خلاصه: در زندگی همهی انسانها شرایط و موقعیتهایی پیش میآید که به نظر میرسد یا تمام چیزهای خوب تمام شدهاند، یا در وضعیت مبهمی قرار میگیریم که به درستی نمیدانیم چرا در آن وضعیت قرار گرفتهایم و برای رهایی از آن چه باید بکنیم. اصلاً آیا کاری از دست ما برمیآید یا نه. اتفاقهای بد هر روز بیشتر از دیروز در تمام جهان میافتند و ما هر روز بیش از پیش سردرگم میشویم. این وسط آیا واقعاً کاری از دست من برمیآید؟ یا مشکلات بزرگتر از آن هستند که من بتوانم نقش مؤثری داشته باشم؟ اصلاً چرا این اتفاقات بد میافتند؟ مگر خدا نمیتواند جلوی آنها را بگیرد؟ در مواجهه با مشکلات این یکی از نخستین پرسشهاییست که به ذهنمان میرسد و به دنبال آن دست به دامان خدا میشویم تا هرچه زودتر مشکلات را تمام کند. اما وقتی مشکلات تمام نمیشوند، چه اتفاقی میافتد؟ آیا نشان نمیدهد که خدا ناتوان از حلِ مشکلات است؟ چنین چیزی ممکن است؟ در فلسفه از این مسئله با عنوان «مسئلهی شر» یاد میشود که در طول تاریخ، فیلسوفان و متکلمان زیادی سعی کردهاند تا به روشهای مختلف به آن پاسخ دهند. در این مقاله تلاش بر این است تا این مسئله را از منظر فیلسوفان مختلف بررسی کنیم، و ببینیم که آیا بهترین راهحل در شرایط سخت این است که منتظر امدادی الهی یا غیبی از سوی ناجیان و قهرمانان باشیم و اصلاً چنین کاری درستی است یا خودمان هم میتوانیم تغییری هر چند کوچک به وجود بیاوریم.
تابناکترین فانوس دریایی
«هرچه میگفت راست بود. همیشه راست بود. از ناراست گفتن ناتوان بود. هرگز با واقعیت ور نمیرفت. هرگز کلمهی ناخوشایندش را محض خوشایند یا آسایش خاطر فانیان تغییر نمیداد، چه رسد به فرزندان خودش که چون از صلبش برجهیده بودند بهتر بود از همان کودکی بدانند که زندگی دشوار است و واقعیتها ناسازگار، و راه به سرزمین افسانهای، یعنی جایی که تابناکترین امیدمان خاموش میشود و نهال ضعیفمان در تاریکی میپژمرد، راهیست که بیش از هرچیز به شجاعت و حقیقت و تحمل نیاز دارد.»[۱]
تمام کارتونهایی که در کودکی دیدیم، پایان خوشی داشتند. همیشه شاهزادهها با موفقیت میتوانستند تمام موانع را پشت سر بگذارند و شاهزاده خانمهایی را که هرکدام به طریقی به دردسر افتاده بودند نجات دهند. کسانی که فکر میکردیم مُردهاند، در نهایت معلوم میشد که تمام مدت زنده بودهاند. تمام جادوگران دیوسیرت در انتها میمُردند یا به سزای اعمالشان میرسیدند و مهمتر از همه تمام شخصیتهای دوستداشتنی و محبوبِ ما «تا ابد به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی میکردند.»
مشکل از آنجایی شروع شد که وقتی بزرگ شدیم، دیدیم که نه تنها همه چیز همیشه پایان خوشی ندارد، بلکه حتی در طول زمان معلوم میشود که حتی گاهی پایانهای خوش هم در ادامه دوام چندانی ندارند. کسانی که عاشقانه هم را دوست دارند، از هم جدا میشوند یا یکی از آنها میمیرد. شغلی که تصور میکردی تو را به آرزوهایت میرساند در نهایت هر روز افسردهتر و غمگینترت میکند و بدتر از همه اینکه وقتی در آینه به خودت نگاه میکنی، هیچ شباهتی به تصویر رویاییای نداری که در کودکی از خودِ بزرگسالت داشتی. پس تکلیف آن پایانهای خوش چه میشود؟ انگار زندگی درست پس از آن پایان خوش تازه شروع میشود تا به شکل دردناکی ثابت کند که تمام مدت در اشتباه و درحال رویاپردازی بودهای. حقیقت سنگین، سرد، گزنده و دردناک است. حتی اگر در حال حاضر احساس خوشبختی میکنی، باید خودت را برای دوران سخت و طاقتفرسایی آماده کنی که در پس هر خوشبختی کوتاهی انتظارت را میکشد.
اما همیشه پای یک پایانِ تلخ در میان نیست، گاهی حتی زندگی آنقدر برایت ارزش قائل نیست که تو را شایستهی داشتنِ پایانی برای داستانت بداند. آدمها بدون دلیل میمیرند یا میروند، بدون دلیل مبتلا به بیماری لاعلاجی میشوی، آدمها بدون دلیل به زندان میافتند، ناپدید میشوند و خودکشی میکنند، ساختمانها و کشتیها بدون دلیل آتش میگیرند، پولها بدون دلیل ناپدید میشوند… این شاید حتی بدتر و غیرقابلتحملتر از اتفاقاتی باشند که به شکل بدی به پایان میرسند. چون وقتی چیزی تمام شود، این احتمال وجود دارد که در طول زمان بتوانی با آن کنار بیایی، اما وقتی چیزی هرگز تمام نشود و همیشه یک علامت سوال در ذهنت باقی بماند، شاید هیچوقت نتوانی دوباره مثل قبل به زندگی ادامه دهی.
اما چرا این اتفاقات بد میافتند؟ چرا مثل کارتونها همیشه آدم بدها به سزای اعمالشان نمیرسند؟ چرا آدم خوبها در نهایت پاداش اعمال نیکشان را نمیگیرند؟ و بدتر از همه اینکه چرا به نظر میرسد هرچه بهتر باشی، اتفاقهای بد بیشتری برایت میافتد و هرچه آدم خودخواهتر و بدتری باشی که کوچکترین اهمیتی به دیگران نمیدهد و فقط به فکر خودش است، در نهایت موفقتر خواهی بود؟ چرا همیشه داستانها تمام نمیشوند؟ این واقعیت با تمام باورهایی که از کودکی به روشهای مختلف به ما القا شده است کاملاً در تضاد است. اما چرا؟ در جامعه و زمانهای که ما در آن زندگی میکنیم، این پرسش هر روز بیش از پیش برای ما مطرح میشود، بهویژه که هر روز پشت سر هم اخباری میشنویم، یکی از یکی بدتر و مدام با خودمان تکرار میکنیم که پس چرا خدا به ما کمک نمیکند؟
فیلسوفان زیادی از دیرباز تا به امروز به دنبال یافتن پاسخی منطقی برای این مسئله میگردند. به ویژه فیلسوفانی که خدا را قبول دارند، همیشه با این تناقض روبهرو بودهاند که چرا خدایی که قادر مطلق و عادل است باید اجازهی وقوعِ چنین اتفاقهای بدی را در جهان بدهد؟ آیا نمیتوانست جهان را به شکلی بیافریند که در آن هم اتفاقهای بد طبیعی نیفتند و هم انسانها دچار اشتباهات فاجعهآمیز نشوند؟
بهترین جهانِ ممکن
مسئلهی شر یکی از عمیقترین و قدیمیترین مسائل در اندیشهی انسانهاست. از همان ابتدای تاریخ انسان همیشه با عواملی کشندهای در طبیعت مانند سیل، زلزله، آتشفشان، حیوانات درنده و … مواجه بوده است. اما قضیه به همین جا ختم نمیشود، همیشه اتفاقات وحشتناک و مرگباری در طول تاریخ نیز رخ دادهاند که مسبب آنها صرفاً یک پدیدهی طبیعی نبوده است، بلکه دلیل اصلی آنها انسانها بودهاند: پادشاهان خونخواری که جنگهای طولانیای راه میانداختند که سبب مرگ افراد زیادی میشدند، قاتلانی که بدون دلیل خاصی صرفاً برای لذت بردن آدمهای بیگناهی را میکشتند، تعصبات سیاسی و مذهبی، عدم تصمیمگیریهای درست و به موقع، خطاهای انسانی و … . دستهی اول «شر طبیعی» و دستهی دوم «شر اخلاقی» نامیده میشوند.
در این میان انسانهای خداپرست همیشه با این مشکل روبهرو بودند که چرا خداوندی که قادر مطلق است جلوی وقوع چنین اتفاقهایی را نمیگیرد؟ اپیکور نخستین فیلسوفی بود که این مسئله را در قالب استدلالی فلسفی مطرح کرد:
- شر در جهان وجود دارد، اما خدا از آن بیخبر است؛ پس خدا عالمِ مطلق نیست.
- شر در جهان وجود دارد، خدا هم از آن باخبر است، اما نمیتواند آن را نابود کند؛ پس خدا قادر مطلق نیست.
- شر در جهان وجود دارد، خدا هم از آن باخبر است، هم میتواند آن را نابود کند؛ پس خدا خیرخواه مطلق نیست.
فلاسفه از دیرباز تاکنون پاسخهای زیادی به این مسئله دادهاند که در ادامه به برخی از این پاسخها اشاره خواهم کرد. یکی از قدیمیترینِ این پاسخها که در اسطورهها و داستانهای کهن ایرانی نیز به وفور به شکلهای مختلف با آن روبهرو شدهایم باور به دو خدا و دو منشاء است: خدای خیر و خدای شر. در این باور خیر و شر هر دو وجود دارند. اگر این دو خدا را از هم تفکیک کنیم، دیگر با مشکلی به نام «مسئلهی شر» مواجه نخواهیم شد، چون خدای شر است که مسئول شر در جهان است، نه خدای خیر. یکی از مذاهب در قرون ابتدایی دوران مسیحیت مذهب گنوسیسی نام دارد که میتوان آن را مذهبی برگرفته از مذهب مانویان در ایران دانست. مهمترین ویژگی این مذهب گرایش ثنوی در آن بود. درست است که ثنویتِ گنوسیسیان مسیحی خفیفتر از ثنویت رادیکالِ مانویان بود، اما در اصول کلی شبیه به یکدیگر بودند. آنها بر این باور بودند که جهان مخلوقِ اهریمن یا خدای شر است. علتِ خلقت جهان خطا یا زیادهخواهی یکی از خدایان دربارِ خدای خیر بوده است. این خطا باعث میشود که شر در جهانِ نور وارد شود و با خیر بیامیزد. دلیل آفرینش جهان جدا کردن خیر و شر از یکدیگر است، جهان خیر باید بازسازی شود و مقدار خیری که شر آن را از بین برده است دوباره بر سر جای خود بازگردد. تنها موجودی که در این جهان با جهان نور و خیر در ارتباط است انسان است، چون خدای شر با نوری که از جهان خیر گرفته است روح انسان را ساخته است. انسان ذاتاً با این جهان بیگانه است و تنها به کمک عرفان (Gnosis) میتواند نجات یابد. هنگامی که انسان دریابد که از این جهان نیست و اصل او از جای دیگریست، نجات یافته است.
اما این پاسخ چندان کمکی به ما، آن هم در دنیای مدرن امروزی نمیکند. نخست آنکه در مذهبهای بعدی وجود دو خدا به طور کل رد شد و تمام خداباوران به خدای یگانه و واحدی ایمان دارند. و دوم آنکه حتی اگر این مسئله را نادیده بگیریم، براساس چنین مذهبی انسان فقط با کنج عزلت را برگزیدن و ترک انسانهای دیگر است که میتواند به سعادت برسد. چون این جهان را خدای شر به وجود آورده و بنابراین ما نباید تلاشی برای بهبودش بکنیم، بلکه باید از روی برگردانیم، منتظر مرگ بنشینیم تا پس از مرگ به مبداء حقیقیمان برگردیم. اما این خودخواهی نیست؟ ما در قبال آدمهای دیگر زندگیمان، کشورمان، کرهی زمین و خیلی از ارزشهای دیگر مسئولیم. اینکه از تمام آنها روی برگردانیم تا صرفاً خودمان را نجات دهیم بسیار خودخواهانه به نظر میرسد.
یکی از پاسخهای رایج دیگر که هنوز هم فیلسوفان دینی معاصر از آن بهره میگیرند، پاسخ سنت آگوستین به مسئلهی شر است. او هم مانند بسیاری از فلاسفهی اسلامی که در ادامه به نظراتشان اشاره خواهم کرد، برخلاف ثنویگرایان شر را موجودی جدا نمیدانست که بخواهد مخلوقِ خدایی باشد. آگوستین به شر به صورت جهانشناختی باوری نداشت، بلکه به نظر او شر فقط به صورت اخلاقی وجود داشت که عامل آن گناه است. به باورِ او شر عدمی و نسبیست. منظور از اینکه شر عدمیست یعنی اینکه وجود ندارد. شر نبودِ وجود است. خداوند وجودِ مطلق است و به همین دلیل هیچ شری در او وجود ندارد. اما موجودات دیگر چون وجود مطلق نیستند، به همان میزانی که از وجود مطلق کم دارند، در آنها شر وجود دارد. و اما نظر او دربارهی نسبی بودن شر از این قرار است که اگر چیزی را شر بدانیم، آن چیز وقتی در نسبت به مجموع امور و کل عالم در نظر گرفته شود شر نیست. مثلاً شاید لاغر بودن کسی از این جهت که ممکن است باعث ضعیف شدن او شود شر در نظر گرفته شود، اما از این لحاظ که بدن ظریف و باریکش به او اجازه میدهد تا چابکتر باشد و مثلاً بهتر و راحتتر بدود دیگر به عنوان شر دیده نشود.
اما اگر شر به صورت ذاتی در جهان وجود ندارد، چرا انسانها را برای کارهای بدی که انجام میدهند مجازات میکنیم؟ چون شر اخلاقی وجود دارد. شر اخلاقی ناشی از ارادهی آزاد انسان است. انسان آزاد است تا میان عمل نیک و بد یکی را برگزیند و در صورتی که انتخاب نادرستی کند، سزاوار مجازات است. بنابراین میتوان گفت به باورِ آگوستین شر طبیعی، در حقیقت شر نیست چون وقتی در بستر کل امور جهان در نظر گرفته شود، نسبت به بعضی چیزها شر و نسبت به بعضی چیزها خیر است. مثلاً اگر باران شدیدی ببارد و من بر اثر خیس شدن سرما بخورم، این باران برای من شر بوده است، اما برای زمینهای کشاورزی خیر بوده است. اما شر انسانی که در نتیجهی انتخابهای نادرست است حقیقتاً شر است. اگر انسان حق انتخاب نداشت، یعنی از ارادهی آزاد بیبهره بود، صرفاً همچون رباتی بود که برنامهریزی شده تا همیشه کارهای خوب انجام دهد. بنابراین لازمهی بهرهمندی از ارادهی آزاد و مختار بودن انسان این است که حق انتخاب میان خوب و بد را داشته باشد.
به نظر میرسد پاسخ آگوستین تا حدودی قانعکننده است، اما مشکل آن است که آگوستین در ادامه میگوید که صرفاً اختیار برای انتخاب خیر به جای شر راه نجات انسان نیست، بلکه او به لطف و رحمت الهی هم نیاز دارد. یعنی برای انجام خیر دو شرط لازم است: لطف الهی و اختیار. اگر لطف الهی نباشد اختیار به تنهایی توانایی نجات انسان را ندارد. اما این لطف الهی شامل حال همه نمیشود. گرچه خود آگوستین مخالف جبرگرایی بود، اما به وضوح آشکار است که این نظریه به جبرگرایی خواهد انجامید. اگر لطف الهی شامل حال من نشود، من چارهای جز دست زدن به انتخابهای بد ندارم، نه؟
نظر فلاسفهی اسلامی نیز تا حد زیادی به نظر آگوستین نزدیک است. در کتاب «بدایهالحکمه»، علامه طباطبایی هم توضیح میدهد که شر عدم است و بنابراین نیاز به خالقی ندارد. مثلاً «نابینایی» شیء خاصی نیست که واقعیت ملموسی داشته باشد، بلکه نبودنِ «بینایی»ست. هرجا بدی وجود دارد چیزی کم است. تمام پدیدههای طبیعی که ما آنها را شر میدانیم، از آن جهت شرند که به ما شر میرسانند وگرنه در خود و برای خود بد نیستند. این مسئله دربارهی شرهای اخلاقی نیز صدق میکند. ظلم بد است چون «حق» مظلوم پایمال میشود. در اینجا هم از آنجایی که خداوند وجود مطلق است، شر در او جایی ندارد. اما موجودات چون وجود مطلق نیستند، به همان میزانی که وجود در آنها کم است، عدم وجود یا شر دارند. تصوری که من از این مسئله دارم این است که اگر وجود مطلق را پارچی لبالب از آب بدانیم (آب=وجود) موجودات دیگر لیوانهاییاند که در هرکدام مقداری آب وجود دارد و آن حجم از لیوان که خالیست همان عدمِ وجود یا شر است. این مقدار آب در لیوانهای مختلف متفاوت است. بنابراین در جهان مادی که وجود در آن مطلق نیست، شر ضرورتاً وجود دارد. در تفسیر دکتر شیروانی از کتاب بدایهالحکمه آمده است: «شرور از عالم ماده انفکاکناپذیر است و هرگز از آن قابل تفکیک نیست، زیرا جهانِ ماده، جهانِ حرکت و تکاپو و تغییر و تبدیل است، و در قلمروی حرکت، قهراً تضاد و برخورد و کشمکش و تزاحم روی میدهد، و این امور لازم ضروری عالمیست که عین حرکت است و از طرفی، لازمهی برخوردِ آسیبرسانیست؛ و بدینجهت امکان ندارد جهانِ ماده، خیر محض باشد. ولی در عینِ حال این شرور در برابر خیرات فراوانی که در جنب آن است، بس اندک است و ناچیز؛ و بلکه خود منشاء خیرات و برکات فراوانیست.»[۲]
تا اینجا به نظر میرسد این پاسخ از دیگر پاسخها قانعکنندهتر و درستتر بوده است. یکی دیگر از پاسخها که امروزه نیز بسیاری از مردم به آن باور دارند، حتی گاهی بدون آنکه بدانند یکی از پاسخهای مطرح در فلسفه به مسئلهی شر است، این است که سختیها باعث میشوند که فرد تبدیل به انسان بهتری شود. جان هیک[۳] در نظریهی «تئودیسهی پرورش روح» به همین مسئله اشاره میکند. باورهایی از قبیل «آنچه مرا نکشد، قویترم میکند» در این دسته قرار میگیرند. در ادبیات و سینما بارها و بارها از این مفهوم استفاده شده است، کاراکترهایی که پس از رنجهای بسیاری که کشیدند تبدیل به انسانهای بهتر، قویتر و قابلاحترامتری میشوند: «ما همچون دانههای زیتونی هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بروز میدهیم که در هم شکسته شویم.»[۴]
پاسخهای فلسفی و غیرفلسفی دیگری نیز به این مسئله وجود دارد. اما به طوری کلی میتوان گفت تمام این پاسخها بر پایهی این باور مشترک شکل گرفتهاند که حتی اگر اتفاق بدی هم میافتد، در ادامه منجر به خیر بیشتری میشود که ارزش تحمل سختیها را دارد. حالا این خیر میتواند بهرهمندی از ارادهی آزاد باشد یا زندگی آسوده در بهشت یا حتی تبدیل شدن به انسانی بهتر و قویتر. اما گاهی شدت این شرها انقدر زیاد است که به دشواری میتوانیم همچنان به خیری که ممکن است روزی بیاید، یا خیری که فقط با مرگ امکان دسترسی به آن وجود دارد امیدوار باشیم، یا این شر اصلاً منجر به مرگ ما میشود. درست است که مرگ را میتوان با به بهشت رفتن توجیه کرد، اما از آنجایی که به طور معمول آدم از زندگی پس از مرگ اطلاعاتی جز آنچه شنیده است ندارد، شاید این پاسخ چندان قانعکننده نباشد. هرچه باشد به ندرت کسی دلش میخواهد با مرگِ خودش به آن خیر بیشتر برسد.
آیا ما در برابر پیامدهای این اتفاقها که ممکن است ایمان ما به هرچیزی را از بین ببرد، از خودمان محافظت میکنیم؟ آیا معنایی پنهان در پس این اتفاقات بد قرار دارد؟ در برابر چنین اتفاقاتی آیا اصلاً کاری از دست ما برمیآید، یا فقط باید بنشینم، منتظر تمام شدنشان باشیم و دعا کنیم؟
هرچیزی که به تو کمک کند تا شبها بتوانی بخوابی
در ابتدای مقاله به دو اتفاقی اشاره کردم که عموماً در طول زندگی برای ما پیش میآیند و با تصورات ما در تضادند. یکی پایانهای بد و یکی که به نظر من حتی از پایانهای بد هم بدتر است: نبودِ پایان. معلم ادبیات دوران دبیرستانمان همیشه کتابهای خوبی به ما معرفی میکرد. یکی از کتابهایی که گفت و من هم خواندم «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» ایتالو کالوینو بود. نام این کتاب به نظرم بسیار عجیب بود، یک چیزی کم داشت، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری چی؟ معلممان توضیح داد که باید سعی کنیم این ناتمامی را در تمام داستانهای کتاب احساس کنیم، باید قصههای ناتمام را تجربه کنیم. آن کتاب اولین مواجههی من با قصههای ناتمام بود. بعدها فیلمهای زیادی دیدم که پایان بازی داشتند و خودم باید دربارهی پایان آنها تصمیم میگرفتم و بعد در زندگی واقعی، خودم چنین اتفاقهای ناتمامی را تجربه کردم. اتفاقاتی که هیچ پاسخ و توجیهی برایشان نداشتم، نمیدانستم چطور میتوانم هرگز با آنها کنار بیایم و به عنوان بخشی از زندگیام آنها را بپذیرم.
در روانشناسی فرآیندی به نام «فرجام»[۵] یا «نیاز به فرجام»[۶] وجود دارد که در آن فرد به دنبال یافتن پاسخی صریح و قطعی برای پاسخ دادن به پرسش یا موقعیتی مبهم است. با افزودن «نیاز» شدتِ تمایلِ فرد برای یافتن این پاسخ برجستهتر میشود. گاهی افراد برای رسیدن به این پاسخ قطعی، پاسخی که آنها را از شکی که به آن دچار شدهاند رها کند، یا ظن آنها را به یقین بدل کند دست به هرکاری میزنند، حتی تا جایی که به خود یا دیگران آسیب برسانند. البته همیشه اینطور نیست، گاهی هم انسانها «پرهیز از فرجامخواهی» را انتخاب میکنند و به منظور اجتناب از پذیرفتن حقیقتی که ممکن است دردناک باشد، ترجیح میدهند در حالت تعلیق باقی بمانند. فقدان این «فرجام» انسان را در وضعیت مبهمی قرار میدهد. برای روشنتر شدن این مفهوم مثالی میزنم. مادری که فرزندش به جنگ رفته است و سالهاست از او خبری ندارد، نمیداند مرده است یا به اسارت گرفته شده است و هر لحظه ممکن است برگردد در یکی از این وضعیتهای مبهم قرار دارد. او ممکن است نتواند این وضعیت را تاب بیاورد، خودش دست به کار شود یا کسانی را اجیر کند تا تحقیق کنند و ببینند پسرش مرده است یا نه، در این وضعیت او آنقدر از این موقعیت مبهم خسته شده است که ترجیح میدهد خبر تأیید مرگ فرزندش را بشنود، بتواند درست و حسابی عزاداری کند و پس از آن به زندگی ادامه دهد. اما اگر جرئت پذیرش این حقیقت را نداشته باشد، چشم به راه فرزندش، تا لحظهی مرگ مینشیند، دعا میخواند، نذر میکند و هر روز به امید اینکه امروز آن روزیست که پسرش به خانه برمیگردد خانه را آب و جارو و غذای موردعلاقهی او را درست میکند.
«فرجام»خواهی موضوع محبوبی در ادبیات و سینماست. بسیاری از قهرمانان موردعلاقهمان به این دلیل برای ما محبوباند که به دنبال همان پاسخهای قطعیای میگردند که ما نیز به دنبالشان هستیم و در اکثر مواقع این قهرمانان پاسخ را پیدا میکنند. پرسشهایی مانند: «آیا عشق حقیقی وجود دارد؟»، «آیا زندگی معنایی دارد؟»، «آیا ما به دلیل خاصی به دنیا آمدهایم؟» و … همواره ذهن ما را به خود مشغول کردهاند و خب چه کسی از پاسخهای حاضر و آماده بدش میآید؟ پاسخهایی تنیده در داستانهای جالبی که ما را مجذوب خود میکنند.
بدون شک تمام ما، به دنبال پاسخی برای پرسشهایمان هستیم و هریک به شیوهی خودمان یا برای آنها پاسخی یافتهایم، یا همچنان به دنبال آنها میگردیم. آنچه به نظر من در این مسئله اهمیت دارد توجه به این نکته است که در بیشتر مواقع چنین پرسشهایی زمانی برای ما پیش میآیند که برای خودمان یا افرادی که به آنها اهمیت میدهیم اتفاق بدی افتاده باشد. وقتی عشق زندگیمان را از دست میدهیم است که از خود میپرسیم «آیا اصلا عشق حقیقی وجود دارد؟»، وقتی جنگ میشود از خود میپرسیم: «آیا کشورم ارزش آن را دارد که جان خودم را برایش فدا کنم؟». وقتی خوشحالیم، وقتی همه چیز بر وفق مرادمان است، وقتی به خواستههایمان رسیدهایم خیلی کم پیش میآید که با خود فکر کنیم: «آیا شادی وجود دارد؟»، «آیا زندگی معنا دارد؟» چون در آن موقعیت بیشتر سرگرم لذت بردن از زندگی هستیم تا پرسش از معنای پنهانِ آن. چرا این قضیه مهم است؟ چون به اینکه اصلاً در وهلهی اول ما چرا چنین پرسشهایی را مطرح میکنیم مرتبط است.
من فکر میکنم دو دلیل برای این مسئله وجود دارد که چرا ما اغلب در موقعیتهای دشوار زندگی، همه چیز را به پرسش میکشیم. نخست آنکه شاید به صورت غریزی و ناخودآگاه ما همیشه حق را به خودمان میدهیم و بنابراین همیشه تصور میکنیم به خاطر تمام تلاشهایی که کردهایم، تمام اتفاقات بدی که تحمل کردهایم، مستحق پاداشیم نه مجازات. اگر اتفاق خوبی برایمان بیفتد، آن را حق مسلم خودمان میدانیم، و اگر اتفاق بدی بیفتد، نه تنها خودمان را سزاوار آن نمیدانیم، بلکه بسیار خشمگین میشویم و به دنبال پاسخی درست و حسابی برای توجیه آن اتفاق بد میافتیم. و اما دلیل دوم برمیگردد به زمانی که انسان نخستین بار به دنبال علت پدیدههای اطرافش گشت. آیا او صرفاً کنجکاو بود؟ انسانها در وضعیت دشواری بودند، هر لحظه ممکن بود به هر دلیلی کشته شوند، بنابراین به دنبال راههایی بودند که بتوانند از خودشان محافظت کنند. این قدرتمندترین غریزه در تمام انسانهاست: تلاش برای زنده ماندن. وقتی انسان راههایی برای محافظت از خودش پیدا کرد، باید قوانین کلی حاکم بر آن راه حفاظتی را پیدا میکرد، تا هم در آن لحظه از خود محافظت کند و هم قدرت پیشبینی اتفاقات مشابه را در آینده داشته باشد. پس در وهلهی نخست انسان از روی کنجکاویِ صرف به دنبال یافتن علتِ پدیدهها نگشت، بلکه دلیل اصلی او برای این کار محافظت از خودش بود.
جالب است که ما هنوز هم این کار را میکنیم، منتها چون در دنیای امروز به وضوح هر لحظه در معرض مرگ بر اثر حملهی حیوانات درنده یا تغییرات آب و هوایی نیستیم، نوع این جستوجوی غریزی هم فرق کرده است. ما اخبار را دنبال میکنیم، وضعیت پیشبینی آب و هوا را چک میکنیم. کتابهای روانشناسی برای رسیدن به موفقیت در کوتاهترین زمان را میخوانیم. در این موارد و بسیاری از برنامهریزیهای دیگری که برای زندگیمان میکنیم، پیش از آنکه صرفاً از روی کنجکاوی بخواهیم سر از موضوع در بیاوریم، داریم به این فکر میکنیم که آیا فهمِ این مسئله به من سودی خواهد رساند یا نه. ما همیشه نیاز داریم تا درستی انتخابهایمان از سوی فرد مورد قبولی، تأیید شود تا بتوانیم با خیال راحت در انتظار پاداشی در ازای آنها باشیم. ما همیشه به دنبال توجیه و پاسخی هستیم که بیشترین سود را به ما برساند. منظورم از سود لزوماً به معنای منفی نیست. نمیخواهم بگویم انسانها فرصتطلبند یا به دنبال منفعت شخصیشان هستند. منظورم این است که به دنبال پاسخی هستیم که اجازه دهد شبها سر بر زمین بگذرایم و بخوابیم، پاسخی که چنان ما را توجیه کند که دیگر از ترس و وحشت و سردرگمی بیخواب نشویم. به همین دلیل میگردیم تا هر جور شده راهی برای توجیه سردرگمیمان پیدا کنیم.
در قسمت ۱۲ و ۱۳ فصل پنجم سریال «آناتومی گری»، قاتلی زنجیرهای که ۵ زن را به قتل رسانده است به دلیل آسیبی که در زندان دیده است، به بیمارستان آورده میشود. دکتر مردیت گری دلش برای او میسوزد و برخلاف دکترهای دیگر که به شدت از دست او عصبانیاند و با اکراه برای نجات زندگی او تلاش میکنند، با او همدردی میکند و دلش برای او میسوزد. مردیت خودش هم دقیقاً نمیداند که چرا چنین احساسی دارد، اما آن مرد هم متوجه این قضیه میشود و به او میگوید که وقتی بچه بوده مادر و پدرش همیشه او را کتک میزدند، او زیر سینک ظرفشویی پنهان میشده و با نگاه کردن به نوشتههای روی بطریهای مواد شوینده خواندن را یاد گرفته است. وقتی مردیت از او میپرسد که آیا این حرفها حقیقت دارند یا نه، او پاسخ میدهد: «هر چیزی که به تو کمک کند تا شبها بخوابی. دکتر گری.»
به نظر میرسد آن قاتل فهمیده بود که مردیت سعی در توجیه احساس همدردیاش برای او دارد. او دلش میخواست تا حتی شده یک نکتهی مثبت یا دردناک در گذشتهی آن قاتل پیدا کند تا بتواند خودش را قانع کند که آن قاتل ذاتاً انسان بدی نبوده است، انقدر شرایط زندگی و کودکی دشواری داشته است که مجبور به آدمکشی شده است. میتوان گفت مردیت به دنبال توجیهی برای این واقعیت بود که شر ذاتی نیست، بلکه در طول زندگی اتفاقهای بدی میافتند که انسان را به انجام کارهای شرارتآمیز میکشانند.
اما این قضیه فقط در رابطه با توجیه اعمال انسانهای بدی که دلمان به هر دلیلی برایشان میسوزد صادق نیست. در مقیاسی بزرگتر، وقتی زلزله، سیل، آتشفشان و هر نوع پدیدهی طبیعی دیگر باعث میشود تا انسانهای زیادی بمیرند، به دنبال توجیهی منطقی میگردیم، توجیهی که در اکثر مواقع، بهویژه اگر خداباوری پروپاقرص باشیم به این جمله ختم میشود که «سرنوشت انسان دست خداست.» یا «حتماً صلاح خدا اینطور بوده.» به طور ضمنی با این جملات داریم به این اشاره میکنیم که حتی اگر من از دلیل اصلی این اتفاق سردرنیاورم، خداوند بدون حساب و کتاب دست به کاری نمیزند و حتماً برای این کارش دلیلی داشته است.
همه چیز علت ندارد.
اسپینورا در پایان فصل نخست کتاب «اخلاق» که «دربارهی خدا» نام دارد، چند صفحهای دربارهی خدا و تصوری که انسانها از او و غایتمندی زندگیشان دارند نوشته است. او که در این بخش افزون بر اثبات وجودِ خداوند، ویژگیهای او را نیز برشمرده است در این ضمیمهی کوتاه میکوشد تا شبهههایی را که در باور انسان دربارهی خدا وجود دارد روشن کند. او مینویسد: «نشان دادهام که او (خدا) بالضروره موجود است، واحد است، وجودش و نیز فعلش از صرفِ ضرورت طبیعت اوست و اینکه او علت مختار همهی اشیاست… جمیع اشیاء به سبب او از پیش مقدر شدهاند، نه به وسیلهی ارادهی آزاد و مشیت مطلق او، بلکه به وسیلهی طبیعت مطلق یا قدرت نامتناهی او.»[۷] بنابراین به باورِ او خداوند به منظور رسیدن به هدفی جهان و انسانها را خلق نکرده است، بلکه صرفاً به اقتضای طبیعیتش ناگزیر از خلق بوده است. طبیعت هیچ غایتی ندارد و همهی غایتهایی که به آن نسبت داده میشود، ساختهی ذهن انسان است. در نظریهی علل غایی، طبیعت وارونه میشود، چون به آنچه که در واقع علت است همچون معلول نگریسته میشود و به معلول همچون علت. اگر خدا برای رسیدن به غایتی کاری را انجام میدهد لازم است که چیزی را طلب کند که فاقد آن است. اما اینطور نیست. خداوند از همه چیز برتر است و نیاز به چیزی ندارد.
یکی از خطاهای انسان به باورِ اسپینوزا این است که وقتی میبیند همهی اشیای طبیعی از جمله انسان برای رسیدن به هدف و غایتی کار میکنند نتیجه میگیرد که خدا نیز همهی اشیاء را به سوی غایتی معین هدایت میکند. اغلب بر این باوریم که خدا همهی اشیاء را برای انسان آفریده و انسان را هم آفریده است تا او را عبادت کند. اما چرا فکر میکنیم که خداوند همه چیز را به «دلیلی» آفریده است؟ چون در استدلالمان این مسئله را پیش فرض گرفتهایم که «هر چیزی علتی دارد.» اما این گزاره از کجا آمده است؟ از تمام چیزهایی که در زندگی مشاهده و تجربه کردهایم. ما همواره دیدهایم که هر اتفاقی که میافتد دلیلی دارد، بنابراین اگر زنجیرهی علل را ادامه دهیم باید به چیزی برسیم که علت همه چیز باشد، درحالی که خودش معلول چیزی نباشد و آن را خدا مینامیم. اسپینوزا در اینجا میگوید که مشکل اینجاست که این قانون علیت در جهان متناهی کاربرد دارد و ما نباید از منظر متناهی به خداوند که در ساحتِ نامتناهیست چیزی را نسبت دهیم. مشکل انسان این است که قاعدهی رفتار موجودات در ساحت متناهی را به خداوند نسبت میدهد، درحالی که این دو کاملاً از هم جدا هستند: «از آنجایی که از طبیعتِ این فرانروایان اطلاعی ندارد، لذا به ناچار آن را با طبیعت خود قیاس میکند و چنین نظر میدهد که خدایان همهی اشیاء را برای استفادهی انسان فراهم میآورند تا انسان در برابرشان سر تعظیم فرود آورد و به ادای احترامات فائقه بپردازد. به این دلیل است که هر کسی از پیش خود روش خاصی برای عبادت خدا اختراع کرده است تا خدا او را بیشتر از دیگران دوست بدارد و کل طبیعت را در جهت ارضای حرص کور و طمع سیریناپذیر او هدایت کند. به این ترتیب این تصور غلط به صورت یک عقیدهی خرافی درآمد و ریشههای عمیقی در اذهان دوانید، و سبب شد که هرکسی با شوق فراوان بکوشد تا علل غایی امور را کشف و بیان کند.»[۸]
اسپینوزا خاطرنشان میکند که از آنجایی که انسان تمام کارهایی را که انجام میدهد برای رسیدن به هدفی انجام میدهد، و از آنجایی که در طبیعت با چیزهایی مواجه میشود که او را در جهت رسیدن به اهدافش یاری میدهند و از آنجایی که میداند خودش پدیدآورندهی این چیزها در طبیعت نیست نتیجه میگیرد که موجود دیگری این چیزها را برای او آفریده است و چون خودش هر کاری را برای رسیدن به هدف دیگری انجام میدهد، این مسئله را به آن موجود دیگر هم تعمیم میدهد و نتیجه میگیرد که خداوندی وجود دارد که این چیزها را برای این آفریده است که انسان را یاری کنند و انسان را برای این آفریده است که او را ستایش کند. انسان چون از طبیعتِ این خدا بیخبر است، طبیعتِ خودش را به او نسبت میدهد. پس از آن اگر چیزی او را در راه رسیدن به هدفش یاری کند، آن را «خیر» و اگر چیزی مانع رسیدن او به هدفش شود «شر» تلقی میشود.
به نظر من پاسخ اسپینوزا نه تنها قانعکننده است، بلکه تا حدی زیادی آرامشبخش هم هست. خدا وجود دارد. خدا بنابر طبیعتش جهان و انسانها را آفریده است. نیروهایی که در طبیعت وجود دارند مستقل از اینکه به انسان شر میرسانند یا خیر کار خود را انجام میدهند. اما انسان میتواند به کمک عقل و تواناییهایش این نیروها را بشناسد و از آنها در جهت خیر رسیدن به خود بهره ببرد، بدون آنکه اگر موفق به این کار نشد، خدا را مقصر بداند، یا فکر کند که دلیل پنهانی در این قضیه وجود داشته است. اما مسئله این است که انسان برای راضی کردن خودش، فقط دست به دامان خدا نمیشود. گاهی آنقدر خسته، تنها و درمانده است که به امید معجزه مینشیند، به امید قهرمانی که با آمدنش به طور معجزهآسایی تمام مشکلات حل میشوند و عدالت در جهان برپا میشود.
«کسی میآید، کسی بهتر. کسی که شبیه هیچکس نیست.»
قهرمانهای محبوب ما در فیلمها و کتابها، اغلب به دنبال یافتن راهی برای نجات انسانها هستند. آنها میخواهند جلوی تمام شدن دنیا را بگیرند و در بیشتر مواقع هم موفق به این کار میشوند و ما راضی و خوشحال کتاب را میبندیم یا از سینما بیرون میآییم. هیچکس دلش نمیخواهد داستانی دربارهی شکست بخواند. وقتی همه چیز تیره و تار است و ظاهراً امیدی به بهبود نیست با خودمان میگوییم: «همیشه پیش از سپیدهدم آسمان تاریکِ تاریک میشود.» ما همیشه به امید رسیدن کسی هستیم که با آمدنش تمام مشکلات حل میشود و همهی بیعدالتیها تمام میشوند.
اما چرا ما به این ایدهی قهرمانی که همه را نجات خواهد داد این چنین علاقهمندیم؟ چرا از داستانهای آخرالزمانی خوشمان میآید و با هیجان آنها را دنبال میکنیم؟ همهی ما تصور میکنیم که در تاریکترین و بدترین دورهی تاریخی زندگی میکنیم. این جمله را زیاد از اطرفیانمان شنیدهایم که: «آخرالزمان شده. قبلاً زندگی اینطوری سخت نبود.» اما اگر فقط کمی از اتفاقات و فجایع خونبار تاریخی اطلاع داشته باشیم، میدانیم که تقریباً همیشه اوضاع انسان به همین بدی بوده است. جنگهایی که جان افراد زیادی را گرفته است، بیماریهای کشنده، محدودیت آزادی بیان و بسیاری از مشکلات دیگر که امروزه حل شدهاند، در گذشته عرصه را به افراد زیادی تنگ کرده بودند. پس فرق امروز با روزگار گذشته که همه با حسرت از آن یاد میکنند چیست؟ رسانه. در آن زمان رسانهها بسیار بسیار محدود بودند و آدمهای معمولی تقریباً فقط از حال و احوال همسایه و اقوامشان اطلاع داشتند و در بیشترین حالت از اوضاع شهر و مملکت خودشان. اینکه در کشور دوری که حتی شاید اسمش را هم نمیدانستند جنگ بود تأثیری در زندگی آنها نداشت. اما امروز کشتیای در آبهای دور آتش میگیرد و همه در عرض چند ثانیه خبردار میشوند، حملهای تروریستی در کشور دیگری اتفاق میافتد و آن سوی دنیا مردم اعلام عزاداری میکنند. و خب وقتی که ناگهان تعداد مشکلات چندبرابر و مقیاس آنها جهانی میشود، طبیعیست که فکر کنیم در گذشته زندگی چقدر آسانتر و بهتر بوده است.
در این میان افرادی که خود را ناتوان از ایجاد تغییری در اوضاع نابهسامان میدانند دست به دامان قهرمانی میشوند که اگر بیاید تمام مشکلات حل خواهد شد. من با وجودِ این امید مشکلی ندارم. امید به هر شکل همیشه بهتر از ناامیدیست. اما با این اندیشه که کاری از دست ما برنمیآید، پس باید بنشینم تا کسی که میتواند تغییری ایجاد کند بیاید به نظرم اشتباهترین تصمیمیست که هرکس میتواند در زندگیاش بگیرد. افزون بر این، اینکه آدم احساس کند در هر جایگاهی که باشد، چه مادر یک فرزند، چه معلم، چه دانشآموز و چه حتی پلیس و رئیسجمهور و رهبر، انتخابهایش پیامدهایی بسیار گستردهتر از آنچه در نگاه اول به نظر میرسند دارد، نه تنها احساس وظیفه میکند که در برابر دیگران مسئول است، بلکه احساس میکند زندگیاش هدف و معنایی دارد که برای محقق کردن آن باید تلاش کند.
هرکسی میتواند قهرمان باشد
«هرکسی میتواند قهرمان باشد. حتی مردی که کاری به سادگی و اطمینانبخشی این بکند که کتش را روی شانههای پسربچهای بیندازد تا به او نشان دهد که دنیا هنوز تمام نشده است.»[۹]
بسیاری از فیلسوفان مکتب اگزیستانسیالیسم خداناباورند و بار تمام انتخابها را بر دوشِ انسان میگذارند و بر این باورند که انسان باید بارِ مسئولیت انتخابهایش را بر دوش بکشد، بدون آنکه به امدادی الهی امید داشته باشد. از طرفی نمیتوان این واقعیت را انکار کرد که تمام انسانها در وضعیت یکسانی به دنیا نیامدهاند. یکی در خانوادهای فرهنگی و مرفه در جامعهای سطح بالا به دنیا میآید و یکی چون مادرش معتاد بوده، پیش از آنکه حتی به دنیا بیاید معتاد است. ما خانواده، کشور، زبان، فرهنگ، نژاد، جنسیت و حتی وضعیت جسمانیای که با آن به دنیا میآییم را انتخاب نمیکنیم، بنابراین عادلانه نیست که از همه انتظار داشته باشیم تا وقتی بزرگ شدند تبدیل به انسانهای والایی شوند. اگر آن کودکی که از پیش از تولد معتاد بوده است، در بزرگسالی دزد یا قاچاقچی شود، چندان دور از انتظار نخواهد بود، با این حال، حتی او هم این شانس را دارد که برخلاف وضعیت زندگیاش به امید موفقیت و رسیدن به زندگی بهتر سخت تلاش کند. اینجا پای حقِ انتخاب انسان به وسط میآید. منظور سیمون دوبوار وقتی از «ابهام» زندگی سخن میگوید همین است: ما همواره در وضعیتی میان جبر مطلق و آزادی قرار داریم. از یک سو زندگی ما پیش از آنکه توانیم حق انتخابی داشته باشیم تا حد زیادی برایمان انتخاب شده است و از سوی دیگر همیشه این آزادی را داریم که تلاش کنیم تا تغییرش دهیم تا جایی که امروزه آدمها میتوانند حتی جنسیت خودشان را هم تغییر دهند.
حال به نظر من ما هر باور مذهبی و غیرمذهبیای که داشته باشیم، در اینکه نسبت به خودمان، آدمهای دیگر، جامعه، کشور، محیطزیست و طبیعت و خیلی چیزهای دیگر مسئولیم شکی نیست. ما بازهی زمانی کوتاهی در این دنیا خواهیم بود، اما پیامد کاری که میکنیم میتواند حتی تا قرنها بر جهان اثر بگذارد. این اثر میتواند خوب یا بد باشد، بدون آنکه حتی ما به درستی توانایی پیشبینی آن را داشته باشیم. اما من فکر میکنم هرچه آگاهیمان را بیشتر کنیم، بیشتر میتوانیم تا میزان زیاد و درستی پیامدهای انتخابهایمان را پیشبینی کنیم. اگر من به درستی از پیامدهای مخرب گرمایش زمین آگاه باشم، کمتر محیطزیست را آلوده میکنم، اگر من بدانم که دوران کودکی مهمترین سالها در زندگی هر فردیست که شخصیت او را در بزرگسالی میسازد، فرزندم را با عشق و محبت و به درستی بزرگ میکنم، اگر معلمم با جان و دل به دانشآموزانم درس میدهم و به طور کلی در تمام کارهایی که بر محول میشود هیچ چیز کم نمیگذارم و وظیفهام را به درستی انجام میدهم و همیشه این را در نظر میگیرم که «هرکسی میتواند قهرمان باشد». برای این کار لازم نیست تمام جهان را به یک باره نجات دهیم، هر کار کوچکی که حتی بر زندگی جانداری هم اثر نگذارد، مثلاً صرفاً باعث شود زمین کمتر آلوده شود، عملی قهرمانانه است که به زندگی من معنا میدهد.
رابرت ساپولسکی، دانشمند علوم اعصاب آمریکایی در گفتوگویی دربارهی قهرمانها، افرادی که حاضرند جان خود را برای نجات فرد یا افراد دیگری به خطر بیندازند، گفت که پس از بررسی روی افراد زیادی متوجه شده است که آنها در آن لحظه اصلاً فکر نمیکنند، حتی حس هم نمیکنند، بلکه فقط عمل میکنند. مردی را تصور کنید که جلوی خانهای که آتش گرفته ایستاده است و با شنیدن صدای جیغی در خانه به سرعت درون خانه میدود تا دختربچهای را نجات دهد. آدمهای دیگری هم جلوی خانهی آتشگرفته ایستادهاند، اما چرا فقط اوست که برای نجات به داخل خانه میرود؟ آیا او احساس همدری بیشتری با آن دختر داشته است؟ جالب است که ساپولسکی میگوید اینطور نیست. چون حس همدردی به معنای این است که فرد درد فردی را که در حال رنج کشیدن است حس کند و فردی که در حال درد کشیدن است نمیتواند کمکی بکند. دکتری را تصور کنید که به محض دیدن بیماری در حال درد کشیدن شروع به گریه کند. آیا او میتواند به بیمار کمک کند؟ نه. برای کمک به فردی که در حال درد کشیدن است باید از او فاصله بگیرید. برای دیدنِ مشکلات باید از آنها فاصله گرفت، به اصطلاح باید «تصویر بزرگتر» را دید. چون وقتی در مقیاس بزرگتری همه چیز را در نظر میگیریم، همانطور که فلاسفه هم گفته بودند گاهی لازم است تا برای رسیدن به خیر بیشتر مقداری شر را تحمل کنیم. آن مرد میداند که با دویدن درون آتش نه تنها این احتمال وجود دارد که خودش بسوزد یا حتی بمیرد، بلکه شاید نتواند آن دختربچه را هم نجات دهد، اما باز هم این کار را انجام میدهد. به هر دلیلی که دارد، شاید دارد فکر میکند که اگر دختر خودش در آتش گیر افتاده بود، دوست داشت که کسی او را نجات دهد، شاید در آن لحظه آدرنالین زیادی در بدنش ترشح شده و صرفاً میخواهد کار باحال و قهرمانانهای انجام دهد، شاید فکر میکند از سوی خدا برای این کار انتخاب شده است. مسئله این است که دلیل او مهم نیست، مهم این است که او بلند شد و کاری کرد، درحالی که بقیه شاید حتی با چشمانی اشکی ایستاده بودند تا خانه کامل بسوزد و صدای جیغ دختربچه خاموش شود.
اما چطور میتوانیم به این مرحله برسیم که بدون فکر کردن و حس کردن بتوانیم نقش مثبتی ایفا کنیم؟ ساپولسکی بر این باور است که این کار هم مانند تمام کارهای دیگر نیازمند تمرین است. او به پیانیستی اشاره میکند که چنان غرق نواختن شده است که چشمانش را بسته است، با این حال به درستی و بدون کوچکترین نقصی قطعه را مینوازد. به نظر میرسد او اصلاً در این دنیا نیست و نمیفهمد که دارد چه میکند و در عین حال به نحوی از کاری که انجام میدهد آگاه است. چطور؟ وقتی او نخستین بار نت آن قطعه را دید بدون شک آن طور نمینواخت، بلکه بارها و بارها آن را تمرین کرد، اشتباه کرد، اما به تمرین ادامه داد تا آن را حفظ شد، جوری که انگار انگشتانش بدون فکر کردن شستیهای درست را فشار میدهند. مرحلهای از یادگیری وجود دارد که آدم برای درست انجام دادن کاری نیازی به فکر کردن ندارد، مانند رانندگی. با افزایش آگاهی نسبت به تمام پیامدهای انتخابهایمان در هر زمینهای که باشد میتوانیم به درجهای برسیم که دیگر بدون نیاز به فکر کردن، در لحظهی ضروری بهترین تصمیم را بگیریم.
شرهایی که حتی شر هم نیستند
آمیلیا: «آن بیرون ما با چیزهای بسیار عجیب و غریبی، مانند مرگ مواجه میشویم، اما شر نه.»
کوپر: «به نظرت طبیعت نمیتواند شرور باشد؟»
آمیلیا: «نه. ترسناک و عظیم چرا، اما شرور نه. مگر شیر از روی شرارت غزال را تکه پاره میکند؟»[۱۰]
اما هنوز طبیعت میتواند در یک لحظه تمام ما را نابود کند. همواره دیدهایم که طبیعت همیشه در جهتِ برآورده کردن اهداف و خواستههای ما حرکت نکرده است. زلزله، آتشفشانها، طوفانها، بیماریها و بسیاری از بلایای طبیعی دیگر جلوی انسان را از رسیدن به اهدافش گرفتهاند یا دستکم مانعی بر سر راه او بودهاند.
برای پاسخ به چنین شرهایی میتوان گفت که مثلاً زلزله را موجود آگاهی به هدف آسیب رساندن یا تنبیه انسانها انجام نداده است، بلکه زلزله رخدادیست طبیعی که در صورت اتفاق نیفتادنش اتفاق بدتری خواهد افتاد. اما انسان عقل دارد و میتواند با شناخت چنین اتفاقاتی و پیشبینی خطراتی که برای او خواهند داشت، از آسیبهای آنها بکاهد. مثلاً امروزه آدمها بر اثر سرماخوردگی نمیمیرند چون با علم پزشکی توانستند راه چارهای برای آن پیدا کنند، افرادی که مبتلا به ایدز هستند، میتوانند ازدواج کنند و حتی بچهدار شوند بدون آنکه به فرد دیگری آسیب برسانند. با ساخت سازههای مستحکم و استاندارد میتوانیم از خطرات زلزله بکاهیم و …
بنابراین هرچه علم بیشتر پیشرفت کند، انسان میتواند تا حد زیادی بر شرهای طبیعی غلبه کند، تا جایی که دیگر آنها شر به نظر نیایند. امروزه حتی میبینیم که این مسئله دربارهی شرهای اخلاقی نیز تا حدودی صادق است. مثلاً در علوم شناختی و روانشناسی دلیل بسیاری از رفتارهای انسان کشف شده است. با در نظر گرفتن نقش حیاتی بستری که کودک در آن رشد کرده است، پیشزمینهی زیستی، نقش آموزش و تربیت و بسیاری از عوامل دیگر میتوانیم تلاش کنیم تا کودکان را به شکل بهتری بزرگ کنیم تا دستکم احتمال این را که در بزرگسالی دست به تصمیمات اشتباهی بگیرند کاهش دهیم و نگذاریم که پیامد انتخابهای نادرست آنها اثرات طولانیمدتی داشته باشند.
شستیهای پیانو
بارها پیش آمده که قطعهی ثابتی را در موسیقی به شکلهای مختلفی شنیده باشیم، اما تمام آنها را همان قطعه میدانیم. یعنی انگار نتها و اجرا در چهارچوبی ثابت با یکدیگر فرق دارند. به همین ترتیب میتوان آزادی را تعریف کرد. آزادی یعنی چی؟ اینکه هرکار دلمان میخواهد انجام دهیم؟ یعنی اگر من دلم بخواهد پرواز کنم، اما نتوانم (به خاطر جاذبهی زمین) پس میتوانم نتیجه بگیرم که من آزاد نیستم؟ اسپینوزا بر این باور است که ما با کشف قوانین ثابتی که بر جهان حاکم است، میتوانیم از این دانش در جهتی که به سودمان باشد بهره ببریم. اینجاست که آزادی معنا پیدا میکند. هر قدر بیشتر بشناسی قدرت عمل و آزادیات بیشتر خواهد شد. درست است که در طبیعت قوانین ثابتی حکمفرما هستند که به هیچ وجه نمیتوان نادیدهشان گرفت، اما تنها در صورتی میتوان از آنها فراتر رفت که به درستی آنها را بشناسیم. انسان با شناخت ساحتِ متناهی میتواند از آن فراتر رود و از منظر نامتناهی به جهان بنگرد. او تا وقتی قوانین جاذبه را نداند و آن را نپذیرد، نمیتواند هواپیمایی بسازد که با وجود قانون جاذبه در جو زمین بر فراز آن پرواز کند. پس هر آنچه بیشتر بدانی و از آن مهمتر بیشتر بپذیری، آزادتری! در داستانی ایتالیایی به نام نووه چنتو[۱۱] که دربارهی نوازندهی پیانوییست که در کشتی زندگی میکند و هرگز پا بر خشکی نگذاشته است، نووه چنتو میگوید: «پیانو را در نظر بگیر. شستیها یک آغاز و یک پایان دارند. میدانی که روی هم هشتاد و هشت تا میشوند. و سر این قضیه کسی نمیتواند کلاه سرت بگذارد. شستیها بیکران نیستند، اما تو، تو بیکرانی و آهنگی که میتوانی با این شستیها بزنی، آن هم بیکران است. شستیها هشتاد و هشتاست، اما تو، تو بیکرانی…».
بنابراین درست است که اتفاقات بد هر روز به شکلهای مختلف در جهان میافتند، اما ما همیشه این آزادی را داریم که تصمیم بگیریم در برابر آنها چه واکنشی نشان بدهیم. به عبارتی گرچه ما فقط مانند نووه چنتو از امکانات محدودی بهرهمندیم و کارهای بسیار کوچکی از دستمان برمیآید، اما با همین محدودیتها هم میتوان جهانهای نامحدودی را به وجود آورد. درست است که گاهی آنقدر عرصه بر ما تنگ میآید که به شدت احساس ناتوانی میکنیم، چون در بیشتر مواقع حتی اجازهی انجام کاری هم به ما داده نمیشود. اما من بر این باورم که با تغییرات بسیار بسیار کوچک میتوان هنوز در زندگی معنایی پیدا کرد و امید به اثرات جاودان انتخابهای درستمان داشت. فقط باید هر روز آگاهتر شویم و بدانیم که آن اتفاق بزرگ و عظیمی که انتظارش را میکشیم شاید هرگز به وقوع نپیوندد، اما نمیتوان از خیر معجزات کوچک زندگی هم گذشت. و این از خوششانسی (یا شاید بدشانسی) ماست که در کشور و زمانی زندگی میکنیم که کلی کار برای انجام دادن است. شاید حتی کمک کردن به یک نفر، به هر طریقی کافی باشد.
«… آن سؤال قدیمی که دمادم آسمان روحش را میپیمود بالای سرش ایستاد، بالای سرش مکث کرد، بالای سرش حایل شد- همان سؤال عام، که در لحظاتی مانند این لحظات که او قوای ذهنیاش را از قید فشار آزاد میکرد، خاص میشد. معنای زندگی چیست؟ همین- سؤالی ساده، سؤالی که با گذشت سالها آدم را در حصار میگرفت. آن الهام بزرگ هرگز به تحقق نرسیده بود. شاید آن الهام بزرگ اصلاً به تحقق نمیرسید. به جای آن معجزههای کوچک روزانه و حالتهای اشراق روی داده بود، ناگهان در تاریکی کبریتهایی روشن شده بود؛ این هم یکی از آنها.»[۱۲]
پانویسها:
[۱] وولف، ویرجینیا، «به سوی فانوس دریایی»، ترجمهی صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، سال ۱۳۷۰، ص. ۱۶
[۲]طباطبایی، سید محمدحسین، «ترجمه و شرح بدایهالحکمه»، جلد چهارم، ترجمهی دکتر علی شیروانی، نشر بوستان کتاب، ۱۳۶۰ شمسی، ص. ۸۰
[۳] John Hick
[۴] هرابال، بهومیل، «تنهایی پرهیاهو»، ترجمهی پرویز دوائی، کتاب روشن، ۱۳۸۳ شمسی، ص. ۱۴
[۵] Closure
[۶] need for closure (NFC)
[۷] اسپینوزا، باروخ، «اخلاق»، ترجمهی محسن جهانگیری، مرکز نشر دانشگاهی، ۱۳۹۴ شمسی، ص. ۶۱
[۸] اخلاق، ص. ۶۳
[۹] از فیلم «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» به کارگردانی کریستوفر نولان، سال ۲۰۱۲
[۱۰] از فیلم «میانستارهای» به کارگردانی کریستوفر نولان، سال ۲۰۱۴
[۱۱] باریکّو، الساندرو، «نووه چنتو»، ترجمهی حسین معصومی همدانی، انتشارات نیلوفر، ص. ۶۸
[۱۲] به سوی فانوس دریایی، ص. ۱۸۴
نازنین | 24, ژانویه, 2018
|
از خواندن این مقاله بسیار لذت بردم ممنون
فائزه | 26, ژانویه, 2018
|
چقدر این مقاله عمیق، مفصل و کامل بود. سپاس
پیام | 9, فوریه, 2018
|
بی نهایت سپاسگزارم. عالی بود.
محمد | 3, مارس, 2018
|
چقدر نگاه اسپینوزا قشنگه و در عین حال قابط بسط.
تشکر فراوان از این مقاله خیلی خوبتون.