم. جدایی روح و بدن شاید محصولاتی بیافریند که خالقش را هم حتی شگفتزده کند. روح آزاد و متصل ممکن است در سفرهایی که دارد سوغاتیهایی برای انسان بیاورد. جدایی روح و بدن کلید مشکلگشاست. در احوالات مولانا جلالالدین بلخی آمده است هنگام سرودن اشعارش حسامالدین چلبی شاگرد وفادارش شعرها را یادداشت میکرد بعد که آنها را برای مولانا میخواند شعرها برای مولانا تازگی داشت. مولانا مخاطب خودش میشد و از اشعار خودش لذت میبرد. افلاطون فیلسوف را کسی میداند که تمرین مردن میکند. یعنی همواره به جدایی روح و بدن آگاه است. مرگ جدایی کامل روح از بدن است. تعبیرنیمهمرده شاید اشاره به سیر و سفر روح و سوغاتیهایش داشته باشد. میرود و بازمیگردد و چیزی را به ذهن و زبان ما میآورد و ما میمانیم و این سوال: «آیا من بودم؟»
افلاطون میگوید از دیگر سوغاتیهای این سفر روح این است که: «غم و اندوهها محو میشوند و دوستان بلند میخندند»
انسان نیمهمرده خواب و بیدار است و انسان زنده در خواب عمیق فرو رفته است. انسان نیمه مرده در لحظات مردن بیدار میشود و خود را قطرهای از بزرگترین اقیانوسها احساس میکند. بینیاز و آزاد. آن زمان است که هر فعل و گفتهاش برای خودش تازگی دارد. چراکه تا قبل از آن قطرهای بود و ناگهان خود را دریایی میبیند.
جدایی روح و بدن شاید به شکلی که برای عرفا اتفاق میافتد برای ما وضوح نداشته باشد اما نشانههایی برای ما هم دارد. همین که از کاری، حرفی، فکری و یا خلقی از خودمان شگفتزده میشویم بدانیم روحمان جدا شده و برایمان سوغات آورده است.
«النَّاسُ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا» مردم در خوابند، همین که مردند بیدار میشوند. مولاعلی (ع)