واقعیت این است که زندگی و مرگ هنگامی معنا پیدا می‌کنند که آنقدر بزرگ می‌شویم تا معنای زمان را درک کنیم. پیش از آن همه بی‌خبریِ کودکی‌ست. در بی‌زمانی بیدار شدن، خندیدن، گریه کردن، بازی کردن و خوردن و خوابیدن. همه در بی‌خبری، از اینکه آنچه می‌گذرد زمان است و غفلت از اهمیت آن. در بی‌خبریِ کودکی، زمان چیزی‌ست که هیچوقت تمام نمی‌شود، مثل مادر، پدر، دوست، بازی، آب، همسایه و همه چیز دیگر. مادر موجودی‌ست که همیشه در کمال زیبایی و مهر هست، پدر همیشه می‌آید، اگر این بازی تمام شد بازی دیگر…

زمانِ کودکان زُروانِ بی انتهاست.

با اولین برخورد حقیقی با مرگ (بواسطه مرگ دیگران) دستمان می‌آید زمان یک بستنی است که یا وقتی خوردیمش تمام می‌شود، یا که نه اگر لفتش دهیم آب می‌شود، می‌چکد و بی‌شکل و بی‌مصرف، حیف می‌شود. و مرگ نقطه پایانِ زمان، مادر، پدر، بازی… و ما.

پس از آن فکر می‌کنیم، یا حتی فکر نکرده می‌دانیم که باید تا رسیدن به نقطه پایان، به طریقی بازی کنیم و خود را سرگرم کنیم. حالا زمان می‌شود فرصت، پدیده‌ای ارزشمند که اگر دیر بجنبی، از دست خواهد رفت. هرکسی راهی برای گذران آن پیدا می‌کند تا متوجه خورده شدن و کم شدن و آب شدنش نشود و انتظار ساعت مرگ را در بی‌خبری بکشد. حالا تلاش می‌کنیم تا شاید باز به خاطره‌ی بی‌خبریِ کودکی دست یابیم و حقیقت تیک تاک ساعت را نشنویم. پس همه‌ی ما با هر کاری که می‌کنیم به نوعی قصدمان سرگرمی و فراموشی‌ست تا لحظه موعود. باید راهی پیدا کنیم که بستنی‌هایمان را با لذت کامل بخوریم و نگذاریم ذرهّ‌ای از آن آب و بی‌شکل و بی مصرف رها شود.

نمی‌دانم چقدرش آب شد و چقدرش خورده. اما می‌دانم که مسئول آنچه برسر بستنی من می‌آید خودم هستم. نمی‌دانم چقدر می‌شود شل و وارفته شدنش را گردن گرمی هوا انداخت، گاهی هوا چنان گرم است که بستنی که هیچ خودمان هم آب می‌شویم، اما لابد باز هم راهی هست.

صبر، صبوری. ایستادن، آهسته رفتن و صبوری کردن، شاید این تنها راهی هست که می‌شود تا با آن چیزهایی را که احتمالاً اسمش ناملایمات است را تحمل کرد. تحمل کردن تا فهمیدن اینکه چه چیزی می‌شود از آنها ساخت، این ناملایمات به چه دردی می‌خورند، بلاخره هر چیزی در این دنیا به دردی می‌خورد! باید دید این اضافات دردآلود، با رازهای بیهوده برملا شده‌ی هستی، با نقاط تاریک چه کار می‌شود کرد. از تکه‌ زباله‌های صد رنگ تاریخ چه چهل‌تکه‌ای می‌توان دوخت که شاید به دردی بخورد، به درد هم نخورد لااقل کنار هم چیده شود تا زشتی یا زیبایی آن یکپارچه دیده شود.

 این خلق کردن می‌تواند بخشی از بازی باشد، که بعضی ها مثل مارکز در آن مهارت دارند و «پاییز پدر سالار» می‌شود حاصل یکی از بازی‌هایش که از هرکجای دنیا به آن نگاه کنی رنگی آشنا می‌بینی. اما دنیا، دنیای آزادی‌ست، سلیقه‌ها مختلف است، بعضی بازی‌های مفرح دوست دارند، بعضی مسابقه‌ای، بعضی تلخ و خشن… مارکز اینگونه بازی می‌کند؛ می‌شود از بازی‌های خشونت‌بار هالیوود هم بگوییم، یا از دنیای بازی‌های وارسته‌ی عرفانی و چه و چه. اما در این میانه هستند کسانی هم که مثل عباس کیارستمی در آشفته بازار بی‌رحمِ دنیا در میانِ خشونت و زشتی جایی را که از دید بقیه پنهان مانده برای بازیگوشی پیدا می‌کند، جایی که تکه‌هایی از مهر، دوستی و امید هم در آن پیدا می‌شود. دوربینش آنجا کاشته می‌شود که پیرزنی ضعیف قالی کهنه را که مردی جوان نتوانست، از زیر آوار بیرون می‌کشد. او نمرده، زمانی برای زندگی باقی‌ست، و آینده یعنی امید، حتی اگر فقط دیدن صبح فردا یا چشیدن طعم نوبرانه‌ها باشد.

 امید، چیزی که گویی همه چیز دست به دست هم می‌دهند که نداشته باشیم و ما اگر تسلیم شویم پیش از پایان زمان، پیش از مرگ خواهیم مُرد. امیدوارانه بازی کنیم تا مرگ، بازیِ خلق لحظات خوش و چیزهایی هرچند کوچک (یا بزرگ). تا مرگ ما که مثل همه مرگ‌ها هیچ خللی در کار هستی وارد نمی‌کند همانطور که هیچ تولدی چرخ آن را بهتر نمی‌گرداند.

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT