پدرانگی و معنای زندگی


مایکل بارنول
استادیار فلسفه در دانشگاه نیاگارا در نیویورک[۱]


خلاصه: اگر مادری بگوید که تمام هدف و معنای زندگی‌اش در مادر بودن خلاصه می‌شود، شاید چندان تعجب نکنیم؛ چون مادران آشکارا رابطه‌ی روحانی و جسمانی تنگاتنگی از ابتدا تا لحظه‌ی مرگ با فرزندان خود دارند. اما از آنجایی که پدران و فرزندان رابطه‌ی چندان وابسته‌ای به یکدیگر ندارند، برای بسیاری از مردم پذیرش این مسئله که «پدرانگی» می‌تواند معنای زندگی یک مرد را تشکیل دهد عجیب و دور از ذهن است. مایکل بارنول بر این باور است که گرچه بسیاری از چیزهای دیگر، نظیر کار، فعالیت‌های جانبی، سرگرمی‌ها، دوستان و … نقشی بسیار مهم در تعیین معنای زندگی هر مرد ایفا می‌کنند، بسیاری از مردان احساس می‌کنند که تنها بعد از پدر شدن معنای زندگی خود را یافته‌اند. اما پدرانگی چطور می‌تواند تعیین‌کننده‌ی معنای زندگی باشد وقتی معطوف به خود فرد نیست، بلکه معطوف به دیگران یعنی فرزندان آن فرد است؟ بارنول با ارائه‌ی استدلال‌های فلسفی درباره‌ی معنای زندگی و کمک گرفتن از افسانه‌ی سیزیف می‌کوشد تا در این مقاله به این پرسش پاسخ دهد و نشان دهد که چرا بسیاری از مردان احساس می‌کنند که «بابا» نام حقیقی آنهاست.


بعضی از مردها ادعا می‌کنند پیش از پدر شدن کامل نبوده‌اند، هرچند که خودشان نمی‌دانستند. برای تجربه‌ی زندگیِ به‌غایت معناداری، در زندگی آنها جای خالی مؤلفه‌ی ضروری‌ که همان پدر بودن است، احساس می‌شد. پیش از اینکه خودم پدر شوم، همیشه نسبت به چنین ادعاهایی بدگمان بودم. اولاً بسیاری از فلاسفه، معنادار بودن زندگی را به طور کلی تکذیب می‌کنند. دوماً حتی اگر معنایی در زندگی باشد، حتماً بعضی از مردها باید برای درک کاملش تا پدر شدن صبر کنند. به علاوه زندگی یک مرد (چه قبل از پدر شدن و چه بعد از آن) وسیع‌تر از پدر بودن است: شغلش، دوستانش، امورِ مهمِ دیگرش، تفریحاتش و غیره. علت چیست که در میان جنبه‌های متنوع و زیادِ زندگیِ یک مرد، برخی از آن‌ها معنایِ غایی زندگی را تنها در پدرانگی می‌یابند؟ پس از اینکه خودم پدر شدم از این سؤالات دست کشیدم. و درعوض من هم مثلِ کسانی شدم که ادعا می‌کنند پدرانگی معنایِ ناشناخته‌ای به زندگی‌شان داده است که قبلاً وجود نداشته است.

یکی از تناقضات این مسئله که «پدر بودن» به زندگی یک مرد معنا می‌دهد این است که پدرانگی معطوف به فرد دیگری، یعنی فرزندان است و نه به خودِ آن مرد. بنابراین چطور ممکن است فعالیتی که برای خودمان انجام نمی‌شود به زندگی ما معنا دهد؟ با این حال، گرچه این فعالیت‌ها که اساسِ پدرانگی را تشکیل می‌دهند معطوف به فرزندان‌اند، در حقیقت فعالیتِ خودِ «پدر» محسوب می‌شوند و نتیجه‌ی انتخاب‌های او هستند.

در این مقاله، استدلال‌هایِ فلسفیِ عمومی‌ای برایِ توضیحِ این مسئله ارائه می‌دهم. اما قبل از آن می‌خواهم چند نکته را روشن کنم. اول اینکه من نمی‌گویم همه‌ی مردان درنهایت معنای زندگی‌شان را در پدر شدن پیدا می‌کنند، یا باید اینطور باشد. مردان زیادی وجود دارند که این‌چنین نیستند و من در جایگاهی نیستم که قضاوتشان کنم. به‌علاوه، ادعا هم نمی‌کنم که تمام پدرها باید معنای زندگی‌شان را در پدرانگی بیابند. بلکه فقط درموردِ آن دسته از مردانی صحبت می‌کنم که مثل من بر این باورند که پدرانگی مؤلفه‌ای برایِ داشتنِ معنایِ نهاییِ زندگی به دستشان می‌دهد که قبلاً فاقد آن بودند. درنهایت، اینکه پدرانگی به زندگی برخی از مردان معنای نهایی می‌دهد، به این معنا نیست که سایرِ جنبه‌های زندگیِ مردان کاملاً بی‌معنا یا بی‌اهمیت‌اند. معنا درجاتی دارد و جنبه‌هایِ خاصِ زندگیِ یک مرد می‌توانند در برخی موارد، صرفِ نظر از «معنا»یِ نهایی‌ای که پدرانگی به زندگی‌هایشان می‌دهد، معنادار باشند.

بحث را با مشکلاتِ این ادعا شروع می‌کنم که پدرانگی می‌تواند به زندگی یک مرد معنا دهد. اگر بتوانم نشان دهم که این مشکلات آن‌چنان که به نظر می‌آیند دشوار نیستند، نشان خواهم داد که بعضی از ما می‌توانیم با اطمینان ادعا کنیم که: معنایِ نهاییِ زندگی‌هایمان را در پدرانگی یافته‌ایم. اولین مشکل این ادعا قرار گرفتنش بر وضعِ تناقضِ خاص است. این موضوع که پدر بودن معنای زندگی‌ام است مثل این است که بگویم معنای زندگیِ من در جریانِ مراقبت از زندگیِ شخصِ دیگری شکل می‌گیرد. به‌علاوه، پدر یا مادر بودن کاملاً درباره‌ی کارهایی‌ست که برای فرزندان‌مان انجام می‌دهیم. در نهایت، فعالیتی‌ست که نه به ما، بلکه معطوف به دیگران، یعنی فرزندانمان، است. یکی از دوستانم (که او هم ادعا می‌کند معنای زندگی‌اش را در پدرانگی یافته است) در نامه‌ای، با حروفِ درشت، دقیقاً چنین احساسی را بیان کرد که: «زندگیاش کاملاً در بچههایش خلاصه شده است!» اما در اینجا تناقضی وجود دارد: اگر زندگیِ پدری کاملاً درباره‌ی بچه‌ها باشد، پس اینطور به نظر می‌رسد که زندگیِ چنین پدری نمی‌تواند درباره‌ی پدر بودن باشد! چطور ممکن است چیزی که درباره‌ی پدر نیست معنایِ نهاییِ زندگی‌اش را تشکیل دهد؟ مادامی که مردم در فدا کردن خودشان به‌نفعِ دیگران واقعاً معنایی بیابند، آیا این تا حدی تناقض‌آمیز نیست که بگوییم معنایِ نهاییِ زندگیِ کسی از طریق انجام کاری به دست می‌آید که نه به خودش، بلکه معطوف به فردِ دیگری است؟ آیا مثل این نیست که بگوییم زندگی کسی اساساً، به نوبه‌ی خود، هیچ اهمیت یا معنایِ نهایی‌ای ندارد؟

هرچند مادرانی که ادعا می‌کنند مادرانگی معنایِ زندگی‌شان است هم با چنین تناقضی روبه‌رو می‌شوند[۲]، اما به‌گمانم این مورد مشکلِ خاصی را درخصوصِ مردان ایجاد می‌کند. پدران ارتباطِ بیولوژیکیِ تنگاتنگی را ندارند که میان بچه‌ها و مادرانشان وجود دارد. بچه‌هایمان هیچ وقت «جزئی از ما» نیستند، آن‌چنان که در شکم‌های مادرانشان حمل می‌شوند. ما پدرها هیچ نقشِ خاصی در به دنیا آمدن فیزیکی بچه‌ها (به غیر از اینکه آب را بجوشانیم، به مادران اجازه دهیم دست‌هایمان را فشار دهند، و تلاش کنیم که غش نکنیم!) نداریم. در واقع تمام کاری که ما را به لحاظ جسمی و فیزیکی تبدیل به پدر بیولوژیک می‌کند، از نتیجه‌ی نهاییِ تولدِ یک نوزاد بسیار متفاوت است. در نتیجه، فرزندانمان به نحوی که از ما جدایند از مادرانشان جدا نیستند. با توجه به این «مغایرتِ» تمام و کمالِ فرزندانمان، به نظر می‌رسد فعالیتی که به آن‌ها مربوط است نمی‌تواند ما را به معنایِ زندگی‌ برساند.

رابرت نوزیک بر این باور است که برای آنکه زندگی ما معنادار باشد نمی‌توانیم دست به دامن خدا بشویم، چون برعهده گرفتن نقشی برای به سرانجام رساندن اهداف دیگران نمی‌تواند به زندگیِ ما معنایی دهد. اگر اینطور بود برنامه‌ای که والدین برای فرزندان خود دارند برای معنا دادن به زندگی فرزندان‌شان کفایت می‌کرد. بنابراین ۳ راه پیش روی ماست: ۱) بی‌معنایی زندگی را بپذیریم و زندگی‌مان را خاتمه دهیم، ۲) معنای زندگی را پیدا کنیم و ۳) معنای زندگی را خودمان بسازیم. نوزیک بر این باور است که راه‌حل اول برای افراد محدودی جذاب و راه‌حل دوم کلاً غیرممکن است، بنابراین راهی باقی نمی‌ماند جز اینکه راه‌حل سوم را بپذیریم. ما باید با درگیرکردن خود در فعالیت‌های دیگر برای رسیدن به اهداف بزرگتر، خودمان معنا را در زندگی‌مان به وجود آوریم.

از آن جایی که این تناقض در وهله‌ی اول به‌طورِ خاصی مشکل‌ساز به نظر می‌رسد، به‌گمانم با نظر گرفتنِ چیستی پدر بودن به‌آسانی قابل‌حل باشد. پدرانگی شامل فعالیت‌هایِ متنوعی‌ست که دامنه‌اش از تعویض پوشک، شکلک درآوردن برای خنداندن بچه‌ها، شنیدن حرف‌هایشان و راهنمایی کردنشان درباره‌ی مسائل زندگی، بازی کردن با آن‌ها، یا گذراندن اوقات آرام و مسالمت‌آمیز در کنارشان متغیر است. هرچند در حقیقت چنین فعالیت‌هایی معطوف به افراد دیگری‌اند، اما چنانچه ما انجامشان می‌دهیم، به هر حال، فعالیتِ ما محسوب می‌شوند – کارهایی‌اند که ما انجامشان می‌دهیم. به‌علاوه چنین فعالیت‌هایی نتیجه‌ی انتخاب‌های ما هستند. لزومی ندارد که همه در وهله‌ی اول پدر باشند – گاهی حتی آن‌هایی که پدرند هم به دلایلِ مختلفی، فعالیت‌هایِ مذکور را انجام نمی‌دهند. اگر فعالیتهایِ مذکور را انجام می‌دهی، بنابراین آن‌ها فعالیت‌هایی‌اند که انتخابشان کرده‌ای.

چنین ادراکی به حلِ تناقضِ اشاره شده در بالا کمک می‌کند. هرچند پدر بودن شامل فعالیت‌هایی‌ست که به دیگران معطوف می‌شود، اما تا اندازه‌ای درباره‌ی ماست، چون در برگیرنده‌ی آن دست از فعالیت‌هایی‌اند که نتیجه‌ی انتخاب‌های ما هستند. خود ما هم کاملاً به این جریان بی‌ربط نیستیم. ما از طریقِ خاصیتِ انتخاب‌ها و فعالیت‌هایمان، دقیقاً درگیرِ جریانِ پدرانگی هستیم.

هدفم رفعِ تناقضی‌ست که در بالا اشاره شد، با رعایتِ اینکه پدرانگی‌ای که معطوف به دیگران است، لزوماً در تعیینِ معنایِ زندگیِ خودش ردصلاحیت نمی‌شود. به نظرم، چنین راه‌حلی نه تنها نشان می‌دهد که پدرانگی صلاحیتِ تعیینِ معنایِ زندگی را دارد، بلکه استدلال‌های قطعی‌ای را ارائه می‌دهد که بفهمیم پدرانگی واقعاً می‌تواند معنایِ زندگیِ یک مرد را تعیین کند.

اولاً بسیاری از فلاسفه ادعا می‌کنند که معنای زندگیِ یک فرد در هیچ صورتی در محدوده یا ارجاع به شخصِ دیگری شکل نمی‌گیرد. زندگی‌ای که حقیقتاً معنادار باشد از خودش فراتر می‌رود و در برخی از موارد تأثیرات قطعی و قابل‌ملاحظه‌ای برجای ‌می‌گذارد.[۳] با وجود برخی مخالفت‌ها با چنین نظری، دست‌کم اینکه چنین تأثیری می‌تواند مولفه‌ی معنایِ نهایی یک زندگی باشد، بحث‌برانگیز است. و در شرایطی که تمام جنبه‌هایِ این موقعیت ثابت باقی بماند، به نظر می‌رسد زندگی‌ای که تأثیر مثبت می‌گذارد، از یک زندگی معمولی معنادارتر باشد؛ که با توجه به این مطلب، این به دیگران معطوف شدن‌هایِ پدرانگی واقعاً می‌تواند مشکل به حساب نیاید، بلکه استدلالِ ممکنی باشد که چرا پدرانگی می‌تواند برای برخی از مردان معناییِ نهایی را فراهم آورد.

در واقع این نکته مرا به زمانی برد که متقاعد شده بودم که پدرانگی معنای زندگی‌ام را تشکیل داده است. وقتی که پسرم تنها شش ماه داشت و من در خانه داشتم تماشایش می‌کردم. به یاد دارم که در آن زمان، درباره‌ی موضوعاتِ متنوعِ بسیاری نگران بودم: امور مالی، شغل، روابط و غیره. متوجه شدم باید پوشکش عوض شود و او را به اتاقش بردم. وقتی داشتم پوشکش را عوض می‌کردم، شکلک و صداهای خنده‌دار درمی‌آوردم تا او را بخندانم. (خوشبختانه همیشه، به استنادِ خودش، مهارتِ خاصی در این زمینه داشتم) و او می‌خندید! آنقدر غش‌غش خندید که از حال رفت. در همان لحظه بود که فهمیدم تمام چیزی که واقعاً اهمیت دارد چنین اثرگذاریِ مثبتی بر پسرم است. اصلاً اهمیتی نداشت که بقیه‌ی چیزها در زندگی‌ام چقدر بد بودند، چون در آن لحظه، کاری وجود نداشت که با انجامش اثرِ بزرگتری در دنیا برجای ‌بگذارم. حتی اگر تمام نگرانی‌ها و مشکلاتِ دیگر زندگی‌ام را حل می‌کردم برایم به اندازه‌ی کاری که در آن لحظه داشتم انجام می‌دادم اهمیت نداشت: شاد کردن پسرم به بهترین وجه. درواقع در آن لحظه، هیچ کسی در دنیا از پسر من خوشحال‌تر نبود و علتش کاری بود که من می‌توانستم برایش انجام دهم. هرچند شاید چیزِ مضحکی، به اندازه‌ی صورت خنده‌دارِ من، وجود داشته باشد، اما کاری که من کردم، تا جایی که به پسرم ربط داشت، تاثیرِ بی حد و حصری بر او گذاشت. متوجه شدم که من و توجه‌ام، صرف نظر از اینکه در زندگی‌ام چه اتفاقی می‌افتد، بی‌نهایت برای پسرم اهمیت دارد.

هدف من ارائه‌ی این تصورِ خوش‌بینانه‌ نیست که اگر موقعِ تعویضِ پوشک‌ِ بچه‌هایتان بخندانیدشان، هیچ چیزِ دیگری مهم نیست و تمام مشکلات زندگی‌تان حل می‌شود. اصلاً اینطور نیست. مشکلات همچنان سرِ جایِ خودشان‌اند و من همچنان مجبورم که به آن مشکلات و سایرِ مشکلاتِ روزانه رسیدگی‌ کنم. نه، منظورم این نیست که یک پدر همیشه می‌تواند فرزندانش را خوشحال کند – بیشتر وقت‌ها نمی‌توانند. درعوض، به‌گمانم، آنچه در آن لحظه مرا بسیار متأثر کرد، این بود که می‌توانستم تأثیرِ مثبتی بر پسرم بگذارم و چنین تأثیرگذاریِ مثبتی از هر چیزی در زندگی‌ام برایم مهم‌تر بود. قطعاً هر لحظه‌ی خاصی که پسرم را می‌خندانم، تمام می‌شود و او دیگر نمی‌خندد. اما خوشبختانه لحظه‌ای که قادرم تأثیرات مثبتی بر پسرم بگذارم – چه با شنیدنِ حرف‌هایش، راهنمایی و کمک کردن به او، یا هر کار دیگری- هرگز سپری نمی‌شود. و تا زمانی که این‌چنین باشد زندگی‌ام معنادار خواهد بود.

سندرم آشیانه خالی نوعی حس اندوه و تنهایی‌ست که پس از آنکه فرزندان به قصد جدا زندگی کردن یا رفتن به دانشگاه برای اولین بار خانه را ترک می‌کنند، پدر و مادر یا سرپرست ممکن است به آن دچار شوند. این سندرم یک عارضه بالینی نیست. به همین دلیل بیشتر پدر و مادرها دلشان می‌خواهد نزدیک به فرزندان‌شان زندگی کنند تا هر لحظه این امکان وجود داشته باشد که به کمکِ آنها بشتابند. در قسمت هجدهم از فصل چهارم سریال «خانواده‌ی امروزی» فیل تلاش می‌کند تا طرز کار آبگرمکن را به دخترانش یاد بدهد و آنها اصرار دارند که این کار بیهوده است، چون اگر روزی آبگرمکن‌شان نیاز به تعمیر داشت، همیشه می‌توانند به تعمیرکار زنگ بزنند. در نهایت فیل از این کار صرف‌نظر می‌کند، چون فکر می‌کند اینکه بچه‌هایش به او در آینده نیاز داشته باشند، خوب است چون باعث می‌شود دلیلی برای زنگ زدن به او و کمک گرفتن از او داشته باشند و می‌گوید: «یک روز آنها با تلفن‌های هولوگرامی‌شان به من زنگ می‌زنند و می‌گویند: “کمکم کن بابا، تو تنها امید منی” و در آن روز من خوشبخت‌ترین پدر دنیا خواهم شد.»

اگر اینطور باشد، پس مشکلِ ابتدایِ فصل واقعاً دیگر یک مشکل نخواهد بود، بلکه درعوض، روشی را ارائه می‌دهد تا بفهمیم که چگونه پدرانگی می‌تواند معنایِ نهاییِ زندگیِ بعضی از مردان را تعیین کند؛ آن هم دقیقاً به این علت که پدرانگی فعالیتی‌ست که معطوف به دیگران است.

همچنین در پاسخ به تناقض ابتدایِ بحث، اشاره کرده بودم که در بسیاری موارد پدرانگی دربردارنده‌ی فعالیت‌هایی‌ست که نتیجه‌ی انتخاب‌های ما هستند. اکنون نشان می‌دهم که دو ویژگیِ پدرانگی – فعالیت‌ها و انتخاب‌ها- استدلال‌های بیشتری را ارائه می‌دهند مبنی بر اینکه یه فرد می‌تواند معنای زندگی‌اش را در پدر بودن بیابد. درواقع، فلاسفه به هر دو ویژگی به عنوان مؤلفه‌هایی که معنایِ زندگی را تعیین می‌کنند، به طورِ وسیعی اشاره کرده‌اند.

از جنبه‌ی فعالیت‌ها شروع می‌کنیم. هرچند بعضی‌ها انکار می‌کنند که فعالیت‌ها لازمه‌ی یک زندگی معنادارند، اما انگار جایِ بحث نمی‌ماند که انجام فعالیت‌هایِ خاص می‌تواند به یک فرد در تعیینِ معنایِ نهاییِ زندگی‌اش کمک کند. جالب است حتی بعضی از کسانی که هرگونه معنایی در زندگی را تکذیب می‌کنند (پوچ‌گرایان)، اغلب فعالیت کردن را توصیه می‌کنند، چون فعالیت کردن دست‌کم به کسانی کمک می‌کند که می‌خواهند به زندگی‌هایِ بی‌معنایشان فکر نکنند. به نظر می‌رسد هر دو طرف موافقند که فعالیت کردن ارزشمند است. و اگر معتقدی که پدرانگی به زندگیت معنا می‌دهد، پس اطمینان داری که فعالیت‌هایِ پدرانه به فراهم آوردنِ چنین معنایی کمک کرده است.

احتمالاً این ایده‌ که فعالیت پدرانه به زندگی معنا می‌دهد، همانی‌ست که «سندرومِ آشیانه‌ی خالی»[۴] را به وجود می‌آورد، سندرومی که برای برخی از والدین بسیار سخت است. هرچند همچنان فعالیت‌های پدرانه‌ای وجود دارد که یک پدر می‌تواند برای فرزندی که خانه را ترک کرده است انجام دهد، اما تعدادِ چنین فعالیت‌هایی بی‌شک به شدت کم می‌شود. به‌علاوه، بسیاری از فعالیت‌هایِ باقی‌مانده، مانند کمکِ مالی، واقعاً دیگر شبیه به فعالیت نیستند؛ که توضیح می‌دهد چرا بعضی از پدرها مصرند وقتی به خانه‌ی فرزندانشان می‌روند، کارهایی برایشان انجام دهند. همچنین توضیح می‌دهد که چرا والدین معمولاً می‌خواهند در نزدیکیِ فرزندانشان زندگی کنند – هرچه از آن‌ها دورتر باشند، سخت‌تر می‌توانند برایشان کاری انجام دهند.

پدرانگی از طریقِ خاصیتِ فعالیت‌هایِ پدرانه است که به زندگی معنا می‌دهد. اگر پدری معنایِ زندگی‌اش را از انجام چنین فعالیت‌هایی دریافت کند، به این خاطر است که او خودش انجام چنین فعالیت‌هایی را انتخاب کرده است. همانطور که در بالا اشاره کردم، بسیاری از پدران (به دلایل مختلف) فعالیت‌های پدرانه‌ ندارند. اگر شما این‌چنین نیستید، به‌خاطرِ این است که آزادانه انتخاب کرده‌اید که چنین فعالیت‌هایی را انجام دهید. به‌علاوه، ایده‌ی انتخابِ آزادانه‌ی انجامِ کاری، تاریخی طولانی دارد که با زندگیِ معنادار مرتبط است. انتخاب‌های حتمی‌تان برای انجامِ کاری به این معناست که آنچه که انتخابش کرده‌اید، حتماً برایتان ارزشی ایجاد می‌کند، وگرنه انتخابش نمی‌کردید. درواقع، فلاسفه‌ی اگزیستانسیالیستی، پیش‌تر می‌روند و می‌گویند که خودِ این انتخاب‌های حتمی‌تان‌اند که به فعالیتِ منتخب ارزش می‌دهند –چیزی که انتخابش کرده‌ام برایم معنادار می‌شود چون من انتخابش می‌کنم.[۵]

شاید یک داستانِ کوتاهِ بی ربط به پدر بودنم، بتواند به روشن شدنِ نکته‌ی آخر کمک کند. یک سال تابستان در یک کشورِ خارجی کلاسِ زبان می‌رفتم. دختری به نام سالی[۶] در آن کلاس بود که جوی‌ِ دو سر دوست داشت، ولی در جایی که زندگی می‌کرد جو پیدا نمی‌شد. سالی و من، آن زمان فقط دوست بودیم و تمایلی نداشتیم که رابطه‌مان را جدی کنیم. یک روز، بدونِ دلیلِ خاصی، تصمیم گرفتم که برای سالی جو پیدا کنم و بخرم. این کار را انجام دادم. حالا ممکن است که فکر کنید چنین کاری سالی را عاشقانه به سمت من جذب کرده است. اما برعکس، در پی چنین کاری احساسِ سالی به من عوض نشد بلکه احساس من بود که عوض شد! پس از خریدِ جو، من بلافاصله عاشقانه مجذوبِ سالی شدم. نه نگاهش، و نه اخلاق و رفتارش، نسبت به من تغییر نکرد. درعوض، به نظر می‌رسید انتخاب من برای انجام کاری برای سالی سبب شد که او ارزش بیشتری برایم پیدا کند. حالا سالی برایم معنایِ بیشتری دارد، چون خودم انتخاب کرده بودم کاری برایش انجام دهم. (همانطور که احتمالاً خوانندگان حدس زده‌اند، هیچ‌وقت به نظر نرسید که سالی حس مشابهی به من داشته باشد. شاید اگر او را متقاعد می‌کردم که برایم مقداری ژامبون و تخم‌مرغ بخرد اوضاع متفاوت می‌شد!)

می‌دانم که این داستان، نه ادعای اگزیستانسیالیست‌ها را مبنی بر اینکه انتخاب‌ها ارزش‌آفرینند اثبات می‌کند و نه من علاقه‌ای به پرداختن به این موضوع دارم. نکته‌ی اصلی این است که انتخاب‌های یک فرد دقیقاً بستگی دارد به آنچه که او ارزشمند و ازاین‌رو معنادار می‌یابد. اگر انتخاب کرده‌اید که فعالیت‌هایِ پدرانه را انجام دهید – به‌ویژه اگر پدرانگی را جنبه‌ی اساسیِ زندگی‌تان لحاظ کرده باشید – دراین صورت ادعایی که می‌گوید پدرانگی، معنایِ زندگیِ شماست، واقعاً برایتان معنادار می‌شود. به‌علاوه، توجه داشته باشید که این بدان معنا نیست که سایرِ جنبه‌هایِ زندگی‌تان (ازدواج، شغل، پسر والدینتان بودن) بی‌معنا یا بی‌ارزش باشند. درعوض، می‌خواهم بگویم که اگر، مثل من، پدر بودن را همان چیزی بدانید که معنایِ نهاییِ زندگی‌تان را تعیین می‌کند، احتمالاً در برخی از موارد به این علت است که انتخاب کرده‌اید پدر باشید و فعالیت‌های پدرانه انجام دهید.

سیزیِف یا سیسیفوس قهرمانی در اساطیر یونان است. او فرزند آیولوس پادشاه تسالی و انارته و همچنین همسر مروپه است. سیزیف پایه‌گذار و پادشاه حکومت افیرا (کورینتوس کنونی) و مروج بازی‌های ایسمی (بازی‌هایی که از لحاظ اهمیت در رده‌ی بازی‌های المپیک قرار داشتند و هر دو سال یکبار برگزار می‌شدند) به حساب می‌آید. او به علت خودبزرگ‌بینی و حیله‌گری به مجازاتی بی‌حاصل و بی‌پایان محکوم شد که در آن می‌بایست سنگ بزرگی را تا نزدیک قله‌ای ببرد و قبل از رسیدن به پایان مسیر، شاهد بازغلتیدن آن به اول مسیر باشد؛ و این چرخه تا ابد برای او ادامه داشت. به همین دلیل و از طریق تأثیر آثار کلاسیک یونانی بر فرهنگ مدرن امروزه انجام وظایفی را که در عین دشواری، بی‌معنی و تمام نشدنی نیز هستند، گاهی «سیزیف‌وار» خطاب می‌کنند. فردریش ولکر این داستان را نمادی از جستجوی بیهوده انسان در پی علم می‌داند؛ و سالمون ریناخ معتقد است که تنبیه سیزیف برای آن است که وی ساختمانی عظیم بنا کرد و با گستاخی خود را بالاتر از خدایان دانست. آلبر کامو در مقاله‌ای در سال ۱۹۴۲ سیزیف را نمایانگر پوچی زندگی انسان دانست، اما در پایان چنین نتیجه می‌گیرد «باید سیزیف را شاد تصور کرد زیرا تلاش و جدال برای دستیابی به قله‌ها به تنهایی برای پر کردن دل انسان کافیست.» کامو می‌گوید: «سیزیف از این طریق که از همه‌ی آنچه که ورای تجربه‌ی مستقیم او قرار دارد چشم پوشی می‌کند و به دنبال علت و فایده‌ی عمیق‌تری نمی‌گردد، پیروز است.»

تأکید بر انتخابِ انجامِ فعالیت‌هایِ پدرانه مشکل دیگری را با این ادعا پیش می‌آورد که پدرانگی معنای زندگی‌ست. درواقع این مشکل، نسخه‌ای از مشهورترین جدل‌هاست علیه اینکه آیا اصلاً زندگی معنایی دارد یا نه! برای توضیح این مشکل لازم است افسانه‌ی یونانِ باستان درباره‌ی مردی به‌نام سیزیف[۷] را مورد ملاحظه قرار دهیم. براساس این افسانه، سیزیف به‌واسطه‌ی گناهانش محکوم به مجازاتِ سختی شد. خدایانِ یونان مجبورش کردند تخته سنگِ بزرگی را به بالایِ تپه بغلتاند؛ کاری که مستلزم تلاش، مقاومت، و مشقتِ فراوان بود. بالاخره، بعد از اینکه سیزیف تخت سنگ را به بالای تپه کشاند، خدایان آن را به پایین هل ‌دادند و او را مجبور کردند دوباره همین جریان را از سربگیرد. قسمتِ به‌شدتِ بی‌رحمانه‌ی چنین مجازاتی این است که این سناریو تا ابد از اول تکرار می‌شود.

وجود سیزیف الگوی یک زندگی بی‌معناست.[۸] شامل فعالیتی بی‌پایان و تکراری‌ (هل دادن یک سنگ) است که هیچ مقصد و ارزشی ندارد. سیزیف از هل دادن سنگ هرگز چیزی به دست نمی‌آورد، به‌ جزاینکه مجبور شود دوباره سنگ را هل دهد. زندگی‌اش بی‌معنا به نظر می‌رسد. به همین ترتیب، تصور می‌شود تلاش برای ساختنِ معنایِ زندگی، به‌دور از فعالیت‌ها، بی‌معنا باشد. هروقت فعالیتی را به پایان می‌رسانیم، فعالیتِ دیگری را بر عهده می‌گیریم و به همین شکل ادامه می‌دهیم تا بمیریم. ساختن معنای زندگی‌هایمان از طریق فعالیت‌هایِ پدرانه با چالشی مشابه روبه‌رو می‌شود. هروقت فعالیتی پدرانه به اتمام می‌رسد، دیگری سر بلند می‌کند. به نظر می‌رسد که تمامی ندارد. اینطور به نظر می‌رسد که ما پدران، مثل سیزیف، سنگِ پدرانگی را بی‌وقفه از تپه بالا می‌بریم. آیا مسیرِ یافتن معنایِ زندگی، واقعاً مثل تقلای سیزیف ا‌ست؟

وضعیت سیزیف واقعاً وخیم به نظر می‌رسد. اما لازم نمی‌بینم که ما پدران به این بی‌معنایی آنچنان بها دهیم، چراکه تفاوت بزرگی میان سیزیف و ما وجود دارد. موضوعِ فعالیتِ سیزیف یک سنگ است، درحالی‌که موضوعِ ما بچه‌هایمانند! علت اینکه ماجرایِ سیزیف به نظرمان بد و ناخوشایند می‌آید این است که او مجبور است انرژی زیادی را برای موضوعی بی‌معنی‌ صرف کند، موضوعی که براساسِ یک سنگ ساخته شده است. چه‌کسی به سنگ‌ها اهمیت می‌دهد؟ اما فرزندانمان سنگ نیستند (هرچند به نظر می‌رسد که در سال‌های نوپایی‌شان تمایل دارند که به بالا پرتشان کنیم!). آنطور که به فرزندانمان بها می‌دهیم به سنگ‌ها بها نمی‌دهیم. به‌علاوه، فرزندانمان، برخلافِ سنگ‌ها، درنتیجه‌ی تلاش‌هایمان بزرگ می‌شوند، تغییر می‌کنند و بالغ می‌شوند. بنابراین، زندگی‌هایمان که مربوط به فعالیت‌های کودکان ا‌ست، نمی‌تواند آنچنان بی‌معنا به نظر برسد که زندگیِ سیزیف که مربوط به فعالیتِ سنگ است برایش بی‌معناست. ما تنها سنگِ بی جانی را به بالای تپه هل نمی‌دهیم، بلکه کارهایی که انجام می‌دهیم برایِ وجودِ انسانیِ زنده و معقول دیگری، اهمیت دارد. سنگ‌ها آنچنان که فرزندانمان برایمان ارزشمندند، ارزشی ندارند.

نکته‌ی آخر نگرانی‌هایِ بیشتری ایجاد می‌کند. آیا این حقیقت دارد که سنگ‌ها آنچنان که فرزندانمان برایمان ارزشمندند ارزشی ندارند تا به این عنوان مانعِ سرنوشتِ سیزیفی‌مان بشوند؟ ممکن است به نظر بیشتر خوانندگان مسخره به نظر برسد که شهامت پرسیدن چنین سؤالی را داشتم، اجازه دهید توضیح دهم که چرا پاسخ لزوماً آنچنان که معلوم به نظر می‌رسد، روشن نیست. به یاد بیاورید که از ادعایی دفاع می‌کردیم مبنی بر اینکه پدر بودن، معنای زندگیِ برخی از ما مردان را تشکیل می‌دهد. اما همین الگو را برای فرزندانمان در نظر بگیریم. در این مورد، پدر (یا مادرِ) فرزندانشان بودن، به زندگی‌هایشان معنا می‌دهد. و معنای زندگی فرزندانشان (نوه‌هایِ ما)، در پدر (یا مادر) بودن است و همینطور تا آخر؛ که در اصطلاح فلاسفه، چنین تسلسلی، زنجیره‌ای از کالاهایِ ظاهراً وسیله‌ساز می‌سازد که هیچ کالایِ حقیقی‌ای در پایانِ این زنجیره وجود ندارد؛ ظاهرا هیچ «ارزشِ» مستقل و خودمختاری که زنجیره را محکم نگه دارد، وجود ندارد.

اجازه دهید این نکته را به شکل متفاوتی بیان کنم. معمولاً، ارزشی‌ که در درون فعالیت‌هاست، چیزهایی متفاوت با خودِ فعالیت‌ها تولید می‌کند. به‌عنوان مثال، ارزشی که در کیک‌پزی وجود دارد، کیکی را تولید می‌کند که خوردنی‌ست. اگر تنها هدفِ کیک‌پزی، پختنِ کیک‌هایِ بیشتر باشد، کیک‌ها پشت‌سرهم پخته می‌شوند، و دراین‌صورت فکر می‌کنید که من دیوانه‌ام که می‌گویم کیک‌پزی ارزشی دارد، چراکه تمام کاری که می‌تواند انجام دهد، پختنِ کیک‌هایِ بیشتر است! اما آیا آنچه که در دو پاراگرافِ اخیر گفته‌ام شبیه به این نیست که هدفِ پدر بودن این است که فرزندانمان می‌توانند پدر باشند همانطور که فرزندانِ آ‌ن‌ها می‌توانند پدر باشند و الی آخر؟ و اگر این‌چنین باشد، پس پدر بودن چگونه می‌تواند معنایی نهایی داشته باشد؟ قطعاً پدرانگی می‌تواند احساسِ معناداری به دستمان دهد، اما احساس لزوماً با واقعیت یکسان نیست. همانطور که یکی از فلاسفه‌ی مشهور بیان کرده است، حتی سیزیف هم اگر خدایان عشقِ غلتانیدن سنگ‌ها به بالایِ تپه را به او القا می‌کردند، می‌توانست زندگی‌اش را معنادار احساس کند. چنین احساسی، قطعیتِ بی‌معناییِ موقعیتش را تغییر نمی‌دهد.[۹] به‌همین‌ترتیب، اگر ما پدران به عقب بر‌گردیم و به تصویری که الان ترسیم کرده‌ام نگاه ‌کنیم، ممکن است ببینیم که احساسِ معنادار بودنی که از پدرانگی دریافت می‌کنیم، با واقعیت تطابق  ندارد. به نظر می‌رسد که چالش مطرح شده‌ی افسانه‌ی سیزیف باقی بماند و تا نسل‌های بعدی گسترش ‌یابد: من یک پدر هستم و پسرم هم می‌تواند یک پدر باشد و پسرش و به همین ترتیب تا آخر.

معمولاً، ارزشی‌ که در درون فعالیت‌هاست، چیزهایی متفاوت با خودِ فعالیت‌ها تولید می‌کند. قطعاً پدرانگی می‌تواند احساسِ معناداری به دستمان دهد، اما احساس لزوماً با واقعیت یکسان نیست. همانطور که یکی از فلاسفه‌ی مشهور بیان کرده است، که حتی سیزیف هم اگر خدایان عشقِ غلتانیدن سنگ‌ها به بالایِ تپه را به او القا می‌کردند، می‌توانسته زندگی‌اش را معنادار احساس کند، اگر خدایان عشقِ غلتانیدن سنگ‌ها به بالایِ تپه را به او القا می‌کردند. چنین احساسی، قطعیتِ بی‌معناییِ موقعیتش را تغییر نمی‌دهد. به‌همین‌ترتیب، اگر ما پدران به عقب بر‌گردیم و به تصویری که الان ترسیم کرده‌ای م نگاه ‌کنیم، ممکن است ببینیم که احساسِ معنادار بودنی که از پدرانگی دریافت می‌کنیم، با واقعیت تطابق ندارد. هیچ چیز ضمانت نمی‌کند که هرکسی باید معنای زندگی‌اش را در والد بودن بیابد. حتی اگر فرزندانمان زندگی‌هایِ بی‌معنایی داشته باشند، به این معنا نیست که فاقدِ ارزش هم باشند. درواقع، از آن‌جایی که قبلاً از ارزشمند بودن‌شان مطمئن بوده‌ایم، امیدواریم که، به خاطر خودشان، در زندگی‌هایشان معنایی بیابند. اگر فرزندانمان واقعاً، به‌خودیِ‌ خود، ارزشمندند، پس پدری کردن برایشان می‌تواند به زندگی‌هایمان معنا دهد.

چالش سیزیف واقعاً ترسناک و اغلب پاسخگویی به آن دشوار است. به احتمالِ زیاد، علتِ آنکه بیشتر فلاسفه، مشکلِ معنایِ زندگی را در وهله‌ی اول مطرح نمی‌کنند، غیرقابل‌انکار بودنش باشد: با اینکه بسیار دشوار است، اما به‌گمانم بتوانیم چیزهای اندکی درباره‌اش بگوییم. اصل اولی که باید به آن توجه کنیم این است که بعضی فعالیت‌ها تا جایی ارزشمندند که کسی از آنها لذت ببرد. به‌عنوان مثال، بعضی از سرآشپزها برای کیک‌پزی ارزش قائل‌اند، نه تنها به این دلیل که دسری شیرین و خوشمزه تولید می‌کند، بلکه به این خاطر که خود فعالیت کیک‌پزی برایشان لذت‌بخش است. به‌ همین‌ ترتیب، فعالیت‌های واقعیِ پدرانه می‌توانند برای کسی ارزشمند باشند، صرف‌ نظر از اینکه فرزندان خودشان پدر یا مادر می‌شوند یا خیر.

به‌گمانم، بتوان فرض را اینگونه به چالش کشید که فرزندانمان، مستقل از پدرانگی و مادرانگیِ خودشان هیچ ارزشی ندارند. اولاً، همانطور که گفتم هیچ چیز ضمانت نمی‌کند که هرکسی باید معنای زندگی‌اش را در والد بودن بیابد. واقعاً برای خود من (و احتمالاً برخی از شما) این‌چنین بوده است. بنابراین، لزومی ندارد که «زنجیره‌»ی ظاهراً بی‌ارزشی که در بالا به آن اشاره کردم، شروع شود. دوماً، ضرورتی ندارد که ارزش، عینِ معنا باشد.[۱۰] حتی اگر فرزندانمان زندگی‌هایِ بی‌معنایی داشته باشند (که امیدواریم این‌چنین نباشد)، به این معنا نیست که فاقدِ ارزش هم باشند. درواقع، از آن‌جایی که قبلاً از ارزشمند بودن‌شان مطمئن بوده‌ایم، امیدواریم که، به خاطر خودشان، در زندگی‌هایشان معنایی بیابند. بررسیِ تمام راه‌های ممکن برای ارزش دادن به کسی از حوصله‌ی بحث خارج است (تاریخِ فلسفه موارد متنوعی ارائه داده است مانند منطقِ فرد و موقعیتِ او به عنوانِ مخلوقِ موجودی الهی). و اگر فرزندانمان واقعاً، به‌ خودیِ‌ خود، ارزشمندند، پس پدری کردن برایشان می‌تواند به زندگی‌هایمان معنا دهد.

بعضی‌ها، بی‌شک، معتقدند که من در اصلِ چالشِ سیزیف به خطا رفته‌ام؛ و می‌پرسند که چطور پدرانگی یا هرچیزِ دیگری اهمیت دارد وقتی که همه‌مان به هر شکل روزی خواهیم مرد؟ در واقع، به محضِ اینکه خورشیدمان بسوزد، احتمالاً تمامِ گونه‌ی انسان‌ها از بین خواهند رفت. با توجه به این، آیا تمام به‌اصطلاح سنگ هل دادن‌های ما و فرزندانمان به پوچی منجر نمی‌شود؟ و حتی اگر قرار نبود که بمیریم، باز هم باورش دشوار است که هر کاری که در زندگی‌هایمان انجام می‌دهیم معنادار است، درحالی‌که ما و زندگی‌هایمان در مقابلِ گستردگی وسیع عالم بسیار کوچکیم. آیا هل دادنِ سنگِ کوچکِ پدرانگی‌مان در گوشه‌ی کوچکی از عالم، در حقیقت معنایی دارد؟

فکر کردن درباره‌ی مورد دوم، فلاسفه‌ای که با معنای زندگی سر و کار دارند را دائماً می‌آزارد. درحالی که نمی‌خواهم در اینجا به تمام آن‌ها اشاره کنم، باید چند نکته را خاطرنشان کنم. اولاً، امکان دارد آن دسته از کسانی که اعتقاداتِ مذهبیِ خاصیِ به زندگیِ پس از مرگ دارند، به دلایلِ مختلفی، از کوتاهی و ضعفِ زندگیِ زمینی‌مان ‌نرنجند.[۱۱] دوماً، کوتاهیِ زندگی‌هایمان شاید دیگر یک مسئله نباشد. اگر زندگی‌ام باید برایِ من معنایی داشته باشد، آن معنا را همین حالا، در طولِ زندگی‌ام می‌خواهم، نه اینکه هزاران سال دیگر به آن برسم. این واقعیت که زندگی‌ام هزارانِ سالِ دیگر معنایی نخواهد داشت، به‌نحوی ربطی به من ندارد، چون تا هزار سال دیگر وجود نخواهم داشت! با در نظر گرفتن ضعف‌مان، نکته‌ی مشابهی می‌توان گفت. اهمیتی نمی‌دهم اگر زندگی‌ام در پلوتون یا کهکشانی دورافتاده، معنا داشته باشد. من در آنجاها زندگی نمی‌کنم! اگر زندگی‌ام باید به هر صورتی معنایی داشته باشد، بهتر است که همین جا در این گوشه‌ی کوچک عالم، معنایی داشته باشد. و از آنجایی که زندگی‌ام همیشه در همین گوشه‌ی کوچکِ عالم بوده است، پس فقط چیزهایی که در آن اتفاق می‌افتند، برایم اهمیت دارند، مانند پدر بودن.

همانطور که در ابتدایِ فصل اشاره شد، هدف من نشان دادن این نیست که تمام پدران باید معنایِ نهایی زندگی‌هایشان را در پدرانگی بیابند. همینطور ادعا نکردم که سایرِ جنبه‌هایِ زندگیِ یک پدر، بی‌معنا و در ارائه‌ی معنایِ نهایی به زندگیِ بعضی از مردان ناتوان است. بلکه، قصدم ارائه‌ی برخی از تفکراتِ فلسفی مبنی بر این بود که کسانی که آن‌ها را اتخاذ می‌کنند، بدون هرگونه پیش‌نیازِ استدلالِ فلسفی، از قبل می‌دانستند که پدرانگی همان چیزی‌ست که به زندگی‌هایشان معنایِ نهایی می‌دهد. هرچند چنین استدلال‌هایی الزاماً فلاسفه‌ی حرفه‌ای را که نسبت به معنادار بودن زندگی شکاکند، متقاعد نمی‌کند، اما می‌تواند برای آن دسته از مردانی که می‌خواهند توضیح دهند چرا «بابا» نامِ حقیقی‌شان است، سودمند باشد.


پانویس‌ها:

[۱] Michael Barnwell

[۲] This paradox was pointed out in Sarah Conly, “Can a Life of Child-Rearing Be Meaningful?” Philosophy Now 24 (1999): 24.

[۳] بسیاری از فلاسفه از جمله رابرت نوزیک، سوزان وولف، دیوید شومیتز به این نکته اشاره کرده‌اند. لطفا توجه داشته باشید که چنین ادعایی نمی‌گوید به خاطر اینکه کسی شاد است و لذت می‌برد، باید زندگی‌اش از خودش فراتر رفته و بر دیگران اثر بگذارد. لذت و معنادار بودن دو مفهومِ متفاوتند، و هیچ یک از آن‌ها لزوما به وسیله‌ی دیگری معنی پیدا نمی‌کنند. به‌علاوه، این ادعا که تاثیرگذاری، بخشی از زندگیِ معنادار است، دلالت نمی‌کند که هر تاثیری بر دیگران، به تعیینِ معنیِ زندگی‌اش کمک می‌کند. اینکه کدام یک از تاثیرات، معناسازِ زندگی در نظر گرفته می‌شوند و کدام نه، پرسشی‌ مجزاست که اینجا پیگیری نمی‌شود.

[۴] empty nest syndrome سندرم آشیانه‌ی خالی نوعی حس اندوه و تنهایی‌ست که پس از آنکه فرزندان به قصد جدا زندگی کردن یا رفتن به دانشگاه برای اولین بار خانه را ترک می‌کنند، پدر و مادر یا سرپرست ممکن است به آن دچار شوند. این سندرم یک عارضه بالینی نیست.

[۵] شاید معروف‌ترین مثال مرد جوانِ فرانسوی‌ای باشد که مجبور به انتخاب است که یا کنار مادرش بماند یا به نیروی آزادِ فرانسوی در انگلستان در طولِ جنگِ جهانیِ دوم بپیوندد. اگزیستانسیالیزم و عواطفِ انسانی از ژان پل سارتر را بخوانید. ترجمه‌ی برنارد فرچمن (نیویورک: کتابخانه‌ی فلسفه، ۱۹۴۸)

[۶] Sally

[۷] Sisyphus

[۸] The most famous discussion of Sisyphus’ relation to the meaning of life is Albert Camus, The Myth of Sisyphus and Other Essays, trans. Justin O’Brien (New York: Vintage, 1991).

[۹] Richard Taylor, “The Meaning of Life,” in Good and Evil (New York: Macmillan, 1970), pp. 256–۶۸٫

[۱۰] Robert Nozick makes this point in “Value and Meaning,” in Philosophical Explanations (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1981), pp. 162–۹٫

[۱۱] باید به این نکته توجه شود که برخی فلاسفه‌ استدلال می‌کنند جذب شدن به سنت‌های مذهبی خاص یا زندگی پس از مرگ، لزوما سولاتی درباره‌ی معنایِ زندگی را حل نمی‌کند. رفعِ این مسائل، خارج از حوزه‌ی این مقاله است.

 

ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT