بنجامین ای. رایدر
استادیار فلسفه در دانشگاه آرکانزاس مرکزی [۱]
خلاصه: رولد دال، نویسندهی مجموعهای از بهترین داستانهای کودکان و نوجوانان است، داستانهایی که حتی بزرگسالان نیز نه تنها از خواندن آنها لذت میبرند، بلکه بدون شکل چیزهای زیادی نیز از آنها یاد میگیرند. یکی از ویژگیهای شگفتانگیز داستانهای او این است که به شکلی بامزه و کاملاً غیرمستقیم سرشار از مفاهیم غنی، عمیق و فلسفیاند. «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی» یکی از محبوبترین آثار رولد دال است که بنجامین رایدر در این مقاله به بررسی ارتباط آن با فلسفهی اپیکور میپردازد. درست است که موضوع اصلی مورد بحث در فلسفهی اپیکور لذت است، اما این لذت به هیچوجه صرفاً به معنای لذت جسمانی نیست، بلکه منظور او لذت ناشی از خردمندی و نبودِ رنج و درد است. اپیکور بر این باور است که در صورتی که فرد برای خردمندتر شدن خود تلاش کند و در جمع دوستان همفکر و همعقیدهی خود باشد به سعادتی میرسد که بالاترین نوع لذت است. این سعادت لزوماً به معنای بهرهمندی از ثروت و راحتی نیست. چنانچه چارلی باکت نیز حتی پیش از آنکه کارخانهی شکلاتسازی ویلی وانکا را به ارث ببرد، در کنار خانوادهی فقیرش بسیار خوشبخت بود. او قدر تکتک لحظات کوچک را میدانست و از آنها نهایت لذت را میبرد. او بردهی تمایلاتش نبود و میدانست هر موقع اتفاق خوبی بیافتد باید سپاسگزار باشد و از آن نهایتِ لذت را ببرد. در نهایت رایدر ویلی وانکا را با خدای اپیکوری مقایسه میکند و نتیجه میگیرد که اتفاقات بدی که برای بچههای دیگر افتاد، نتیجهی تمایلات کنترل نشدهی خودشان بود، نه اینکه ویلی وانکا آنها را مجازات کرده باشد.
چارلی باکت[۲] مانند بچههای دیگر نیست. بینش یگانهی او دربارهی زندگی، که حتی در نخستین فصلهای کتاب «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی» هم شاهد آن هستیم، وقتی به همراه بچههای دیگری که بلیط طلایی را به دست آوردنده، از کارخانهی شکلاتسازی دیدن میکند، به طور ویژهای نمایان میشود. درحالی که بچههای دیگر یکی یکی در دام خواستههای بی حد و حصر و انگیزههای مسخرهشان میافتند، چارلی میتواند به آرامی از شگفتیهایی که در آن کارخانهی متحیرکننده و غیرواقعی تجربه میکند لذت ببرد. چرا چارلی با بقیه فرق دارد؟ به کمک بینش روشنگرِ فلسفهی اپیکور[۳] میتوانیم دلیل خاص بودن چارلی را درک کنیم و بفهمیم که در نهایت چرا این چارلیست که سزاوار بهرهمندی از میراثِ ویلی وانکا[۴] است.
«به کارخانه خوش آمدید!» زندگی اپیکوری
اپیکور (۳۴۱- ۲۷۰ پیش از میلاد) در محاصرهی ایدههای فلسفی و غنی ساخته شده در جهان روم و یونان باستان، رویکرد متفاوتی را اتخاذ کرد. فیلسوفان پیش از او، مانند ارسطو و افلاطون، بر این باور بودند که فقط گروه برگزیدهای از مردم از موهبت استعدادهای طبیعی بهرهمندند و به منابع خارجی ضروری برای رسیدن به زندگی حقیقتاً شایسته و شاد دسترسی دارند. در مقابل، اپیکور به دنبال ایجاد فلسفهای بود که برای همه، نجیبزاده یا فردی متعلق به طبقهی کارگر، ثروتمند یا فقیر، جوان یا پیر، مرد یا زن، قابل دسترس باشد. او ادعا میکند که هدف زندگی لذت بردن است: «ما بر این باوریم که نقطهی آغاز و هدف زندگیِ با برکت لذت بردن است. چون آن را به عنوان نخستین خیر ذاتیمان میشناسیم و نقطهی آغاز هر انتخاب یا اجتنابیست و این را از آنجایی میدانیم که معیار سنجش هر خیری احساسیست که از آن به ما دست میدهد.»[۵]
اپیکور توضیح میدهد، از لحظهای که به دنیا میآییم، به دنبال لذت بردن و اجتناب از نقطهی مقابل آن، یعنی درد کشیدنایم. نوزادی که هنوز هیچ نمیداند، در گرمای نوازشهای والدینش به دنبال لذت است، در هنگام گرسنگی، ترس یا سرما گریه میکند و وقتی نیازهایش برطرف شود و ترسهایش از بین برود، به آرامی به خواب میرود.[۶] و حال، درحالی که بزرگ میشویم و هنجارهای اجتماعی (غالباً مستبدانه) و انتظاراتی که فرهنگمان از ما دارد در ما درونی میشوند، ممکن است چنین تصوری از خودمان و دیگران پیدا کنیم که ما به دنبال اهدافی بالاتر و شایستهتریم، درحالی که هنوز هم آنچه عمیقاً به دنبالش هستیم و میخواهیم، رهایی از درد و لذت بردن است.
بنابراین با توجه به آموزههای اپیکور، به دست آوردن زندگی خوب و شاد بسیار سادهتر از آن چیزیست که مردم اغلب فکر میکنند. با این حال، بسیاری از مردم نمیتوانند به آن زندگی دست یابند. چرا؟ اپیکور توضیح میدهد به این دلیل که سردرآوردن از چیستی زندگیِ خوب و لازمهی دستیابی به آن، مردم را به راحتی گیج میکند و در نتیجه، این جستوجو بیشتر از آنکه مایهی خیر شود به آنها آسیب میرساند. به باور اپیکور، لذتی که اهمیت دارد و به شادی حقیقی و پایداری میانجامد، ناشی از زیادهروی و افراط، جشنهای عجیب و غریب، هیجانهای کشنده یا خریدن وسایل گرانقیمت نیست. بلکه بالاترین درجهی لذت در نتیجهی داشتن بدن و ذهنی سالم و طبیعی در فرد ایجاد میشود: «وقتی میگوییم هدف، لذت بردن است منظورمان لذت ناشی از ولخرجی و مصرفگرایی نیست، گرچه برخی چنین تصوری دارند؛ بلکه منظورمان، نبودِ درد جسمانی و آشفتگی ذهنی در فرد است.»[۷]
چنین باوری به نظر خیلیها عجیب و غریب است، مگر چه چیز لذتبخشی دربارهی رهایی صرف از درد وجود دارد؟ با این حال، به این فکر کنید که در چه زمانهایی از تجربههایتان بیشترین لذت را بردهاید؟ هنگامی که به طور کامل در زندگی و فعالیتی که در حال انجامش هستید غرق شدهاید، آن هم بدون اینکه دردی جسمانی یا روانی مزاحمتان شود. خندیدن با دوستانتان، خواندن یک کتاب خوب یا انجام دادن ورزش موردعلاقهتان را تصور کنید. در چنین لحظاتی شما در حال تجربهی هیجان ناشی از لذتهای جسمانی نیستید، بلکه از زندهبودنتان لذت میبرید. زمان از دستتان در میرود و کاملاً مجذوب آن لحظهها میشوید. از سوی دیگر، درد مداوم جسمانی، مانند دندان درد، لذت بردن از هر فعالیت و تجربهای را دشوار میکند. و وقتی اضطراب، استرس و ترس به جان ذهن شما میافتد، لذتهای سادهی زندگی غیرممکن میشوند.
چارلی و خانوادهاش زندگی بسیار سختی داشتند. با این حال، حتی با وجودِ فقر و نبود آسایش، هنگامی که به دلیل شادی ناشی از کنار هم دیگر بودنشان، غمهایشان را فراموش و خود را در قصههایی که چهار پدربزرگ و مادربزرگ چارلی تعریف میکردند غرق میکردند، لحظات شادی تجربه میکردند:
به محض شنیدن صدایِ چارلی که میگفت «عصر به خیر بابابزرگ جو[۸] و مامانبزرگ جوزفین[۹]، عصر به خیر بابابزرگ جورج[۱۰] و مامان بزرگ جورجیانا[۱۱]» آن چهار نفر ناگهان مینشینند و صورتهای پر چین و چروکشان با لبخندی از روی رضایت روشن میشود و شروع میکنند با هم صحبت کردن. چون آنها عاشق این پسر کوچکاند… اغلب پدر و مادر چارلی هم به آنها میپیوندند، کنار در میایستند و به قصههایی گوش میکنند که آن پیرمرد، پیرزنها تعریف میکنند؛ و بنابراین هر شب، حدود نیم ساعت این اتاق تبدیل به مکان شادی میشود و تمام افراد خانواده فقر و تنگدستیشان را فراموش میکنند.[۱۲]
اپیکور مینویسد: «اگر فقر را با معیار طبیعت بسنجیم، ثروتی بزرگ و ثروت، اگر برای آن محدودیتهایی قائل نشویم، فقر بزرگیست.»[۱۳] با توجه به نظر اپیکور، پول فایدههایی دارد، مطمئناً باکتها نیاز به پول بیشتری داشتند. اما پول مهمترین چیز نیست، چون ممکن است با وجود ثروتمند بودن افراد ناراحتی باشیم، یا بر عکس، بدون داشتن چیزهای مادی زیادی، در زندگی شاد باشیم. مهمترین چیز نگرش شما و شادیایست که در آنچه زندگی به شما ارائه میدهد پیدا میکنید.
افزون بر این، چنانچه اپیکور توضیح میدهد، انسانی که به چیزهای کوچک عادت کند، بهتر میتواند قدردان لحظاتی باشد که زندگی فرصتی برای لذتهای ویژه در اختیارش میگذارد. اپیکور مینویسد: «ما بر این باوریم که خودبسندگی خیر نیکوییست، نه به این معنا که افراد خودبسنده تحت هر شرایطی میتوانند با چیزهای کمی کارشان را راه بیندازند، بلکه به این معنا که چنین افرادی اگر چیزهای زیادی هم نداشته باشند، با چیزهای کم میتوانند سر کنند، یعنی عمیقاً بر این باوریم که کسانی که که کوچکترین نیازی به زیادهروی ندارند، بیشترین لذت را میبرند.»[۱۴]
شرایط زندگی چارلیِ او را مجبور کرده است که بدون هیچ نوع تجملاتی زندگی کند، با این حال، او به یک چیز عمیقاً دلبسته است: شکلات. سالی یکبار، در روز تولدش یک بسته شکلات وانکا هدیه میگیرد. بستههای شکلات برای بچههای دیگری که در ناز و نعمت غرق شدهاند، اهمیت چندانی ندارند. آنها بدون اینکه فکری به این موضوع بکنند و سپاسگزار بهرهمندی از چنین نعمتی باشند، پشت سر هم شکلات میخورند. چارلی اینطور نیست. در نتیجه، قدر تک تک لحظاتی را میداند که از خوردن شکلاتش لذت میبرد:
هر بار که (شکلات تولدش را) دریافت میکرد، آن را با احتیاط در جعبهی چوبیاش قرار میداد و انگار که بستهای از طلای خالص باشد، همچون گنجی از او مراقبت میکرد. تا چند روز بعد فقط به خودش اجازه میداد که نگاهش کند، اما هرگز به آن دست نمیزد. در نهایت، وقتی دیگر طاقتش تمام میشد، گوشهی کاغذ دور آن را پاره میکرد تا قسمتی از شکلات را ببیند و یک تکهی بسیار کوچک از آن گاز میزد، آنقدری که لازم بود تا طعم شیرین و دوست داشتنی شکلات را به آرامی روی زبانش حس کند… بدینترتیب میتوانست تختهی شکلات ده سنتی تولدش را تا بیش از یک ماه نگه دارد.[۱۵]
این داستان دو چیز را دربارهی چارلی به ما میگوید: او کنترل فوقالعادهای بر خود دارد! اما مهمتر از آن، او یاد گرفته است که چگونه از تکهی کوچکی از شکلات لذت بیشتری ببرد نسبت به لذتی که ممکن است بچههای دیگر از خوردن یک خروار شکلات ببرند. چون او اغلب نمیتواند چنین چیزی را تجربه کند و از آن لذت ببرد، میداند که وقتی از آن بهرهمند است باید قدرش را بداند.
خرد نادرِ بچههای کوچک در زمانهای سخت: نیازها و خواستهها
همانطور که توضیح دادم، هدف فلسفهی اپیکور انفجار هیجانات جسمانی و وحشیانه نیست که با سردرد و پشیمانی به پایان میرسند، بلکه بیشتر به وضعیت پایدار و سالم ذهن و بدن فرد بستگی دارد که به او اجازه دهد تا لذت حاصل از تجربیاتش را برای مدت بیشتری حس کند. اما فرد برای بهرهمندی از زندگی سالم به چه چیزی نیاز دارد؟ اپیکور به روش معمول خودش، سعی میکند تا این مسئله را به ایدهی سادهتری تبدیل کند تا برای همه قابل درک باشد. او توضیح میدهد که سه نوع میل وجود دارد: تمایلات طبیعی و ضروری، تمایلات طبیعی ولی غیرضروری، تمایلات غیرطبیعی و غیرضروری که به گفتهی اپیکور: «نتیجهی نظرات بیاساساند»[۱۶]. درک این تمایز به ما معیار واضحی میدهد تا به کمک آن زندگیمان را مدیریت کنیم و بدانیم که در مواجهه با فرصتهایی که زندگی در برابرمان قرار میدهد چه واکنشی باید نشان دهیم.
تمایلات طبیعی و ضرورتی، تمایلاتیاند که برای حفظ وضعیت سالم روح و جسم انسان باید برآورده شوند.[۱۷]برای سالم ماندن و جلوگیری از دچار شدن به اختلالات روانی، باید غذا بخورید، آب بنوشید و سرپناهی در برابر سرما و رطوبت داشته باشید. برطرف نشدن هر یک از این تمایلات بدون شک درد و عذابی به دنبال دارند که آرامش و لذت شما را از بین خواهند برد.[۱۸] وقتی شکمتان از گرسنگی ضعف میرود، به دلیل کمبود آب سردرد دارید، از شدت سرما یا بر اثر بیماری میلرزید، به دشواری میتوانید با لذت در فعالیتهای زندگی شرکت کنید. اپیکور به شدت بر این باور بود که اگر زندگی با احتیاط مدیریت شود، به سادگی میتوان اساس زندگی را مهیا کرد.[۱۹] درست است که شاید وسع همه نرسد غذاهای لذیذ بخرند یا در عمارتهای باشکوه زندگی کنند، اما اپیکور مطمئن است که اگر انسان با احتیاط عمل کند، همیشه راهی برای پُر کردن شکمش و جلوگیری از دردهای ناشی از نیاز پیدا میکند.[۲۰]
با این حال، تنگدستی چارلی و خانوادهاش پرده از واقعیت ناگوارتری برمیدارد؛ گاهی، بدون آنکه تقصیر کسی باشد، بعضی از آدمها صرفاً چیزهای کافی را برای دور ماندن از درد و راضی بودن ندارند. در فصل اول کتاب «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی» وضعیت خانوادهی باکت توضیح داده میشود:
در طول تابستان، (خوابیدن روی زمین) آنقدرها هم بد نبود، اما در زمستان، در تمام طولِ شب، سوز سرمایی که از زمین عبور میکرد غیرقابل تحمل بود. آنها آنقدر فقیر بودند که اصلاً این مسئله مطرح نمیشد که بخواهند خانهی بهتر، یا دستکم یک تخت اضافی دیگر بخرند… .
آنها حتی پول کافی نداشتند تا برای همهی اعضای خانواده غذای مناسبی بخرند. پول آنها فقط برای تهیهی نان و کرهی مارگارین برای صبحانه، سیبزمینی آبپز و کلم برای ناهار و سوپ کلم برای شام کفاف میداد… . البته که باکتها از گرسنگی نمیمردند، ولی تکتکشان، از صبح تا شب خالی بودن وحشتناکی را در شکمشان احساس میکردند.[۲۱]
بعد وضعیت بدتر هم شد. هوا سردتر شد. کار آقای باکت در کارخانه این بود که در خمیردندانها را ببندد و در ازای این کار حقوق ناچیزی دریافت میکرد. اما آن کارخانه هم تعطیل و آقای باکت بیکار شد. و اوضاع زندگیشان که از پیش هم چندان تعریفی نداشت وخیمتر شد: «هر روز، چارلی باکت لاغرتر و لاغرتر و صورتش به طرز وحشتناکی سفید و رنگپریده میشد. پوستش آنقدر به گونههایش چسبیده بود که شکل استخوانهایش از آن زیر نمایان شده بود. به نظر میرسید شکی نیست که اگر این وضعیت ادامه مییافت، او به طرز خطرناکی بیماری میشد.»[۲۲]
هر انسانی که در فقر شدیدی به سر ببرد، هر روز با این واقعیت روبهرو میشود که باید تمایلات طبیعی و ضروریاش را برطرف کند، اما همچنین میداند که همیشه همه چیز آن طور که باید و شاید پیش نمیرود.
با این حال، گرچه چارلی و خانوادهاش تمام دلایل برای ناامید شدن را داشتد، در کنار یکدیگر با شرایط سخت کنار میآمدند، به همان شکلی که آدم انتظار دارد کسی با دنبال کردن توصیههای اپیکور چنین کند. اپیکور مینویسد: «ارزشمندترین چیزها، از میان آنچه خرد برای برکت بخشیدن به زندگی انسان فراهم میکند، دوستیست.»[۲۳] آنچه اپیکور در ذهن داشت، گروهی از دوستان همفکر است که با عشق، حمایتِ یکدیگر و پند دادن به هم، در برابر بوالهوسیهای زندگی سدی بکشند. خود اپیکور، در محلی خارج از آتن، چنین گروهی را به وجود آورده بود که آن را «باغ» نامید و در آنجا با دوستانش زندگی میکرد، مواد لازم برای غذا را خودشان میکاشتند و از کنار یکدیگر بودن لذت میبردند. اپیکور استدلال میکند که در چنین جامعهای، لازم نیست انسان از هر چه زندگی پیش رویش میگذارد بترسد، چون همیشه دوستانش کنار هستند تا او را تشویق و خوشحال کنند و در مواقع دشوار دستش را بگیرند. به همین ترتیب، خانوادهی چارلی یعنی پدر و مادر نگران و چهار پدربزرگ مادربزرگ علیلش، چنین جامعهای را برای او به وجود آوردهاند. آنها وضعیت خوبی ندارند و به وضوح مشخص است که با وجود شکمهای گرسنهای که همگی چشم به درآمد ناچیز آقای باکت دارند، برای مدت بیشتری نمیتوانند به آن شکل ادامه دهند. با این حال، آنها همچنان همدیگر را دوست دارند و در برابر سرما و دشواریها از یکدیگر مراقبت میکنند.
دختران و پسران بیرحم: فراتر رفتن از مرزهای میل
به محض اینکه نیازهای انسانیتان برآورده شوند، ذهن و جسمتان سالم باشند و از اختلالی رنج نبرند و دوستان همفکری داشته باشید که یکدیگر را دوست بدارید، از هم مراقبت کنید و در کنار هم نسبت به آینده امیدوار باشید، به گفتهی اپیکور به هیچ چیز دیگری برای شاد بودن احتیاج ندارید. دسترسی به حداقل منابع مادی برای دور نگه داشتن درد کافیست: «به محض اینکه به این مرحله برسیم، همهی طوفانهای درون روحمان آرام میگیرند، چرا که دیگر در موقعیتی نیستیم که برای برطرف کردن نیازها و به کمال رساندن جسم و روحمان به دنبال چیز دیگری باشیم.»[۲۴]
با این حال اپیکور میپذیرد که طبیعیست که خواهان «تحولی» در تجربههایمان باشیم. نان، کرهی مارگارین، کلم و سیبزمینی بدن انسان را زنده نگه میدارند، اما چندان خوشایند نیستند. اینجاست که تمایلات طبیعی ولی غیرضروری سربرمیآورند: میل به خوردن غذاهای متنوع، داشتن لباسهای شیکتر، خوابیدن روی یک تختِ نرم یا حتی داشتن یک خانهی باشکوه. اگر از چنین چیزهایی در زندگی بهرهمندید، اپیکور هیچ مخالفتی با لذت بردن شما از آنها ندارد.[۲۵] عشق چارلی به شکلات نمونهای از همین نوع تمایل است. او از خوردن شکلات لذت زیادی میبرد، چون با غذاهای معمولی و نه چندان جالبِ روزانهاش فرق دارد. خواستنِ شکلات و مشتاقانه انتظار فرصتهای محدودش برای لذت بردن را کشیدن کاملاً طبیعیست. از طرفی این را هم میداند که برای زنده ماندن به شکلات نیازی ندارد.
اما تمایلات غیرطبیعی و غیرضروری، یکی از بزرگترین زیانهای زندگی انساناند. اپیکور چنین تمایلاتی را «پوچ» یا «نتیجهی نظری بیاساس» مینامد. در دیدگاه او، این تمایلات منشاء اصلی بدبختی انساناند؛ ما متقاعد میشویم که در زندگی به چیزهایی احتیاج داریم که در واقع ضروری نیستند. ما مشتاق آنها هستیم و برای آنها ارزشی بسیار بیشتر از سود واقعیشان قائلایم. و هرچه بیشتر داشته باشیم، خواستههایمان هم بیشتر میشوند، تا جایی که این اشتهای سیرنشدنی زندگی و روابط ما را به نابودی میکشاند و ذهنمان را با اضطراب و هوس بیمار میکند. در «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی»، آگستوس گلوپ[۲۶]، وروکا سالت[۲۷]، وایولت بورگارد[۲۸] و مایک تیوی[۲۹] به ما درسهایی دربارهی پیامدهای تمایلات پوچ و غیرطبیعیای میدهند که میتوانند ما را دیوانگی بکشانند.
اپیکور توضیح میدهد که چرخهی تنزل روانی چندان غیرمعمول نیست. میتواند با یک خوشگذرانی گاهبهگاه و تغییری نو برای از بین بردن ملال، آغاز شود. این تغییر میتواند یک یا دو لیوان آب جو بعد از شام، یک بسته شکلات بعد از مدرسه، یک میانوعدهی پر نمک در بعدازظهر یا چند ساعت بازی ویدیویی باشد. این لذتها در این سطح بیضررند. آنها با افزودن تنوع و رنگ و بویی تازه، تمایلات طبیعی ولی غیرضروری را برطرف میکنند.[۳۰] خطر از جایی شروع میشود که آنچه در ابتدا سرگرمی بیضرری بود، به همان ترتیب باقی بماند. آن کاری که گاهی انجام میدادیم ابتدا تبدیل به یک عادت میشود، سپس به یک اشتیاق و در نهایت دستکم در ذهن آن فرد تبدیل به یک ضرورت میشود.[۳۱] در انتها، آنچه زمانی در خدمت شما و خوشحالیتان بود، تبدیل به اربابتان میشود.
چطور وروکا سالت، مایک تیوی و بچههای دیگری که در کتاب دیدیم، تبدیل به چنین موجودات نفرتانگیزی شدهاند؟ آنها اینطوری به دنیا نیامدهاند. اپیکور این تمایلات را «غیرطبیعی» میخواند، دقیقا به این دلیل که یک ذهن و بدن سالم و به درستی پرورشیافته، چنین تمایلاتی را تجربه نخواهد کرد. کاملاً برعکس، تخریب آنها تدریجی بوده و ریشه در تمایلات طبیعی و ظاهراً بیضرر داشته است.
مثلاً آگستوس گلوپ، اولین بچهای را که بلیط طلایی را پیدا کرد در نظر بگیرید:
روی روزنامهی آقای باکت تصویر بزرگی از آگستوس بود. آن تصویر پسر ۹ سالهای را نشان میداد که از شدتِ چاقی انگار که با یک تلمبهی قوی باد شده بود… .
مادرش به خبرنگار گفته بود: «من مطمئن بودم که آگستوس یکی از آن بلیطهای طلایی را پیدا میکند. او هر روز آنقدر شکلات میخورد که پیدا نکردنش تقریباً غیرممکن بود. سرگرمی او خوردن است. فقط خوردن برایش جالب است.»[۳۲]
خوردن به عنوان یک «سرگرمی» شروع میشود، روشی برای از بین بردن ملال و تجارب خستهکننده. اما به وضوح خوردن برای آگستوس تبدیل به چیزی بیشتر از صرفاً یک سرگرمی شده است؛ واقعیتی که مادرش متوجه آن نیست.
دومین بچهای که بلیط طلایی را پیدا میکند وروکا سالت است، دختری که پدر و مادر ثروتمندش جرئت ندارند چیزی را از او دریغ کنند:
خانم سالت گفت: «ببینید دوستان، به محض اینکه دختر کوچولویم به من گفت او باید یکی از آن بلیطهای طلایی را داشته باشد، به شهر رفتم و شروع کردم به خریدن تمام بستههای شکلات وانکایی که دستم به آنها میرسید. هزاران بسته شکلات خریدم. صدها هزار بسته!… اوه، واقعاً وحشتناک بود! وروکای کوچولوی من هر روز غمگین و غمگینتر میشد و هربار میرفتم خانه سرم فریاد میکشید: «بلیط طلایی من کجاست؟ من بلیط طلاییام را میخواهم!» و ساعتها خودش را روی زمین میانداخت و به بدترین شکل به همه جا لگد میزد و فریاد میکشید.»[۳۳]
بچههای دیگر هم داستانهای مشابهی داشتند، از آنجایی که والدینشان نمیتوانستند خواستههای آنها را برآورده نکنند و هرگز آنها را مجبور به یادگرفتن محدودیتهایشان یا افزایش کنترل بر خود نکردند، «سرگرمی» آن بچهها تبدیل به وسواس و زیادهرویهایشان تبدیل به مالکیتخواهی شد و مدت زیادی نگذشت که تمایلات غیرطبیعی و پوچشان زندگی آنها را در برگرفت.
اپیکور بر این باور است که تنها راهی که فرد در این وضعیت برای به دست آوردنِ دوبارهی تعادل و سلامتی روانیاش دارد این است که محدودیتهای واقعی شادی و تمایلات انسانی را یاد بگیرد. چنین باوری به نظر ساده میرسد، گویی تنها کاری که لازم است انجام دهید این است که «نامه به منکئوس»[۳۴] و «آموزهها و تعالیم اصلی» اپیکور را بخوانید تا درمان شوید. اما اپیکور (درست مانند فیلسوفان یونانی دیگر) متوجه است که باورها، به ویژه باورهای عمیقی که هویت و روش زندگی یک فرد را میسازند، به سادگی تغییر نمیکنند.
چنین باورهایی به سادگی با خواندن یک کتاب یا شنیدن یک استدلال تغییر نمیکنند. یک سیگاری قهار صرفاً با خواندن آمار مربوط به سرطان ریه یا مشاهدهی هشداری روی پاکت سیگار، سیگار کشیدن را ترک نمیکند. کسی که معتاد شکلات، آدامس یا تلویزیون است، اعتیادش را ترک نمیکند، صرفاً به دلیل اینکه فرد بزرگسالی به او چنین توصیهای کرده است. گاهی لازم است که فرد به وضوح چیزی را خودش تجربه کند تا تغییر کم کم اتفاق بیافتد. حتی در این صورت هم، عادات فکری کلهشقاند و همیشه احتمال بازگشت آنها وجود دارد. آگستوس نمیتواند در برابر رودخانهی شکلات مذاب در کارخانهی ویلی وانکا مقاومت کند. وقتی بقیه مجذوب آن اتاق شگفتانگیز شده بودند، او یواشکی به لبهی رودخانه رفت و «به بیشترین سرعتی که میتوانست شروع به هورت کشیدن شکلات مذاب کرد». ویلی وانکا و والدینش فریاد زدند تا جلوی او را بگیرند، «اما آگستوس در آن لحظه کر شده بود و تنها صدایی که میشنید، صدای معدهی عظیمش بود» و به زودی در رودخانه غوطهور شد تا لولهای که به سمت اتاق ویفرسازی میرفت او را بالا بکشد.[۳۵] همانطور که اپیکو میگوید: «از نظر کسی که مقدار کافی، مقدار کمی باشد، هیچ چیز کافی نیست.»[۳۶]
این اتفاق برای بقیهی بچههای لوس دیگر نیز تکرار میشود: ابتدا وایولت که کلهاش از غرور ناشی از مهارتها و رکورد جهانیاش در آدامس جویدن باد کرده بودُ به آدامس آزمایشی ویلی وانکا ناخنک زد و بر اثر عوارض جانبی (شناختهشدهی) آن به معنای واقعی کلمه حسابی باد کرد. ورودکا با دیدن سنجابها در اتاقی آجیل اصرار داشت که یکی از آنها را به عنوان حیوان خانگی خودش بردارد. اما سنجابها که وروکا را به عنوان مغزِ آجیل خرابی تشخیص دادند، او را از لولهی آشغال به پایین پرتاب کردند.[۳۷] در نهایت وقتی مایک، بدون احتیاط به درون ماشین تلویزیون شکلاتی وانکا دوید، آنقدر آب رفت که کف دست مادرش جا شد.[۳۸] در هر یک از این موارد، تمایلات وسواسگونهی بچهها چشم آنها را کور میکند و باعث میشود تا درحالی که با سر در عمق مشکلات شیرجه زدهاند، تمام هشدارها را نادیده بگیرند.
با این حال، درحالی که بچههای دیگر در کارخانهی شکلاتسازی وقتشان را با غر زدن تلف میکنند و چپ و راست خودشان را به دردسر میاندازند، چارلی به سادگی با شگفتی و خوشحالی غرق در این تجربهی تازه شده است:
چارلی دست استخوانی پدربزرگش را محکم گرفته بود. او از شدت هیجان سرگیجه گرفته بود. همهی چیزهایی که تا آن زمان دیده بود، رودخانهی عظیم شکلاتی، آبشار، لولههای مکندهی بزرگ، چمنزار آبنباتی، اومپا-لومپاها، قایق زیبای صورتی، و از همه مهمتر خود آقای ویلی وانکا، آنقدر از نظر او شگفتانگیز بودند که با خودش فکر میکرد یعنی واقعاً شگفتی دیگری جز اینها باقی مانده است؟
حتی شادیهای شگفتانگیز کارخانه هم برای بچههای دیگر کافی نبود، چون آنها چیزهای بیشتری میخواستند. اما از نظرِ چارلی همه چیز شگفتانگیز و فوقالعاده است.
چنانچه در پایان کتاب متوجه میشویم، بقیهی بچههای بد در نهایت، درحالی که به جز تغییری که کردهاند صدمهای ندیدهاند، به خانه میروند.[۳۹] آیا آگستوس، وایولت، وروکا و مایک تحت تأثیر تجربیاتشان در کارخانهی شکلاتسازی متحول شدند؟ آیا آنها و والدینشان یاد گرفتند تا قدر لذتهای سادهی زندگی را بدانند؟ نمیدانیم، ولی امیدواریم که اینطور بوده باشد.
یک مرد کوچک فوقالعاده: ویلی وانکا
در نهایت باید گفت که بهیادماندنیترین کاراکتر در کتاب «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی»، نه چارلی یا آن بچههای لوس، بلکه ویلی وانکاست. (به نظرم اینکه عنوان فیلم ساخته شده از این کتاب در سال ۱۹۷۱ «ویلی وانکا و کارخانهی شکلاتسازی» نام دارد و در فیلم دیگری که در سال ۲۰۰۵ ساخته شد جانی دپ[۴۰] نقش او را بازی میکند دلیلی دارد.) او کاراکتر تنها و مرموزی دارد. وقتی جاسوس رقیب دستورعملهای او را دزدید، تمام کارکنانش را اخراج و اومپا-لومپاها را جایگزین آنها کرد. سپس به مدت ده سال خودش را در کارخانهاش به دور از چشم همه زندانی کرد.[۴۱] وقتی میخواست به بچهها خوشآمد بگوید، از شدت هیجان مانند دیوانهها شده بود:
و چشمانش، چشمانش به شکل اعجابآوری روشن بودند. انگار همزمان هم برق میزنند و هم به تو چشمک میزدند. در واقع چهرهاش کاملاً غرق در شادی و خوشی بود. و چقدر باهوش به نظر میرسید! چقدر هوشیار، تند و تیز و سرشار از زندگی بود! مدام سرش را به این سو و آن سو تکان میداد و هیچ چیز از چشمان تیزبین و درخشانش پنهان نمیماند. شبیه سریعترین سنجاب بود، شبیه سنجاب پیر، باهوش و تند و تیزی در پارک.[۴۲]
هم در کتاب و هم در فیلمها، کاراکتر ویلی وانکا تقریباً شخصیتی غیرانسانی و نسبت به یک انسان، گویی نیرویی غیرطبیعی دارد. شاید وسوسه شویم او را مانند خداوند قدرتمندی بدانیم که میخواهد در جهانی که خلق کرده است، عدالت را میان انسانهایی که وارد قلمرویش میشوند برقرار کند، افراد نابکار را مجازات میکند (آن چهار بچهی لوس) و به افراد خوب پاداش میدهد (چارلی).[۴۳] در واقع سرنوشت آن چهاربچهی لوس و مجازاتشان، ما را به یاد برقراری عدالت الهی در کتابِ «دوزخ»[۴۴] دانته[۴۵] میاندازد که ظاهراً به صورت ویژه در تطابق با گناهانشان بودند.
با این حال، استدلال میکنم که کاراکتر ویلی وانکا بیشتر به دیدگاه اپیکوری دربارهی خدایان نزدیک است تا به خدایان یونان باستان یا مفاهیم یهودی و مسیحی.[۴۶] اپیکور برخلاف باورهای معمول در زمان خودش، بر این باور است که در واقع خدایان نه تنها اهمیتی به انسانها نمیدهند، بلکه مسئول اتفاقات خوب یا بدی که برای ما میافتد نیز نیستند. آنها مستقل از جهان ما، در وضعیت آرامش و شادی کاملی زندگی میکنند، و چنانچه اپیکور استدلال میکند هیچ نوع خشم یا ستایشی مناسب چنین موجوداتی نیست.[۴۷] چنین باوری به این معناست که نه در این جهان و نه در جهان پس از مرگ، این خدایان انسانها را نه مجازات میکنند و نه به آنها پاداشی میدهند. در مقابل، چنانچه لوکرتیوس[۴۸]، شاعر اپیکوری به وضوح توضیح میدهد، «مجازات»ی که تصور میکنیم خدایان برای ما قائل میشوند در واقع نشاندهندهی رنجیست که در نتیجهی حماقت خودمان بر خود متحمل میکنیم:
و سیزیف، درست جلوی چشمانِ ما در زندگی وجود داشت:
مردی که تمام فکر و ذکرش یافتن تجهیزات و سلاحهای جنگی در میان افرادی شده بود
که در نهایت همیشه غمگین و شکستخورده بازمیگشتند،
برای یافتن قدرت-که در نهایت توهمی بیش نبود- و هرگز هم به دست نمیآمد
در تلاش برای رسیدن به آن، رنج بیپایانی را تحمل میکرد
این تلاش، همچون کشمکشی برای بالا رفتن از مسیر سنگی دشواری بود
که در نهایت، وقتی به قلهی آن برسیم، میبینیم که دوباره به پایین برمیگردد.[۴۹]
سیزیف اصلاً واقعی نیست. داستان او نشانگر آن نوع رنجیست که فرد خودش بر خودش وارد میکند و در این زندگی با آن مواجه میشویم. به این ترتیب، لوکرتیوس نتیجه میگیرد که، «در نهایت، زندگی احمقها تبدیل به جهنمی روی زمین میشود.»[۵۰] همین مسئله دربارهی بچهها در کارخانهی شکلاتسازی صدق میکند. ویلی وانکا از قصد برنامهی بازدید از کارخانهاش را به منظور به دام انداختن بچههای بد و مجازات کردن آنها برقرار نکرده است. وقتی وایولت با عجله آدامس آزمایشی را در دهانش میاندازد، یا وقتی وروکا به سمت اتاق آجیل میدود تا سنجابی را برای خودش بردارد، او هم درست به اندازهی دیگران تعجب میکند. مانند خدایان اپیکوری، او در قلمروی ویژهای که تقریباً به صورت کاملی از قلمروی انسانهای عادی جداست زندگی میکند و غرق در شادی محض برخاسته از فعالیتهای خودش است. (بهویژه به این دلیل عجیب و غریب است که ظاهراً نسبت به هرچیزی که به کارخانه و آزمایشهایش مربوط نیست بیاعتناست.) عذابی که آن بچههای لوس میکشند در نتیجهی تمایلات غیرطبیعی خودشان است نه مجازات ویلی وانکا.
در نقطهی اوجِ داستان، وقتی همهی بچههای دیگر از کارخانه رفتهاند، ویلی وانکا از چارلی میخواهد که وارث کارخانهاش شود. ویلی وانکار روحیهای مشابه به روحیهی خودش را در این پسر پیدا کرده است، کسی که حقیقتاً قدر آن کارخانه و شگفتیهایش را میداند و به آنها اهمیت میدهد:
آقای وانکا درحالی که به پایین مینگریست گفت: «چقدر عاشق کارخانهام هستم.» سپس مکث کرد و با جدیترین حالت روی صورتش به سوی چارلی برگشت و از او پرسید: «تو هم عاشقش هستی؟»
چارلی فریاد زد: «اوه، بله. به نظرم شگفتانگیزترین جا در کل دنیاست!.»
ویلی وانکا، با نگاهی جدیتر از همیشه پاسخ داد: «خیلی خوشحالم که این را میشنوم.»… آقای وانکا سرش را به یک سو خم کرد و ناگهان گوشهی چشمانش از لبخند درخشانی چین خورد و گفت: «ببین، پسرِ عزیزم، من تصمیم گرفتم که کل این جا را به تو هدیه بدهم.»[۵۱]
اما اپیکور هم همین قول را به کسانی میدهد که حقیقت فلسفهی او را به صورت درونی درک میکنند: «این مسائل و دستورعملهای مربوطه را خودتان و به همراه دوستان همفکرتان روز و شب انجام دهید تا دیگر نه در خواب نه در بیداری اذیت نشوید و همچون خدایی در میان آدمیان زندگی کنید. چون مردی که در میان متاع جاودان زندگی میکند، به هیچوجه شبیه یک جاندار میرای معمولی نیست.»[۵۲]
ما جاودان نمیشویم، اما با زندگی کردن در چهارچوبی اپیکوری، درست به شکل خدایان از تجربههایمان لذت خواهیم برد. متاع جاودان شادی در دسترس همهی ما قرار دارند، فقط کافیست بخواهیم از آنها بهرهمند شویم. چارلی خیلی خوششانس بود که بلیط طلایی را پیدا کرد و شاید حتی این شانس به او و خانوادهاش کمک کند تا از گرسنگی و بدبختی نجات پیدا کنند. اما کلید خوشبختی حتی پیش از این هم در او وجود داشت.
پانویسها:
[۱] Benjamin A. Rider
[۲] Charlie Bucket
[۳] Epicurus
[۴] Willy Wonka
[۵] Epicurus, “Letter to Menoeceus,” in Hellenistic Philosophy: Introductory Readings, 2nd ed., ed. Brad Inwood and L. P. Gerson (Indianapolis: Hackett, 1997), 30. All citations and quotations from Epicurus are from Inwood and Gerson’s collection.
[۶] This argument appears in Cicero, On Goals 1.30, in Inwood and Gerson, Hellenistic Philosophy, 57–۵۸٫
[۷] Epicurus, “Letter to Menoeceus,” ۳۰–۳۱; see also Epicurus, Principle Doctrines III, XVIII, XXI, in Inwood and Gerson, Hellenistic Philosophy, 32–۳۴٫
[۸] Joe
[۹] Josephine
[۱۰] George
[۱۱] Georgina
[۱۲] Roald Dahl, Charlie and the Chocolate Factory (New York: Knopf, 1964), 8.
[۱۳] Epicurus, Vatican Saying 25, in Inwood and Gerson, Hellenistic Philosophy, 37.
[۱۴] Epicurus, “Letter to Menoeceus,” ۳۰
[۱۵] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 6.
[۱۶] Epicurus, “Letter to Menoeceus,” ۲۹–۳۰; Principle Doctrines XXIX–XXX, 34–۳۵٫
[۱۷] Epicurus, “Letter to Menoeceus,” ۳۰٫
[۱۸] Epicurus, Principle Doctrine XXVI, 34; see also Vatican Saying 71, 39.
[۱۹] رجوع کنید به «آموزهها و تعالیم اصلی» (بخش ۱۵ تا ۲۱- صفحهی ۳۳ و ۳۴) و «نامه به منکئوس» (صفحهی ۳۰): «به دست آوردن هر چیز طبیعی راحت و هر چیز بیاساس دشوار است. وقتی انسانی نیازمند است حتی کیکِ جو و آب هم بالاترین لذت را برای او به وجود میآورد.»
[۲۰] «شانس اثر اندکی بر انسان خردمند دارد، چون عقل در تمام طول زندگیاش بزرگترین و مهمترین چیزها را برای او به وجود آوردهاند، میآوردند و خواهند آورد.» (اپیکور، «آموزهها و تعالیم اصلی» بخش ۱۶، صفحهی ۳۳)، برای آنکه عدالت را در حق اپیکور رعایت کنیم، باید بگویم که منظور اپیکور این است که همه به تمام ضروریات زندگی دسترسی دارند. بلکه، او بر این باور است که مرد محتاط میتواند امور را به نحوری ترتیب دهد که مطئمن باشد همیشه به آنها دسترسی دارد.
[۲۱] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 5.
[۲۲] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 40.
[۲۳] Epicurus, Principle Doctrine XXVII, 34.
[۲۴] Epicurus, “Letter to Menoeceus,” ۳۰٫
[۲۵] رجوع کنید به بخش ۲۱ «واتیکان میگوید» اپیکور: «انسان نباید طبیعت را مجبور کند، بلکه باید آن را دنبال کند. و این کار را باید با برطرف کردن تمایلات ضروری و تمایلات طبیعی در صورتی که آسیبی (به ما) نمیرسانند انجام دهیم و قاطعانه از تمایلات آسیبزننده دوری کنیم.» همچنین رجوع کنید به بخش ۲۶ «تعالیم و آموزههای اصلی» صفحهی ۳۴
[۲۶] Augustus Gloop
[۲۷] Veruca Salt
[۲۸] Violet Beauregarde
[۲۹] Mike Teavee
[۳۰] یکی از مفسران دربارهی قسمت ۲۹ «تعالیم و آموزههای اصلی» مینویسد: «تمایلات طبیعی ولی غیرضروری، آنهاییاند که صرفاً در ما لذتهای متنوعی را ایجاد میکنند، اما احساس درد را از بین نمیبرند، مانند غذاهای گرانقیمت.» (پاورقی شمارهی ۲۰، صفحهی ۳۴)
[۳۱] رجوع کنید به بخش ۳۰ «تعالیم و آموزههای اصلی» اپیکور: «در میان تمایلات طبیعی، اگر آنهایی که به احساس درد نمیانجامند برآورده نشوند، آن هم در صورتی که تلاش زیادی برای آن کردهایم، تمایلاتیاند که ناشی از نظرات بیاساس انساناند و هرگز برطرف نمیشوند، نه به خاطر ماهیت خودشان، بلکه به دلیل بیاساسی نظرات انسان.» (صفحهی ۳۴ و ۳۵)
[۳۲] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 21–۲۲٫
[۳۳] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 24–۲۵٫
[۳۴] Letter to Menoeceus
[۳۵] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 72–۷۵٫
[۳۶] Epicurus, Vatican Saying 68, 39.
[۳۷] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 111–۱۳٫
[۳۸] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 130–۳۴٫
[۳۹] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 148–۵۰٫
[۴۰] Johnny Depp
[۴۱] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 15–۱۹٫
[۴۲] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 57–۵۸٫
[۴۳] For a discussion of this topic, see Jacob M. Held’s “On Getting Our Just Desserts: Willy Wonka, Immanuel Kant, and the Summum Bonum” in this volume.
[۴۴] Inferno
[۴۵] Dante
[۴۶] البته به طریقی، او اصلاً یک خدا نیست. او بسیار پیر است اما نامیرا نیست، و درحالی که در مواجهه با موانع ناخواسته آرام است، کاملاً از دچار شدن به احساسات آزاردهندهای همچون خشم، حسادت و اضطراب آزاد نیست. او بچهها را به کارخانه آورده است چون به کسی نیاز دارد که بعد از او کارش را ادامه دهد. (دال، «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی» صفحهی ۱۵۱). شاید درستتر این باشد که بگوییم او یک خردمند اپیکوری بسیار پیشرفته است.
[۴۷] اپیکور مینویسد: «آنچه متبرک و نابودنشدنیست خود هیچ آسیبی ندارد و به هیچکس هم آسیبی نمیرساند، بنابراین احساسات، خشم یا قدردانی بر او اثری ندارد. چراکه چنین چیزهایی نشانهی ضعفاند.» («تعالیم و آموزههای اصلی»، بخش اول، صفحهی ۳۲)
[۴۸] Lucretius
[۴۹] Lucretius, The Nature of Things, trans. A. E. Stallings (New York: Penguin Classics, 2007), 102.
[۵۰] Lucretius, The Nature of Things, 103.
[۵۱] Dahl, Charlie and the Chocolate Factory, 150.
[۵۲] Epicurus, “Letter to Menoeceus,” ۳۱٫