چندوقت پیش که رفته بودم خانهی عمویم، کنار درشان میزی دیدم که گلدانی شگفتانگیز رویش قرار داشت. شاخههای بلند و پربرگ گلدان مثل آبشاری میز را از نظر پنهان کرده بودند و برگها به قدری بیمهابا رشد کرده بودند که فکر میکردم مطمئنا در ظرف چندماه آینده راهپله از سبزیشان پُر میشود. آنقدر تحت تأثیر زیباییاش قرار گرفته بودم که از زنعمویم پرسیدم آن گلدان سحرآمیز را از کجا آورده است، گفت مادرش گلدانی داشته و از آن برای تمام بچههایش قلمه زده است. وقتی دید چقدر دوستش دارم از سر شاخهاش برایم چید تا من هم آن را در آب بگذارم و وقتی ریشه داد در گلدان بکارمش. چند روز پیش که در گلدان کاشتمش، فکر میکردم مامان اعظم سالهاست از این دنیا رفته است ولی گلدانهایش نه تنها در خانهی بچههایش، بلکه در خانهی کسانی که حتی فکرش را هم نمیکرده به زندگی ادامه میدهند.
همیشه هنگامی که به زندگی پس از مرگ فکر میکنم به نظرم میرسد با هیچ استدلالی نمیتوانم خلاء نیاز به جاودانگیام را پُر کنم. وقتی هیوم که فیلسوف شکاک تمام عیاریست در بستر مرگ بود، بازول از احتمال آنچه بعد از مرگ در انتظار انسان است از او پرسید و هیوم گفت: «احتمال دارد قطعهای ذغال را روی آتش بگذاریم و نسوزد؛ این غیرمنطقیترین خیال است که ما برای همیشه وجود داشته باشیم.» اما حتی هیوم هم میپذیرد که زندگی چیزی فراتر از استدلالهای منطقیست. در جایی هیوم مینویسد: «اگر طبیعت بسیار قویتر از فلسفه نبود، فلسفه ما را مطلقاً شکاک میکرد.» او فکر میکند رسیدن به یقین دربارهی مسائل تجربی در این جهان غیرممکن است اما میداند که رسیدن به آن هم هیچ ضرورتی ندارد. اینکه به یقین بدانم بعد از مرگ به نوعی ادامه خواهم داشت یا نه، میتواند بر زندگی من بیتأثیر باشد.
شاید لازم نباشد من به به مذهب خاصی اعتقاد داشته باشم که جاودانگی مرا تضمین کند. شاید لازم نباشد شکسپیر، دانته یا میکلآنژ باشم تا قرنها بعد از مرگم، همچنان در اندیشهی مردم به زندگی ادامه بدهم و تأثیرگذار باشم. شاید لازم نباشد حتا با استدلالهای منطقی و فلسفی سعی بر اثبات برتری خود و تداوم هویت فردیام داشته باشم، چون شاید حق با هیوم است و رسیدن به یقین دربارهی این مسائل غیرممکن باشد. به هرحال او فیلسوفیست که میگوید در نهایت ما «مُشتی از احساساتیم» و آنچه اهمیت دارد این است که «در میان فلسفهمان انسان باقی بمانیم.»
آنچه اهمیت دارد این است که ما برای ادامه دادن به اندکی جادو احتیاج داریم. این جادو گاه با ایمان به خداوند در زندگی ما جریان مییابد و گاه از راههای دیگر سر و کلهاش پیدا میشود، مثل موجودات سبز کوچکی که در سکوت رشد میکنند و برای زنده ماندن فقط به قدری نور و روشنایی احتیاج دارند. موجوداتی که میتوانند به کمک دستان ما بزرگ شوند و بعد از مرگ هم جادو را وارد زندگی کسانی کنند که دوستشان داریم و یا حتی نمیشناسیمشان.