خلاصه: انسانها در گذشته پیوند عمیقتری با طبیعت داشتند. البته این پیوند عمیق و توجه ویژهی آنها به طبیعت به این دلیل هم بود که زندگیشان رابطهی تنگاتنگی با تغییرات طبیعی داشت، ارتباطی که در دنیای معاصر آنقدر مستقیم نیست و به همین دلیل کمابیش فراموش میشود. در گذشته رابطهی انسان با طبیعت به نحوی بوده است که گویی طبیعت کلیست که ما جزئی از آن هستیم، اما کمکم با پدید آمدن این تصور که طبیعت جدا از ماست، ما باید قوانین حاکم بر آن را کشف کنیم و سعی کنیم نیروهای آن را تحت تسلط خود دربیاوریم، این باور در انسان پدید آمد که مالک طبیعت است و میتواند آن را تحت کنترل خود درآورد. در عصر روشنگری که این باور با پیشرفتهای سودبخش علم بیش از پیش طرفدار داشت، فیلسوفانی از جمله شلینگ سعی داشتند تا به انسان یادآوری کنند که انسان صرفاً بخشی از طبیعت است. امروزه شاهد آن هستیم که پیشرفت علم به درک ما از چیستی جهان و طرز سازوکار آن کمک چندانی نکرده است و شاید فهم ما از واقعیت بیشتر از انسانهای اولیه هم نباشد، ما صرفاً به تکنولوژیهایی دست یافتهایم که در راستای بهبود وضعیت زندگی کمکهایی به ما کردهاند. بنابراین، باتوجه به آسیبهایی که به طبیعت رساندهایم، شاید امروز حتی بیش از گذشته نیاز به حفظ و به یاد داشتن این رابطه داریم. جشنها و سنتهایی که دربارهی گرامیداشت طبیعتاند، از جمله یلدا و نوروز میتوانند بهانهی خوبی برای به یاد آوردن این پیوند باشند. اهمیت یلدا به طور خاص در این است که تقریباً همزمان با جشنهای بزرگ دیگری همچون کریسمس و حنوکاست. در کل، ریشهی مشترک این جشنها را میتوان پیروزی نور بر تاریکی و نویدِ امید به تمام شدن شر دانست. بنابراین میتوان گفت جشنِ انقلابِ زمستانی میتواند وجه مشترکی میان انسانهای زیادی در سراسر دنیا باشد و ما را دوباره به خانهمان، زمین، ارتباط دهد و یادمان بیندازد که برای حفظ آن باید تلاش کنیم چون همگی بخشی از آن هستیم.
بلندترین شبِ سال، برقرارکنندهی پیوند دیرینهی میان انسان و طبیعت
چرا در ایامی خاص در طول سال، جشنهایی گرفته میشود که به مناسبت پیروزی گروهی بر گروهی دیگر یا تولد فردی بزرگ و تأثیرگذار در طول تاریخ یا انقلاب مهم و ارزشمندی نبوده است؟ منظورم جشنهاییست که دلیلی تاریخی یا مذهبی ندارند، جشنهایی که گویی برای گرامیداشت پیوند انسان با طبیعت برگزار میشوند، مانند یلدا. در ادامه توضیح خواهم داد چرا این جشن خاص را انتخاب کردهام و نه نوروز یا جشنهای دیگر را. از پیوند انسان و طبیعت از ابتدای تاریخ تا به امروز خواهم گفت و نشان خواهم داد که چگونه بشر از همان ابتدای تاریخ، متوجه تأثیر مستقیم طبیعت بر زندگیاش بوده است و در طول تاریخ تلاشهای گستردهی او در راستای سردرآوردن از قوانین طبیعت بوده است تا بتواند نیروهای طبیعت را در جهت سود رساندن به خود تحت کنترل درآورد. از نسبت طبیعت با اسطوره و فلسفه و شکافی که با پیشرفت علم، میان انسان و طبیعت به وجود آمد خواهم گفت. در نهایت به جشن یلدا و شباهت آن با جشنهای دیگر در فرهنگها و سنتهای دیگر اشاره خواهم کرد و سعی خواهم کرد که نشان دهم شاید راه نجات انسان این است که تلاش کند تا دوباره رشتهای را محکم کند که او را به طبیعت پیوند داده است و مدتهاست آنقدر نازک شده که شاید به زودی پاره شود.
روزگارِ جادوییِ گذشته
از روزگاری که انسانها هنوز در جوامع سازمانیافته زندگی نمیکردند و در مرحلهی فردگرایی اولیه به سر میبردند، تنها تصاویری از حیوانات بر دیوار غارها باقی مانده است. در آن زمان انسانها در گروههای جدا از هم زندگی میکردند و نه به خدایی اعتقاد داشتند، نه به جهان پیش از تولد و پس از مرگ. درحالی که انسانها هنوز تفاوت چندانی با حیوانات نداشتند، به جز تأمین غذا و حفاظت از جانشان نمیتوانسنتد هدف دیگری از کشیدن آن تصاویر بر دیوارهی غارها داشته باشند. بنابراین آن تصاویر نه به منزلهی آثاری هنری، بلکه ابزاری «جادویی» بوده و وظیفهای کاملاً عملی بر عهده داشتهاند. آنها هنوز با دعا و نیایش آشنا نبودند، هنوز به مرحلهای نرسیده بودند که برای خواستههایشان به درگاه خدایی دعا کنند، بنابراین این ابزار جادویی به مذهب هم هیچ ارتباطی نداشت و نمیتوان آن را رشتهی ایمانی برای اتصال آنها به موجودی روحانی دانست. واقعیت این است که هدف از این کار بسیار ساده بوده است، درست مانند هدفی که ما از گذاشتن تلهی موش در گوشه و کنار جاهایی داریم که تصور میکنیم موشی در آنجاست: به دام انداختن و شکار کردن. این نقاشیها دامهایی بودند برای شکار کردن حیوانات. شکارچیان عصر حجر قدیم بر این باور بودند که با به تصویر کشیدن حیوانی که میخواهند شکارش کنند، اختیار او را به دست میآورند. از آنجایی که این تصاویر در جاهای دوردستی مانند کنج غارها کشیده میشدند، با اطمینان میتوانیم بگوییم که هدف از کشیده شدن آنها آراستن محیط زندگی نبوده است، همچنین میتوانیم جای تیرهایی را روی این تصاویر ببینیم که ثابت میکند، انسانها پس از کشیدنشان با سلاحهایشان به آنها ضربتهایی وارد میکردهاند. بنابراین در تصور انسانِ آن زمان، حیوانی که به این شکل کشیده میشد چیزی حقیقی بود. جهان افسانه و تصاویر، قلمروی هنر و تقلید از طبیعت، برای انسان عصر حجر قدیم، هنوز قلمرویی جدا از واقعیت تجربی نبود. لوسین لوی-برول[۱]، فیلسوف و انسانشناس فرانسوی، در کتاب «کارکردهای ذهنی در جوامع عقب مانده»، از سرخپوستی مینویسد که وقتی دید محققی دارد طرحهایی از گاوها در دفترش میکشد، گفت: «میدانم که این مرد بسیاری از گاوهای ما را در کتابش گذاشته است.»[۲]
اما کمکم با پیشرفت وضعیت زندگی انسانها، کسانی که شبیه به شکارچیانی بودند که تصاویر حیوانات را بر دیوارهی غارها میکشیدند و در تلاش بودند تا بر طبیعت تسلط یابند، با عنوان «جادوگر» شناخته شدند و نزد افراد دیگر اجر و قربی پیدا کردند. این دیدگاه جادویی، روشی برای بیان ترکیبی از جهان طبیعت و ارتباط انسان با آن بود. هنگامی که جادوگران میکوشیدند باران ببارانند، درک خود از رابطهی باران با رشد محصولاتشان را نشان میدادند، یا به عبارتی مشخص بود که میدانند یک جنبه از طبیعت به جنبهی دیگر آن ارتباط دارد. شاید در درک علت واقعی پدیدهها آشکارا در اشتباه بودند، اما نمیتوان انکار کرد که به خوبی متوجه رابطهی علیت میان پدیدههای طبیعی شده بودند، میدانستند که بقای انسان به رفتار طبیعت بستگی دارد و در صورتی که نیروهای طبیعت را تحت کنترل خود درآوردند میتوانند آنها را به سود خویش به کار ببرند.
به تدریج مشخص شد که برخی از روشهای جادوگران کارآمد نیست. مثلاً وقتی مواد مختلفی را با هم ترکیب میکردند تا مرهمهایی درست کنند، با گذر زمان معلوم میشد که کدام یک از آنها تأثیرگذارند و کدام یک تأثیری ندارند یا حتی اثر بدتری میگذارند. اینگونه بود که جادوگران کمکم تبدیل به پژوهشگران تجربی شدند و برای سلطه به طبیعت، فلسفه و علم کمکم جای جادو را گرفتند. اما از آنچه دربارهی جادو در آن زمان گفته میشود، مشخص است که مجموعهای از اصول و مبانی به راستی وجود داشتهاند که براساسِ آنها جهان، فقط جایگاه انسانها، حیوانات و گیاهان و اشیای قابل رؤیت نیست و ارواح و نیروهای غیرقابل رؤیتی نیز در آن وجود دارند.
فیلسوفان و دانمشندان سربرآوردند تا جادو را از میان بردارند
اگر به خاطر داشته باشید، در فصل اولِ کتاب شیمی اول دبیرستان، فصلی دربارهی تاریخ شیمی داشتیم که با بیان نظرات تالس و دموکریتوس آغاز میشد. در کتابهای بیشمار تاریخ فلسفه نیز مهد فلسفه، یونانِ باستان و نخستین فیلسوف تالس است. بنابراین میتوان گفت که فیلسوفان نخستین در واقع همان دانشمندان نخستین بودند؛ کسانی که به نیروهای جادویی طبیعت اعتماد چندانی نداشتند و میخواستند با تکیه بر عقلشان سر از راز و رمزهای هستی در بیاورند.
یکی از دلایلی که فلسفه در آن زمان، یعنی حدود ۶ قرن پیش از میلاد مسیح، در یونان شکل گرفت، پیدایش جامعه، حکومت قانون و خودِ مفهوم قانون بود. وقتی زندگی اجتماعی برقرار شد بود که آدمها توانستند به تفکر عقلی روی آورند؛ یعنی هنگامی که انسانها روی به سوی ساخت وساز سازههای بادوامتر آوردند و خیالشان راحت شد که میتوانند در برابر پدیدههای طبیعی نظیر سرما، برف و باران، رعد و برق و حملهی حیوانات درنده از خودشان محافظت کنند، شروع به دامداری و کشاورزی کردند و از این طریق دیگر با مشکل تأمین مواد غذایی هم روبهرو نبودند. البته تشکیل جامعه به این جا تمام نمیشود، انسانها هنوز لازم داشتند تا در برابر خود نیز از هم محافظت کنند، تعیین کنند که مالکیت زمین از آنِ چه کسیست و کیست که صلاحیت تعیین تصمیماتی این چنینی را داشته باشد. در صورت نبودِ قانون و قانونگذار انسانها در همان «وضعیت طبیعی» معروفِ هابز به سر خواهند برد. وقتی قوانین شکل گرفتند، جامعه کمکم شکلی نه درست مانند شکل امروزی ولی بسیار پیشرفتهتر از گروههایی از مردم به خود گرفت که در ابتدای تاریخ بشریت، جداجدا از هم زندگی میکردند و برای شکار حیوانات تصویر آنها را روی دیوارهی غارها میکشیدند. در این دوره که دیگر نیازهای اولیهی انسان برطرف شده است، میتواند به امور دیگری بپردازد. هدف جادوگران پیش از این بیشتر این بود که با ارتباط برقرار کردن با طبیعت بتوانند به بهبود وضعیت زندگی مردم کمک کنند، اما وقتی شرایط زندگی در وضعیت بهتری قرار گرفت و دیگر مردم در هر لحظه نگران جانشان نبودند تازه توانستند به چیزهای دیگر هم فکر کنند.
نخستین فیلسوف چنانچه اشاره کردم، تالس است، چند دلیل برای این فرض ذکر شده است؛ از جمله اینکه او نخستین فردی بود که بدون توسل به هیچ چیز جز عقل خودش، تلاش کرد تا از چیستی جهان و سازوکار آن سردر بیاورد. یعنی برخلاف پیشینیانش که سعی داشتند تا با تفاسیر اسطورهای نظام ساخت و ساز جهان و علت پدیدههای طبیعی را توصیف کنند، تلاش کرد با استفاده از عقل و ارائهی تبینی که ارتباطی با مذهب، اسطوره و مسائلی اینچنینی نداشته باشد جهان را توصیف کند. اما آیا واقعاً به همین سادگی میتوان اسطورههای پیش از او را نادیده گرفت و به این دلیل که عقلانی نیستند آنها را کنار بگذاریم؟ اگر واقعاً اینطور بود، چرا انسانها در عصر حاضر هنوز هم ایلیاد و ادیسهی هومر را میخوانند، اما کمتر کسی به روشهای علمی دانشمندان گذشته توجهی دارد؟ هومر حدود دو قرن پیش از تالس، به شیوهای متفاوت از دانشمندان و فیلسوفان قصد در تبیین جهان اطرافش داشت. درست است که هومر شاعر به حساب میآید و نه فیلسوف، اما در زمانی که او شروع به نوشتن کرده بود هنوز فیلسوفان به معنای امروزی وجود نداشتند. حتی نخستین کسی که از خودِ واژهی «فیلسوف» به معنای «دوستدارِ خرد» استفاده کرد فیثاغورث است، نه تالس. در زمانِ هومر، جهانبینی مردم هنوز به گونهای بود که برای هر یک از پدیدههای طبیعی خدایی در نظر گرفته میشد. اما واقعاً تمایز فلسفه و اسطوره به همین سادگیست که بگوییم فیلسوفان از عقلشان استفاده میکردند؟ یعنی هومر و اشخاص دیگری همچون او یا حتی انسانهای معمولیتر آن زمان از عقلشان استفاده نمیکردند؟ فرق میان این دو چیست؟ آیا اسطوره و فلسفه کاملاً از هم جدا هستند یا میتوان نسبتی میان آنها برقرار کرد؟
فکر کردن با رقص و آواز شروع شد
دربارهی نسبت فلسفه و اسطوره دیدگاههای مختلفی وجود دارند که عبارتند از اسطوره جزئی از فلسفه است، اسطوره فلسفه است، اسطوره از دل فلسفه پدید میآید، فلسفه از دلِ اسطوره پدید میآید، اسطوره و فلسفه مستقل از یکدیگرند اما هر دو کارکرد یکسانی دارند، اسطوره و فلسفه مستقل از یکدیگرند و کارکردهای کاملاً متفاوتی دارند.
ادوارد تایلور[۳]، بنیانگذار انسانشناسی فرهنگی، و جیمز فریزر[۴]، منتقد اسطورهگرا، اسطوره و علم را به نحوی ذیل فلسفه قرار میدهند، اما لوی-برول برخلافِ آنها بر این باور است که اسطوره در تقابل با علم و فلسفه است. در دیدگاه لوی-برول در اسطوره انسان خود را با عالم یکی میداند و درست با فاصله گرفتن از عالم است که علم و فلسفه پدید میآیند. پل رادین[۵]، انسانشناس آمریکایی، به شدت با دیدگاه لوی-برول مخالف بود. رادین در کتاب خود با عنوان «انسان بدوی در مقام یک فیلسوف» (که حتی همین عنوان هم گویای مخالفت آشکار او با لوی-برول است) به شرح نظرات تایلور میپردازد. او بر این باور است که بیشتر انسانهای بدوی از فلسفه به دورند، اما مگر این مسئله دربارهی بخش اعظمی از مردمان هر فرهنگی حتی در عصر معاصر، صادق نیست؟ او میان انسانِ میانمایه، یعنی «مردِ عمل» و انسانِ استثنایی یعنی «انسان متفکر» فرق میگذارد. مردِ عمل همیشه همان تبینی از جهان را میپذیرد که در اختیار او قرار گرفته است، به عبارتی این مسائل برای او یا در درجهی دوم اهمیت قرار دارند و تبینی را ترجیح میدهد که در آن به ویژه بر رابطهی صرفاً مکانیکی میان توالی حوادث، تأکید شده باشد. او خواهانِ تکرار بیپایانِ تمام حوادثیست که همهی آنها در سطح کلی واحدی مشخص میشوند. اما برای انسانِ متفکر، یک رابطهی مکانیکی میان حوادث کفایت نمیکند. او اصرار دارد به توصیفی از جهان دست یابد که در چهارچوبِ پیشرفت تدریجی، نحوهی تکامل از امر واحد به کثیر و از امر ساده به پیچیده بیان شود، یا اینکه بر فرضِ رابطهی علی میان پدیدهها پافشاری میکند.
بنابراین میتوان گفت به باورِ رادین فلسفه و به طبعِ آن علم، در نقطهی خاصی از تاریخ پدید نیامدهاند و از همان ابتدای تاریخ انسانها، همیشه انسانهای متفکری میان دیگر انسانها که اکثراً مردِ عمل بودهاند وجود داشتهاند و به شیوههای مختلف سعی در تبیین جهان داشتهاند و درست است که به اشتباه پی به روابط علی میان پدیدههای طبیعی برده بودند اما از این که به دنبال یافتن این ارتباطات بودند میتوانیم نتیجه بگیریم که در درکِ رابطهی علیت اشتباهی نکرده بودند. حتی رادین بر این باور است که تأملات ابتدایی که بهویژه به کاملترین وجه در اسطورهها یافت میشوند، به مراتب کاری بیش از تبیین حوادث جهان طبیعی انجام میدهند. اسطورهها با تمام انواع مباحث مابعدالطبیعی، از قبیل مؤلفههای بنیادین سازندهی واقعیت سروکار دارند. اما تفاوت فلسفه و اسطوره در چیست؟
نحوهی تفکر فلسفی و اسطورهپردازی، چنانچه لوی-برول هم خاطرنشان میکند ادراکهای مختلفی از عالماند و تفاوت عمدهی آنها در این است که از نظرِ انسانِ مدرن جهانِ خارج، حکمِ یک «آن» را دارد، درحالی که در نظر انسانِ بدوی، جهان خارج در حکم یک «تو» است. رابطهی من-آن یک رابطهی عقلاتی و همراه با فاصله است، اما رابطهی من-تو رابطهای احساسی و توأم با درگیر بودن با دیگریست. الگوی رابطهی من و تو، عشق است. به این ترتیب، اگر بگوییم انسانهای بدوی، جهان را نه به عنوان «آن»، بلکه به عنوان «تو» تجربه میکنند، به این معناست که آنها جهان را نه به عنوان یک شیء، بلکه به مثابهی یک شخص میدانند. از نظرِ آنها بارشِ باران پس از خشکسالی تغییرِ جوی نیست، بلکه همانطور که در اسطورهها توصیف شده است، نتیجهی پیروزی خدای باران بر خدای رقیب است. آنها طلوع و غروب خورشید را میدیدند، نه چرخش زمین به دور خورشید را، رنگها را میدیدند، نه طول موجِ رنگها را و میان نمود و واقعیت هیچ تمایزی قائل نبودند. به باورِ آنها چوبِ درون آب واقعاً خمیده بود و رویاها حتماً واقعی بودند. برای آنها حتی نماد و امر واقع هم یکی بود، به همین دلیل اسم هرکس با صاحب آن اسم یکی بود. هنری پاول فرانکفورت[۶]، باستانشناسِ فرانسوی، استدلال میکند که مصریان و فینیقیان باستان در عالمی کاملاً اسطورهپردازانه به سر میبردند. با قوم بنیاسرائیل بود که حرکت از سوی اسطورهپردازی به اندیشیدن فلسفی آغاز شد. آنها به جای خدایان متعدد، خدای واحدی را برگزیدند و آن را خارج از طبیعت قرار دادند. با این کار راه برای یونانیان هموار شد؛ یونانیان این خدای واحد را به نیرویی واحد یا نیروهای کثیرِ غیرشخصی نهفته یا آشکار در طبیعت بدل کردند.[۷]
بنابراین علیرغم تفاوتهای آشکاری که میان فلسفه و اسطوره وجود دارد، میتوان به نحوی اسطوره را پدیدآورندهی فلسفه و علم دانست. در زمانی که هنوز درک بشر از طبیعت بسیار محدود بود و وضعیت زندگیاش به نحوی نبود که بتواند با خیال راحت و بدون دخالت نیروهای واقعی یا غیرواقعی طبیعت، از آن سر دربیاورد، راهی جز اسطورهپردازی و قصه بافتن و جانبخشی به نیروهای طبیعت نداشت. او نمیدانست که چرا رخدادهای طبیعی پدید میآیند، اما متوجه بود که تأثیری عظیم بر زندگی او و همنوعانش دارند و از آنجایی که هنوز توان مقابله با آنها را نداشت، تصور میکرد که حتماً پای نیرویی الهی در میان است و اگر در میان انسانها کسی پیدا میشد که تاحدی قدرت مقابله با آنها را داشت، به سرعت تبدیل به قهرمان و یا حتی خدای دیگری میشد. اما با پدیدآمدن جامعه و برقراری نظم و ثباتی نسبی، کمکم انسانها توانستند عقل خود را به کار بگیرند، هرچند به این قیمت که این به کارگیری عقل در طول تاریخ منجر به فاصله افتادن میان آنها و طبیعت شد.
پس از تالس و شاگردان او که همه به دنبال آن بودند که بفهمند جهان از چه چیزی به وجود آمده است، با سقراط بود که فلسفه راهی جدا از علم در پیش گرفت و بیش از آنکه به علم فیزیک یعنی بررسی روابط میان پدیدههای طبیعی بپردازد، درگیرِ متافیزیک شد. برای روشن شدن تمایز میان فیزیک و متافیزیک میتوان گفت اگر هدف علم فیزیک این است که علت پدیدهی خاصی را در طبیعت پیدا کند، هدف متافیزیک شناسایی قانونیست که میان آن دو پدیده برقرار است. از زمان افلاطون به بعد فلاسفه به دنبال یافتن قوانینی اذلی و ابدی و حقیقتی بودند که در طول تاریخ دستخوش هیچ تغییری نشود. تا اینکه پس از رسیدن به دوران رنسانس و پیشرفتهای علمی نظیر اینکه زمین صاف و مرکز جهان نیست، بینش انسان نسبت به جهان تغییر کرد. پیش از آن، به علت درک محدود انسان از طبیعت و حکومت دین، انسان براین باور بود که خدایی بر جهان حکمرانی میکند و او صرفاً بخشی از جهان است. اما وقتی دکارت تمام بار را بر روی دوش انسان گذاشت کمکم انسانها باورشان شد که آنها از طبیعت جدا هستند و میتوانند واقعاً بر آن تسلط یابند. پیشرفتهای علمی و کمکی که به بهبود وضعیت انسان میکردند، نظیر غلبه بر بیماریهای کشنده، و همچنین قدرت پیشبینی وقایع طبیعی که باعث میشد انسان بتواند در برابر مشکلات برخاسته از طبیعت از خود محافظت کند باعث شد انسانها تمام و کمال آن را بپذیرند و این تصور به وجود آمد که روزی انسان میتواند به فهم تمام راز و رمزهای هستی فایق آید.
با این حال، وقتی کانت جهان فنومن و نئومن یا به عبارتی جهان پدیدار و شیء فی نفسه را از یکدیگر جدا کرد، به عبارتی نشان داد که همواره بخشی از واقعیت وجود دارد که عقل انسان قادر به درکِ آن نیست. البته بعد از او، هگل با بیان اینکه جهان یکسره عقلانیست و هدفِ نهایی جستجوی بشر «به آگاهی درآوردن این عقلانیت» و در نتیجه «نائل شدن به فهم تمام و کمال نسبت به واقعیت» است، نشان داد که آشکارا بر این باور است که انسان به کمکِ مشاهدهی راستین جهان میتواند به عقلانی بودن جهان پی ببرد. در خودِ واقعیت، هیچ چیزی وجود ندارد که ناسازگار با عقل انسان یا کاملاً درکنشدنی باشد. بنابراین از آنجایی که خودِ جهان عقلانیست، به محض اینکه بتوانیم به چنین درکی نسبت به جهان دست یابیم، جهان هم خود را به شکل راستینش برای ما آشکار خواهد کرد و به دانش مطلقی خواهیم رسید که بالاترین رضایت را در انسان ایجاد میکند. اینکه ما به جایگاه این دانش مطلق میرسیم یا نه، فقط بستگی به جهان (ابژه) و این حقیقت که جهان عقلانیست، بستگی ندارد، بلکه به ما (سوژه) و نحوهی نگریستنمان به جهان نیز وابسته است.
هگل بر این باور بود که فلسفهی او کاملترین نوع فلسفه است و هرکس که آن را فراگیرد، دانش مطلق را به دست خواهد آورد. اما تاریخ نشان میدهد که او در اشتباه بوده است. متفکران رمانتیک در قرن هجدهم آشکارا با او مخالف بودند و میدانستند انسان هرگز نخواهد توانست تمام حقیقت را درک کند. همچنین تفاوت آنها با فیلسوفانی همچون دکارت در این بود که طبیعت را همچون سیستمی مکانیکی نمیدانستند که براساسِ آن انسان و طبیعت رودرروی هم، یا به عبارتی در رابطهای «من-آنی» قرار داشته باشند، بلکه طبیعت تمامیت زندهی ارگانیکیست که به نحوی با انسان پیوند دارد و سرشار از زیبایی و رمز و راز است که شاید هرگز انسان از آن اسرار سر در نیاورد. در این میان مهمترین فیلسوفی که به طبیعت پرداخت شلینگ و یکی از فیلسوفانی که به سختی از این نظریه روی گردان بود فیشته است که طبیعت را فقط میدان و ابزاری برای کردوکار آزادانهی اخلاقی میدانست و از هر کوششی برای بخشیدن صفات خدایی به طبیعت سخت بیزار بود. یکی از اساسیترین دیدگاههای عصر روشنگری این بود که موجودیت انسان (سوژه) در برابر طبیعت است و باید آن را بشناسد و در تصرف خود درآورد. درحالی که شلینگ بهویژه در مخالفت با فیشته بر این باور بود که انسان خود بخشی از طبیعت است و نباید در برابر آن قرار بگیرد. او از طبیعت پدید آمده و همچنان جزئی از فرآیند در حال تکوین طبیعت است.
اشلگل، یکی دیگر از متفکران رمانتیک، به رغمِ هگل بر این باور بود که نه تنها جهان عقلانی نیست، بلکه انسان هرگز نمیتواند از تمام اسرار آن آگاه شود: «در حقیقت، اگر کلِ جهان، بنا به خواستِ شما، برای یک لحظه کاملاً فهمپذیر گردد، خاطرتان پریشان خواهد شد.» در دیدگاه اشلگل تفکر فلسفی به معنای اشتیاق برای دستیابی به چیزیست که هرگز به دست نمیآید و در عین همیشه خواهان به دست آورده شدن است. این باور را به صورت جالبی میتوان در تمایز میان سوفیستها و فیلسوفان نیز مشاهده کرد. پیش از این گفتم که فیلسوف به معنای دوستدار خرد است. واژهی فلسفه (فیلوسوفیا) به معنای «خرددوستی»ست. فیلسوفان همیشه بر این باور بودند که آنها علاقهمند به خرد و دستیابی به آن هستند. اما واژهی سوفیست، یعنی همان کسانی که سقراط و افلاطون بهویژه آنها را سخت نکوهش میکردند به معنای کسیست که این خرد را به دست آورده است. به باورِ سقراط سوفیستها که ادعای بهرهمندی از این خرد را دارند دروغ میگویند. فیلسوف همواره در طلب خرد است اما هرگز به آن نمیرسد و آنکه تصور میکند به این خرد دست یافته است، سوفیستیست که برای منفعت خود دروغ میگوید.
یکی از نظرات جالب دیگر اشلگل که میتواند به طبیعت، ریتم طبیعت و رابطهی آن با انسان اشاره داشته باشد، در توصیف او دربارهی ادبیات یونان و روم باستان نمود پیدا میکند. او بر این باور است که انسان بدوی احساساتی داشت که قادر به بیان آنها نبود، درست مانند اتفاقی که در حیوانات رخ میدهد. اما به تدریج با پیشرفت اشکال مختلف فرهنگی، انسانها یاد گرفتند تا احساساتشان را در قالبهای مشخصی از زبان گرفته، تا اشکال مختلف هنری بیان کنند. وقتی انسان شروع به آواز خواندن، رقصیدن و حرکت با ریتم طبیعت کرد بود که تفکر در انسان شکل گرفت. بنابراین به باور او، که شاید او را بتوان هم نظر با رادین دانست، نخستین متفکران و به عبارتی فیلسوفان، نه یونانیان بلکه کسانی بودند که شروع به ابراز احساسات خود به شکلهای مختلف ولی در چهارچوبی کردند که از آن شکل حیوانی بیشکل و نامشخص فاصله گرفته بود. پس کسی مانند هومر که چنین اشعاری نوشته است، حتی یک فیلسوف ابتدایی هم نیست، بلکه یکی از پیشرفتهترین آنها بوده است! یکی از مباحث بسیار مهم در توصیفات اشلگل مسئلهی ریتم است. چهارچوبی که او از آن سخن میگوید، یعنی همان چهارچوبی که احساس انسان را تحت کنترل درمیآورد و بنابراین او را از حیوان جدا میکند، ریتم است.
اما چرا ریتم چنین اهمیتی دارد و منظور از آن چیست؟ ریتم فقط در میانِ نتهای موسیقی و رنگها وجود ندارد. ریتم پیش از اینها در طبیعت، در طلوع و غروبِ خورشید، بارش باران، تغییر فصلها، چرخش زمین، حرکت ماه و ستارگان و دیگر اجرام آسمانی، به دنیا آمدن و مرگ، خوابیدن و بیدار شدن، طپش قلب و نفس کشیدن، جزر و مد دریاها و اقیانوسها و بسیاری از پدیدههای طبیعی دیگر وجود دارد. انسان اولیه نیز با مشاهدهی این ریتمهای ثابت در طبیعت بود که توانست به تدریج قوانین حاکم بر آنها و زمان طول کشیدن و تکرار آنها را به دست آورد، به آنها معنایی نسبت دهد و سعی کند تا با تسلط بر آنها و کسبِ توانایی در پیشبینیشان، به نفع خود از آنها بهره ببرد. ریتمهای بامعناتر، ریتمهایی بودند که انسانها به تقلید از طبیعت در کشت و کار و حتی مهیا شدن برای جنگ (صدای سلاحهایشان که به صورت منظم برای به تصویر کشیدن نظم و عظمتشان شنیده میشد) به وجود آورده بودند. حتی هنوز هم، بهویژه زمانی که انسانها در حال انجام کارهای یکسان و مداومی نظیر بستهبندی در کارخانه، کار روی زمین کشاورزی یا پارو زدن هستند، اشعاری با ریتم ثابت میخوانند تا بتوانند به صورت منظم به کار خود ادامه دهند و در عین حال خسته هم نشوند.
جان دیویی[۸]، فیلسوفِ آمریکایی، در کتاب «هنر به منزلهی تجربه» از اهمیت ریتم و به ویژه نقش آن در آثار هنری سخن گفته است. به باورِ او، این بازتولید ریتم طبیعت، حسی نمایشی در زندگی انسان پدید آورد. این ترکیب هنرهای فرمی و ریتم صداها و رقص بود که هنرهای زیبا را به وجود آوردند. در این رقصها و آوازهای ریتمدار، انسانها با استفاده از ریتم پیوند خود با طبیعت را جشن گرفتند و عمیقترین تجربیات خود را گرامی داشتند. در آغازِ چنین تغییراتی، هیچ تمایز مشخصی میان هنر و علم نبود. مثلاً همانطور که اشاره شد نخستین داستانهای یونانیان باستان دربارهی طبیعت شکلی زیباییشناسانی داشت و ایدهی قوانین طبیعی برگرفته از ایدهی هارمونیست. دیویی بر این باور است که هر تغییر منظم در طبیعت یک ریتم است. هنگامی که درکمان از این تغییرات بهبود یابد علم پیشرفت میکند. با این حال، زمانی که علم ریتم را از طریق نمادهایی ارائه میکند که برای ادراک حسی انسان معنایی ندارند، از هنر جدا میشود. با این حال، حتی امروزه هم هنر و علم هر دو به ریتم توجه دارند. ریتمِ هنر ریشه در الگوهای بنیادین رابطهی موجودات زنده با محیط زندگیشان دارد.
نظر رادین، شلینگ و متفکران رمانتیک در برابر نظرات فیلسوفان و دانشمندان عصر روشنگری که به سرعت در جهت پیشرفت علم پیش میرفتند، دو مسئلهی قابلتأمل در بر دارد. نخست آنکه با وجودِ پیشرفت علم و تکنولوژی با این سرعت جنونآسایی که بهویژه در جهان امروز با آن روبهرو هستیم، جایگاه فلسفه در جهان امروز کجا خواهد بود؟ و دوم اینکه آیا علمی که آرزوی تسلط بر طبیعت را در سر داشت، امروزه فقط باعث نابودی و از بین رفتن آن نشده است؟
آیا به راستی بیشتر از انسانهای اولیه از جهان اطرافمان سردرمیآوریم؟
دربارهی موضوع اول یعنی جایگاه فلسفه بهویژه در عصر حاضر، بحثهای زیادی شده است که در این مقاله نمیگنجد. تنها چیزی که با توجه به موضوع اصلی در اینجا میتوان به آن اشاره کرد این است که با وجودِ پیشرفت عظیم علم، ما صرفاً به تکنولوژیهایی دست یافتهایم که در بهبود شرایط زندگی به ما کمک میکنند، اما اگر هدف اصلی علم و فلسفه را به خاطر داشته باشید، ما هنوز هم از ساز و کار جهان اطلاعات کاملی نداریم، مثلاً سالهاست که هنوز نتوانستهایم میان نظریهی نسبیت و کوانتوم پیوندی برقرار کنیم و هر لحظه ممکن است با اثبات نظریهای تمام آنچه تا اینجا دربارهی جهان فراگرفتهایم نقش بر آب شوند. دانش ما دربارهی وسعت جهان، آنچه ورای کهکشانها یا در اعماق اقیانوسهای میگذرد هنوز چندان پیشرفتهتر از انسان اولیهای نیست که به آسمان پر ستارهی بالای سرش نگاه میکرد و با اتصال ستارهها به هم صورتفلکیها را پدید آورد.
گرچه با پیشرفت علم، ابتدایی و غیرواقعی بودن نظرات انسانهای پیشین در رابطه با طبیعت اثبات شده است، اما این روندیست که به نظر میرسد یا هرگز متوقف نخواهد شد، یعنی در هر لحظه احتمال دارد تا نظریهی جدیدی دربارهی جهان تبیین شود که نشان دهد تمام نظریات پیش از آن اشتباه بودهاند، یا به جایی ختم شود که ثابت شود ظرفیت عقل بشر برای درک آن محدود است. با این حال، نمیتوان انکار کرد که از ابتدای تاریخ تا به امروز، انسانها همواره از رابطهی تنگاتنگی که با طبیعت داشتهاند آگاه بودهاند، تلاش کردهاند تا قوانین آن را کشف کنند تا به کمک آن بتوانند طبیعت را تحت کنترل خود در بیاورند و از نیروهای آن در جهت رفع نیازهای خود بهره ببرند. در این میان، باید به این مسئله توجه کرد که هدف علم و حتی فلسفه صرفاً گردآوری حقایق دربارهی طبیعت، انسان و رابطهی میان این دو نبوده است. گرچه شاید این عامل اصلی در روند پیشرفت انسان در طول تاریخ بوده است، آنچه اهمیت دارد نظام ارتباط متقابل و منطقی حقایقیست که با هم یک فرضیه یا نظریه را تشکیل دادهاند. خودِ این نظریه در هر زمانی که پدید بیاید، جامهی بینش کلی همان زمانه را به تن میکند. این همان «پارادایم» یا «الگوواره» است. پارادایم، سرمشق و الگوی چهارچوب فکری و فرهنگیست که مجموعهای از الگوها و نظریهها را برای گروه یا جامعهای شکل داده است. در هر گروه یا جامعهای، واقعیت پیرامون انسانها در چهارچوب پارادایمی که به آن عادت کردهاند، تحلیل و توصیف میشود.
توماس کوهن[۹]، فیلسوف و فیزیکدان آمریکایی نخستین بار از این واژه در کتاب معروفش «ساختار انقلابهای علمی» استفاده کرد. او همچنین در همان کتاب اصطلاع دیگری را به نام «پاراداریم شیفت» یا همان «تغییر الگوواره» به کار برد. هدف او از این کار، توصیف تغییر در فرضهای اساسی در دورهی حکمرانی یک نظریه از علم بود. به باور کوهن یک انقلاب علمی که پیامد همین تغییر الگووارههاست، زمانی رخ میدهد که دانشمندان متوجه انتقاداتی شوند که در چهارچوب پارادایمِ پذیرفته شده قابل پاسخگویی نیستند. کسانی که آشنایی مختصری هم با علم، به ویژه علم فیزیک و اخترشناسی داشته باشند، میدانند که در طول تاریخ چندین باور شاهد چنین تغییر الگووارههایی بودهایم که منجر به انقلابهای علمی شدهاند. مثلاً در اواخر قرن نوزدهم، لرد کلوین[۱۰]، ریاضیدان و فیزیکدان بریتانیایی، گفت: «چیز جدید دیگری برای کشف کردن وجود ندارد و آنچه باقی مانده است، تنها اندازهگیری دقیق و دقیقتر است» اما حدود پنج سال بعد، آلبرت انشتین، با انتشار مقالهی معروف خود در مورد «نظریهی نسبیت»، قوانین مکانیک نیوتونی را به چالش کشید که بیش از سیصد سال از آنها برای توضیح حرکت و نیرو استفاده میشد. کوهن بر این باور بود که تکامل تدریجی علم به سوی حقیقت نیست، بلکه فهم ما نسبت به جهان مدام دچار انقلابهای دورهای میشود که او این انقلابها را «تغییر الگوواره» مینامید. بنابراین شاید بتوان گفت فهم ما از حقیقت، شاید کمتر یا بیشتر از انسانهای عصر حجر قدیم نیست، صرفاً با فهم آنها متفاوت است. گویی در هر دورهای از تاریخ و در هر مکان و زمانی الگوی تفکری وجود دارد که مردم در چهارچوب آن الگو میاندیشند و براساسِ آن زندگی میکنند. اینکه کدام یک از اینها مطابق با واقعیت است شاید هرگز مشخص نشود و حتی اگر در آینده مشخص شود، وقتی انسانی که در آن زیسته حالا مُرده است، دیگر چه فرقی دارد؟
آنها واقعیت مهم را دریافته بودند
و حال میپردازم به مسئلهی دوم، یعنی اینکه انسانها با پیشرفت علم، پیوندشان با طبیعت و اینکه جزئی از آن هستند را فراموش کردند و این فراموشی به تدریج منجر به نابودی طبیعت خواهد شد. در حال حاضر که بیشتر ما در شهرهای شلوغ و آپارتمانهای کوچک، تحت تأثیر تکنولوژی و ماشینها زندگی میکنیم، شاید تمامِ آنچه از طبیعت گیرمان میآید هوای آلوده، گرمایش زمین و مسائلی از این دست باشد. مگر آنکه فرصتی کنیم و در تعطیلات به اطراف شهر برویم. اما حتی در آن صورت هم از آنجایی که اقامت ما در طبیعت موقتیست و همهی وسایل ضروری از غذا و پوشاک گرفته تا وسایل بهداشتی را با خود میبریم، در واقع به آن شکل که انسانها در زمان گذشته تحت تأثیر مستقیم طبیعت زندگی میکردند، آن شیوهی زندگی را درک و تجربه نخواهیم کرد. در حال حاضر بیشتر از آنکه بترسیم حیوانی وحشی به ما حمله کند، سیل خانههایمان را خراب کند یا حتی زلزلههای بزرگ همه چیز را از بین ببرد (البته در شهرهایی که درست و حسابی و مقاوم در برابر زلزله ساخته شدهباشند!) بیشتر از بمبهای هستهای و مسائلی از این قبیل میترسیم. اما چند سالیست که مسئلهی گرمایش زمین و یخشدن یخچالهای طبیعی توجه فعالان محیطزیست را به خود جلب کرده است و به ناگهان دوباره متوجه پیوند عمیقمان با طبیعت و محیطزیستمان شده است. در حال حاضر حتی این خطر کرهی زمین را تهدید میکند که بر اثر آلودگی بیش از حد، تا آیندهای که شاید چندان هم دور نباشد دیگر قابل سکونت نباشد. بنابراین شاید زمان آن رسیده تا سلاح خود را در برابر طبیعت بیندازیم و بار دیگر خود را نه جدا از آن و مالک آن، بلکه صرفاً جزئی از آن بدانیم. درست مانند گذشتگان و یکی از بهترین راهها برای آنکه مدام این پیوند عمیق را به خود یادآوری کنیم، جشن گرفتن روزهای مهم در طبیعت است.
جشن انقلاب زمستانی در سراسر جهان
میدانیم که تقویم ایرانیان بر پایهی تغییرات طبیعی شکل گرفته است. اینکه در طول تاریخ چه اتفاقاتی در تقویم ایرانیان افتاده است. شب یلدا به صورت رسمی از سال ۵۰۲ قبل از میلاد، در زمان داریوش یکم به تقویم رسمی ایرانیان باستان راه یافت. کشاورزی در آن زمان بنیان زندگی مردم را تشکیل میداد و در طول سالها با سپری شدن فصلها و مشاهدهی تغییرات طبیعتی، مردم توانستند بر اثر تجربه و گذشت زمان کارها و فعالیتهای خود را با گردش خورشید و تغییر فصول و بلندی و کوتاهی روز و شب و جهت و حرکت و قرار ستارگان تنظیم کنند. آنها دیدند که در بعضی از فصلها، روزها بسیار بلند میشوند و میتوانند در آن روزها از نور و روشنی خورشید بهرهی بیشتری ببرند.
یکی از باورهای دین زرتشت این است که در طبیعت دو نیروی متضاد خیر (سپنتا مینو-اثر روشنی) و شر (انگره مینو- اثر تاریکی) وجود دارد که همواره در حال نبرد با یکدیگرند (که میتوان آن را همان نبرد دیرینه و دائمی میان خیر و شر دانست که تقریباً در تمام فرهنگها و سنتها وجود داشته است). به همین دلیل مردم با مشاهدهی تغییرات طبیعت کم کم چنین باوری پیدا کردند که نور و روشنایی و تابش خورشید نمادِ نیک و موافقاند (به ویژه که مشاهده میکردند در فصول گرم میتوانند کشاورزی کنند و در فصول سرد اینطور نبود) و با تاریکی و ظلمت شب در نبرد و کشمکشاند. مردم دوران باستان دریافتند که کوتاهترین روزها، آخرین روز پاییز و شب اول زمستان است و پس از آن به تدریج روزها بلندتر و شبها کوتاهتر میشوند. به همین دلیل آن شب را شب زایش خورشید (مهر) نامیدند. تاریکی نمایندهی اهریمن است و چون در بلندترین شبِ سال، تاریکی اهریمنی بیشتر طول میکشد، این شب برای ایرانیان نحس بود و به همین دلیل در آن شب آتش روشن میکردند تا تاریکی و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شوند و بگریزند. در این شب مردم دور هم جمع میشوند و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی، پایکوبی و گفتوگو به سر میآورند. در سفرهی آنها میوههای تازهی فصل و میوههای خشک فصلهای دیگر وجود دارد. سفرهی شب یلدا میزد[۱۱] نام دارد و هم شامل میوههای تازه و خشک است و هم آجیل که زرتشتیان به آن لُرک[۱۲] میگویند. از سوی دیگر، براساس آیین مهرپرستی (میترایئسم) شب یلدا را شب میلاد خدای خورشید و عدالت نیز میدانند. در این شب میترا به جهان بازمیگردد. میترا از ایزدان باستانی هند و ایرانیست. با بازگشت او ساعات روز طولانی میشوند و برتری خورشید آشکار میشود. در هر صورت ویژگی مشترک تمامی روایتها این است که نور بر تاریکی پیروز میشود.
اما فقط در آیین ایران نیست که جشنهایی همزمان با انقلاب زمستانی صورت میگیرد. در روم باستان و همزمان با ترویج مسیحیت، پرستش «سول اینویکتوس»[۱۳] (خورشید شکستناپذیر) بسیار شایع بود و رومیان میلاد او را در زمان انقلاب زمستانی جشن میگرفتند. افزون بر این، دو جشن بزرگ دیگر در سراسر دنیا نیز تقریباً همزمان با این رخداد طبیعیست: کریسمس (جشن ولادت مسیح) و حنوکا (یکی از جشنهای یهودیان).
محققان بر این باورند که مسیحیت غربی بر پایهی مذاهب پیش از مسیحیت روم باستان از جمله میترائیسم شکل گرفته است و در تقویم کلیساها بسیاری از بقایای مراسم و جشنهای پیش از مسیحیت بهویژه کریسمس وجود دارد. کریسمس به عنوان آمیزهای از جشنهای ساتورنالیا و زایش میترا در روم باستان در قرن چهارم میلادی با رسمی شدن آیین مسیحیت و به فرمان کنستانتین به عنوان زادروز رسمی مسیح در نظر گرفته شد. رومیان در روز ۱۷ دسامبر، در جشنی به نام ساتورنالیا به سیارهی کیوان (ایزد باستانی زراعت) احترام مینهادند. این جشن تا هفت روز ادامه مییافت و انقلاب زمستانی را هم شامل میشد. از آنجا که رومیان از گاهشماری یولیانی در محاسبات خود استفاده میکردند، روز انقلاب زمستانی به جای ۲۱ یا ۲۲ دسامبر حدوداً در ۲۵ دسامبر قرار گرفت. حتی درخت کریسمس، یعنی همان درخت سرو که مهمترین نمادِ کریسمس است، در آیننهای پاگان و فرهنگ قدیم ایران اهمیت زیادی داشته است و درخت جاودانگی تلقی میشده است و مسیحیان اولیه آن را با آجیل (خوراکی ایرانیان در شب یلدا) و شمع (نماد روشنایی) تزئین میکردند.
حنوکا نیز که یکی از جشنهای یهودیان است و ۸ روز به طور میانجامد همزمان با ایام کریسمس یا به عبارت بهتر انقلاب زمستانیست. این عید یادآور یکی از معجزات در تاریخ یهود است. براساسِ این معجزه تنها چراغ باقیمانده در نیایشگاه مکابیون در زمان جنگ با یونانیان، درحالی که فقط برای یک روز روغن داشته است، به مدت ۸ روز روشن میماند. یهودیان هنوز هم با روشن کردن شمع در شمعدانهایی در منوره، این ایام را با عنوان عید روشنیها (حنوکا) جشن میگیرند.
بسیاری از اعیاد دیگر نیز در تقویمهای مختلف وجود دارد که وابسته به چرخهی طبیعتاند، از جمله نوروز که شاید بزرگترین آنها باشد. اما انقلاب زمستانی پدیدهایست که که حتی بیشتر از سرآمدن زمستان و رسیدن بهار، نوید پیروزی نور بر تاریکی را میدهد، چون همانطور که دیدیم حدوداً همزمان با جشنهای مهمی در دو دین بزرگِ جهان یعنی یهودیت و مسیحیت است. در هر سه جشن، این نور است که سرانجام بر تاریکی غلبه مییابد. بنابراین شاید جشن گرفتن این پیروزی، امید به سرآمدن تاریکی و رسیدن نور و روشنایی همان وجه اشتراکیست که در هیچ جنبهی دیگری از تفاوتهای فرهنگی انسانهای مختلف وجود ندارد. این جشن بزرگ علاوه بر آنکه به شکلهای مختلف نشاندهندهی پیروزی نور بر تاریکی باشد، نشاندهندهی پیوند تنگاتنگ انسان با طبیعت است.
جادوی امیدبخش همگانی
اما چرا انسان نیاز دارد به این صورت پیوند خود با طبیعت را جشن بگیرد؟ شاید چون بیش از هر چیز، بیش از حتی به دنیا آمدن یا از دنیا رفتن افراد بزرگ و تأثیرگذار در طول تاریخ این طبیعت و تغییرات آن بودهاند که به نحوی آشکار بر زندگی او اثرگذار بودهاند. اما چرا هنوز سنتهای دیرینه را پاس میداریم؟ فال حافظ میگیریم، سبزه میکاریم، در شام غریبان شمع روشن میکنیم، درخت کریسمس برپا میداریم و شمعدانهای پر از شمع روشن میکنیم؟ چه نیازی به چنین کارهای نمادینیست؟ آیا کافی نیست تا به جای این کارها به محیطزیست توجه کنیم؟ حفظ این سنتها چه اهمیتی دارد؟ بدون شک همهی کسانی که این کارها را انجام میدهند مثلاً میدانند که حافظ نمیتواند گذشته و آیندهی ما را تعیین و پیشبینی کند و گرهزدن سبزه آرزوهای ما را برآورده نخواهد کرد. با این حال، هنوز هم از نمادهای طبیعی برای رساندن منظورمان استفاده میکنیم. برای دور کردن افکار پلید شمع روشن میکنیم، نماد جاودانگی را سرو همیشه سبز میدانیم و در توصیفهای خود از عناصر طبیعی استفاده میکنیم.
شاید همان شکافی که با پیشرفت علم در فلسفه هم اتفاق افتاد و باعث سردرگمی بشر شد، یکی از دلایلی باشد که تلاش میکنیم تا به هر طریقی شده است، این جای خالی را در زندگیمان پر کنیم. ما مانند انسانهای دوران باستان کشاورز نیستیم و شاید زندگیمان وابسته به تغییرات طبیعت نباشد، اما واقعیت این است که هنوز هم طبیعت به شکلی متفاوت با گذشته، نقشی سرنوشتساز در زندگی بشر دارد، شاید حتی امروز بیش از هر زمان دیگری در طول تاریخ. گرمایش زمین، آب شدن یخچالهای طبیعی، انقراض نسل بسیاری از حیوانات، آلوده شدن آب و هوا همه و همه در نتیجهی دخالتهاییست که بشر در طبیعت کرده است تا بتواند نیروهای آن را در جهت سودرسانی به خود تحت کنترل درآورد. شاید حتی امروز بیش از تمام مواقع دیگر در طول تاریخ نیاز داریم تا به یاد بیاوریم که تمام آنچه داریم از طبیعت است، ما مالک طبیعت نیستیم، بلکه تنها جزئی از آن هستیم. در عینِ حال، در این زمان که هیچچیز در زندگی بشر معنای چندانی ندارد، با روشن کردن شمعی، خواندن شعری و کاشتن دانهای به یکدیگر امید و شادی بدهیم. اگر در رابطه با ناهشیار جمعی حق با یونگ باشد، همهی ما تجربهی نیاکانمان را به ارث بردهایم. این ناهشیار جمعی مسئول بسیاری از قصهها، افسانهها و عقاید مذهبی افراد است. مثلاً مهم نیست ما کجای کرهی زمین باشیم، همواره با شنیدن موسیقی سنتی ایران ناخودآگاه سرمان را با ریتم آن تکان میدهیم، از دیدن کاشیها و فیروزههای آبی به وجد میآییم و دیدن سفرهی هفتسین و دیوان حافظ دلگرممان میکند. حال در بزرگترین مقیاس، یعنی در رابطه با کل آدمهای کرهی زمین این پیوند انسان با طبیعت است که در ناهشیار جمعی همهی ما صرف نظر از گذشته، مذهب، سنت و فرهنگمان قرار دارد. برای همین است که هیچکس در برابر شنیدن صدای جویبار، دیدن برگهای تازهی درختان، شکوفههای رنگارنگ، برفِ سفید و دستنخورده، آسمان پرستاره، صدای باران و پرندگان و بسیاری از پدیدههای سحرآمیز طبیعی دیگر نمیتواند در دل به جادویی بودن آنها اقرار نکند. این وجه مشترک تمام انسانها، این همزمانی بسیاری از جشنها و آیینها، پیروزی نور بر تاریکی و طبیعتِ مهربان و زیبا تنها چیزیست که داریم. پس چرا در چنین ایامی جشن نگیریم؟
پانویسها:
[۱] Lucien Lévy-Bruhl(1857- 1939 م.)
[۲] Lévy-Bruhl, Lucien, “Les Fonctions mentales dans les sociétés inférieures”, ۱۹۱۰, P. 42.
[۳] Edward Burnett Tylor (1832- 1917 م.)
[۴] James George Frazar (1854- 1941 م.)
[۵] Paul Radin (۱۸۸۲- ۱۹۵۹ م.)
[۶] Henri-Paul Francfort
[۷] برای مطالعهی بیشتر رجوع کنید به مقالهی «رابطهی اسطوره و فلسفه»، نوشتهی رابرت آلن، ترجمهی فریده فرنودفر، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم. ۱۳۸۸م.
[۸] John Dewey
[۹] Thomas Samuel Kuhn(1922- 1996 م.)
[۱۰] Lord Kelvin (1824- 1907 م.)
[۱۱] Mayzad
[۱۲] Lork
[۱۳] سول اینویکتوس یا خورشید شکستناپذیر، ایزد خورشید در اساطیر روم و مذهب روم باستان بود. در قرن سوم میلادی آیین پرستش این ایزد، توسط امپراتور اورلیان دین رسمی روم شد و تا زمان کنستانتین کبیر نقش آن در سکههای امپراتورهای بعدی به چشم میخورد.
م. م | 24, دسامبر, 2017
|
مقاله ی بسیار جالبی بود، خسته نباشید به نویسنده که اینقدر با مهارت شروع کرد، بحث را بسط و خاتمه داد.