تایلر شورز
دانشآموختهی فلسفهی دانشگاه کمبریج[۱]
خلاصه: کمابیش در بیشتر آثار کودک و نوجوان پرسشهای بنیادین فلسفی مطرح میشود و «آلیس در سرزمین عجایب» بدون شک بهترین نمونه است. آلیس از همان بدو ورود به سرزمینِ عجایب، دچار تغییرات شگرفی میشود و این مسئله باعث میشود تا از همان ابتدا در هویتِ خود شک کند و مطمئن نباشد که چه کسیست. او به سختی تلاش میکند تا به یاد آورد کیست. در این مقاله نقش «حافظه» در تعیین هویت ما بررسی میشود و تایلر شورز تلاش میکند با بهرهگیری از نظرات فیلسوفان بسیاری از جمله افلاطون، لاک، برگسون، دیدرو، نیچه، هایدگر و آگوستین، نشان دهد که حافظه رشتهایست که گذشتهی ما را به حال و آیندهمان ارتباط میدهد، اما تنها عامل پیوستگی ما در طولِ زمان نیست. افزون بر این، «فراموشی» نیز به همان اندازهی «به یادآوردن» برای انسان مهم و حیاتیست؛ گاهی برای ادامه دادن نیاز داریم تا اتفاقات گذشته را فراموش کنیم. در نهایت شورز نشان میدهد اینکه آلیس در طول داستان بارها و بارها خود را از یاد میبرد شاید برای آن است که در حال بزرگ شدن، دلش برای دوران کودکیاش تنگ شده است. اما اگر حقیقتاً دوران خوش کودکی را فراموش نمیکردیم تا ابد در حالت دلتنگی برای آن دوران سرخوشی باقی میماندیم. در نهایت آلیس میپذیرد که رفتن به گذشته فایدهای ندارد چون حقیقتاً در آن زمان فرد دیگری بوده است، اما لزومی هم ندارد در این دام بیانتها بیافتیم که اگر آن کسی که قبلاً بودهایم نیستیم، پس الان چه کسی هستیم.
آلیس و فلسفهی حافظه
«کمابیش فکر میکنم که به یاد دارم احساس کمی متفاوتی داشتم. اما اگر همان که بودم نیستم، سوال اینجاست که در دنیا چه کسی هستم؟ آه، این معمای بزرگیست!»[۲]
نیاز به دانستن و جستوجوی معنا از ویژگیهای اساسی ادبیات کودک و نوشتههای فلسفیست. پس عجیب نیست که ماجراهای «آلیس در سرزمین عجایب» با وارونگیهای بیمعنی و خیالیاش، سبکی ایدهآلی را برای تفکر فلسفی ارائه میدهد.
مثلاً آلیس در خلالِ ماجراجوییهایش در سرزمین عجایب، هزارپا را میبیند که پرسشی سقراطی را مطرح میکند که به طرز گمراهکنندهای آسان است:
هزارپا گفت: «تو چه کسی هستی؟»
سوالِ خوبی برای باز کردن سرِ صحبت نبود. آلیس خجالتزده جواب داد: «در حالِ حاضر درست نمیدانم آقا -تنها چیزی که میدانم این است که امروز صبح که بیدار شدم چه کسی بودم، به گمانم از آن موقع تا الان چندین بار تغییر کرده باشم.»[۳]
گفت و گوی آلیس و هزارپا نشانگر این موضوع است که چگونه گاهی حتی پیچیدهترین و مهمترین پرسشهای فلسفی میتوانند تحت تأثیر تغییراتی ظاهراً واضح قرار بگیرند. سؤالی معمولی مانند «تو چه کسی هستی؟» آلیس را با پرسشهای بنیادی فلسفی مواجه میکند: «من چه کسی هستم؟» پاسخهای هزارپا او را گیجتر و گیجتر میکند و آلیس نسبت به سؤال هزارپا، «آیا فکر میکنی که تغییر کردهای؟»، کنجکاو میشود.
آلیس گفت: «انگار همینطور است، مثل قبل نمیتوانم چیزها را به یاد بیاورم. »
هزارپا گفت: «چه چیزهایی را نمیتوانی به یاد بیاوری؟»[۴]
آلیس به سوالِ «چه کسی هستی»، نمیتواند پاسخ دهد، زیرا به یاد نمیآورد که چه کسی بوده است. از همینجا میفهمیم که حافظه با آنچه میدانیم، (یا آنچه فکر میکنیم میدانیم) چه پیوند ناگسستنیای دارد. در واقع حافظه برای درک خودمان به عنوان افرادی آگاه و متفکر اهمیتی حیاتی دارد. اما حافظه چیست؟
حافظه هم شناخته شده و هم رازآلود است. گاهی نزدیکترین چیزها به ما، به دشوارترین شکل قابل درکاند. در چنین مواقعی استعارهها، فوقالعاده سودمندند. افلاطون (۴۲۷-۳۴۷ ق.م.) حافظه را به مومی تشبیه میکند که نقوشش روی روحمان حکاکی شده است. جان لاک[۵] (۱۶۳۲-۱۷۰۴ م.) حافظه را انباری ایدههایمان در نظر میگیرد.
شاید این پرسش بیشتر کمکمان کند که: حافظه برای ما چه معنایی دارد؟ آلیس اهمیت حافظه در شناختمان از خود را به طور غریزی درک کرد. حافظه کمکمان میکند تا بفهمیم که قبلاً چه کسی بودهایم و به همین ترتیب الان چه کسی هستیم (و حتی چه کسی خواهیم شد). ما خودمان را با خاطرههایمان میسازیم، با این وجود، آنچه که میدانیم مستقل است از آنچه که به یاد میآوریم. در نگاهی دقیقتر، حافظه، آرزوی برگشت به خاستگاهمان را، یعنی نقطهای که از آنجا شروع کردهایم، برآورده میکند. از آنجایی که حافظه دربردارندهی وعدهی دوام است، برایمان اهمیت دارد: «صرف نظر از کیفیت ناپایداری و زودگذری زندگی… حافظه در برابر زمان و فناناپذیری مقاوم است.»[۶]
به نظر بسیاری از فلاسفه، حافظه روشِ شناخت یا وسیلهی آگاهیست. در واقع به باورِ افلاطون، یادگیری، روشِ دیگرِ یادآوریِ حقایقِ فناناپذیریست که قبلاً فهمیدهایم، اما نیاز دارند که دوباره آموخته شوند. افلاطون در رسالهی «منون» سقراط را امدادگری توصیف میکند که «آنچه را که قبلاً میدانسته است به یاد میآورد، بدون اینکه بداند که میداند.»[۷] چراکه همهمان با شناختی فطری متولد میشویم و تا زمانی که به یادمان نیندازند، نسبت به آن شناخت فطری ناآگاهیم. به نظر یونانیان، حافظه، هدیهای از الههی هنر و دانش بود، قدرتی متوسل و موقوف به کسی که امید است برخی فعالیتهای حافظه را اجرا کند. آنچنان که خواهیم دید عملِ «به یاد آوردن» تبدیل به وسیلهی مهمی برای شناخت کاملتری از خودمان میشود.
«حافظه و عظمت» -حافظهی ما، خودِ ما
آلیس به فکر فرو میرود که آیا تغییراتی که کرده است، (قد و قامتش که اول خیلی کوچک بود و بعد به اندازهی غولآسایی بزرگ شد) هویت او را دچار تغییر کرده است؟ در جریان کندوکاوهایش، درگیر معمای هویت شخصی و حافظه میشود:
«بگذار فکر کنم: آیا امروز که از خواب بیدار شدم مثل همیشه بودم؟ کمابیش فکر میکنم که به یاد دارم احساس کمی متفاوتی داشتم. اما اگر همان که بودم نیستم، سوال اینجاست که در دنیا چه کسی هستم؟ آه، این معمای بزرگیست!»[۸]
ما چه کسی هستیم؟ هر روز صبح با این فرض که میدانیم چه کسی هستیم، از خواب بیدار میشویم و سراغ زندگی روزمرهمان میرویم. تا اندازهای زندگیهایمان متشکل از حافظهمان است: جاهایی که رفتهایم، کارهایی که انجام دادهایم و کسانی که ملاقات کردهایم. اگر این چنین باشد حافظه، بخشِ حیاتیِ آگاهی از هویتِ خود است. به قول موش[۹] ما ذاتاً چیزهایی از «حافظه و عظمت»[۱۰] هستیم.
حافظه، بر مبنای اینکه ما چه کسی هستیم و مجموعهی تجربیاتمان از گذشته، به نوبت، ظرفیتمان را برای ارتباط با گذشته و حال معین میکند. درک آلیس از خود، با چنین خطِ فکریای متزلزل میشود، اما خیلی زود راه حل را مییابد: «سعی میکنم تمام چیزهایی را که قبلاً میدانستهام بدانم.»[۱۱] چنین امری به نوبت سوال مهم دیگری را پیش میکشد: اگر بتوانیم به یاد بیاوریم که دیروز چه کسی بودهایم، پس همان آدم دیروزی هستیم؟ اگر آنچه را که دیروز فکر میکردیم میدانیم به یاد نیاوریم، پس شخص دیگری شدهایم؟ پاسخ به این پرسشها پیامدهای قابل ملاحظهای برای حافظه و ارتباطش با هویتِ فردی دارد. از سوی دیگر، وقتی میگوییم «من چیزی را به یاد میآورم»، این «من» کیست؟ آلیس علاوه بر حل معمای «من چه کسی هستم» تفاوت میان «منِ» امروز و «منِ» دیروز و «منِ» فردا را هم کشف کرده است.
ارتباط حافظه و خود به طرز ماهرانهای در دیالوگی از فیلسوف فرانسوی دنیس دیدرو[۱۲] (۱۷۱۳-۱۷۸۴ م.) شرح داده شده است:
دیدرو: «آیا میتوانی به من بگویی وجود یک هستی درککننده برای خودش چه معنایی دارد؟»
دلیمبرت[۱۳]: «آگاهی از وجود خود از همان لحظهی اولی که فکر کردن را شروع کرده است تا همین الان.»
دیدرو: «اما این آگاهی بر چه اساسیست؟»
دلیمبرت: «آنچه که از فعالیتهایش به یاد دارد.»
دیدرو: «و بدونِ آن حافظه چی؟»
دلیمبرت: «بدون حافظه هیچ اویی وجود ندارد، زیرا اگر در حین دریافت تصوری، وجود خودش را احساس میکرد، اتصالش به زندگی قطع و زندگیاش توالی از هم گسیختهای از احساسات جدا افتاده میشد.»
دیدرو: «پس حافظه چیست و از کجا میآید؟»
دلیمبرت: «از چیزی بنیادی که زیاد و کم میشود و گاهی کاملاً از بین میرود.»[۱۴]
توجه داشته باشید که دیدرو، حافظه را در ارتباط با آگاهی مورد بحث قرار میدهد. در نظریهی فیلسوف دیگری یعنی جان لاک، حافظه، بخش اساسیِ «خود» است. به باورِ لاک میتوانیم به وسیلهی حافظه از تداوم آگاهی و در نتیجه از تداوم خود اطمینان حاصل کنیم: «تا آنجایی که هر موجود عاقلی بتواند ایدهی هر عملی در گذشته را با همان آگاهیای که در وهلهی اول داشته است و با همان آگاهیای که در هر عمل در زمان حال دارد، تکرار کند، او همان شخص است.»[۱۵] در حالی که شاید نخواهیم حافظه را تنها وسیلهی تعیین هویت شخصی بدانیم، تأکید لاک بر تداوم و آگاهی، ما را به سمت نکتهی مهمتری هدایت میکند، بدین نحو که ارتباط، بخشِ مهمِ درکِ ما از خود است. ادراکمان از گذشته، موقعیت معناداری را برایمان فراهم میکند که از این طریق بتوانیم خودِ کنونیمان را درک کنیم و با آن ارتباط برقرار کنیم.
حافظه نه تنها ما را قادر میسازد تا گذشته و اکنونمان را به هم ربط دهیم، بلکه سبب میشود درک از خودمان را در ارتباط با سایر خودها (سایر مردم) تعیین کنیم. چنین امری تبدیل به مطلب مهم نگرانکنندهای برای آلیس میشود. اگر آلیس به یاد نیاورد که چه کسیست، فرض میگیرد که حتماً باید شخص دیگری شده باشد:
«مطمئنم که میبل[۱۶] نیستم، چون من دربارهی همه چیز میدانم ولی او چیزهای بسیار کمی را میداند! به علاوه، او، اوست و من، من هستم – عجب معماییست»[۱۷]
ما هم مانند آلیس باید اول حافظهمان، سپس خودمان را درک کنیم. حافظه، هم درکمان از خود را شکل میدهد و هم تحتِ تأثیرِ آن شکل میگیرد. حافظه اصولاً شخصیست و ما را به عنوان اشخاص تعیین میکند، چرا که «حافظه، پدیدهای ذهنیست (هیچ کس نمیتواند چیزی را که من به یاد میآورم، به یاد بیاورد).»[۱۸] مهم است بدانیم که حافظهمان از گذشته واقعاً برداشتمان از گذشته است و لزوماً اهمیتی ندارد که چیزها واقعاً چگونه بودهاند.
در جریان مواجهه با به اصطلاح فیلسوفی به نامِ هامپتی دامپتی[۱۹] در کتابِ «آن سوی آینه»، آلیس دوباره به تفاوت میان حافظه، خود و دیگران پی میبرد. مکالمهی آلیس با هامپتی دامپتی، مانند هزارپا، با وجودِ جذابیتهای فلسفی (دستکم برای خوانندگان)، آزاردهندهاند:
آلیس شاد و سرزنده گفت: «خداحافظ. به امید دیدار!»
هامپتی دامپتی در حالی که داشت با یک انگشت با او دست میداد با ناراحتی گفت: «اگر دوباره همدیگر را ببینیم، تو را نخواهم شناخت، تو دقیقاً شبیه سایر مردم خواهی بود.»[۲۰]
ظاهراً هامپتی دامپتی میخواهد با برخوردِ سردش به آلیس بفهماند که او چقدر ملالت آور است و در یادها نمیماند. هرچند که آلیس در تمام ماجراهایش در سرزمین عجایب و سرزمین آینه تمایل دارد با خودش به صورت دوم شخص حرف بزند: «چون این بچهی کنجکاو وانمود میکرد که دو نفر است. اما حالا چنین تظاهری بیفایده است، چون از من آنچنان چیزی برای ساختِ یک شخصِ معتبرِ دیگر باقی نمانده است!»[۲۱] تفاوت معنایی «خود» مستقیماً به جنبهی دیگری از حافظه برمیگردد: «حافظه، ابتدا ما را با خودمان بیگانه میکند تا امکانِ بازیابیِ مجددِ خودمان را ایجاد کند.»[۲۲] بر اساس نظر سنت آگوستین[۲۳] (۳۵۴-۴۳۰) : «حافظه، جاییست که با خودم روبهرو میشوم و بازگشتیست به کارهاییکه انجام دادهام، مکان و زمان انجام آن کار و احساسی که در آن لحظه داشتهام.»[۲۴]
فرآیندِ یادآوری عجیب به نظر میرسد، وقتی که با خودمان روبهرو میشویم، در واقع داریم خودمان را موضوع تفکرمان قرار میدهیم. چنین ژرفنگریای در خود، معنای فلسفی پیدا میکند، چنانچه هدف آگوستین از دنبال کردن این خط فکری این است که دربارهی ذهنی بداند که به خودش فکر میکند: «آیا دوقلوی خودش میشود، اگر اینچنین باشد، یکی باید اینجا باشد تا تماشا کند و دیگری باید به آنجا برود تا مورد تماشا قرار بگیرد، بنابراین میتواند درون خودش باشد وقتی که دارد میبیند و جلوی خودش باشد وقتی که دیده میشود.»[۲۵] عادتِ فکر کردنِ آلیس با خودش، انگار که دارد با دو نفرِ متفاوت حرف میزند، به تفاوتِ معناییِ «خود» شباهت دارد که در طول فرآیندِ حافظه، تجربه میکنیم.
به یاد آوردن برای فراموش کردن
آلیس: «امتحان میکنم تا ببینم آیا میتوانم آنچه را که قبلاً میدانستهام، به یاد بیاورم.
بگذار ببینم: چهار ضرب در پنج میشود، دوازده، چهار ضرب در شش میشود، سیزده، چهار ضرب در هفت میشود – ای وای!»[۲۶]
ملکهی سفید به آلیس میگوید: «… و به یاد بیاور که چه کسی هستی!»[۲۷]
اگر حافظه مبنای درکمان از خودمان باشد، وقتی که فراموش میکنیم چه اتفاقی میافتد؟ وقتی آلیس برای آزمودنِ آنچه به یاد دارد، به روشهای تقویتِ حافظه متوسل میشود تا درکش از خود را دوباره کشف کند، اینطور به نظر میرسد که تنها نقشِ حافظه، یادآوری چیزهاییست که او نمیتواند به یاد بیاورد:
آلیس گفت: «نه، درست نیست، من مطمئنم! حتماً تبدیل به میبل شدهام! اما چطور انقدر کوچک شدم!» و دستهایش را قفل کرد و روی پایش گذاشت، انگار که داشت درس میداد حرفش را تکرار میکرد، اما صدایش خشدار و عجیب میشد و کلمات مثل قبل از دهانش خارج نمیشدند: «چگونه کروکدیلِ کوچک دمِ براقش را بزرگ میکند و آبِ رودِ نیل را روی تک تکِ پولکهای طلاییاش میریزد! چگونه اینچنین لبخند میزند، چگونه انقدر مرتب پنجههایش را باز میکند و با آروارههایی که آرام میخندند به ماهیان کوچک خوشآمد میگوید!»
آلیس بیچاره در حالی که اشک میریزد میگوید: «مطمئنم که این حرفها درست نیستند و من حتماً تبدیل به میبل شدهام.»[۲۸]
یادآوری میشود که آلیس با روشی احساسی، بیفکر و تشریفاتی شعرهایش را حفظ میکند. این نوع از حافظه به طور ویژهای مورد توجه فیلسوف فرانسوی، هنری برگسون[۲۹] (۱۹۴۱-۱۸۵۹ م.) بود. به باورِ او دو نوع حافظه وجود دارد: حافظهی عادت (که یادآورندهی چگونگی) و حافظهی رویدادهای شخصی (که یادآورندهی زمان) است. به عقیدهی برگسون «وقتی در درسی تسلط پیدا کنم (و برایم تبدیل به عادت شود)، آن درس دیگر غیرشخصی شده است، بدون فکر کردن به آن به عنوان بخشی از زندگیام، به تکرار کردنش ادامه میدهم. هر کس دیگری هم ممکن است این درس را یاد گرفته باشد.»[۳۰] آلیس به روشِ متفاوتی به امور میپردازد، او میخواهد از آگاهیِ غیرِ شخصیاش به عنوانِ وسیلهای برای یادآوری معنای شخصیاش از «خود» استفاده کند. پیشنهاد برگسون به آلیس این است که جزئیات شخصیای را به یاد بیاورد که با حافظهاش از «چگونه کروکدیل کوچک…» هماهنگ باشد. درسی که از فراموشی آلیس میگیریم این است که گذشته میتواند به طرقِ مختلفی به یاد آورده شود (یا فراموش شود).
اگر نتوانیم به یاد بیاوریم که چه کسی هستیم، پس چه کسی هستیم؟ وقتی آلیس در جنگلی بی نام و نشان، نام خودش را به یاد نمیآورد، با بحرانی وجودی روبهرو میشود: «حالا من چه کسی هستم؟ اگر بتوانم به یاد میآورم! برای به یاد آوردنش مصمم هستم!»[۳۱] ناتوانی آلیس در به یادآوردن نامش با بحرانِ هویتِ شخصی گره میخورد. از سؤالش چنین استنباط میشود که او نه تنها نمیتواند نامش را به یاد بیاورد، بلکه نمیداند چه کسیست. در عین حال، این واقعیت که هنوز میتوانیم به یاد بیاوریم که در حال فراموش کردن چیزهایی هستیم، به این معناست که کاملاً هم دچار فراموش نشدیم. همانطور که مارتین هایدگر[۳۲] (۱۸۸۹-۱۹۷۶ م.) خاطرنشان میکند: «فراموشی کامل… فراموش کردنِ فراموشیست، معدوم شدنِ همان معدوم شدن است، جاییست که آنچه که پوشاننده است، خود مستور باشد.»[۳۳]
فیلسوف بزرگ آلمانی، فردریش نیچه[۳۴] (۱۸۴۴-۱۹۰۰ م.) دربارهی همین موضوع در اولین اثرش، «تأملاتِ نابهنگام»، مینویسد. نیچه برای بیان تفکراتش دربارهی فراموشی دو مثال میآورد: فراموشی حیوانات (چهارپایی که «معنای دیروز و امروز را نمیداند.»[۳۵]) و فراموشی بچههای کوچک (که «میان مرز گذشته و آیندهای که هیچ از آن نمیداند، بازی میکند.»[۳۶]) به صورت تصادفی، وقتی آلیس به همراه بچه گوزنی در جنگل فراموشی پرسه میزند، با یک بچهی کوچک و یک حیوان روبهرو میشوند. نیچه دربارهی فراموشی میگوید که ما نیازمندِ تعادلی هستیم که ما را قادر سازد تا دیدگاه درستی نسبت به گذشته و حال و متعاقباً آیندهمان داشته باشیم. این امر سبب میشود که بخواهیم دربارهی فرضیات طبیعی خودمان بدانیم. آیا فراموشی همیشه بد است؟ چه خوب چه بد، همهمان خاطراتی داریم که آرزو میکردیم ای کاش جزئیات بیشتری از آنها را به یاد میآوردیم و برعکس. نیچه میگوید که «اصلاً ممکن نیست بدونِ فراموشی زندگی کنیم.»[۳۷] در کتابِ «آن سویِ آینه» پادشاه که به اندازهی مهرههای شطرنج کوچک است، از اندازهی عادی آلیس شوکه میشود و میگوید: «چه لحظهی وحشتناکی! هرگز این لحظه را از یاد نخواهم برد!»[۳۸] ممکن است این چنین استنتاج کنیم که در بعضی از موقعیتها، فراموشی بیشتر از یادآوری به نفع ماست. بنابراین این مسئله که انسان برای شاد بودن به هر دو ظرفیت فراموشی و یادآوری نیازمند است، اهمیتی حیاتی دارد. چرا که وجود انسانی نمیتواند بدون فراموشی زندگی کند، درحالی که بدون یادآوری قادر به زندگی کردن است.[۳۹]
لوئیس کارول[۴۰] در اندیشهی زودگذر بودن دوران کودکی، کتاب دوم آلیس را با شعری غمانگیز شروع میکند. از آنجایی که کودکی در نهایت تبدیل به یک خاطره میشود و زایل شدنش حتمی و بیامان است، لوئیس کارول مینویسد: «پژواک اندیشهها هنوز در حافظه زندگی میکند/ هرچند گذر سالهای حسود، میگویند که فراموش کن!»[۴۱] فراموشی به طرق مختلفی یادآور طعنهآمیزِ این نکته است که یادآوری تا چه حد برایمان ارزشمند است.
حافظه، رویاها و تخیل: «کنجکاوتر و کنجکاوتر!»
فراموشی حالتیست که زیگموند فردید[۴۲] (۱۸۵۶-۱۹۳۹ م.) آن را «حافظهی بیگانه» مینامد: حافظه به نحوی هم جزئی از ما و هم جدا از تجربیاتِ آگاهانهمان است. فروید به موضوعِ بازیابی حافظه به طور خاص میپردازد. رویاها جنبهی قابل ملاحظهی ماجراهای آلیس است. همیشه رویاهایمان را به یاد نمیآوریم، به این ترتیب «رویاها متشکل از سایر نمونههای حافظهی بیگانهاند، زیرا محتویاتشان به طور کامل یا ناقص بعد از بیداری در دسترس نیستند، بلکه برعکس ممکن است چیزهایی که در بیداری فراموش شده بودند در رویاها به یاد آورده شوند.»[۴۳] البته که رویاهای آلیس، آغازکنندهی ماجراهایش در سرزمین عجایب و سرزمین آن سوی آینهاند.
رویاها برای آلیس اهمیتی وجودگرایانه پیدا میکنند. آلیس درحالی با دوقلوهای توئیدلدوم و توئیدلدی[۴۴] روبهرو میشود که پادشاه قرمز خواب است. توئیدلدی میگوید که پادشاه حتماً دارد خواب آلیس را میبیند و میپرسد:
«اگر او دیگر خواب تو را نبیند، حدس میزنی کجا خواهی بود؟…
هیچ جا. چون تو تنها در رویایش هستی!»
توئیدلدوم اضافه میکند: «اگر پادشاه بیدار شود، تو مانند شمعی خاموش میشوی!» آلیس با عصبانیت گفت: «اینطور نیست، در ضمن اگر من فقط در رویای او باشم، دوست دارم بدانم که تو چه کسی هستی؟»… توئیدلدوم گفت: «حرف زدنِ تو دربارهی بیدار کردن او فایدهای ندارد، چون تو فقط در رویایش هستی. خودت خوب میدانی که واقعی نیستی.» آلیس گفت: «من واقعی هستم!» و شروع به گریه کرد. توئیدلدوم گفت: «با گریه کردن نمیتوانی خودت را کمی واقعیتر از آنچه که هستی جلوه دهی. دلیلی برای گریه کردن وجود ندارد.» آلیس گفت: «اگر من واقعی نبودم نمیتوانستم گریه کنم.» توئیدلدوم با لحن توهینآمیزی حرفش را قطع کرد و گفت: «امیدوارم فکر نکنی که این اشکها واقعیاند.»[۴۵]
آلیس از این فکر عذابآور که فقط رویایی در خواب کسی باشد به سختی رنجید. در دنیایی که لوئیس کارول با تخیلاتش ساخته است، مرز میان حافظه، رویاها و تخیل به شکل وسیعی مخدوش شده است. چه زمانی یادآوری واقعاً یادآوریست و صرفاً تصور یادآوری نیست؟ گاهی ممکن است تخیل، فواصل خالی حافظهمان را پر کند. البته اغلب «تخیل به صورت عمدی یا غیرعمدی ما را با گذشتهای معرفی میکند که آرزو میکردیم کاش آنگونه زندگی کرده بودیم.»[۴۶] همانطور که فروید بر جنبهی تفسیری رویاهایمان تأکید میکند، تخیل و حافظهمان هم نیازمند عملکرد تفسیری مشابهیاند. حافظه میتواند ما را با معنایی مورد قبول معرفی کند که باید تفسیر و تعبیر شود. در حین تفسیر خاطرههای گذشتهمان، ادراکمان از خود و آن گذشته و نحوهی بودنِ خودِ کنونیمان در زمان حال را بازیابی میکنیم.
در فصل پایانی «آن سوی آینه»، به نامِ «چیزی که آرزویش را داشتید»، آلیس با خودش فکر میکند: «باید بفهمم کیست که خواب همهی این چیزها را دارد میبیند. سؤال مهمیست… آن شخص یا منم یا پادشاه قرمز. او بخشی از رویای من بود، همانطور که من بخشی از رویایش بودم! آیا آن شخص پادشاه قرمز است؟»[۴۷] کتاب هیچ پاسخی به این پرسش نمیدهد و فقط توجهمان را به رابطهی پیچیدهی میان رویاها، تخیل و حافظه معطوف میکند: «به نظرت کدامیک از آنها بود؟»[۴۸] به این ترتیب باید بدانیم که روابط میان تخیل و حافظه باید دائماً در اختیار تفسیر باشند- همانطور که میخواهیم معنای رویاهایمان را بدانیم باید معنای خاطرههایمان را هم مورد ملاحظه قرار دهیم.
از حافظه رو به عقب رفتن یا عقب رفتن از روی حافظه
دنیای داستاننویسی لوئیس کارول که در زمانهای گذشته اتفاق افتادهاند، ما را با سؤالاتی مواجه میکند که خارج از تفکراتِ روزمرهی ما هستند. برای مثال، چه میشود اگر خاطراتمان به مسیر متضادی سوق داده شوند؟ سردرگمی آلیس با ملاقات ملکهی سفید بیشتر میشود، چون متوجه چیزهایی میشود که ظاهراً در گذشته گیر افتادهاند:
آلیس بهتزده پشتسرهم تکرار میکند: «زندگی کردنِ رو به عقب، تا به حال هرگز چنین چیزی نشنیده بودم!
اما حسنِ بزرگ این مسئله آنجاست که در این صورت حافظه به هر دو روش کار میکند.» آلیس خاطرنشان میکند: «مطمئنم که حافظهی من فقط به یک روش کار میکند. چیزی را که هنوز اتفاق نیفتاده است، نمیتوانم به یاد بیاورم.» ملکه متذکر میشود: «حافظهای که فقط رو به عقب کار کند، حافظهی پست و حقیریست.»[۴۹]
یک دنیا باید چگونه باشد تا در آن بتوانیم چیزهایی را به یاد بیاوریم که تا به حال اتفاق نیفتادهاند؟ شاید در چنین موردی از خودمان بپرسیم که به کدام یک ارزش بیشتری میدهیم: تجربه یا خاطرهی تجربه؟ یا این سؤال برایمان مطرح شود که تجربه بدون خاطرهای که بعد از آن برایمان باقی میماند چیست؟ خاطرهی یک تجربه نیازمند موقعیتیست تا برایمان معنادار شود- و به این ترتیب ممکن است چنین برداشت شود که تجربه، جریان دائمی موقعیت سازیست، مانند «مجموعهای از جعبههای چینی که تمام و کمال درهم یا دور یکدیگر قرار میگیرند.»[۵۰] وارونگیِ درکمان از حافظه، ما را به جنبهی مهم دیگری از آن، یعنی ویژگی ذاتی ناپایداریاش، میرساند. حافظه روش تعیینکنندهایست که ما را به گذشتهمان پیوند میدهد. این همان محل اتصال گذشته و حال و رهنمود دیدگاهمان به سوی آینده است. به عقیدهی آگوستین، حافظه رابط مشترک میان تقسیمات زمانی مختلف است: «به درستی نمیتوان گفت که آینده و گذشته وجود دارند، یا اینکه سه زمان داریم: گذشته، حال و آینده.»[۵۱] آگوستین مطرح میکند که ما از طریق حافظه است که میتوانیم برداشتی کلی از زمان، که واحد و یکسان باشد، داشته باشیم: «حضورِ گذشته، حال و آینده.»[۵۲] کارول به همین ترتیب معنای گذشته و آیندهی «خود» را درهم میآمیزد و به شکل شاعرانهای مینویسد: «ما بچههای بزرگی هستیم.»[۵۳] پس پرسش تبدیل میشود به: ارتباط میان «خودِ» گذشتهمان و «خودِ» حالمان چیست؟ آنچنان که لاک میگوید، حافظهمان به ادراکمان از زمان و خود بستگی دارد. به سردرگمی آلیس فکر کنید، وقتی مطمئن نبود که از یک دقیقه قبل (گذشته) تا یک دقیقه بعد (حال و آینده) چه کسیست: «این تغییرات چقدر گیجکنندهاند! اصلاً نمیدانم که از یک دقیقه تا دقیقهی بعد چه کسی خواهم بود!»[۵۴] آلیس بیچاره! حیران و سرگشته رها شده است و تنها کاری که از دستش برمیآید این است که به این فکر کند که اگر کسی که قبلاً بوده نیست، پس الان چه کسیست؟ از آنجایی که گذشته بخش بسیار وسیعی از زندگیمان است و خود زندگی جریانی مداوم و جاریست، بنابراین پرسش از چیستی گذشته، همیشه باید پیش رویمان باشد. گذشته آن چیزیست که تمام شده و رفته است و از آنجا که زمان حالمان تبدیل به گذشته میشود، همیشه دارد به آن گذشته اضافه میشود. گذشته و حالمان بر اساس رابطهی تعریفِ دوجانبه تنظیم شدهاند- ما مسئول گذشته هستیم و گذشته به نوبهی خود بر ما اثر میگذارد.
آلیس، به خوبی نظریهای دربارهی حافظه، زمان و خود را ترسیم میکند وقتی که میگوید: «حتماً فراموش کردهام که دوباره بزرگ شدهام!»[۵۵] در این مثال آلیس این واقعیت را درک میکند که خیلی کوچک بوده است، اما معنای بسیار واضح دیگرش این است که او باید به یک بزرگسال تبدیل شده باشد. حافظه به استعارهای کارآمد در سرزمین عجایب تبدیل میشود. هم در سرزمین عجایب، هم در حافظهمان آرزوی سر به مهری وجود دارد که کاش چیزها تغییر نکنند و ما فراموش کنیم که دوباره بزرگ شدهایم. وقتی آلیس در خانهی خرگوش سفید گیر میافتد به این فکر میکند که: «اگر بزرگ شوم… اما من که الان بزرگ شدهام» سپس با صدایی غمگین اضافه میکند: «دستکم در اینجا دیگر جایی برای بیشتر از این بزرگ شدن وجود ندارد»[۵۶]
حافظه، ما را به گذشتهمان ربط میدهد، ارتباطمان را با حال شکل میدهد و رویکردمان را دربارهی آینده تعیین میکند. شاید تعادل درستی میان یادآوری و فراموشی وجود نداشته باشد و کاملاً حق با آلیس باشد وقتی که میگوید: «رفتن به گذشته بیفایده است، چراکه من آن زمان شخص دیگری بودم.»[۵۷] ما در حافظه و به وسیلهی حافظه زندگی میکنیم، اما آنچنان که آلیس میگوید، لزومی ندارد در دام این فکر بیفتیم که شخصی که دیروز بودهایم ممکن است متفاوت از کسی باشد که الان هستیم یا در آینده خواهیم بود.
پانویسها:
[۱] Tyler Shores
[۲] Lewis Carroll, The Philosopher’ s Alice: Alice’ s Adventures in Wonderland and Through the Looking-Glass. Introduction and notes by Peter Heath (New York: St. Martin’ s Press, 1974), 24. All subsequent references to the Alice stories are from this text.
[۳] Ibid., 47.
[۴] Ibid., 48.
[۵] John Locke
[۶] Evelyne Ender, Architexts of Memory: Literature, Science, and Autobiography (Ann Arbor: University of Michigan Press, 2005), 179.
[۷] Kurt Danziger, Marking the Mind: A History of Memory (Cambridge, UK: Cambridge University Press, 2008), 93
[۸] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 24.
[۹] Dormouse یکی از کاراکترهای «آلیس در سرزمین عجایب» در فصل مهمانی چای دیوانهوار
[۱۰] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 74.
[۱۱] Ibid., 24.
[۱۲] Denis Diderot
[۱۳] D’ Alembert
[۱۴] Denis Diderot, Rameau’ s Nephew and D’ Alembert’ s Dream, trans. Leonard Tancock (New York: Penguin, 1976), 155.
[۱۵] John Locke, An Essay Concerning Human Understanding (New York: Dover, 1959), vol. 1, 451.
[۱۶] Mabel
[۱۷] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 24.
[۱۸] Ender, Architexts of Memory, 12.
[۱۹] Humpty Dumpty
[۲۰] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 198.
[۲۱] Ibid., 20.
[۲۲] Cited in Garry Wills, Saint Augustine’ s Memory (New York: Viking, 2002), 12.
[۲۳] St. Augustine
[۲۴] Saint Augustine, Confessions, trans. Garry Wills (New York: Penguin, 2006), 219.
[۲۵] Saint Augustine, The Trinity. Book 14, Paragraph 8, in Wills, Saint Augustine’ s Memory, 12.
[۲۶] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 24.
[۲۷] Ibid., 150.
[۲۸] Ibid., 24 – ۲۵٫
[۲۹] Henri Bergson
[۳۰] Danziger, Marking the Mind, 165.
[۳۱] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 159.
[۳۲] Martin Heidegger
[۳۳] Cited in Jean – Louis Chr é tien, The Unforgettable and the Unhoped For (New York: Fordham University Press, 2002), 2.
[۳۴] Friedrich Nietzsche
[۳۵] Friedrich Nietzsche, Untimely Meditations (Cambridge, UK: Cambridge University Press, 1983), 60.
[۳۶] Ibid., 61.
[۳۷] Ibid., 62.
[۳۸] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 159.
[۳۹] Jeffrey Blustein, The Moral Demands of Memory (Cambridge, UK: Cambridge University Press, 2008), 7.
[۴۰] Lewis Carroll
[۴۱] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 124.
[۴۲] Sigmund Freud
[۴۳] Danziger, Marking the Mind, 106.
[۴۴] Tweedledum and Tweedledee
[۴۵] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 169 – ۱۷۰٫
[۴۶] Anthony Paul Kerby, Narrative and the Self (Bloomington: Indiana University Press, 1991), 25.
[۴۷] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 241.
[۴۸] Ibid.
[۴۹] Ibid., 177.
[۵۰] Kerby, Narrative and the Self, 16.
[۵۱] Augustine, Confessions, 271.
[۵۲] Ibid.
[۵۳] Carroll, The Philosopher’ s Alice, 124.
[۵۴] Ibid., 55.
[۵۵] Ibid., 45.
[۵۶] Ibid., 40.
[۵۷] Ibid., 100.
مائده | 10, ژانویه, 2018
|
خیلی عالی بود…..مفاهیمی مطرح میشد که به شخصه برای من واقعا جذاب و جدید بودن. ممنون از سایت خوبتون