سیلویا ونماکرز
استاد فلسفه در بخش منطق و فلسفهی تحلیلی دانشگاه کی. یو لوونِ بلژیک[۱]
خلاصه: آیا فرفرهی کاب به چرخیدن ادامه داد یا واقعاً لرزید و بالاخره از حرکت بازماند؟ به عبارت دیگر آیا «اینسپشن» پایان خوشی دارد یا نه؟ این پرسشیست که ذهن تقریباً تمام بینندگان این فیلم را تا مدتها به خود مشغول میکند. برای رسیدن به پاسخ آن شاید بارها و بارها فیلم را به دنبال یافتن سرنخی ببینند. اما نه. حتی آریادنی هم به شما سرنخی در این باره نخواهد داد و خب شاید نکتهی اصلی فیلم هم همین باشد. سیلویا ونماکرز در این مقاله با استناد به فیلسوفان و نظریههای فلسفی زیادی موشکافانه این فیلم را بررسی میکند تا نشان دهد که در نهایت این فقط کاب نیست که معلوم نیست بالاخره توانست به جهان واقعی برگردد یا هنوز در حال رویا دیدن است، بلکه حتی ما هم نمیدانیم که واقعیت داریم یا نه، یعنی ما هم نمیتوانیم با اطمینان بگوییم که در سطحی از واقعیت وجود داریم که هیچ سطح واقعیتری بالای ما قرار ندارد. شاید ما یک جهان شبیهسازی شده باشیم یا افرادی ساختهی ذهن فرد دیگری که در حال رویا دیدن است. شاید ما همان مغزهای در خمرهای باشیم که هیلاری پاتنم در آزمایش فکریاش به آنها اشاره میکند. ونماکرز مانند سقراط از ما میخواهد که در قدمِ اول صرفاً قبول کنیم که هیچ نمیدانیم و این را بپذیریم که دستکم احتمال دارد واقعیتهای دیگری نیز وجود داشته باشند.
در نگاه اول، فیلم اینسپشن پایان خوشی دارد: در نهایت کاب[۲] میتواند بدون مشکلی به خانهاش برگردد و دوباره فرزندانش را ببیند. اما فرفرهی در حال چرخش، باعث میشود به این فکر کنید که آیا واقعاً کاب دارد بچههایش را میبیند یا هنوز در رویاست؟ همچنین ممکن است که اینسپشن شما را دربارهی زندگی خودتان هم به حیرت بیندازد. آیا همیشه از واقعی بودن زندگیتان مطمئنید؟ از کجا میدانید که همین الان واقعاً دارید این مقاله را میخوانید و خوابش را نمیبینید؟ فلسفهی شکاکیت ادعا میکند که نهایتاً هرگز مطمئن نخواهید شد که زندگیتان یک رویاست یا واقعیت دارد.
نظریهی رویای اینسپشن
اجازه دهید اول به بعضی از اصول خواب نگاهی بیندازیم. در طول خوابمان، چندین چرخهی خواب را طی میکنیم که هر کدام شامل چند مرحله است. مرحلهای که در آن خواب میبینیم با مشخصهی حرکت سریعِ چشمها همراه است و به همین دلیل آن را «خواب آر یی ام»[۳] مینامند.
نمودارهای واقعیت
به نظر میرسد که محتوای یک رویا از بخش ناخودآگاه مغزِ کسی که دارد خواب میبیند، ناشی میشود. «sub»[۴] به معنای «زیر» است. بنابراین، در اینسپشن رویا به سطح «عمیقتری» از واقعیت ارجاع داده شده است. شکل ۱٫۱ تجربهی یک رویا را نشان میدهد: خط کامل، سطحی را فرد در آن هوشیار است نشان میدهد و مسیرهای افقی، نشان دهندهی گذرِ زمان است. فلش رو به پایین نشان میدهد که فرد وارد رویا شده است و فلش رو به بالا نمایانگر اتمام رویاست. نمودارِ مشابه دیگری میتواند به کار برده شود تا سایر تجربیاتِ «مجازی» مانند غرق شدن در یک بازی، یا توهم دیدن را نشان دهد. این مسئله حتی میتواند در مورد خودِ شما هم صادق باشد، مثلاً هنگامِ تماشای «اینسپشن» دنیای واقعی اطرافتان را کاملاً فراموش کرده بودید.
در این مقاله، از این نوع نمودار استفاده میکنم. شاید گمان کنید که برای به تصویر کشیدنِ دنیاهایی متداخل درهم، طبیعیتر است که آنها را رو به بالا بکشیم، نه رو به پایین. در مواردی که کامپیوترها به وجودآمورندهی دنیا هستند، مانند فیلم ماتریکس[۵] یا طبقهی سیزدهم[۶]، برای میزبانی زیرساخت کامپیوتری که کنترل شبیهسازی را بر عهده دارد، به سطح پایهای از واقعیت نیاز داریم. این مسئله نشان میدهد که سطحِ مجازی روی واقعیت ساخته شده است. با این حال، از آنجایی که به دنیای رویاییِ اینسپشن خیلی علاقهمندیم، همیشه دنیاهای مجازی را تحت دنیای واقعی تصور خواهم کرد.
رویای مشترکِ سربازان، معماران، و دزدان
شاید رویایی را تجربه کرده باشید که در آن ناگهان متوجه شوید دارید خواب میبینید: یک رویای شفاف[۷]. حتی ممکن است در میان کسانی باشید که قصد دارند عمداً وارد این حالت رویا شوند. اگر اینگونه باشد، احتمالاْ دفتری برای نوشتن رویاهای روزانهتان خواهید داشت و چندین دفعه در روز نقادانه از خودتان میپرسید: «آیا بیدارم یا دارم خواب میبینم؟» اگر این کار تبدیل به یک عادت شود، امکان دارد همین فکر، در طول خواب هم به سراغتان بیاید. سپس ممکن است متوجه شوید که در یک رویای شفاف هستید. اگر چنین اتفاقی بیفتد، میتوانید در طرح و صحنهسازی رویایِ شخصیتان فعالانه تأثیر بگذارید. آن وقت آمادهاید تا ستارهی فیلمی شوید که داخل جمجمهتان نمایش داده میشود. بعضی از مردم ادعا میکنند که رویاهای شفاف میتوانند در آموزش مهارتهای خاصی به شما، مانند اسکی، به کار بروند.
در اینسپشن، ارتش، فناوریای ایجاد کرده است که به سربازان امکانِ شرکت در رویاهای شفاف را میدهد؛ آنها میتوانند مهارتهای جنگیشان را، بدون اینکه کسی آسیب ببیند، روی یکدیگر اِعمال کنند. داروها به منظور کنترلِ عمقِ خوابهایشان مورد استفاده قرار میگیرند و معماران به منظور طراحی خوابها استخدام شدهاند. یکی از آنها استفان مایلز[۸]، پروفسور معماری در پاریس، رویاهای مشترک را به عنوان روشی جدید برای خلق ساختمانها و نشان دادنشان به بقیهی مردم استفاده میکرد. او این فناوری را به دخترش، مال[۹] و دامادش کاب[۱۰]، که هر دو دانشجوی معماری بودند، معرفی کرد.
پس از مرگِ مال، کاب از رویاهای مشترک به منظور استخراج اطلاعات و تلقین استفاده میکند: دزدیدن اطلاعات از ناخودآگاهِ فردی و القای ایدهی جدیدی در آن، در حالی که قربانی -هدف- در رویای مشترک، به صورت ناآگاهانه شرکت دارد. مایلز همچنین کاب را به یکی از دانشجویان فعلیاش، آریادنی[۱۱]، معرفی میکند. آرتور[۱۲]، طراحیِ سطوحِ مارپیچ و گنجاندنِ معماریِ متناقض را به آریادنی آموزش میدهد، یعنی میانبرهایی براساس خطایِ دید شبیه به آثارِ اشر[۱۳]، مانند پلکان پنروز[۱۴].
خواب دیدن در کلاس درس
اگر روزی مردم متوجه امکان شریک شدن در یک خواب شوند، این کار میتواند بهعنوانِ فعالیتهایی برای تقویت کارهای گروهی یا بارش فکری، یا حتی برای تفریح، ارزش زیادی داشته باشد. همچنین به عنوان یک فیزیکدان، معتقدم که میتواند ابزارِ مهمی برای آموزش فیزیک باشد: تصور کنید که به جای حلِ تمرینات روی کاغذ، میتوانستید با رفتن به ماه و مریخ دست به آزمایشهایی دربارهی جاذبه بزنید. میدیدید که اگر هیچ اصطکاکِ هوایی وجود نداشت با چه سرعتی میتوانستید دوچرخهسواری کنید. میتوانستید چگونگی تغییرِ رنگ آسمان را از طریق تنظیمِ ترکیبِ جَو ببینید. اگر چنین فناوریای وجود داشت، معلمان به جای تنبیه دانشآموزان برای خیالپردازی، عملاً آنها را تشویق به خوابیدن در کلاس میکردند!
فناوریهای نوظهور، فرصتها و همچنین تهدیدهای جدیدی به همراه دارند. از عصر حجر هم به همین شکل بوده است. وقتی آتش داشته باشی، میتوانی یا غذا بپزی یا روستایی را به آتش بکشی. اینسپشن نشان میدهد که چگونه سارقان از فناوریِ رویای مشترک سوءاستفاده میکنند. و البته امکان زیادهخواهی از چیزهای خوب هم وجود دارد: مشارکت در رویا میتواند به شدت اعتیادآور باشد! متوجه میشویم که کاب و مال[۱۵] زمان زیادی را در دنیایی سپری کردند که خودشان از تخیلاتشان ساخته بودند و گروهی از معتادان را میبینیم که هر روز در رویایی مشترک در محلِ کارِ یوسف[۱۶] شرکت میکنند.
رویاهای متداخل
در طولِ یک خواب، امکان فراخوانده شدن به رویایِ مشترکِ جدیدی وجود دارد. در این مورد، کسی که در حالِ دیدنِ خواب اول است، در همان سطح از خواب باقی میماند.[۱۷] در حالی که استخراج در سطح اول یا دومِ خواب اجرا میشود، عملِ تلقین دشوارتر است و دستکم به سومین سطح خواب نیاز دارد. رویاهای متداخل ناپایدارترند و بنابراین نیازمندِ داروهای آرامبخشِ قویتریاند.
پیش از شروع داستان اینسپشنکاب و مال رویاهای متداخل را تجربه کردند. شکل ۱٫۲ برخی از تجربیاتِ رویایشان را نشان میدهد. بهعلاوه، هر دویشان سطح بسیار عمیقی از خواب یعنی لیمبو[۱۸] را کشف کردند که هیچ کس عمقِ دقیقش را نمیداند.
قبل از اینکه بروی بیدارم کن
چندتایی رویایِ شفافِ[۱۹] خودانگیز داشتهام؛ اما به جای اینکه به ماجراجویی ادامه دهم، تجربهی ترس از مکانهای تنگ نصیبم شد. تلاش کردم تا نسبت به موقعیتِ بدنم در خواب آگاهی پیدا کنم یا چشمانم را باز کنم اما، متوجه شدم که هیچ دسترسیای به حواسم ندارم. بالا و پایین پریدن (در خواب) به منظور بیدار شدن مفید واقع نشد. بعدها، راهِ بهتری برای بیدار شدن از رویای شفاف یاد گرفتم، با توجه به اینکه رویاها در خواب «آر یی ام» اتفاق میافتند: فقط کافیست به چیزی زُل بزنید –این ترفند عمل خواهد کرد.
یک رویای مشترک پس از اتمامِ داروها، به پایان میرسد. برای آگاه کردن کسانی که دارند خواب میبینند از شمارشِ معکوسِ موزیکال استفاده میشود. برای زودتر بیدار کردنش، میتوان به او ضربه زد: چندتایی سقوطِ آزاد که منجر به برخوردی ناگهانی به یک سطح شود. وقتی که گوشِ داخلی تفاوت میان وضعیتِ واقعی و رویا را نشان دهد، شخص بیدار میشود؛ که همچنین میتواند تحت تأثیر داروهای آرامبخش هم کار کند، به شرط اینکه گوشِ داخلی تحت تأثیر داروها نباشد. اگر شخصی در یک رویا بمیرد، در حالی که در دنیای واقعی تحت تأثیرِ شدیدِ داروهای آرامبخش باشد، نمیتواند بیدار شود و در عوض وارد لیمبو میشود: او در ساحلِ ضمیر ناخودآگاهش خیس میشود. در آنجا چیزی وجود ندارد، به جز آنچه که اعضای تیمش که پیش از او آنجا بودهاند، ساختهاند.
مسئلهی زمان
ممکن است در یک رویا گمان کنیم که زمانِ بسیار طولانیای، بیش از مدت زمان واقعی خوابمان، سپری شده است. آرتور[۲۰] به آریادنی[۲۱] توضیح میدهد که یک ساعت در خواب مطابق با پنج دقیقه در دنیای واقعیست. بنابراین، به ازای هر دقیقه در واقعیت، دوازده دقیقه در خواب وجود دارد. یوسف، تیم را مجهز به نسخهای قویتر از ترکیبات میکند؛ که گذر زمان در رویا را با ضریب بیست، نه دوازده، ظاهراً از طریق سرعت بخشیدن به عملکرد مغز، افزایش میدهد. در هر سطح عمیقتری از خواب، زمان به واسطهی همان ضریب سریعتر سپری میشود.
پیشفرض عجیب و غریبیست: هرچه باشد، هیچ دارویِ اضافهای به بدنِ شخصی که خواب میبیند در سطحِ واقعیت داده نمیشود. در این صورت مغزش چگونه باید محیطِ خواب-در-خواب را خلق کند؟ به نظر من برخی چیزها در خواب با هم جمع نمیشوند… بنابراین، بیایید فرض مقدم را بپذیریم و زمان را به حساب بیاوریم. در سطح سوم، ضریبِ بیست در بیست در بیست، یا هشت هزار است. آریادنی متوجه میشود که در سطح سوم، پروازِ هشتساعته از سیدنی به لسآنجلس هشتاد هزار ساعت یا حدود ده سال طول میکشد، اما ایمز[۲۲] به او قوت قلب میدهد که لزومی ندارد بیش از چند روز در عمیقترین سطح بمانند.
از آنجایی که عاملِ زمان، در هر سطح پایینی ضرب میشود، پس، بهتوان افزایش مییابد. به این معنا که گستردگی یک زمان کوتاه در سطح واقعیت، به اندازهی زمان زیادی آن پایین در لیمبو پدیدار میشود: زمانی کافی برای کاب و مال تا در کنار هم پیر شوند، زمانی کافی برای سایتو[۲۳] تا فراموش کند که کجاست و کاب مجبور شود برگردد و به یادش بیاورد.
تعقیب واقعیت
امکانِ رویاهای متداخل است که در نهایت مخاطب را گیج میکند: این احتمال قوی وجود دارد که کاب همچنان داخل رویا باشد و ما در تمام طولِ فیلم، اصلاً دنیای واقعی را ندیده باشیم. چنین تفکر پریشانی به خوبی بازگوکنندهی شکاکیت است. شکاکیت از شاخههای فلسفه با چنین گرایشیست: گرایشِ پرسش از بدیهیات، شک کردن به آنچه که بیشتر مردم، آن را حقایق تزلزلناپذیر فرض میکنند. اکنون به بررسیِ سوالاتِ شکاکیت میپردازیم و آنها را برایِ درکِ پایانِ اینسپشن، به کار میبریم.
آیا رویاها کمتر از زندگی در بیداری واقعیاند؟
دنیایی که ما را دربرگرفته است، در نظرمان واقعی پدیدار میشود و ویژگیهایی قابل پیشبینی دارد که به نظر میرسد در طول زمان ثابت باقی بمانند. در غرب، رویاها، به شکل سنتی، نسبت به دنیای واقعی که در بیداری تجربهاش میکنیم، واقعیت کمتری دارند. این مسئله در همهی زمانها و فرهنگها صادق نیست.
پروانهای که خواب دید فیلسوف بوده است
همانطور که کاب اشاره میکند وقتی که داخلِ رویاهاییم، آنها در نظرمان واقعی پدیدار میشوند. فقط وقتی که از خواب بیدار میشویم است که متوجه میشویم چیزها چقدر عجیب و غریب بودهاند. چنین بررسیای ما را به اولین پرسش شکاکانه میرساند:
آیا ما حق داریم که تجربیاتمان در بیداری را واقعیتر از خوابهایمان در نظر بگیریم؟
چوانگتسی[۲۴]، پژوهشگر چینی قرن چهارم قبل از میلاد، یکی از اولین فلاسفهی شکاکیت بود. او در شعری معروف بیان کرد که نمیداند چوانگتسیست که خواب دیده که یک پروانه بوده است، یا پروانهایست که در خواب چوانگتسی بوده است. این شعر را میتوان تبدیل به نموداری با دو سطح کرد، همانطور که در شکل ۱٫۳ نشان داده شده است: یک سطح دربردارندهی یک مرد و سطح دیگر دربردارندهی یک پروانه است، اما مشخص نیست که کدامیک در سطحِ بالا (واقعیتر) است. یا شاید هر دو به یک اندازه واقعی باشند؟
دربارهی معتادانی که در محلکارِ یوسف به خواب رفتهاند، گفته میشود که آنها در واقع بیدار شدهاند؛ رویا به واقعیتشان تبدیل شده است. ایدهای که میگوید دنیای دیگری وجود دارد که واقعیتر از دنیاییست که معمولاً تجربه میکنیم در اسطورهشناسی بومی هم موجود است: خواب، دنیایی غیرمادیست که در آن روح هر کسی به شکل جاودانهای (از گردشِ زمان) وجود دارد. فقط افراد معدودی قادرند که با این دنیای غیر مادی (برای مثال، از طریق وارد شدن به یک رویا یا حالت خلسه) ارتباط برقرار کنند.
چگونه بفهمیم که چه وقت داریم خواب میبینیم؟
نشان دادن اینکه چه چیزی واقعیست و چه چیزی واقعی نیست حتی ضرورت بیشتری پیدا میکند؛ آن هم وقتی در دنیایی زندگی میکنی که چند نفر میتوانند در یک خواب یکسان وارد شوند و ممکن است در چنین خوابی فریب تبهکارانی را بخوری که قصد دزدیدن رازهایت یا –حتی بدتر- قصد القا کردن ایدههای خارجی در ذهنتان را دارند. کاب و تیمش افراد کارآمدیاند. آنها برای اینکه بفهمند رویاهایشان از زندگیشان در بیداری واقعیترند یا نه، زمان کمی دارند. سوالی که برایشان اهمیت دارد این است که:
چگونه میتوانیم تصدیق کنیم که بیداریم یا داریم خواب میبینیم؟
این سوالی شکاکانه هم هست: احتمالاً مسلم میدانی که وقتی داری این مقاله را میخوانی بیدار هستی و خوابش را نمیبینی، اما چطور انقدر مطمئنی؟ به عنوان یک یادداشتِ جانبی، فیلم دیگری که موضوعِ رویای شفاف و پرسشهای اگزیستانسیالیستی را در هم میآمیزد، فیلمِ زندگیِ بیداری[۲۵] از ریچارد لینکلیتر[۲۶] ساخته شده در سالِ ۲۰۰۱ است.
اینکه پرسیدنِ «آیا بیدارم یا نه؟» از خودتان به یک عادت تبدیل شود، تنها راهِ فهمیدنِ این نیست که خواب میبینید یا نه. به هر حال، وقتی به خودتان باشد، همچنان میتوانید خودتان را گول بزنید که بیدارید. چک کردن کلیدهای برق، حقهایست که متوجه شوی که این یک رویاست: از قرار معلوم، آنها در رویا بهدرستی کار نمیکنند. از آنجایی که رویاهایمان را در طول خواب «آر یی ام» میبینیم، سعی در خواندن یک متن یا نگاه کردن به جزئیات چیزی، معمولاً در خواب ممکن نیست و پی بردن به این واقعیت، میتواند شروع یک داستان شفاف باشد.
توتمِ دزدیده شده
کاراکترهای اصلی اینسپشن یک «توتم» دارند. توتم وسیلهای شخصی با پراکندگیِ وزنیِ مشخص است که قاعدتاً فقط باید توسط صاحبش شناخته شود. اگر کسی ویژگیهای دقیق توتمش را نشناسد، ممکن است که توتم در رویایش مجسم شود، اما توتم در خواب عکسالعمل متفاوتی نسبت به عکسالعمل معمولش خواهد داشت. ایده این است که شما، به عنوان صاحبِ آن، میتوانید از توتم برای تصدیق اینکه در خواب کس دیگری هستید یا نه، استفاده کنید.
دستکم دو نکتهی عجیب و غریب دربارهی توتم کاب وجود دارد. یکی از قوانین این است که هرگز نباید به کسی اجازه دهی که توتمت را لمس کند؛ در حالی که کاب توتمِ مال را لمس کرده است. این بدین معنا نیست که او نمیتواند از فرفرهی در حالِ چرخش به عنوان روشی قابل اعتماد برای فهمیدنِ اینکه در واقعیت است یا نه استفاده کند، بلکه به این معناست که همسرش دیگر نمیتواند از آن استفاده کند. کاب را همراه با توتم همسرش میبینیم که مال آن را در خانهای عروسکی زندانی کرده است (تا فراموش کند که آن پایین در لیمبو به خواب رفتهاند) اما برای اینکه کاب توتم مال را به دست بیاورد، باید این کار را در واقعیت انجام دهد، اما در فیلم نمیبینیم که چنین اتفاقی بیفتد. گرچه شاید این کار را بعد از مرگ مال انجام داده باشد (هرچند که مجبور بود با عجله از آنجا فرار کند). این واقعیت که توتمِ کاب در واقع توتمِ مال بوده است و اینکه ما نمیبینیم چطور کاب آن را به دست میآورد، به مشکوک بودن پایانِ فیلم کمک میکند.
حال به نکتهای انتقادی توجه کنید. روش استفاده از این فرفره، یعنی اینکه وقتی در رویاست مدام میچرخد، بیمعناست. همه میدانند که در دنیای واقعی، یک فرفره به دلیلِ اصطکاک، دائم نمیچرخد. همانطور که آریادنی نشان میهد، کسی که دارد خواب میبیند میتواند در یک رویا بر قوانین فیزیک تأثیر شگرفی بگذارد. بنابراین حذفِ اصطکاک باید خیلی ساده باشد، اما چرا مال که میخواهد کاب را گول بزند تا به اشتباه خوابشان را واقعی بپندارد، باید چنین اشتباهِ واضحی کند؟ در اینجا ظاهراً، تاسِ سرخِ آرتور که به شکلِ ناشناختهای کار میکند و فیلِ شطرنجِ آریادنی که یک سوراخ در آن ایجاد کرده است به نظر بسیار قابلِاتکاترند.
سرنخِ قرمز را دنبال کن
آریادنی حق نامِ یونانیش را ادا میکند: او نه تنها برای کاب سطوحِ رویای مارپیچی طراحی میکند، بلکه او را از مخمصهی شخصیاش بیرون میکشد. به کاب کمک میکند تا احساسِ گناهکارانهای را که از تجسم[۲۷] مال داشت و عملکرد کل تیم را به مخاطره میانداخت کنار بگذارد؛ آن هم از طریق جلوه دادنِ مال به شکل هیولایی شبیه به مینوتور (هیولایی در اسطورهی یونان). همچنین، در حین تماشای فیلم، امیدوار بودم که آریادنی به ما (بینندگان) در تعیین اینکه آیا اولین سطحِ فیلم، واقعیست یا نه کمک کند -آریادنی دستگاه معرکهای برای دنبال کردن واقعیت ساخته است! اما من قادر به تشخیص هیچیک از این سرنخها نبودم؛ جز اینکه او متعلق به سطحیست که کاب آن را واقعیت فرض میکند.
چگونه میتوانیم بفهمیم که دنیایمان واقعیست یا نه؟
توتمها نمیتوانند ما را دربارهی سوالِ پیشِرویمان کمک کنند:
چگونه میتوانیم بفهمیم دنیایی که در بیداری تجربه میکنیم واقعیست یا نه؟
از آنجایی که توتمی نداریم، باید روشِ تحقیق دیگری بیابیم. واژهی یونانی «تحقیق»، «skepsis» است. اغلب تحقیق منجر به شک میشود؛ همانطور که شکاکیت (skepticism) به عنوان مکتبِ فلسفیِ شک تفسیر شده است.
انسانهای غارنشین
«غارِ افلاطون» داستانیست که توسط افلاطون نوشته شده و آن را به استادش سقراط نسبت داده است. داستان مربوط به گروهی از زندانیانیست که تمام زندگیشان را در یک غار سپری کردهاند. به زنجیر کشیده شدهاند، سرهایشان را نمیتوانند تکان دهند و تمام چیزی که میتوانند ببینند سایههایی روی دیوار است. زندانیان نمیدانند که سایهها را کسانی میسازند که اشیایی را جلوی آتشِ بزرگی نگه داشتهاند؛ چون تمام اینها پشت سرشان اتفاق میافتند. تمام چیزی که زندانیان میدانند این است که سایههای روبهرویشان تنها واقعیتِ ممکناند.
در داستان، یکی از زندانیان آزاد میشود. به او اجازه میدهند تا ببیند که سایهها چگونه ساخته میشوند و حتی اینکه دنیای بیرون از غار چه شکلیست. برای چنین انسانی درک آنچه که دارد میبیند باید بسیار سخت باشد: او هرگز رنگ و عمق را ندیده است و هیچ لفظی برای توصیف چنین احساساتی ندارد. تمام الفاظی که میشناسد به اشکالِ سایهها برمیگردند، نه به اشیای واقعیای که حالا او را دربرگرفتهاند. اگر به او زمان داده شود ممکن است تمامشان را درک کند. متوجه خواهد شد که سایهها، اشیا نیستند؛ بلکه فقط تجسم اشیای واقعیاند. شکل ۱٫۴ نمودار تجربهی چنین شخصیست.
حالا فرض کنید که این شخص باید کنار دوستانِ زندانیاش برگردد. ادعا میکند که دنیایی که آنها دارند میبینند، واقعی نیست، اما نمیتواند هیچ توضیحی برای چنین ادعای مخاطرهآمیزی، دستکم با الفاظی که آنها بفهمند، ارائه دهد. آنها فاقد الفاظ و مفاهیم رنگ و عمقاند و برخلاف مردِ آزاد شده، قادر به درکِ چنین الفاظ و مفاهیمی از طریق تجربه نیستند. آنها نمیتوانند داستانهایش را دربارهی آتشِ پشت سرشان و دنیای بیرونِ غار درک کنند. آنها او را دیوانه میخوانند. اگر به آنها شانس بیرون رفتن به دنیا را پیشنهاد بدهد، همهشان امتناع میکنند، چون میترسند چشمهایشان مثل او معیوب شود.
سایهی مثالها
زندانیان واقعاً نمیتوانند دنیایی را متفاوت از ظاهرِ دو بُعدیِ تاریک و روشنِ پیشِرویشان تصور کنند. آیا ما مثلِ زندانیانیم؟ درست است که میتوانیم میان سایهها و اشیای واقعی تمایز قائل شویم، اما اشیایی که واقعی تصورشان میکنیم چطور واقعیاند؟ آیا آنها اوهامی در خیالِ کسیاند، کسی که ما هم در رویایش سهیم شدهایم؟ آیا آنها فقط تجسم یک واقعیت برترند؟
افلاطون ادعا میکند اشیای همیشه در حالِ تغییری که در دنیای مادی میبینیم، در واقع تجسمهایی از «مثالها» یا «ایدهها»ی ثابتیاند که در برخی از سطوح برترِ واقعیت وجود دارند. از این رو، فلسفهی افلاطون ایدهآلیسم نامیده میشود. بنابراین، معنای اصلی «ایدهآلیسم»، مبارزه بر سر رسیدن به اهداف برتر نیست، بلکه اعتقاد به سطحی از واقعیت است که از آنچه که معمولاً واقعی در نظر میگیریم، «واقعیتر» به نظر میآید. چنین دنیای ایدههای ثابتی، شبیه به خواب دیدن در اساطیرِ بومیست.
شکل ۱٫۵ استدلالِ دو مرحلهایِ افلاطون را به ما نشان میدهد. در مرحلهی اول، او متوجه میشود که برخی از مردم سایهها را با واقعیت اشتباه میگیرند. در مرحلهی دوم، این باور را به چیزی تعمیم میدهد که ما آن را واقعیت در نظر میگیریم و نتیجه میگیرید که شاید واقعیت ما هم «سایه»ی برخی سطوح برتر واقعیت باشد. فوراً متوجه میشویم که نمودار دنیای اینسپشن ساختاری شبیه به شکل ۱٫۵ دارد.
توصیف شغلی برای فلاسفه
داستانِ غار علاوه بر اینکه ما را دربارهی دنیایمان به شک میاندازد، به منظور توصیفِ شغلی برای فلاسفه هم در نظر گرفته شده است: فلاسفه مانند زندانیای که آزاد شده است، باید به دیگران دربارهی واقعیتی فراتر از آنچه که مستقیماً میبینند، تعلیم دهند.
فلاسفه، برخلاف زندانیای که آزاد شده است، هیچ ابزاری برای دستیابی به هر سطح دیگری از واقعیت ندارند، به جز تنها روشی که آنها و هرکس دیگری روزانه تجربهاش میکنند. آنها مانند زندانیان و هرکس دیگری حواس محدودی دارند. آنها، دربارهی اینکه در خواب شخص دیگری، -یا شاید خواب مشترکی با خدایان- در تجسمی از دنیایی با ابعاد برتر، یا کلاً هرچیز دیگری، هستیم یا نه، هیچ سرنخی ندارند. به عقیدهی من، هیچکس حتی یک فیلسوف هم نمیتواند بگوید که سطح نهایی واقعیت چگونه است. بلکه، وظیفهی یک فیلسوف فهماندن این نکته به مردم است که ما نمیتوانیم سطح نهایی واقعیت را درک کنیم. حتی اگر متوجه شویم که زندگیمان یک خواب است، دوباره همان مشکل ایجاد میشود: نمیتوانیم تعیین کنیم خودِ آن سطحی از واقعیت که بینندهی خواب در آنجا زندگی میکند، واقعیست یا تجسم است. اگر مجبور باشیم که چنین چیزی را تعیین کنیم… میتوانید ببینید که به کجا خواهیم رفت. این نامعلومی عمیق، پایهی فلسفهی شکاکیت است.
بدان که هیچ نمیدانی
فلسفه، اصولی دربارهی پرسشهاست، نه پاسخها. تکریم شک و تردید است. به عقیدهی سقراط، تنها زمانی به حکمت واقعی دست مییابیم که بفهمیم چقدر کم دربارهی زندگی، خودمان و دنیای اطرافمان میدانیم. اگر اینسپشن شما را نه تنها دربارهی کاب بلکه دربارهی زندگی خودتان، حتی برای یک لحظه، به شک انداخته باشد، وظیفهی اصلی یک فیلسوفِ شکاکیت را عملی کرده است؛ شاید این را نتیجهی بدبینانهای بدانید: درحالی که در تلاشیم که تعیین کنیم کاب یا ما در کدام سطح از واقعیتیم، در عوض متوجه میشویم که ما هرگز نمیتوانیم مطمئن باشیم چند سطح آن «بالا» وجود دارد. اما دستکم همین نکته را میدانیم که نمیتوانیم تعیین کنیم چند سطح آن بالا وجود دارد. هرچه بیشتر بفهمیم که هیچ نمیدانیم، از مردمی که هرگز دربارهی واقعیت دنیای هرروزهشان چیزی نپرسیدهاند، کمی بیشتر میدانیم. سقراط به ما افتخار خواهد کرد.
شک میکنم، پس هستم
قهرمان دیگر شک، رنه دکارت[۲۸] است. کوگیتوی[۲۹] دکارت –میاندیشم پس هستم- یکی از معروفترین نقل قولهای فلسفیست؛ که هرچند محکم و استوار به نظر میرسد، زاییدهی شک است. دکارت مانند بسیاری از مردم، به چیزهایی شک کرد، اما سپس استدلال کرد: این واقعیت حتمی که من دربارهی بعضی چیزها شک کردهام نشان میدهد من شک میکنم؛ که نشان میدهد فاعلی (کسی که عمل شک کردن را انجام میدهد: من) وجود دارد، پس من وجود دارم. به عبارت دیگر: من شک میکنم، پس هستم. هرچند فلسفهی دکارت با شک شروع میشود، او را به قطعیت میرساند. در این معنا، او فیلسوف شکاکیت نیست، چرا که نتیجهی استدلالش به قطعیتِ وجودِ عالم میرسد.
پس دیگر احتیاجی نیست که به وجودِ خودمان شک کنیم. بله! هرچند قطعیتِ وجودِ شخصیمان اثبات نمیکند که دنیای مادی وجود دارد. دنیایی که تجربهاش میکنیم میتواند همچنان یک خواب باشد. شاید فریبِ دیوی را خورده باشیم که در ما این باور را ایجاد کرده باشد که تمام این دنیا واقعیست. او برای این کار فقط به مرد کلاهبرداری مثل کاب نیاز دارد. (بهخصوص که ممکن است دیگران ساختهی ذهنِ ما باشند –وضعیتی شناخته شده به عنوان «نفسگرایی[۳۰]»). چگونه دکارت با این مسئله کنار میآید؟ خب، او وجود خدا را اثبات کرد و با تکیه بر ذاتِ خوب خدا، احتمالِ چنین دیوصفتی را رد کرد.
امروزه، استدلالهای دکارت که به نظرش کاملاً قطعی بودند، دیگر آنچنان معتبر به نظر نمیرسند. بهویژه باوری مبنی بر اینکه موضوعات دینی میتوانند در هر روش قطعیای جای بگیرند، دیگر وجود ندارد. دکارت بدون خدایش نمیتواند در تفسیر اینسپشن به ما کمک کند: نمیتوان تعیین کرد که کاب دارد خودش را گول میزند که به خانهاش بازگشته است یا نه. شاید نابغهی شیطانیِ دکارت، کسی که ما را گول میزند تا دنیای خیالی را به جای واقعیت در نظر بگیریم، کاب، این مردِ کلاهبردار، را فریب داده باشد.
رویاها و سایر اشکال واقعیت مجازی
مشاهدهای که میتواند ما را به شکاکیت برساند این است:
در زندگیمان، خوابهایی میبینیم.
وقتی داریم خواب میبینیم، اغلب نمیدانیم که این یک خواب است.
بنابراین، کل زندگیمان میتواند یک خواب باشد بدون اینکه بدانیم.
اما راههای دیگری هم وجود دارند که تصور کنیم زندگیمان واقعی نیست، به عنوان مثال داستانِ غار افلاطون:
در دنیای ما سایههایی وجود دارند.
میتوانیم مردمانی را تصور کنیم که سایهها را با واقعیت اشتباه میگیرند.
بنابراین، دنیای ما هم میتواند چیزی جز سایه نباشد.
حالا بیایید سومین احتمال را، که نسبت به فناوری کنونیمان بهروزتر است بررسی کنیم:
در دنیایمان شبیهسازیهای کامپیوتریِ واقعبینانهای وجود دارد.
ممکن است که در دنیایی باشیم که توسط یک ابرکامپیوتر، شبیهسازی شده باشد، بدون اینکه خودمان بدانیم.
چنین ایدههایی، فرصتهای خوبی در اختیار فیلمسازان قرار میدهد: عوالم رویا و واقعیتهای مجازی، رویدادهای فوقالعادهای را رقم میزنند که اگر در دنیای واقعی قرار داده شوند، غیرقابلباور خواهند بود.
فرض اینکه «دنیای واقعی» حتماً یا احتمالاً واقعی نیست، احساس ناامیدیای را در بینندگان ایجاد میکند که امکان دارد تا آخر فیلم که تیتراژ پخش میشود، و حتی پس از آن، همراه آنها باشد. به همین خاطر است که موضوعِ دنیاهای متداخل در فیلمهای علمی-تخیلی و ترسناک و همچنین در فلسفهی شکاکیت محبوبند.
فیلمشناسی[۳۱]
بیایید به سه فیلم پیش از اینسپشن نگاهی بیندازیم که طرحهایشان مانند نسخهی به روزشدهی داستانِ غارِ افلاطون است: ماتریکس، طبقهی سیزدهم، و اگزیستنز[۳۲] –که هر سه در سال ۱۹۹۹ منتشر شدهاند. پیشفرضِ ماتریکس (به نویسندگی و کارگردانی: اندی و لانا واچوفسکی[۳۳]) این بود که: آنچه که ما دنیای واقعی در نظر میگیریم، درواقع یک شبیهسازی در دنیای دیگریست که هرگز آن را ندیدهایم. این دنیایی متفاوت از دنیای ما به نظر میرسد، اما در آنجا هم بدنهایمان شبیه همان بدنهاییست که در دنیای شبیهسازیشده داریم.
شکل ۱٫۶ نمودارِ نئو، کاراکترِ اصلیِ ماتریکس، را نشان میدهد. اگر این شکل را با شکل ۱٫۴ مقایسه کنید، خواهید دید که تجربیاتِ نئو با زندانیِ آزاد شده از غارِ افلاطون مطابقت دارد. تنها ماهیتِ سطحِ پایینتر متفاوت است: سطح پایینتر در مورد افلاطون، سایهها و در مورد نئو شبیهسازی کامپیوتریاند.
ماتریکس، مانند غارِ افلاطون، اشاره میکند که ما میتوانیم دربارهی وجودِ دنیایمان شک کنیم: آیا دنیامان واقعیست یا شبیهسازی شده است؟ آیا اصلاً میتوانیم این مسئله را بفهمیم؟ و آیا اصلاً فهمیدن آن اهمیتی هم دارد؟
طبقهی سیزدهم (به کارگردانی جوزف راسنک[۳۴]) جملهی دکارت «من میاندیشم، پس هستم» را به عنوان شعار خودش بهطور برجسته نشان میدهد. فیلم چنین امکانی را کشف میکند که شبیهسازیهای کامپیوتری آنقدر واقعگرایانه شدهاند که به اشخاص شبیهسازی شده اجازهی آگاه بودن داده میشود. داگلاس هال[۳۵] کشف میکند که دنیای ما هم شبیهسازیست؛ که شکل ۱٫۷ نمودارِ داستانِ او را نشان میدهد، که دقیقاً ساختاری مانند شکل ۱٫۵ دارد: وجود سطوح پایینترِ واقعیت، سبب میشود به وجود سطوح بالاتر پی ببریم.
ابتدای اگزیستنز (به نویسندگی و کارگردانی دیوید کراننبرگ[۳۶]) در دنیایی واقع شده است که مردم به کمک فناوری، با اتصالِ قطعهای به نام «پاد» (سمت چپ شکل ۱٫۸ را ببینید) به یک «ورودی زیستی»[۳۷] در ستون فقراتشان، مشغول بازی کردن هستند. بازیکنانِ متعددی میتوانند در یک بازیِ مشترک یا بازیهایی متداخل–درست مثل رویاها در اینسپشن وارد شوند.
به خوبی نشان داده شد که راهاندازیِ بازی «اگزیستنز» در ابتدای فیلم، در دنیایی واقعی اتفاق نمیافتد، بلکه خودش بخشی از بازیای به نام «ترنسندنز»[۳۸] است. شکل ۱٫۸ سادهترین تفسیر برای کاراکتر اصلی، آلگرا گلر[۳۹]، نشان میدهد که شبیه نسخهی اصیلِ ایدهآلیسمِ افلاطون در شکل ۱٫۵ است. در پایان فیلم، ظاهراً شرکتکنندگان مطمئن نیستند که هنوز داخل بازیاند یا نه؛ و این در حالیست که بینندگان کاملاً گیج شدهاند. همچنین امکانِ وجودِ سطوحِ بالاترِ واقعیت در شکل ۱٫۸ نشان شده است. سطوح زیرین متعدد و پایان باز، سبب میشود که این نمودار به نمودارهایی که برای اینسپشن خواهیم کشید، شباهت بسیاری داشته باشد.
مغزهای در خمرهای که رویا میبینند
در اینسپشن دقیقاً مانند هر سه فیلم، مردم در هر سطحی با بدنهای یکسانی ظاهر میشوند. (فقط ایمز میتواند در یک رویا، خودش را در قالب شخص دیگری بشناساند؛ او را در حالی میبینیم که خودش را در نقش پیتر برونینگ[۴۰] و زنی بلوند جا میزند.) در سال ۱۹۸۲ فیلسوفی به نام هیلاری پاتنم[۴۱] ما را با متن شکاکانهی ترسناکتری روبهرو کرد: شاید در بالاترین سطح واقعیت، چیزی بیش از یک مغز نباشیم؛ مغزی که دارد خواب میبیند و در خمرهایست که با مواد مغذی پر شده است.
به طریقی، تصور ذهنیتان از دنیا نوعی واقعیت مجازیست؛ حتی وقتی که مغزتان واقعاً داخل بدنتان باشد. مغزتان میتواند تنها از طریق سیگنالهای الکتروشیمیایی با بدنتان (و بنابراین با بقیهی دنیا) در تعامل باشد. اعصاب خاصی اطلاعات را از اندامهای حسی به مغزتان میرسانند: آنها پالسهایی را به منظور تحریک حسِ بینایی و شنوایی، بویایی و چشایی و احساس فشار، گرما و درد، به سمت مغز میفرستند. سایر رشتههای عصبی سیگنالها را از مغز به سمت عضلاتتان میبرند تا باعثِ حرکت در شما شود. پس دستکم در یک قاعدهی کلی باید امکان قطع ارتباط مغز از بدن وجود داشته باشد؛ یعنی مغز به صورت زنده در خمرهای نگهداری شود و انتهای رشتههای عصبیاش به یک ابرکامپیوتر وصل باشد؛ ابرکامپیوتری که بتواند از طریق مغزهایی که به طور همزمان و در زمان واقعی به او وصل شدهاند، واقعیت مجازی را به شکل واقعیتی که تجربه شده است، به حساب آورد؛ که تعبیرِ جدیدی از یکی از سوالاتِ شکاکانهمان ایجاد میکند:
آیا امکان دارد که مغزمان در جمجمهمان نباشد و در عوض درون یک خمره باشد؟
خب، کمی صبر کنید، شاید بگویید: میدانم که مغزی در یک خمره نیستم، چون میتوانم دستهایم را ببینم و تکانشان دهم. فیلسوف شکاکیت با چنین استدلالی متقاعد نمیشود: اگر ماشینی آنقدر سریع باشد که بتواند آنچه را که با نگاه کردن به دستهایتان میبینید تحلیل کند، در این صورت شما نمیتوانید تفاوت میان اینکه دستهای واقعیتان چطور هستند و اینکه مغزی در یک خمره چه چیزی را میبیند، تشخیص دهید. اگر بخواهید دستهایتان را تکان دهید، مغزتان باید سیگنالی به سمتشان بفرستد، اما اگر ماشین این سیگنال را قطع کند و بر این اساس، آنچه را که میبینید (و احساس میکنید) تعدیل کند، مغزتان همچنان نمیتواند بگوید که واقعاً درون جمجمهتان قرار دارد یا در یک خمره.
شاید در تلاشی دیگر، چنین ضداستدلالی را امتحان کنید: هیچ ابرکامپیوتری وجود ندارد که ظرفیت و سرعت کافی برای ارائهی واقعیتی مجازی را داشته باشد که هفت میلیارد نفر در آن سهیم شده باشند و رابطهای کامپیوتری مغز آنچنان پیشرفته نیستند که کار اتصال را حتی برای یک مغز انجام دهند. باز هم فیلسوفِ شکاک تحت تأثیر قرار نخواهد گرفت. اگر ما مغزهایی در یک خمره باشیم، تمام چیزی که میدانیم همین واقعیت مجازیست. هرگز چیزی از جهانِ واقعی را، جهانی که مغزهایمان در آن قرار دارند ندیدهایم. ممکن است فناوریِ آنجا تکامل بیشتری پیدا کند، یا کل آن دنیا، با فیزیکی متفاوت و احتمالاتی که برایمان ناشناختهاند، کلاً متفاوت از دنیای ما باشد.
فضیلتِ کنجکاوی
احتمال اینکه ما داریم زندگیمان را در محیطی شبیهسازیشده سپری میکنیم، نگرانیهای اخلاقیای را مطرح می کند: آیا این اشتباه است که کسی را از دانستنِ حقیقت دربارهی دنیا محروم کنیم، حتی اگر به جای آن چیز بهتری را در قالبِ دنیایی شبیهسازیشده به او تقدیم کنیم؟ آیا شما حاضرید دنیای پشتسر را به طور کامل ترک کنید تا در دنیای بازیِ هیجانانگیزتری زندگی کنید، یا از هر احساس دردِ دوبارهای اجتناب کنید؟ چنین سوالاتی توسط رابرت نوزیک[۴۲] در سال ۱۹۷۴ دوباره مطرح شد: او این آزمایشِ فکری را «ماشینِ تجربه» نامید. اگر بتوانید در لیمبو زندگیِ دلپذیرتری داشته باشید، چه اشکالی دارد؟
تا زمانی که اشاراتی دربارهی سطحِ بالاترِ واقعیت وجود داشته باشد، فقط انسان است که تلاش میکند تا در حد امکان دربارهی این سطحِ بالاتر آگاهی کسب کند. چنین کنجکاوی علاجناپذیری، علم و فناوریمان را هدایت کرده است. برخی فیزیکدانان فرض میکنند که ذرات اولیه، ارتعاشاتِ رشتههای ابعادِ بالاترند، یا اینکه دنیایمان یک هولوگرام است.
با این حال، وقتی که هیچ سرنخی وجود ندارد که به مسیر سطوح دورتر و بالاتر واقعیت اشاره کند، موقعیت فرق میکند. بنابراین با توجه به اینکه شناخت ما درحدی نیست که بتوانیم وضعیت نهایی را درک کنیم، باید وجودمان را در همان سطحی که واقع شدهایم، بپذیریم.
شاید ما واقعاً وجود نداریم؟
فرض کنید که در رویایِ کسی به عنوان یک تجسم ظاهر شویم، درحالیکه بیرون از این رویا هیچ وجودِ مستقلی برای خودمان نداریم. یا فرض کنید که در یک شبیهسازی ظاهر شویم، درحالیکه هیچ همتایی از ما در دنیایی که شبیهسازی را هدایت میکند، وجود ندارد. شاید در آن سطح آگاه باشیم، اما به محض اینکه کسی که دارد خواب میبیند بیدار شود، یا کسی کامپیوترش را خاموش کند، ما به سادگی ناپدید میشویم. اینطور به نظر میرسد که ما همچنان میخواهیم ادعا کنیم که وجود داریم، گرچه شاید کسی که داشت خواب میدید یا برنامهریز، وجودِ ما را کتمان کنند. احتمالاً تا جایی که سطوحِ متفاوتِ رویاها وجود داشته باشند، سطوحِ متفاوتِ «وجود»[۴۳] هم وجود دارند؟ (تجسمِ) مال بیان میکند که کاب دیگر یک واقعیت را قبول ندارد.
روش کارِ مغزمان به ما اجازه میدهد تا در یک زمان، فقط یک سطحِ واقعیت را درک کنیم. بنابراین از دیدگاه سویژکتیوِ ما، واقعیت مفهومی نسبیست: تجربیاتِ ذهنیمان در هر سطح به همان اندازه که به آنها دسترسی داریم واقعیاند. به عبارت دیگر، تمامِ نسخههای سوبژکتیو نمودارها در این فصل، خطوطی مستقیم خواهند بود: شاید منطقِ محیطمان در گذر زمان تغییر کند، اما تجربیاتمان به همان اندازه واقعی احساس شوند.
لعنت به تو، نولان!
باید میدانستم که بهتر است فیلم اینسپشن را نبینم. وقتی فیلمِ حیثیت[۴۴]کریستوفر نولان را دیدم، فکر کردن به پیامدهایش تمام شب مرا بیدار نگه داشت. همین تجربه را با ممنتو[۴۵]هم داشتم: باید یک بار دیگر آن را از اول میدیدم تا بفهمم جریان از چه قرار بود.
نه، من پایانهای باز را دوست ندارم. در حالیکه به فکر فرو رفتهای مینشینی و سعی میکنی تا به یاد بیاوری که آیا فرفره پیش از تمام شدن سکانس آخر واقعاً لرزیده بود یا فقط شما اینچنین تصور کردهاید. فیلم تمام میشود و کتت را میپوشی. و وقتی که داری سالن سینما را ترک میکنی چه میشنوی؟ آهنگِ «نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم»ِ[۴۶] ادیت پیاف[۴۷]، انگار که یکی از اعضایِ تیمِ خودت با اجرایِ این آهنگ در زندگیِ واقعی، در یک سطح بالاتر، سعی در بیدار کردنت دارد. حتی آهنگ در اواخر فیلم آرام میشود و سرمایِ یأسآلودِ شک، ستون فقراتتان را میلرزاند.
لعنت به تو، افلاطون!
هرچه فلسفهی بیشتری به کار ببریم، اینسپشن پایان بازتری خواهد داشت: امکان دارد کاب بیدار یا درون رویا باشد، ولی حتی اگر او واقعاً بیدار باشد، امکان دارد خودِ واقعیت، تجسم یا نوعی رویا باشد. شکل ۱٫۹ نمودار کاب را در استخراج ناموفقش دربارهی سایتو (چپ) و آخرین مأموریتش (راست) نشان میدهد: تلقینِ رابرت فیشر[۴۸] در سومین سطحِ رویا طراحی شده است، اما کاب و سایتو در نهایت به لیمبو میرسند. نمودار از داستان کاب، تخمینی زمانی به دست میدهد؛ که به ترتیب روایت در فیلم، که با صحنهای در لیمبو شروع میشود، نیست.
نمودار اصلی در شکل ۱٫۹ اینسپشن را به همین شکل، با پایانی شاد تأیید میکند. آزاردهندهترین تفسیرِ جایگزین این نیست که کاب سرانجام به سطحی رسید که کار را از آنجا شروع کرده بود، بلکه این است که سطح واقعیتش در حقیقت یک رویاست. اگر واقعیتش یک رویا باشد، احتمالاً از نوع رویاهای مشترک (مشابه مغزهایی در یک خمره) است، یا اینکه تمام کاراکترهای دیگر (شامل آرتور، آریادنی، سایتو، یوسف، ایمز و فیشر) ممکن است تجسمی از بخش ناخودآگاهِ مغزِ خودِ کاب باشند. آنچه که تاکنون فهمیدهایم این است که هرگز امکان ندارد بفهمیم نهاییترین و بالاترین سطحِ واقعیت چگونه است.
نمودارِ زندانیای که از غارِ افلاطون آزاد شده بود (شکل ۱٫۴) تابعی پلهای[۴۹]را نشان میدهد: زندانی از سطح بالاتری از واقعیت آگاهی پیدا میکند. متوجه شدهایم که فیلمی مانند ماتریکس ساختار زیربنایی مشابهی دارد (شکل ۱٫۶). هرچند نمودارِ اینسپشن در شکل ۱٫۹ چنین تابع پلهای را نشان نمیدهد. حالا به یاد بیاورید که چگونه هدف غارِ افلاطون گذاشتن تأثیری قطعی بر مخاطبانش بود: تا آنها را از (احتمالِ) سطح بالاتری از واقعیت آگاه کند، آنچنان که در شکل ۱٫۵ نشان داده شده است. دقیقاً همان کاری که اینسپشن با بینندگانش انجام میدهد.
به این ترتیب خود کریستوفر نولان هم با ساختن این فیلم تلقینی را در ذهن مخاطبانش انجام داد. فیلمسازی روش خوبی برای انتقال ایدهها به مردم است… اگر کاب را کاراکتری تخیلی در فیلم در نظر بگیرید، فرفرهاش هرگز به او نخواهد گفت که او تخیلیست. و حتی اگر میگفت، او هرگز نمیتوانست از سطح واقعیت خودش عبور کند و به سطح واقعیت ما بیاید: او نمیتواند از پرده سینما به سالن سینما قدم بگذارد، میتواند؟
چرا من خودکشی نمیکنم (و تو هم نباید این کار را بکنی)
یکی از پیشفرضهایِ اینسپشن این است که اگر چنین زندگیای کاملاً یک خواب باشد، میتوانیم با کشتنِ خودمان بیدار شویم. و اگر اشتباه کرده باشیم و همهی اینها خواب نباشد، به جایِ بیدار شدن صرفاً میمیریم… چنین محرکی ما را به مکتبِ خودکشی ترغیب میکند: بعضی از مردم در این مکتب بر این باورند که ظاهراً با مردن، در زندگیِ پس از مرگِ بهتری «بیدار» خواهند شد. بر اساس این طرز تفکر، خودکشی فقط راهِ سرعت بخشیدن به این جریان است.
تا آنجایی که میدانم، هیچکس پس از دیدنِ اینسپشن خودکشی نکرد. بله! اما آیا این بدین معنا نیست که بینندگان پیامِ فلسفیاش را جدی نمیگیرند؟ نه، اصلاً. علیرغم آنچه در فیلم میبینیم، هیچ اشارهی مستحکمی در محیط زندگی ما وجود ندارد مبنی بر اینکه ما میتوانیم وارد جهان رویایی شویم که در طولانیمدت همچنان متقاعدکننده و منسجم باشد. اما بدون سرنخ هم، زندگی میتواند یک رویا یا نوعی تجربهی شبیهسازیشده باشد. آیا ما نباید از این خواب بیدار شویم؟
با این حال اگر فرضِ فیلم درست باشد و زمان در یک رویا سریعتر سپری شود، پس اگر شک کرده باشیم، نباید به تجربهی زندگی کنونیمان از طریق خودکشی پایان دهیم.
پایانِ خوش
فرض کنید که کاب اشتباهِ وحشتناکی مرتکب شده و فرزندانش را به نسخهای رویایی تبدیل کرده باشد. هرچه کاب بیشتر در رویا بماند، وقتی که به دنیایِ واقعی برگردد فرزندانش بزرگتر شدهاند. فرض کنید که او هرگز متوجه نشود. در بدترین حالت، او تمام عمرش را در این دنیای رویایی زندگی میکند. اما حتی اگر او آنقدر آنجا بماند تا از کهولتِ سن بمیرد، زمان در دنیای واقعی آرامتر سپری شده است. او همچنان زمان زیادی دارد تا آن را با فرزندان واقعیاش سپری کند. و داستانهای معرکهای از اتفاقاتی که برایش افتاد، زمانی که «بیرون» از دنیای واقعی بود، برایشان تعریف کند. به همین صورت میبینیم که کمی فلسفه حتی میتواند منجر به پایانی خوش شود.
اگر تصادفاً شما تجسمی در رویای فرد دیگری باشد، آن جهان به نظرتان واقعی میرسد. با توجه به دیدگاهی سوبژکتیو، واقعیت، مفهومی نسبیست و وجود در هر سطح به طور یکسانی، واقعی احساس میشود. وقتی دچار شک میشوید، سعی کنید بهترین کاری را که میتوانید در جایی که هستید انجام دهید، حتی اگر به مطلقترین معنای ممکن واقعی نباشد. به یاد داشته باشید که نمیدانید در سطحِ بالاییِ واقعیت هستید یا نه و اینکه نمیتوانید این را بفهمید.
حتی اگر برایتان پیش آمد تا فرفرهی چرخانی، یا هر وسیلهی درست و حسابیِ دیگری داشته باشید که به فرض، واقعیت را دنبال میکند، بدانید که قابلِ اعتماد نیست. مانند کاب، آن را بچرخانید و نگاهش نکنید.
پانویسها:
[۱] Sylvia Wenmackers
[۲] Cobb
[۳]Rapid eye movement sleep: REMیکی از مراحل خواب در پستانداران است که در آن بدن در حالت خواب عمیق به سر میبَرَد ولی واکنش مغز در حالت بیداری است.
[۴] معادل واژهی «ناخودآگاه» در زبان انگلیسی Subconcious است که بخش اول آن یعنی Sub معنی «زیر» میدهد.
[۵] Matrix
[۶] The Thirteenth Floor
[۷] Lucid dream
[۸] Stephen Miles
[۹] Mal
[۱۰] Cobb
[۱۱] Ariadne
[۱۲] Arthur
[۱۳]M. C. Escher موریس اشر یک هنرمند گرافیک اهل هلند بود که آثار شگرفی از حکاکی روی چوب، چاپ سنگی و قلم زنی سایه روشن را خلق کرد که از محاسبات ریاضی الهام گرفتهاند.
[۱۴] شیئی ناممکن است که توسط لیونل پنروز و پسرش راجر پنروز خلق شد. این پلکان که تغییر شکل یافتهای از مثلث پنروز است، ترسیمی دو بعدی از پلکانیاست که پلههایش در حین بالا آمدن یا پایین رفتن، چهار پیج ۹۰ درجه را متحمل میشوند و در عین حال یک چرخهی پیوسته را تشکیل میدهند، به گونهای که شخص همواره از پلکان بالا میرود ولی به ارتفاع بالاتری نمیرسد. بهوضوح چنین وضعیتی در فضای سه بعدی غیرممکن است.
[۱۵] Mal
[۱۶] Yusuf
[۱۷] مثلاً در اینسپشن، سطح اول خواب مال یوسف بود و به همین دلیل وقتی بقیهی اعضا به سطح دوم رفتند، یوسف در همان سطح باقی ماند و به رانندگی با ون ادامه داد.
[۱۸]در الهیات کلیسای کاتولیک، لیمبو (به لاتین لیمبوس، به معنی لبه و سرحد که اشاره به «مرز» دوزخ دارد) یک ایدهی تفکری دربارهی زندگی پس از مرگ بوده و مختص کسانیست که با گناه نخستین مردهاند، اما به دوزخ وارد نشدهاند. لیمبو یک اصل رسمی از سوی کلیسای کاتولیک یا هیچ یک از مذاهب مسیحی نیست. حکمای قرون وسطایی، بهویژه در اروپای غربی، دنیای مردگان (جهنم، هادس، اینفرنوم) را به چهار بخش تقسیم کردهاند: ۱) دوزخ (جهنمدره)، ۲) برزخ، ۳) لیمبوی پدران یا بزرگان خاندان و ۴) لیمبوی کودکان
[۱۹] Lucid dreams
[۲۰] Arthur
[۲۱] Ariadne
[۲۲] Eames
[۲۳] Saito
[۲۴] Zhuangzi فیلسوف چینی پرنفوذی بود که در حدود سدهی چهارم پیش از زایش مسیح و در دوره دولت وارینگ میزیست. او را استاد چوانگ نیز میخوانند.
[۲۵] Waking Life
[۲۶] Richard Linklater
[۲۷] projection
[۲۸] René Descartes
[۲۹] cogito ergo sum
[۳۰]Solipsism «نفسگرایی» یا «خودتنهاانگاری» یا «عینیت منحصربهفرد» فلسفهایست مبنی بر اینکه «ذهن من تنها چیزیست که هر کسی کاملاً به وجود آن اعتقاد دارد.» منطق نفسگرایی یک معرفتشناسی یا دیدگاه متافیزیکی دارد که تصریح میکند هرچیزی اعم از دانش، فراتر از ذهنیت بشر به هیچ عنوان قابل توجیه و ضمانت نیست. و بر این اساس جهانهای بیرونی و دیگر اذهان فهمیده نمیشوند یا اصلاً خلق ناشده قلمداد میگردند. در تاریخ فلسفه، نفسگرایی نظریهای همیشه مشکوک و پر ابهام بوده است.
[۳۱] Filmosophyنویسنده عنوان این بخش را از ترکیب دو واژهی «film» و «Philosophy» ساخته است.
[۳۲] eXistenZ
[۳۳] Andy and Lana Wachowski
[۳۴] Josef Rusnak
[۳۵] Douglas Hall
[۳۶] David Cronenberg
[۳۷] bioport
[۳۸] tranCendenZ
[۳۹] Allegra Geller
[۴۰] Peter Browning
[۴۱] Hilary Putnam
[۴۲] Robert Nozick
[۴۳] existence
[۴۴] The Prestige
[۴۵] Memento
[۴۶]Non, je ne regrette rien آهنگی از ادیت پیاف، خوانندهی فرانسوی که در فیلم اینسپشن از آن برای بیدار شدن از خواب استفاده میشد.
[۴۷] Edith Piaf
[۴۸] Robert Fischer
[۴۹] step functionدر ریاضیات یک تابع بر روی اعداد حقیقی تابع پله خوانده میشود، اگر بتوان آن را به صورت ترکیب خطی متناهی از توابع مشخصه فاصلهها نوشت. به زبان سادهتر، یک تابع پله یک تابع ثابت تکهایست که تعداد تکههای متناهی باشد.
بهروزم | ۵, بهمن, ۱۳۹۶
|
تعدادی از فلاسفه مدرن اعتقاد دارن هر آنچه میبینیم حقیقت و شاید ها روشی برای گول زدن خودمون هستش به هر صورت من تریلما نیک بوستروم در این زمینه رو بیشتر میپسندم که تو این پست وبلاگم درموردش بیشتر توضیح دادم که البته تمرکزش روی شبیه سازی کامپیوتری هست
http://behroozam.com/philosophy/2017/12/02/simulation.html
خوندن این یکی پست هم درمورد واقعیت مجازی و هوش مصنوعی میتونه دید کامل تری از فیوچریسم بده
http://behroozam.com/futurist/2017/03/02/my-vision-for-the-future.html