برت چندلر پاترسون[۱]
دانشآموختهی فلسفه، الهیات و ادبیات در دانشگاه دیوک و ویرجینیا، سخنران مذهبی در دانشگاه کلمسون در کارولینای جنوبی
خلاصه: بینندگان سریال «گمشده» در حین تماشای آن میتوانند داستان آن را با نمونههای زیادی در ادبیات، از «آلیس در سرزمین عجایب» گرفته تا «جادوگر شهر اُز» مقایسه کنند؛ اما شاید اثری که بیشترین شباهت را با این سریال دارد و دیمون لیندولف و کارلتون کیوز، نخستین سازندگان سریال «گمشده»، هم آن را تأیید کردهاند، «سرگذشت نارنیا» اثر سی. اس. لوئیس باشد. یکی از شباهتهای «نارنیا» و سریال «گمشده» در این است که در هر دو با کاراکترهایی مواجه هستیم که ظاهراً به صورت تصادفی وارد جهان دیگری شدهاند و در این جهان هر لحظه با چالشهای تازهای روبهرو میشوند که در صورت سربلند بیرون آمدن از آنها، به رستگاری میرسند. البته این فرآیند و راه رسیدن به ایمان و رستگاری به هیچ وجه ساده نیست. لوسی که از همه کوچکتر است، در کتاب «شاهزاده کاسپین» درحالی اصلان را میبیند و باید دیگران را متقاعد کند که به همراه او قدم در جنگل تاریک و ناشناخته بگذراند که دیگران قادر به دیدن اصلان نیستند و ممکن است حرف او را باور نکنند. در صحنههای مشابهی در سریال «گمشده» دائماً ایمان کاراکترها به آزمایش گذاشته میشود. مثلاً در سکانسی معروف جک و جان بر سر فشار دادن یا ندادن دکمهای، یکی از خاطرهانگیزترین نزاعهای میان داشتن ایمان و نداشتن آن را به نمایش میگذارند. آنچه اهمیت دارد این است که «ایمان داشتن هرگز کار آسانی نبوده است» و برای رسیدن به آن باید به آدمهای دیگر تکیه کنیم. ما هرگز به تنهایی پاسخ پرسشهایمان را پیدا نخواهیم کرد. در هر دو اثر، افراد برای بهرهمندی از فرصت دوبارهای که برای بهتر بودن در اختیار آنها گذاشته شده است، باید بپذیرند که در جامعهی جدید نسبت به افراد دیگر مسئولاند، هویت ما در ارتباط با دیگران است که شکل میگیرد و فقط در صورت پذیرش بخشی از جامعه بودن است که میتوانند در کنار هم به رستگاری برسند. برت چندلر پاترسون در این مقاله به کمک نظریات دو فیلسوف دینی، امانوئل لویناس و ریچارد. اچ. نایبور میکوشد تا با یافتن شباهتهای میان این دو مجموعه و عناصر مذهبی مشترک آنها، نشان دهد که ساختار اسطورهای آنها جا را برای مباحث فلسفی و الهیاتی باز کند و تصادفی نیست که میان این آثار تخیلی و مفاهیم مذهبی رستگاری و برقراری جامعه شباهتهایی وجود دارد.
سریال «گمشده» در طول شش فصل شکهای زیادی را در بینندگانش دربارهی معنای جزیرهی اسرارآمیز و داستان کلی آن برانگیخت. بینندگان متوجه اشارات بیشمار این سریال به دیگر آثار ادبی شدهاند، از «آلیس در سرزمین عجایب» گرفته تا «جادوگر شهر اُز»، «تپهی واترشیپ»[۲]و بسیاری از آثار دیگر و البته که شامل ارجاعات مهمتری به رمان «دل تاریکی»[۳] و «موشها و آدمها»[۴] است. تمام این ارجاعات میتوانند به عنوان کلیدهایی برای تفسیر اسرارهای این سریال استفاده شوند که در برانگیختن پرسشهای بیپاسخ در میان مخاطبانش تبحر زیادی دارد. در میان این فهرست طولانی، اثری که بیشترین ارتباط را با موضوع اصلی سریال گمشده دارد، «ماجراهای نارنیا»، نوشتهی سی. اس. لوئیس[۵] است. نخستین سازندگان سریال گمشده، دیمون لیندولف[۶] و کارلتون کیوز[۷]، خاطر نشان کردهاند که نارنیا در اسطورهی این سریال بیشترین تأثیر را داشته است. کیوز امیدوار بود نتیجهی کار او و همکارانش در سریال گمشده شبیه به سرانجامِ کار لوئیس در نارنیا باشد.[۸]
این نظر که به شکل آزاردهندهای کوتاه و در عین حال روشنگر است، دربارهی گمشده چه چیزی به ما میگوید؟ کسانی که با آثار لوئیس آشنا هستند، متوجه ساختارهای اسطورهای مشابه میان این سریال و نوشتههای او میشوند. لوئیس در سنت جرج مکدونالد[۹] و جی. آر. آر تالکین[۱۰] مینوشت که بر اساس این سنت، باید از سوی تمثیلهای انتزاعی به سمت جهانهای واقعی برویم. با این حال مانند تمثیلها، این جهانهای خیالی هم از مسائلی جادویی و الهیاتی دربارهی جهانِ خودمان سخن میگویند.
وقتی موضوع اصلی رستگاری را در نظر بگیریم، متوجه رابطهی میان سریال گمشده و ماجرای نارنیا میشویم. هم در نارنیا و هم در جزیرهی گمشده، کاراکترها با شکست مبارزه میکنند و به کمک تجربیاتشان در جهان خیالی به سمت امکان «درست کردن چیزها» میروند. ایمان داشتن هرگز کار راحتی نبوده و نیازمند کشمکشیست. با این حال، بسیاری از کاراکترها در کشمکششان برای یافتن ایمان، لحظات مهمی را تجربه میکنند که این لحظات تبدیل به مکاشفاتی میشوند که امکانات تازهای را به روی ما میگشایند و حتی پرسشهای جدیدی را مطرح میکنند.
جستوجوی ایمان صرفاً عملی فردی نیست؛ اگر قرار است که کاراکترها التیام یابند، فرصتهای دوباره فقط در همبستگی با دیگران است که به وجود میآیند. ساختار اسطورهای نارنیا و گمشده، جا را برای بحث و تحلیلی فلسفی و الهیاتی دربارهی آنها باز میکند؛ تصادفی نیست که میان این آثار تخیلی و مفاهیم مذهبی رستگاری و برقراری جامعه شباهتهایی وجود دارد. چنانچه خواهیم دید، به کمک فلسفهی یهودی امانوئل لویناس[۱۱] و فلسفهی مسیحی اچ. ریچارد نایبور[۱۲]، این ارجاعات را شفافتر خواهیم کرد.
اسطوره، نه تمثیل
در طی فصل اول سریال گمشده، بسیاری از بینندگان بر این باور بودند که این جزیرهی اسرارآمیز، بازنمایی برزخ[۱۳] است، مکانی که براساس آموزههای کاتولیک، مسیحیانی که بدون اعتراف به گناهان قابل اغماضشان مُردهاند، پس از مرگ به آن وارد میشوند تا پیش از ورود به بهشت پاک شوند. کیوز و لیندولف این حدس را رد میکنند، تقریباً به همان ترتیبی که سی. اس. لوئیس این ادعا را رد که ماجراهای نارنیا مانند «سیر و سلوک زائر»[۱۴] یا «پییرز شخمزن»[۱۵] یک تمثیل است.
لوئیس نمیخواست اثر خود را یک تمثیل بخواند، چون بر این باور بود که وقتی مردم تمثیل میخوانند، فقط بر پیام نهایی آن تمرکز میکنند و فرآیند و راههای رسیدن به آن را نادیده میگیرند. لوئیس در مجموعهای از نامهها خطاب به خوانندگانش و همچنین در مقالهی «اسطوره تبدیل به واقعیت میشود»، مینویسد که هدف او لذت بردن خوانندگانش از جهانی خیالی بوده است، اسطوره و هر پیغامی که در داستان نهفته است باید همچنان به «تجسم» آن ایده در جهان خیالی گره خورده باشند. ما نباید برای یافتن هیچ معنایی خودِ داستان را کالبدشکافی کنیم، و البته که اگر بخواهیم هم نمیتوانیم چنین کاری بکنیم.
بسیاری ماجراهای نارنیا را پختهترین و تأثیرگذارترین اثر سی. اس. لوئیس میدانند. کسانی که با سبک نوشتن او آشنا هستند، میدانند که نارنیا نشاندهندهی دیدگاه فلسفی، ادبی و الهیاتیِ خود لوئیس است. گرچه لوئیس در مقالهی «گاهی قصههای پریان آنچه را که باید گفته شود به بهترین شکل بیان میکنند» اصرار میکند که ماجراهای نارنیا را با هدف برقراری ارتباط میان الهیات و کودکان و به به این شکل درآوردن آن الهیات ننوشته است. در عوض او ادعا میکند که این داستان با تصاویر خاصی به ذهن او رسید: تصاویری از یک فان[۱۶]، یک تیر چراغ برق و یک شیر و متوجه شد که ژانر فانتزی بهترین ژانر برای تعریف داستانِ این تصاویر است و این تصاویر به تدریج تبدیل به تصاویری مسیحی شدند.
در طول زمان، لوئیس متوجه شد که این فرم داستانی فرصتی برای آموزش نیز در اختیار او میگذارد. او باور داشت که یکی از بزرگترین موانع کودکان برای یادگیری دربارهی مسیحیت، این است که احساس میکنند مجبور به این کارند؛ باید تکالیفشان را در برابر خدا انجام دهند و به او احترام بگذارند. لوئیس استدلال میکند که قصهها امکان دیگری را پیش روی ما میگذارند: «با فرض قرار دادن تمام مسائل مذهبی در چهارچوب یک دنیای خیالی و جدا کردن آنها از مباحث مربوط به جلسههای مذهبی روزهای یکشنبهی مدرسه، میتوان برای نخستین بار قدرت واقعی نهفته در آنها را نمایان کرد. بنابراین آیا فردی نمیتواند در برابر آن اژدهایان مراقب، دزدی کند؟ فکر میکنم که میتواند.»[۱۷] لوئیس متوجه شد که حسِ تکلیف به همان راحتیِ کودکان، بزرگسالان را هم مهار کند. بنابراین جهان اسطوره به بزرگسالان نیز اجازه میدهد تا با مسائل مذهبی در چهارچوبی غیررسمیتر مواجه شوند.
البته این مواجهات در جهان خیالی بیمعنا و بیاهمیت نیستند، بلکه به جهان واقعیمان مرتبطند. لوئیس در مقالهی «دربارهی سه روش نوشتن برای کودکان»، از ژانر قصههای پریان در برابر این ادعا دفاع میکند که آنها خیالیاند و ما را از جهان واقعی دور میکنند. لوئیس میخواهد بر جنبهی خلاقانهی داستانهای این چنینی تأکید کند، آن هم در برابر فرهنگی که آنها را صرفاً قصههایی کودکانه به حساب میآورند. او استدلال میکند که داستانهای واقعگرایانه اغلب تمایلی خودمحور و غیرواقعی به موفقیت و شهرت را ایجاد میکنند، درحالی که در داستانهای خیالی دائماً با جهانی مواجه میشویم که بزرگتر از ماست. در این داستانها با جهانی از امور اسرارآمیز و شگفتانگیز روبهرو میشویم که در نهایت باعث میشوند، بیشتر متوجه زیباییهای دنیای خود شویم.
لوئیس بر این باور بود که ستایش امور اسرارآمیز و شگفتانگیز در کشف دوبارهی این مسئله که خداوند در جهان ما مشغول چه کاریست، ضرورت دارد. دیدگاه لوئیس دربارهی نارنیا برگرفته از دیدگاهی مسیحیست، اما او امیدوار است کسانی که زندگی مسیحیای ندارند نیز جذب این دنیای خیالی شوند. با این حال اگر متوجه آوایی مسیحی در نارنیا میشویم باید این موضوع را به خاطر داشته باشیم که هدف لوئیس این نبوده است که ما هیچ پیغامی را جدا از خود داستان در نظر بگیریم. نارنیا درست مانند خود الهیات، میتواند به مثابهی نقشهای برای چیزی بزرگتر به شمار رود، اما این نقشه ساختار و انسجام خودش را دارد.
در آخرین لحظات برنامهی بازنگری[۱۸] سریال گمشده که پیش از نمایش قسمت آخر آن پخش شد، کارلتون کیوز گفت که اگر نویسندگان بخواهند به بینندگان این سریال پیغامی را منتقل کنند، این پیغام در خودِ سریال نهفته است. کیوز هم مانند لوئیس، میخواست توجه بینندگانی را که به دنبال «معنا»ی گمشده بودند، معطوف به خود ماجرای سریال بکند. گرچه کیوز در مصاحبههای عمومی بیشتر از لیندولف علاقهی خود را نسبت به آثار لوئیس اظهار داشته است، لیندولف نیز گفته است که اگر قرار بود کتابی را مرتبط با داستان گمشده برای بینندگان این سریال برگزیند، هم عقیده با کیوز، ماجراهای نارنیا را به دلیل طرح حماسی و داستانهای کاراکترمحورش انتخاب خواهد کرد.
کیوز و لیندولف زمان زیادی را صرف پرورش اسطورههای داستانهای گمشده کردهاند، به همین دلیل نمیخواهند بینندگان به محض آنکه متوجه معنای آن داستانها شدند رهایش کنند. معنا و هدف گمشده درست مانند نارنیا، در طول ماجرای داستان و گفتوگو پیدا میشود، نه در تجزیه و تحلیلهای انتزاعی و طبقهبندیهایی که پس از پایان داستان و گفتوگو صورت میگیرد.
با این حال علیرغم شباهت میان دیدگاههای لوئیس و کیوز، تفاوت مهمی بین ماجراهای نارنیا و گمشده وجود دارد، اولی به طور گسترده نتیجهی تلاشهای یک نفر است (گرچه لوئیس با افراد بسیار مهم و سرشناسی در گروههای نویسندگی در ارتباط بود)، درحالی که گمشده یک تولید گروهی و ترکیبی از کار چند نویسنده، کارگردان، بازیگر، موسیقیدان و تکنسین است. دیدگاههای بیشتر و متفاوتتری در سریال گمشده نقش دارند.
حتی با در گرفتن این مسئله نیز میتوانیم همچنان بر این باور باشیم که کیوز و لیندولف این سریال تلویزیونی را براساس موضوعات مسیحی و یهودی پیش بردهاند. آنها نمیخواهند که ما این معانی را از داستان بیرون بکشیم. ماجرای داستان آنقدر مهم، شخصیتپردازیها آنقدر واضح و امور اسرارآمیز آنقدر برای ما فریبنده هستند که نخواهیم در بحثی حول محور «معنا»ی آنها تمامشان را از بین ببریم. اگر بخواهیم دربارهی تأثیر داستان بحث کنیم، همواره باید جهان اسطورهای را اساس بحثمان قرار دهیم.
پیش به سوی جهان اسطورهای
داستانهای خیالی اغلب یا از جهانی اسطورهای سرچشمه میگیرند (و در همانجا باقی میمانند) یا شامل سفری جادویی از جهان ما به سوی جهانی اسطورهایاند. دوست لوئیس، جی. آر. آر تالکین به وضوح طرفدار حفظ تمایز جهان داستانهای خیالی و جهان ما بود؛ و بر این باور بود که این جهان خیالی باید وجودی مجزا، قوانین و تمدنی از آنِ خود داشته باشد. با این حال، لوئیس تصمیم گرفت که جا پای آلیس در سرزمین عجایبِ کارول و فانتستس[۱۹] و لیلیث[۲۰] جرج مکدونالد بگذارد، یعنی آثاری که کاراکترهایشان در ابتدا در جهان ما حضور دارند و بعد به جهانی خیالی و جادویی فرستاده میشوند.
کسانی که با کتاب «شیر، کمد، ساحره» از مجموعهی ماجراهای نارنیا آشنا باشند میدانند که بچهها نخستین بار وقتی داخل کمدی جادویی میروند وارد نارنیا میشوند. در «شاهزاده کاسپین»، بعد از اینکه در نارنیا، کاسپین در شیپور سحرآمیز سوزان میدمد، بچهها از یک ایستگاه قطار به داخل نارنیا مکیده میشوند. و در «کشتی سپیده پیما»، بچهها از طریق یک تابلوی نقاشی از یک کشتی در دریا قدم به دنیای نارنیا میگذارند. در «خواهرزادهی جادوگر»، کاراکترها با استفاده از حلقههایی جادویی و برکههایی در «جهانی میان جهانها» بین جهانهای مختلف سفر میکنند. تمام کتابهای این مجموعه به جز یکی از آنها («اسب و آدمش») از این قانون پیروی میکنند که در برخی از لحظات جادویی تعدادی از کودکان و گاهی تعدادی بزرگسال به جهان نارنیا منتقل میشوند. زمانی که سفر این کاراکترها به پایان رسید، باید زندگی پیشین خود را به تجربهشان در نارنیا ارتباط دهند. مواجهه با اصلان که از همه مهمتر است و همچنین ملاقات با ساحرهی سپید و تعدادی از کاراکترهای دیگر، به کودکان این فرصت را میدهد تا به شکلی رشد کنند که اگر به این جهان نیامده بودند امکانپذیر نبود. نارنیا در رشد آنها نقشی اساسی برعهده دارد.
یکی از واضحترین نمودهای این رشد را در داستان ادموند پونسی[۲۱] در کتاب شیر، کمد، ساحره مشاهده میکنیم. رابطهی دشوار ادموند با پیتر[۲۲]، سوزان[۲۳] و لوسی[۲۴] در دنیای «واقعی» در نارنیا در قالب خیانتش به آنها نمودار میشود، او تنها پس از همپیمان شدن با ساحرهی سپید متوجه اشتباهش میشود. با این حال، در نارنیا به ادموند فرصت دوبارهای داده میشود. اینکه اصلان او را میبخشد و به خاطر او حاضر میشود خود را قربانی کند، به آخرین رستگاری ادموند میانجامد که در نهایت به عنوان شاه نارنیا انتخاب میشود و در کنار خواهرها و برادرش عادلانه بر آنجا حکمرانی میکند. شاید در دنیای «واقعی» هم ادموند متحول میشد، اما چیزی دربارهی خود نارنیا وجود دارد که افراد را به چالش برمیانگیزد. و او تنها کسی نیست که تأثیرات این جهان جادویی را احساس کرده است. میتوانیم در رفتار پیتر، سوزان، لوسی، دیگوری[۲۵]، پُلی[۲۶]، فرانک[۲۷]، اوستاس[۲۸]، جیل[۲۹] و دیگران نیز متوجه چنین تغییراتی بشویم. تجربهی آنها در نارنیا زندگیشان را تغییر داد.
ماجرای سریال گمشده با سقوط یک هواپیما آغاز میشود و بسیاری از صحنههای تکاندهنده در طول سریال در همان قسمت اول وجود دارند. کاراکترها به طرز وحشیانهای وارد این دنیای خیالی شدهاند. بعداً متوجه میشویم که پیش از این افراد دیگری از راههای دیگری به اینجا رسیدهاند: دزموند[۳۰] با یک کشتی بادبانی، شش نفر اقیانوسیه[۳۱] از طریق هواپیما، اعضای ابتکار دارما[۳۲] با یک زیردریایی، گروهِ نخستِ چارلز ویدمور[۳۳] از طریق یک کشتی بارکش و گروه دوم با زیردریایی ابتکار دارما و ریچارد آلپرت[۳۴] در قرن نوزدهم، در حالی که در کشتی تجاری انگلیسی «صخرهی سیاه» به زنجیر کشیده شده بود، وارد این جزیره شدهاند.
و این کاراکترها وارد چه جهان عجیب و غریبی میشوند! این جزیره از کسانی که زنده ماندهاند میخواهد که با برخی از پرسشهای بنیادین دربارهی وجود انسان روبهرو شوند. موقعیت این افراد پرسشهایی متافیزیکی را برمیانگیزد، پرسشهایی دربارهی خود ماهیتِ واقعیت: چرا ما اینجا هستیم؟ کجا هستیم؟ چه کسی هستیم؟ کجا بودیم؟ به کجا خواهیم رفت؟ گمشده این پرسشها را با بیرون کشیدن کاراکترها از زندگی روزمرهشان و قرار دادن آنها در موقعیتهایی برجستهتر میکند که هیچ پاسخ قابل دسترسی به این پرسشها در آنها وجود ندارد. چنانچه ساویر[۳۵] به جک[۳۶] میگوید: «من در جهانی وحشیام!» («بوم سفید»: قسمت سوم از فصل اول) و چارلی[۳۷] خطاب به تمام کاراکترها در پایان قسمت اول میگوید: «بچهها، ما کجا هستیم؟»
این کاراکترها که از جامعهای تکنولوژیمحور بیرون کشیده شدهاند، به این مسئله پی میبرند که تصمیماتشان پیامدهای آنیتری دارند که منجر به مرگ یا زندگی میشوند. محیط هم اهمیتِ انتخابهای آنها را بیشتر میکند. همانطور که دزموند در قسمت «جهتگیری» (قسمت سوم از فصل دوم) به جک نشان میدهد که تا چند دقیقهی دیگر جک متوجه میشود که «یا کاملاً حق داشته یا کاملاً در اشتباه بوده است». در اینجا تلاش برای رفتن به اعماق پرسشهای اگزیستانسیالیستی، که مردم اغلب آنها را نادیده میگیرند، ضرورت بیشتری پیدا میکند. درست مانند کتاب نارنیا، محیط کاراکترها را مجبور میکند که به چیزی متعهد شوند؛ آنها باید به چیزی ایمان داشته باشند.
معمولاً هر قسمت حول این موضوع میگردد که هر یک از کاراکترها چطور به سرعت خود را با موقعیت تازهشان در جزیره وفق میدهند. کاراکترهایی مانند لاک[۳۸]، رز[۳۹] و والت[۴۰] زندگی در جزیره را ترجیح میدهند، اما بیشتر کاراکترهای دیگر مشغول پیدا کردن راهی برای فرار از جزیره و بازگشت به تمدناند. نخستین مشاجرهی جدی میان کیت[۴۱] و جک بر سر این موضوع اتفاق میافتد، یعنی زمانی که جک پیشنهاد میکند که بازماندگان در غارهایی که به تازگی کشف کردهاند ساکن شوند («خانهای که خورشید از آن برآمده است»: قسمت ششم از فصل اول). با این حال این پرسش تمام افراد است که آیا باید به دنبال راه نجات باشند یا در آن جزیره جامعهی جدیدی به وجود آورند. در مکالمهی مهم لاک و مایکل[۴۲] پیرامون فعالیتهای والت، لاک استدلال میکند که تا زمانی که آنها در جزیره هستند، باید به والت اجازه داده شود تا توانهای بالقوهی خود را شکوفا کند، با این حال مایکل به شدت با او مخالف است («مخصوص»: قسمت چهاردهم از فصل اول).
در هر یک از کاراکترها کشمکشی دائمی بر سر این موضوع وجود دارد که این جامعهی جدید چگونه جامعهایست و نقش هر یک از آنها در این جامعه چیست. در انتهای قسمت «بوم سفید»، کاراکترها باید فراریای را پیدا کنند که در هواپیما دست بند به دست بوده است و بفهمند که آیا به آن فرد فراری در این موقعیت جدید هم باید به چشم شخصیتی که پیش از این داشته است بنگرند یا نه. این فقط یکی از نمونههای دراماتیک سریال است که نشان میدهد چگونه کاراکترها با سرعتهای مختلف متوجه میشوند که زندگی در جزیره با زندگی پیشینشان متفاوت است.
پس از آنکه «شش نفر اقیانوسیه» بالاخره جزیره را ترک میکنند، چیزی آنها را به آنجا برمیگرداند. همانطور که بچههای پونسی در کتاب شاهزاده کاسپین به نارنیا بازمیگردند، «شش نفر اقیانوسیه» نیز در فصل پنجم به جزیره برمیگردند. کارلتون کیوز اشاراتی به این موضوع کرده است که دیدگاهش دربراهی این بازگشت برگرفته از الگوی بازگشت در شاهزاده کاسپین است: «شمارهی این پرواز ۳۱۶ است، اما به علاوه، این شمارهی صفحهایست که در مجموعهی ماجراهای نارنیای انتشارات هارپر کالینز[۴۳]، صفحهی اختصاصی مربوط به شاهزاده کاسپین است. افزون بر این، نام ایستگاه دارمایی که در زیر زمین یک کلیسا قرار دارد و در آنجا الوییز هاوکینگ[۴۴] به «شش نفر اقیانوسیه» میگوید که چطور میتوانند دوباره به جزیره برگردند، «تیر چراغ برق»[۴۵] است.
قسمت «۳۱۶» (قسمت ششم از فصل پنجم) نیز شبیه به قسمت اول سریال آغاز میشود، جک بیدار میشود و چشمانش رو به جنگل خیزرانی باز میشوند. او بار دیگر به دنیای جزیره منتقل شده است، مکانی که در آن مورد آزمایش قرار گرفته است و جایی که در نهایت سرنوشتش را در آن پیدا میکند. بسیاری از کاراکترها به ویژه جان، بن[۴۶]، الوییز، جک و هارلی[۴۷] از خواستهی جزیره میگویند؛ چیزی دربارهی جزیره وجود دارد که کسانی را که واردش میشوند تغییر میدهد.
بحرانها شما را مورد آزمایش قرار میدهند
دنیای خیالی به سرعت کاراکترها را وسط یک درگیری مهم و شرایط بحرانی قرار میدهد، جایی که پیامد انتخابهای آنها به میزان قابلتوجهی اهمیت بیشتری مییابد. در کتاب شیر، کمد، ساحره، پیتر، سوزان، ادموند و لوسی در زمان حکمرانی بیرحمانهی ساحرهی سپید وارد نارنیا میشوند. آنها متوجه میشوند ساحرهی سپید میخواهد آنها را دستگیر کند و جانشان در خطر است. میبینند که او دوستان جدیدشان را زندانی کرده است و آنها را شکنجه میدهد و همچنین میفهمند که جنگی میان نیروهای او و اصلان برقرار است.
هنگامی که در کتاب شاهزاده کاسپین، بچهها به نارنیا بازمیگردند، نارنیا درگیر جنگ داخلیست. در کتاب کشتی سپیده پیما، همانطور که شاهزاده کاسپین و همراهانش به کمک ادموند، لوسی و اوستاس به دنبال هفت لُرد نارنیایی میگردند که گم شدهاند، بچهها سفری مخاطرهآمیز را از میان جزیرههای خائن به پادشاهی، از سر میگذرانند. در کتاب صندلی نقرهای، اوستاس، جیل و پادلگلوم[۴۸] به دنبال شاهزاده ریلیان[۴۹] سفر خطرناکی را پشت سر میگذارند. و در کتاب «آخرین نبرد» با ماجراهای آخرالزمانی روزهای واپسین نارنیا روبهرو میشویم.
در هر یک از داستانهای نارنیا بحران خاصی وجود دارد و کاراکترها باید با مشکلات مربوط به آن دست و پنجه نرم کنند، با این امید که در فرآیند مواجهه با چنین چالشهایی شخصیتشان رشد کند. البته تمام کاراکترها رشد نمیکنند؛ بعضی از آنها کلهشقتر از آنند که تا پایان ماجرا تغییری بکنند و افرادی سرکش باقی میمانند. با این حال، اغلب کاراکترهای اصلی، به استثنای سوزان در کتاب آخرین نبرد، لحظات بحرانی را به منزلهی فرصتهایی برای قهرمان بودن میدانند. حتی اگر کاراکترها در برابر آزمایشی که پیش روی آنها قرار گرفته است شکست بخورند، در اکثر مواقع اصلان آنجاست تا به آنها رسیدگی کند و فرصتی در اختیارشان قرار دهد تا از اشتباهاتشان درس بگیرند.
در قسمتهای سریال گمشده نیز کاراکترها معمولاً در مواجهه با یک بحران به تصویر کشیده میشوند. در کل، تمام قسمتها از الگوی ثابتی پیروی میکنند: در مجموعهای از فلشبکهای پراکنده در میان داستان کنونی کشمکشهای بازماندگان در جزیره، یکی از کاراکترها برجسته میشود. وقتی این بخشهای پراکنده را کنار هم قرار میدهیم، متوجه ارتباطهای آشکار گذشته و حال میشویم، معمولاً تصاویری از شکستهای گذشته بر چگونگی برخورد کاراکتر در مواجهه با چالشهای جدید در جزیره تأثیرگذارند.
بنابراین، در قسمتهای اول، گذشتهی کیت که در آن از دست یک مأمور ایالات متحده فرار میکرد، در برابر چالش کنونی کنار آمدنش با مرگ آن مأمور قرار گرفته است؛ درگیری لاک با سرپرست شرکتش و یک راهنمای پیادهروی در گذشته که پارامترهایی را دربارهی آنچه او میتواند انجام دهد تعیین میکند، در مقابل موقعیت جدید او سر بر میآورد که در آن رهبر شکار گراز میشود؛ کمالگرایی پیشین جک و ناتوانیاش در رها کردن در تضاد با شکست او در نجات زنی که در حال غرق شدن بود و جستوجویش برای یافتن توهمی از پدرش در جنگل قرار میگیرد.
این الگوی ثابت همانطور که متوجه اشتباهات گذشتهی کاراکترهای دیگر میشویم ادامه مییابد: درگیری چارلی با برادرش لیام[۵۰] درحالی که هر دو تسلیم وسوسهی ستارهی راک بودن شدهاند و ناراحتیاش بابت این موضوع که برای اینکه مواد مخدر به او برسد به لوسی خیانت کرده است؛ نفرت عمیق ساویر نسبت کلاهبرداری که از والدینش سوءاستفاده کرد و نسبت به خودش که سبک زندگی همان مرد را در پیش گرفته است و در این راه به جای او مرد دیگری را به اشتباه کشته است؛ پشیمانی سعید[۵۱] از اینکه به خودش اجازه داد تبدیل به یک شکنجهگر شود و علیرغم سوگندی که خورده است، راه فراری از هویت خود ندارد؛ کشمکش کلر[۵۲] در راه یک مادر تنها بودن و احساس گناهی که از فکر کردن به اینکه میخواست حضانت کودکش را به کس دیگری بسپارد بر دوشش است؛ پشیمانی جک از اینکه گناه پدرش را به گردن گرفت و اجازه داد ازدواجش از هم بپاشد؛ احساس گناهِ بون[۵۳] از اینکه از شانون[۵۴] خوشش میآمد و به همین دلیل به شانون اجازه داده بود تا از او سوء استفاده کند؛ جستوجوی شانون برای یافتن ارزش فردی خود پس از آنکه نامادریاش او را از خود رانده و از ارثیهاش محروم کرده بود؛ تأسف بیپایان مایکل از اینکه به همسرش سوزان اجازه داد تا به زور حضانت والت را از او بگیرد؛ پشیمانی سان[۵۵] از اینکه چگونه نفوذ پدرش، اثر بدی بر ازدواج او با جین[۵۶] گذاشت و چطور تسلای خاطر را در رابطهای نامشروع با کس دیگری جز شوهرش جستوجو میکرد؛ کشمکش جین برای تبدیل به مردِ کاملی شدن درحالی که در تلاش است تا از نظر اجتماعی پیشرفت کند و در این راه به خاطر سان و به درخواست پدر سان به خشونت و ارعاب کشیده میشود؛ احساس تزلزل هارلی که خود را در طلسمی از اعداد، حادثهی غمانگیزی که در بالکن رخ داد و توهمش دربارهی دوستش دیو[۵۷] نشان میدهد؛ پشیمانی لاک از اینکه فریب پدری را خورد که کلیهی او را دزدید و وسواسش نسبت به او باعث خراب شدن رابطهاش با هلن[۵۸] شد؛ ترس آنا لوسیا[۵۹] از اینکه دوباره قربانی شود؛ تأسف کیت از اینکه کشتن «ناپدری» سوءاستفادهگرش (که پدر واقعیاش بود اما کیت این را نمیدانست) باعث شد از مادرش دور شود و پشیمانیاش از اینکه کارهای او منجر به مرگ دوست محبوبش در دبیرستان، تام[۶۰] شده بود؛ آرزوی اکو[۶۱] برای کشیش شدن تا بدین وسیله به فداکاری برادرش یمی[۶۲] ادای احترام کند؛ درگیریهای برنارد[۶۳] و رز[۶۴] بر سر بیماری لاعلاج رز؛ تلاش دزموند برای بازیافتن کرامت فردیاش پس از آنکه با بیاحترامی از لشکر سلطنتی اسکاتلند[۶۵] اخراج میشود و از دست دادن آشکار عشق زندگیاش، پنی[۶۶].
هر چه سریال پیش میرود، به این فهرست بیشتر افزوده میشود، به ویژه در فصلهایی که کاراکترهای جدیدی به داستان اضافه میشوند، مانند «امدادگران»[۶۷] در کشتی باربری در فصل چهارم، کارکنان ابتکار دارما، گروه ایلانا[۶۸] در فصل پنجم و کاراکترهای مرموز در فصل ششم. فلشبکهایی که دربارهی زندگی پیشین کاراکترها هستند دست کم دو نکتهی مهم را برای بینندگان در بر دارند: گذشته این کاراکترها را آزار میدهد و تمام آنها، بعضی بیشتر از دیگران، به شدت به دنبال یافتن فرصت دوبارهای هستند. جالب است که در قسمت «بوم سفید»، جک مستقیماً به کیت میگوید که آنچه پیش از این و در خارج جزیره اتفاق افتاده است، اهمیتی ندارد، چون تمام آنها قاعدتاً در حادثهی سقوط هواپیما «مردهاند» و به تمام آنها باید فرصتی برای شروع دوباره داده شود. به عبارتی، به آنها فرصت تازهای در محیطی جدید، داده شده است تا نقش جدیدی را در جامعهای نو پیدا کنند، اما بوم آنها دقیقاً سفید نیست. گرچه تمام کاراکترها وزن گذشته را بر دوش خود احساس میکنند، بیشترشان گم نشدهاند؛ بلکه به صورت فعالانه به دنبال یافتن شروع تازهای در جزیرهاند. شاید حتی بتوان گفت دارند تلاش میکنند تا شکستهای گذشتهشان را جبران کنند. با این حال، چه ویژگیای در این جزیره وجود دارد که چنین امکاناتی را برای شروع تازهای ارائه میدهد؟ این جزیره چطور سناریویی را به وجود میآورد که در آن این کاراکترها در عینِ مواجهه با گذشتهشان، به راهشان ادامه دهند و زندگی تازهای را شروع کنند؟
«هیچگاه ساده نبوده است»: درگیریهای راهِ ایمان و جستجوی رستگاری
به دست آوردن ایمان در نارنیا ساده نیست. اغلب اوقات وقتی کاراکترها مورد آزمایش قرار میگیرند، شکست میخورند. با این حال این طور هم نیست که ایمان، هدفی دستنیافتنی باشد. کاراکترهایی که برای به دست آوردن ایمان تلاش میکنند، باید منضبط و انساندوست باشند. گاهی در این جستجو برای یافتن ایمان، افراد با اصلان ملاقات میکنند که «یک شیر اهلی نیست». حتی ایمانِ لوسیِ همیشه دوستداشتنی که قابل اعتماد بودنش در اولین مواجههاش با نارنیا در کتاب شیر، کمد، ساحره و ملاقاتش با اصلان در گشت و گذاری در جنگل در کتاب شاهزاده کاسپین اثبات شده است، در کتاب کشتی سپیده پیما، وقتی کتابی از طلسمهای جادویی پیدا میکند در بوتهی آزمایش قرار میگیرد.
لوسی در آن کتاب طلسمی پیدا میکند که باعث میشود زیباتر شود و گرچه احساس میکند نباید این کار را بکند وسوسه میشود که از آن طلسم استفاده کند. تصویری از اصلان در آن صفحه شروع به بزرگ شدن میکند و در نهایت باعث میشود تا لوسی کتاب را ورق بزند. پس از آن فوراً طلسمی را اجرا میکند که به او اجازه میدهد بفهمد دوستانش دربارهی او چه میگویند و طلسمی دیگری را انجام میدهد که اشیای نامرئی را مرئی میکند. وقتی اصلاً واقعاً ظاهر میشود، لوسی را برای استراق سمع دوستانش سرزنش میکند و لوسی از کاری که انجام داده است پشیمان میشود.
در همین کتاب ولی در جزیرهی دیگری، اوستاس گنجی را پیدا میکند و کنار آن به خواب میرود. صبح روز بعد که بیدار میشود میفهمد که تبدیل به یک اژدها شده است. در ملاقاتش با اصلان، باید فرآیند دردناکی را تحمل کند تا پوست بیندازد. این آزمونی برای رها کردن طمع و بازیافتن انسانیتش است.
در کتاب صندلی نقرهای، اصلان به جیل چهار «نشانه» میدهد تا در یافتن شاهزاده ریلان، او و دوستانش را راهنمایی کند، اما در طول راه، جیل، اوستاس و پادلگلوم با غفلت از برخی از این نشانهها به دردسر میافتند. و در کتاب آخرین نبرد، چندین کاراکتر باید پرده از حیلهی پازل[۶۹] و شیفت[۷۰] بردارند تا متوجه شوند که آنها نمایندهی اصلان نیستند. بیشتر کاراکترها ذاتاً ایمانی ندارند و باید بر شکها، تصورات غلط و تمایلات خودخواهانهشان غلبه کنند تا اصلان و مسیر کامل شدن را پیدا کنند. و بسیاری از آنها باید با شکستهای پیشینشان کنار بیایند تا رستگاری را در نقشهای تازه و قهرمانانهای پیدا کنند، همانطور که ادموند در کتاب شیر، کمد، ساحره به وضوح این کار را کرد.
در جهان گمشده، کاراکترها درگیر تفسیرِ اتفاقاتیاند که در اطرافشان رخ میدهند. آیا آنها کنترل سرنوشت خودشان را در دست دارند یا قربانی اتفاقی کاملاً تصادفیاند یا درگیر نقشهای الهی شدهاند؟ بسیاری از مکالمههای صمیمانهی میان کاراکترها حول این موضوع میگردد که آنها فکر میکنند در جزیره چه اتفاقی دارد بر سر آنها میآید. آیا درگیریهای آنها در جزیره هدفی دارد؟ آیا به شکلی خدا یا سرنوشت، اتفاقات زندگی آنها را کنترل میکند؟ و یا زندگی براساس انتخابهای ما و شانسهای تصادفی صرفاً همین شکلیست؟ کنترل زندگیمان در دست خودِ ماست یا نه؟
بحث بر سر این موضوع در هیچ کجا واضحتر و پرشورتر از درگیری میان جک و لاک نشان داده نشده است. کیوز و لیندولف نشان دادهاند که رابطهی میان جک و لاک دستکم تا حدی براساس رابطهی میان خودشان است: کیوز کاتولیکیست که بر ایمان داشتن به آنچه قابل اثبات نیست اصرار دارد و لیندولف یهودیایست که درکش از واقعیت ریشه در فلسفهی تجربهگرا[۷۱] دارد. در نگاه نخست، جک، مردِ علم، اصرار دارد که چیزی به نام سرنوشت وجود ندارد و ما بر اساس انتخابهایمان موفق میشویم یا شکست میخوریم، و لاک، مردِ ایمان، مصرانه بر این باور است که پای هدف والاتری در میان است، نقشهای که به زندگیهای ما شکل میدهد. با این حال در نگاه دوم، همانطور که لیندولف و کیوز هم میپذیرند، گاهی اوقات جک مرد ایمان است و لاک در بحرانهای مربوط به سنجش ایمانش، بیشتر تجربهگرا میشود.[۷۲] همین دوگانگیست که برای این دو نویسنده و بسیاری از بینندگان جذاب است.
موضوع اصلی در سریال «گمشده» و داستان «نارنیا» رسیدن به ایمان است که البته به قول جان لاک اصلاً کار راحتی نیست. یکی از نمونههای اصلی این مسئله در «گمشده» ماجراییست که جک شپرد در طول شش فصل سریال پشت سر میگذارد. او که در ابتدای سریال به اصطلاح «مردِ علم» و بسیار شکاک بود، فقط به دنبال یافتن توجیهی منطقی برای سقوط هواپیمایشان در آن جزیره و راهی برای بازگشت به دنیای خودشان بود. اما در روند سریال کمکم جک سرنوشت را پذیرفت و باور کرد که آمدن آنها به جزیره هدفی داشته است؛ تا حدی که در پایان سریال حاضر شد برای نجات جزیره، خود را قربانی کند.
نزاع میان جک و لاک در ابتدای فصل دوم به اوج خود میرسد. آنها بر سر این موضوع با یکدیگر اختلاف نظر دارند که آیا باید به کار دزموند ادامه دهند و همچنان آن اعداد را هر ۱۰۸ دقیقه یک بار وارد کامپیوتر کنند یا نه. لاک از جک میپرسد چرا برای او آنقدر دشوار است که ایمان داشته باشد این کاریست که آنها قرار است انجام دهند. جک در جواب این سؤال از لاک میپرسد که چرا داشتنِ ایمان برای او آنقدر آسان است؟ پاسخ نهایی لاک این است که ایمان داشتن هرگز آسان نبوده است. بینندگان میدانند که داشتنِ ایمان برای لاک، هیچوقت کار راحتی نبوده است؛ در همین قسمت فلشبکهایی به زندگی قبلی لاک را میبینیم که در آن جان با هلن درگیر است، چون هلن از او خواسته است که به آنچه قابل اثبات نیست ایمان داشته باشد. (قسمت «جهتگیری»)
همچنین بینندگان قسمت قابلتوجه «پروانه» در فصل اول (قسمت هفتم) را به خاطر دارند که در آن درگیری چارلی دربارهی اعتیادش به مواد مخدر به تصویر کشیده شده است. لاک که پیش از این لحظهی مکاشفهآمیزی را دربارهی زندگی خودش در جزیره تجربه کرده است، میخواهد چارلی را آزمایش کند. لاک با نگه داشتن یکی از بستههای هروئین چارلی به او اولتیماتومی میدهد. او به چارلی سه فرصت میدهد: اگر چارلی سه بار از او خواست که هروئینهایش را به او پس بدهد، لاک این کار را خواهد کرد. لاک توجه چارلی را به پیلهی کرم ابریشمی جلب میکند. چاقوی جیبیاش را در میآورد و به چارلی میگوید که میتواند همین الان پیله را پاره کند و به کرم برای فرار کردن کمک کند، اما در این صورت آن کرم برای زنده ماندن به اندازهی کافی قوی نیست. همین دست و پنجه نرم کردن و تلاش است که باعث زنده ماندن آن کرم میشود. چارلی باید با اعتیادش مبارزه کند تا دوباره بتواند ایمانش به خود، جایگاهش در جامعهی تازهی نجاتیافتگان و معنای نهایی زندگی را به دست آورد. لاک اتفاقات پشت سر همی را ترتیب داده است تا چارلی بتواند در «پیله»ی خودش تلاش کند و در نهایت تبدیل به پروانهی زیبایی تبدیل شود. این کشمکش آسان نیست و چارلی، همانطور که در فصل دوم دیدیم، به عقب برمیگردد؛ او به طور کامل تغییر نکرده است. این کشمکش تا جایی ادامه دارد که در انتهای فصل سوم منجر به قربانی کردن خود و مرگش میشود.
این استعاره فقط دربارهی جستجوی چارلی نیست، بلکه میتوان آن را به رشد هر یک از کاراکترها در جزیره تعمیم داد. تمام کاراکترها به دنبال بازیافتن ایمان به خود، دیگران و هدف بنیادین زندگیاند و در همین جستجوست که میتوان عذاب وجدانشان در برابر اشتباهات گذشتهشان، پرسشهای اگزیستانسیالیستی که برایشان مطرح میشود و تلاششان برای زنده ماندن را مشاهده کرد. مثلاً رز که همچون اکو، نمایندهی ایمانِ مسیحیست، به چارلی میگوید: «میان انکار و ایمان خط بسیار باریکی وجود دارد.» («هرچه میخواهد باشد»، قسمت دوازدهم از فصل اول)
اچ. ریچارد نایبور، فیلسوف اخلاق و متخصص الهیات، در کتاب «ایمان روی زمین» به ما یادآوری میکند که ما اساساً به چیزی ایمان داریم که به زندگی معنا میبخشد و باعث تداوم آن میشود. همهی ما ارزشهای اساسیای داریم که به ما کمک میکنند تا به زندگیمان سر و سامان بدهیم. با این حال باید در سفر ادامهدارِ ایمان، بر تردید و «ایمان شکسته» غلبه کنیم. همهی ما شرایطی را تجربه کردهایم که در آن کسی قولی که به ما داده است را زیر پا بگذارد یا خودمان کسی باشیم که به قولی که دادهایم عمل نکنیم و در این میان اعتمادی که به یکدیگر داشتهایم از بین رفته باشد. با توجه به دیدگاه مسیحی نایبور، ما در وضعیتی قرار داریم که با خداوند، دیگران و جهان اطرافمان بیگانهایم. تمام ما در گذشته مرتکب اشتباهاتی شدهایم و به همین دلیل شک داریم که اصلاً دیگر ارزش آن را داریم که کسی به ما اعتماد کند یا آیا ما میتوانیم به دیگران اعتماد کنیم یا نه. همانطور که کاراکترهای سریال گمشده، اتفاقاتی را در جزیره تجربه میکنند که آنها را به یاد گذشتهشان میاندازد، مکرراً باید تصمیم بگیرند که آیا میخواهند زندگی سرشار از اعتمادی را داشته باشند یا زندگیای سرشار از شک و تردید (آنا لوسیا که خودش اعتراف میکند در اعتماد کردن به دیگران مشکل دارد یکی از کاراکترهاییست که زندگیاش سرشار از شک و تردید است). داستانهای سریال گمشده در قالب بهرهمندی از فرصتی دوباره یا رسیدن به رستگاری معمولاً ماجرایی را به تصویر میکشند که در آن فردی که دچار شک و تردید بود به یقین میرسد.
کیوز در تفسیرش دربارهی فصل دوم سریال گمشده، با توجه به مزمور ۲۳[۷۳] میگوید که گمشده «تماماً دربارهی رستگاریست». در این سریال دائماً با کاراکترهایی روبهرو میشویم که در گذشته بارها و بارها شکست خوردهاند و حالا در تلاشاند تا در این جزیره زندگی بهتری را برای خود دست و پا کنند؛ احساس میکنند که به آنها فرصت دوبارهای داده شده است و میتوانند به طریقی گذشتهشان را جبران کنند. گروه نویسندگان سریال گمشده مکالمات میان کاراکترها، اشارات موسیقیایی و ساختار بسیاری از قسمتها را حول محور تصویر رستگاری قرار دادهاند. رستگاری سفریست که در طول آن رشد میکنیم تا دیگر اشتباهاتی را که در گذشته مرتکب شدهایم تکرار نکنیم. چنانچه کاراکترها در این سریال با گذشتهشان دست و پنجه نرم و برای زنده ماندن در جزیره تلاش میکنند، به فرآیند رستگاری در بسیاری از قسمتها به طور مستقیم یا غیرمستقیم اشاره میشود.
چه چیزی باعث این چرخش میشود؟ چطور میتوانیم از شک و تردید به ایمان و اعتماد برسیم؟ نایبور خاطر نشان میکند که ایمان ریشه در مکاشفه دارد. گرچه شاید بسیاری از خوانندگان به دشواری بتوانند با صراحت زبان مسیحی بحثِ نایبور ارتباط برقرار کنند، به نظرم وارد کردن مفاهیم مسیحی در بحث دربارهی بینش مطرح در سریال گمشده به جاست، چون بسیاری از کاراکترها اشاراتی به مسیحیت میکنند و همچنین کارلتون کیوز، یکی از مهمترین نویسندگان، گفته است که ایمان کاتولیکیاش نفوذ او بر سریال را شکل داده است.
نایبور همچنین بر این باور است که مقولات ایمان و مکاشفه میتوانند دربارهی وجود انسان در کل نیز چیزهایی به ما بگویند. نایبور دربارهی معنای مکاشفه استدلال میکند که مکاشفه بستری را برای درک تجاربمان فراهم میکند: مکاشفه تبدیل به کلیدی تفسیری میشود که باعث میشود به روشنی ادامهی زندگی و همچنین گذشتهمان را درک کنیم. به صورت ویژه از نظر مسیحیان، عشقِ خدا درک ما از چیزهای ارزشمند را دگرگون میکند؛ مکاشفه از ما میخواهد که به گناهان خود اعتراف کنیم. نایبور استدلال میکند که مکاشفهی عیسی مسیح ما را به سوی تحول و انقلابی دائمی دعوت میکند. به گفتهی نایبور، از آنجایی که مکاشفه باعث بازسازی شخصیت ما میشود و این کار به هیچ وجه ساده نیست، مکاشفه عملی دائمیست. چنین رشد شخصیتی فقط زمانی اتفاق میافتد که فرد در تمام طول عمرش در جامعهای مسیحی مشارکت داشته باشد. مکاشفه یک رابطه است؛ عملی جاریست، نه ایستا، چون خدا به آشکار کردنِ خود ادامه میدهد. این طرح در هیچ نقطهای از تاریخ کامل نخواهد شد؛ قلب فردِ مسیحی درگیر زیارتیست که هرگز به پایان نمیرسد.
بینش مسیحی در سریال گمشده به ویژه در بحث دربارهی چهرههای اصلی با ایمان در این سریال یعنی رز، اکو، دزموند و لاک مطرح میشود. رز و اکو مثال روشنی از کاراکترهاییاند که ایمان دارند خداوند زندگی آنها در جزیره را هدایت میکند. رز برای شفای چارلی دعا میکند و اکو ارجاعاتی از کتاب مقدس را روی عصای چوبیاش حکاکی کرده است، آرون[۷۴]، پسرِ کلر، را (هرچند به شکلی نادرست) غسل تعمید میدهد، در برابر لاشهی هواپیمای آتش گرفته، مزمور ۲۳ام را (به صورت ناقص) از بر میخواند و پیش از آنکه احساس کند به او الهام شده است تا جای لاک را برای فشار دادن دکمهی دریچه بگیرد، شروع به ساخت یک کلیسا کرده بود. گرچه بسیاری از لحظات مکاشفهآمیز این کاراکترها پیش از رسیدنشان به آن جزیره اتفاق افتاده بود، تجربهی لحظات این چنینی در جزیره نشان از تداوم مکاشفهای دارد که نایبور توصیف کرده است.
دزموند از طریق گروهی رهبانی ارتباط مستقیمی با جامعهی مسیحیان داشته است (که در قسمت «تبصره ۲۲»: قسمت هفدهم از فصل سوم دیدیم)، اما افزون بر این در پایان فصل دوم لحظهی مکاشفهآمیزی را نیز از سر میگذارند. او احساس میکند که «هدف»اش را در تسلیم کردن زندگیِ خود برای دیگران پیدا کرده است و آن را با چرخاندن کلیدی برای نجات دنیا انجام میدهد، اما زنده ماندن و توانایی آشکارش در دریافت بینشی از آینده، نشاندهندهی امکانات جدیدی در فصل سوم برای اوست. در این جا دزموند شبیه جان لاک در فصل اول است که به جامعه، به ویژه چارلی پیشنهاد راهنمایی میدهد. دزموند لحظهی مکاشفهآمیزی را در جزیره تجربه کرده است و مانند رز و لاک که شفا یافتهاند از عطیهای بهرهمند شده است. در فصل ششم دزموند، همانطور که به دنبال راهنمایی کاراکترها برای فهم این مسئله است که آنها باید واقعیت جهان واقعی[۷۵] را فراموش کنند، این نقش چوپانی را ادامه میدهد. لحظهی مکاشفهآمیزش به او اجازه میدهد تا کاراکترهای دیگر را به سوی لحظات روشنگریشان رهنمون سازد.
در مقابل، در لاک شاهد ارتباط مبهمتری با مفهوم مسیحی مکاشفه هستیم که این مسئله نشان میدهد که خود نویسندگان هم بیشتر در چهارچوب مکاتب پانتئیسم[۷۶]، تعالیگرایی[۷۷] و دیدگاه معنویت عصر جدید[۷۸] میاندیشیدند که تحت تأثیر معنویت بومیان آمریکا (در عرقخانهها[۷۹]) شکل گرفته است؛ با این حال، حتی در اینجا هم تحت تأثیر کیوز، در فلشبکهای قسمت «دستورات بیشتر» (قسمت سوم از فصل سوم)، لاک را میبینیم که دعایی بسیار مسیحی را نثار خداوند میکند. لاک «زیبایی» را در نگریستن به «چشمان»ِ جزیره پیدا میکند. لاک جزیره را دلیل تجربهی مکاشفهآمیزش میداند: «این مکان متفاوت است.» او باور دارد که بازماندگان دیگر تمایلی به صحبت کردن دربارهی تحولاتی که جزیره در آنها ایجاد کرده است ندارند، چون از مواجهه با امکانات تازه میترسند.
چنانچه کیوز اشاره میکند، مهمترین جایی که لاک میتواند در آن نوعی از تعهد الهی را به نمایش بگذارد، در تعهد مصرانهاش نسبت به این مفهوم است که هر اتفاقی که میافتد دلیلی دارد. مکاشفات، منجر به ایمان به این مسئله میشوند که وجود ما در هدفی به طور کل خیرخواهانه مشارکت دارد. این پیغام است که لاک را به نحوی برای چند نفر در جزیره تبدیل به کشیش میکند: او در قسمت «خرگوش سفید» (قسمت پنجم از فصل اول) جک را راهنمایی میکند، در قسمت «پروانه» چارلی را به چالش میکشاند، در قسمت «قلبها و ذهنها» (قسمت سیزدهم از فصل اول) بون را آزمایش میکند، در قسمت «مخصوص» به مایکل کمک میکند تا رابطهی صادقانهای با والت برقرار کند، در قسمت «در ترجمه…» (قسمت هفدهم از فصل اول) به شانون کمک میکند تا شروع دوبارهای داشته باشد، در قسمت «اعداد» (قسمت هجدهم از فصل اول) به آرامی به کلر برای مادر شدن کمک میکند، در قسمت «خیر برتر» (قسمت بیست و یکم از فصل اول) خشم سعید را از بین میبرد، در قسمت «مهاجرت دستهجمعی» (قسمت ۲۳-۲۴ و ۲۵ از فصل اول) به افراد کمک میکند وارد دریچه شوند و در قسمت «جهتگیری» وظایفی را که باید در دریچه انجام شوند تقبل میکند.
لاک، بیشتر از هر کاراکتر دیگری، قدرت متحولکنندهی مکاشفه را به تصویر میکشد. بنابراین بحرانهایی که در رابطه با ایمانش برای او پیش میآیند اهمیت بسیار زیادتری نسبت به افراد دیگر دارد؛ این اتفاق در فصل اول با مرگِ بون و در فصل دوم در پیِ کشف دریچهی مروارید برای او میافتد. وقتی در قسمت «کشتی دو دکله» (قسمت نوزدهم از فصل سوم)، لاک، ساویر را تشویق به دنبال کردن غرایز آدمکشیاش میکند، متوجه میشویم که لاک هم بینقص نیست. پیش از آن ساویر تحت مراقبت هارلی کم کم پیشرفت کرده بود و داشت تبدیل به یکی از اعضای جامعه میشد، اما لاک در قسمت «بازمانده» (قسمت پانزدهم از فصل سوم) باعث انحطاط کاراکتر او میشود. لاک هم هنوز در حال مبارزه در ماجراجویی خودش است، چنانچه در فصل سوم شاهد خودتخریبگری و درگیری او با بن و اعضای گروه بودیم. تحولات الهام گرفته از مکاشفات، فرآیندهایی ادامهدارند. البته ایمان لاک تأثیر مشخصی بر جک دارد. در یادداشت خودکشیاش، لاک به سادگی خطاب به جک نوشته است: «کاش مرا باور کرده بودی». و از آنجایی که لاک چنین شخصیت شجاعی دارد، وقتی مرد سیاهپوش هویت او را میدزد بسیار شوکه میشویم.
در نهایت، خود جک هم ماجرایی را از سر میگذارند که با شکگرایی آغاز میشود اما در نهایت او را تبدیل به مردی با ایمان میکند. در فصلهای اول سریال، تمرکز اصلی جک بر فرار از جزیره است، اما وقتی بالاخره این کار را انجام میدهد زندگیاش نابود میشود، چون بار گناهی را بر دوش میکشد. وقتی بن، الوییز و دیگران او را متقاعد میکنند که به جزیره بازگردد، بینندگان شاهد تغییری در شخصیت او هستند. او در طول تمام این ماجرا مقاومت میکند. در فصل پنجم میخواهد بمب هستهای را منفجر کند تا اصلاً از اول جلوی آمدن آنها به آن جزیره را بگیرد. و در فصل ششم وقتی هارلی مکانِ فانوس دریایی جیکوب[۸۰] را به او نشان میدهد، جک آینهها را خرد و خاکشیر میکند. با این حال، وقتی به ترغیب هارلی (و مستقیماً ترغیب جیکوب) گوش میدهد و به آن فکر میکند، جک شروع به ایمان داشتن به این مسئله میکند که بودن آنها در آن جزیره، و به ویژه بودن خودش در آنجا هدفی دارد. لحظات نهایی جک در جزیره، در موازات عمل خودفداکارانهی دزموند است و نشاندهندهی عملی خودفداکارانه و از روی ایمان است.
ساحرهی سپید مقابل اصلان و مرد سیاهپوش مقابل جیکوب
هم در داستان نارنیا و هم در سریال گمشده، همانطور که کاراکترها در جهانی که انتخابهای هرکس در آن اهمیت زیادی دارد، با ضعفهای خودشان دست و پنجه نرم میکنند و همانطور که به دنبال راهی برای رهایی میگردند، هم با نیروهایی مواجه میشوند که تقویتکنندهی شرند، هم با نیروهایی که فضیلتها را میپرورانند. در هر دو جهان خیالی، تصویر واضحی از خیر و شر به تصویر کشیده شده است. در این مرحله باید به خاطر داشته باشیم که لوئیس، نارنیا را برای کودکان نوشته است، و به همین دلیل در آن، مرز میان خیر و شر با وضوح بیشتری مشخص است.
حضور اصلان در نارنیا شبیه به تجسمی از عیسی مسیح است. ارتباطهای واضحی میان اصلان و عیسی مسیح وجود دارد: در کتاب شیر، کمد، ساحره اصلان زندگی خود را فدا میکند و در رستاخیزی دوباره زنده میشود، در کتاب خواهرزادهی جادوگر نارنیا را به وجود میآورد و در کتاب آخرین نبرد در نارنیا حضور دارد تا کتاب را ببندد و بچهها را به سوی بهشت رهنمون سازد.
گرچه اصلان دقیقاً شبیه عیسی مسیح نیست، لوئیس امیدوار بوده است که بچههایی که اصلان را دوست داشتهاند، در بزرگسالی شباهتهایی میان او و عیسی مسیح پیدا کنند. اصلان ترجیح میدهد که آرام و دوستداشتنی باشد اما وقتی برای تربیت فردی لازم است، در نشان دادن قدرتش تردید نمیکند. نفوذ اصلان در سرتاسر نارنیا مشاهده میشود، حتی وقتی که به ظاهر در آنجا حضور ندارد، کاراکترها متوجه میشوند که این او بوده است که وقایع را به شکل خاصی ترتیب داده است (همانطور که در کتاب اسب و آدمش دیدهایم).
از طرف دیگر مجموعهای از کاراکترهای بد و شرور داریم. سرسختترینِ آنها ساحرهی سپید در کتاب شیر،کمد، ساحره است، به ویژه به این دلیل که او بر سر سرنوشت ادموند با اصلان مذاکره میکند و ترتیب مرگ اصلان را میدهد. در کتاب خواهرزادهی جادوگر متوجه فرار او از جهانِ چارن[۸۱] و رسیدنش به نارنیا در لحظهای میشویم که اصلان در حال به وجود آوردنش است. هرچند اصلان در پایان کتاب شیر، کمد، ساحره، ساحرهی سپید را میکشد، لوئیس در کتاب شاهزاده کاسپین نشان میدهد که نفوذ او همچنان ادامه دارد چون بسیاری از کاراکترها در تلاشاند تا از طریق جادوی سیاه او را برگردانند. افزون بر این در کتاب صندلی نقرهای، لوئیس کاراکتری شبیه به او را معرفی میکند.
تصویری که لوئیس از ساحرهی سپید میکشد بسیار تحت تأثیر لیلیثِ جرج مکدونالد است که در آن هم شر به شکل یک زن اغواگر و خطرناک درآمده است. قدرتمندترین اسلحهی ساحره قدرتِ ترغیب کردن اوست. لوئیس با این کار میخواهد ما را به تفکر دربارهی وسوسه کردن حوا توسط یک مار در «سِفِر پیدایش»[۸۲] یا روایت «بهشت گمشده»ی جان میلتون[۸۳] وادارد. آدم و حوا گناه را وارد جهان میکنند، چون به دروغهای یک مار گوش میدهند و آنها را باور میکنند.
ساحرهی سپید با بازیچه قرار دادن ادموند و وسوسه کردنِ مارگونهی دیگوری (وقتی که در تلاش است تا میوهای طلایی را برای اصلان ببرد) حقیقت را میپیچاند. در کتاب صندلی نقرهای، ساحرهی دیگری به نام بانوی سبزپوش، اوستاس، جیل، ریلیان و پادلگلوم را طلسم میکند تا آنها را متقاعد کند که اصلان وجود ندارد. ابزار اساسی افراد شرور ترغیب به وسیلهی گمراهی و فریب است. ما این مسئله را در کاراکترهای شرور دیگری نیز در نارنیا مانند شاه میراز[۸۴]، شیفت و پازل مشاهده کردیم.
در سریال گمشده که بیشتر بزرگسالان را مخاطب قرار میدهد و نیم قرن بعد از نارنیا نوشته شده است، مرز میان خیر و شر به آن شدت واضح نیست. پیچیدگیهای طرح سریال اغلب باعث میشوند که نتوانیم با اطمینان انتخاب کنیم که باید از بنجامین لینوس[۸۵] طرفداری کنیم یا چارلز ویدمور[۸۶]، از اینکه کشتی بارکش به جزیره آمده است باید خوشحال باشیم یا نه، آیا بعد از اینکه مدتها دیگران را به عنوان خطری برای بازماندگان اقیانوسیه-پرواز ۸۱۵ میدانستیم در نهایت متوجه میشویم که آنها «آدمهای خوب»ی بودهاند یا نه و دلمان باید به حال مرد سیاهپوش بسوزد یا جیکوب (که از همه فریبکارتر است).
علیرغم این ابهام، تصاویری هم وجود دارند که میان خیر و شر تمایز میگذارند. لاک در حال تخته نرد بازی کردن، مهرههای سفید و سیاه را نشان میدهد، در قسمت «آن سوی دریا» (قسمت پانزدهم از فصل شش) شاهد بازی مشابهی هستیم؛ برادر جیکوب که نامی ندارد و با عنوان مرد سیاهپوش او را میشناسیم، شیفتهی این بازی و قوانین آن شده است. او به جیکوب میگوید که باید از قوانین پیروی کند، هرچند شاید روزی فرا برسد که جیکوب بتواند بازی و قوانین خودش را بسازد. جیکوب و برادرش بازیای میکنند که در آن با رد و بدل کردن سنگهای سفید و سیاهی، بر سر نتیجهی ماجرای هر یک از افراد درون جزیره شرطبندی میکنند.
کیوز و لیندولف به آرامی جیکوب را از طریق فرضیات کاراکترهای دیگر دربارهی او به بینندگان معرفی میکنند، درست مانند کاری که لوئیس با اصلان کرد. ما پیش از آنکه اجازهی دیدن جیکوب را داشته باشیم، دربارهی او از زبان کاراکترهای مختلف دیگر میشنویم و مرد سیاهپوش با تظاهر به اینکه جیکوب است، تصورات ما از او را تحریف میکند (در سکانسهایی که در کابین درون جنگل اتفاق میافتند).
در قسمت آخر فصل پنجم، کیوز و لیندولف، صرفاً به منظور بزرگ جلوه دادن تصویر جیکوب در قسمت «فانوس دریایی» در فصل ششم، او را همچون شیر باشکوهی به تصویر میکشند. جیکوب مدتهاست که جک، کیت، ساویر، لاک، هارلی و دیگران را تحت نظر داشته و حتی به دنیای اصلی رفته و دست به نقاط حساسی در زندگی آنها زده است. در قسمت «آنچه به خاطرش مُردند» (قسمت شانزدهم از فصل ششم) ، متوجه میشویم که چون آنها در هم شکسته و به دنبال چیزی بودند، جیکوب به جزیره آوردشان.
با این حال، در قسمت «آن سوی دریا» متوجه میشویم که جیکوب هم یک انسان است که مرتکب اشتباهات بزرگی شده است و او هم گناهانی کرده است که باید به آنها اعتراف و جبرانشان کند. در قسمت «تا انتهای زمان» (قسمت نهم از فصل ششم) میفهمیم که چرا جیکوب به ریچارد آلپرت گفته است که نمیتواند گناهان او را ببخشد. با این حال در همین قسمت نقش «خدایگونه»ی جیکوب نیز کمرنگ میشود؛ به نظر میرسد بیشتر توسط بینش دروغین مادرخواندهاش ترغیب شده است (کسی که مادر واقعی او را کشته است). اشتباهات جیکوب بیشتر از آن است که بتواند اصلانِ جزیره باشد، اما علیرغم کم و کاستیهایش، هنوز هم الگوی فضیلتمندی برای کاراکترهای دیگر است.
در سکانس نهاییِ جیکوب، درحالی که خاکسترهایش دارند میسوزند، برای لحظات کوتاهی رستاخیزی دارد که در آن میگوید که او به این دلیل دیگران را به جزیره کشانده است که آنها هم مانند او اشتباهاتی کرده بودند و به دنبال راهی برای جبران اشتباهاتشان میگشتند. جیکوب میگوید که به آنها ایمان دارد؛ به آنها حق انتخابی میدهد و جک داوطلب میشود که جانشین او شود. میراثی از خیر ادامه خواهد داشت. جیکوب جلوی بن را نمیگیرد چون احساس میکند که سزاوار مرگ است. جک، ردای جیکوب را به تن و زندگی خود را برای نجات جزیره از حملهی مرد سیاهپوش فدا میکند.
کاراکترهایی که نشانههایی از شرارت نشان دادهاند، اغلب کاراکترهاییاند که بلدند چطور دروغ بگویند. در قسمت «آن سوی دریا»، مادرِ جایگزین متوجه میشود که جیکوب، برعکس پسر بینام سیاهپوش، بلد نیست دروغ بگوید. وقتی پسر سیاهپوش، بزرگ میشود و مراحل تبدیل به هیولای دود شدن را از سر میگذارند، اغلب به هیئت کسانی در میآید که مُردهاند. او از این حیله استفاده میکند تا بازماندگان را بازی دهد، مثلاً به شکل پدر جک در میآید تا نه تنها جک، بلکه لاک و بعدتر کلر را نیز بازیچه قرار دهد. این قضیه وقتی به اوج میرسد که به شکل لاک در میآید و بن را متقاعد میکند تا جیکوب را بکشد.
با این حال دیدن بن در این نقش ننگآور اصلاً عجیب نیست. او هم دروغگوی بزرگ دیگریست. به خاطر بیاورید که او نخستین بار به عنوان هنری گیل[۸۷] به ما معرفی میشود؛ او هم هویت کس دیگری را دزدیده است (البته نه در حد عمل ترسناکی که هیولای دود انجام میدهد، اما کار بن در حدی هست که بازماندگان پرواز ۸۱۵ را گمراه کند). از آنجایی که دسیسههای بن در طول سریال بسیار پیچیدهاند، هیچگاه کاملاً مطمئن نیستیم که از حرفهای او چه برداشتی باید بکنیم. او دقیقاً همپایهی کاراکتر چارلز ویدمور است، یکی دیگر از سوءاستفادهگران که صرفاً برای پیشبرد اهداف خودش، اطلاعاتی را برای دیگران برملا میکند.
ورای این کاراکترهای شرور، با کاراکترهای اصلی دیگری نیز روبهرو هستیم که به دروغهای خود فکر میکنند. ساویر بزرگترین کلاهبردار میان بازماندگان است که برای تحت کنترل نگه داشتن اسلحهها سر تمام آنها کلاه میگذارد. گاهی نسبت به حیلهای که به کار بسته است احساس گناه میکند، اما علاوه بر آن میداند که این کار برای آنها لازم است. کاراکترهای دیگر، مانند سان، نمیدانند که آیا برای مجازات شدن به خاطر دروغهایشان در جزیره گیر افتادهاند یا نه (در قسمت «مهاجرت دستهجمعی»). هرچه باشد، سان حقیقت را دربارهی خیانتش به جین، از او پنهان کرده بود.
عذاب وجدان ناشی از دروغ گفتن، اعضای شش نفر اقیانوسیه و پیش از آنها، مایکل را ذره ذره از درون میخورد، تازه درحالی که آنها این دروغها را گفتهاند، چون احساس میکردند که برای محافظت از کسانی که در جزیره باقی ماندهاند باید این کار را انجام دهند. در قسمت «دروغ» (قسمت دوم از فصل پنجم) وقتی هارلی این دروغ را برای مادرش اعتراف میکند، احساس میکند که باری از روی شانههایش برداشته شده است. تمرکز در قسمتهای زیادی که شاهد بازگشت کاراکترها به روشهای (گناهکارانهی) قدیمی هستیم، به صورت طبیعی بر گمراهی و فریبِ آنهاست. دروغ اعتماد را از بین میبرد؛ دروغها باعث میشوند که سوءظن و اعتماد از دست رفته تبدیل به هنجارها شوند و مسیر رسیدن به رستگاری و جامعه را مسدود میکنند.
«با هم زندگی کنیم، تنها بمیریم»: رستگاری و جامعهی جدید
مسیرهای رستگاری در جهان خیالی نارنیا و سریال گمشده، به ساخت جامعه و روابط جدیدی میانجامند. بچهها سالها در نارنیا زندگی میکنند و در کنار دوستانشان بزرگ میشوند (تنها زمانی که به جهان خودمان بازمیگردند است که میفهمند از زمانی که به نارنیا رفته بودند فقط چند دقیقه گذشته است و آنها دوباره بچه شدهاند). داستان بچهها با ماجرای دوستان جدیدشان در هم تنیده میشود. لوسی به آقای تامنس[۸۸] اعتماد دارد و اوستاس ارزش دوستی موش جوانمردی به نام ریپیچیپ[۸۹] را درک میکند، گرچه اول موجب آزردهخاطر شدنش شده بود. اوستاس و جیل زندگیشان را مدیون پادلگلوماند چون آنها را از دست صدای اغواگر ساحره نجات میدهد. این پیروان اصلان، یعنی نارنیاییهای قدیمیاند که در برابر سربازان شاه میراز با از جانگذشتگی میایستند. بچههایی که به نارنیا میآیند و با هرگونه چالشی روبهرو میشوند، از دوستان جدیدشان نیرو میگیرند. و فراتر از همه، این حضور، راهنمایی و عشق اصلان است که الهامبخش پیروانش است، به آنها نیرو میبخشد و اجازه میدهد که جامعهای را برپا کنند که در آن برای خدمت مشترک به پادشاهشان به یکدیگر تکیه میکنند.
در سریال گمشده با جستوجوی پیچیدهتر و آشفتهتری برای رسیدن به جامعه مواجهایم، با این حال هنوز هم این جستوجو موضوع اصلی داستان است. به محض اینکه کاراکترها با شکستهای گذشتهشان روبهرو شوند، پرسشهای اگزیستانسیالیستی اساسی را بپرسند، درگیر مبارزه بر سر ایمان شوند و تجارب مکاشفهآمیزی را در جزیره از سر بگذرانند، شاید به رستگاری برسند؛ اما این فرصت برای شروعی دوباره و بهرهمندی از فرصتی جدید، تنها زمانی میسر میشود که آنها نخست خود را به عنوان بخشی از جامعهی بازماندگان بدانند. داستانِ گمشده به ما یادآوری میکند که هویتِ ما به طور گسترده در ارتباط با کسانی که اطرافمان هستند شکل میگیرد. بازماندگان در جزیره خود را براساس تجربهی مشترکی که از سر گذراندهاند تعریف میکنند، یعنی زنده ماندن در حادثهی سقوط هواپیما و سر در آوردن از جزیرهای سرشار از خطرات اسرارآمیز.
امانوئل لویناس، فیلسوف اخلاقگرا، در کتاب «کلیت و نامتناهی»، اولیت ارتباط با دیگران را به ما یادآوری میکند؛ ما به عنوان افراد جدا از هم زندگی نمیکنیم، بلکه موجوداتی در ارتباط با «دیگران» هستیم. وقتی در ارتباط رو در رو با فرد دیگری قرار میگیریم، به وسیلهی رابطهی مسئولیتپذیرانهای نسبت به او متعهد میشویم. لویناس استدلال میکند که به جز بودن، ما خود را فقط در تعالی بخشی خود به وسیلهی ارتباط برقرار کردن با دیگران است که درک میکنیم. این ارتباطات از طریق فهمِ زبان و نزدیکی بدنهایمان به یکدیگر اتفاق میافتند. ما در ارتباط با دیگران، در موقعیتهایی قرار میگیریم که خودمان آنها را به وجود نیاوردهایم؛ و در این موقعیتها در برابر دیگران مسئولایم.
نایبور بار دیگر در کتاب «معنای مکاشفه» از ما میخواهد که مکاشفه را به مثابهی رخدادی اجتماعی تلقی کنیم که ریشه در روابط دارد، نه ایدهها. دانش حقیقی صرفاً فراگیری یک مفهوم نیست، بلکه بده بستانی میان مردم است. ما دیگران را زمانی میشناسیم که آنها هم ما را میشناسند. بنابراین، در کل، زندگی مسیحی صرفاً به معنای پذیرش قوانین و عقاید خاصی نیست، بلکه فردی از چنین زندگیای بهرهمند است که با عیسی مسیح و پیروان او در ارتباط باشد. مکاشفه به تنهایی به هیچ تحولی نمیانجامد؛ افزون بر آن، فرد باید قلب استدلالگری داشته باشد، در جمع دیگران مشارکت کند و دیگر فقط درگیر خودش نباشد.
بعدتر نایبور خاطر نشان میکند که هویت ما در جامعه رشد میکند و «دانش» ما از جهان همیشه در مکالمهای با «دانش»ِ کسانی که اطرافماناند قرار دارد. اساساً تمام دانش ما ریشه در اعتمادمان به اشخاص خاصی در آن مجموعهی اجتماعی دارد. ما به ندرت زبانی را که از جامعهمان به ارث بردهایم مورد بررسی قرار میدهیم و معمولاً تا زمانی که مجموعهی عقاید دیگری ما را به چالش نکشانده باشند، نسبت به تأثیرات زبان روی دانشمان آگاه نیستیم. افزون بر این، وقتی مشاهدات دیگران، به ویژه کسانی که قدرتی اجتماعی دارند، دانشی را که مستقیماً از تجربه بهدست آمده است «توجیه میکنند»، این دانش میتواند به قطعیت بیانجامد. ایمان مسئلهای همگانیست.
کسانی که ایمان دارند، سازندگان جامعهاند. لاک که در ابتدا به نظر میرسد با دیگران مراودتی ندارد، به تعدادی از بازماندگان در طول از سر گذراندن درگیریهایشان کمک و آنها را رهبری میکند و به آنها اجازه میدهد تا بخشی از جامعهی در حال رشد شوند. در ابتدا به دلایل بسیاری جک رهبر آنها میشود، به ویژه چون حرفهی او به عنوان یک پزشک، به وضوح جامعه را تحت تأثیر قرار میدهد. او به سادگی این نقش را نمیپذیرد اما در نهایت، وقتی به افراد اعلام میکند که «هرکس نباید ساز خودش را بزند» و برای زنده ماندن باید سازماندهی شوند، به درستی در این نقش فرو میرود. اگر آنها نتوانند «با یکدیگر زندگی کنند»، «به تنهایی خواهند مُرد» (قسمت «خرگوش سفید»).
نشانههای بسیاری از این جامعهی جدید وجود دارد. هارلی زمین گلفی میسازد تا از تنشی بکاهد که بازماندگان از آن رنج میبرند. در انتهای فصل اول، والت، مایکل، جین و ساویر بطریای را به همراه خود میبرند که با نوشتههایی دربارهی امید افراد دیگر پُر شده است. این جامعه با داستان مداومش رشد میکند و هر یک از بازماندگان سطح مختلفی از تعهد را نسبت به آن نشان میدهند. البته که همه با آغوشی باز از این جامعه استقبال نمیکنند. چارلی، مایکل و ساویر به وضوح در درجات مختلف، در مخالفت با آن شورش میکنند. در فصل دوم چارلی با جایگاهش در این جامعه مشکل دارد و به همین دلیل در کلاهبردای ساویر دربارهی اسلحهها همدست میشود، اما تا زمان از جان گذشتگی و مرگش در فصل سوم، تلاش میکند تا اشتباهاتش را جبران کند. مایکل در تلاش برای آزاد کردن پسرش، والت، به جامعه خیانت میکند و در این فرآیند آنا لوسیا و لیبی[۹۰] را میکشد، اما در نهایت در لحظهی مرگش در کشتی بارکش و عذرخواهیاش از هارلی در فصل آخر سریال به دنبال راهی برای رسیدن به رستگاریست.
در عین حال که ساویر علیه جامعه شورش میکند، خواهان آن نیز هست. بن با نقل از کتاب «موشها و آدمها» استدلال میکند که ساویر نیاز به همراهی آدمها دارد: «مرد اگر هیچکس را نداشته باشد دیوانه میشود. تا زمانی که تنها نباشی، فرقی نمیکند که چه کسی کنار توست. دارم به تو میگویم، به تو میگویم که اگر یک مرد خیلی تنها شود، مریض میشود.» («هرکسی برای خودش»، قسمت چهارم از فصل سوم). ساویر همانطور که در فصل چهارم دیدیم که خودش را از هلیکوپتر به پایین پرت کرد، توانایی انجام اعمال فداکارانه را هم دارد. و البته که بالاخره شریک زندگیاش، جولیت[۹۱] را نیز پیدا میکند. عشقی که از جولیت فرامیگیرد، کاراکتر او را برمیانگیزد و به او این توانایی را میدهد که یکی از افراد تیم شود. وقتی جولیت میمیرد، ساویر دورهی پوچگراییای را از سر میگذراند، اما همچون یک قهرمان دوباره برمیخیزد، به کاراکترهای دیگر کمک میکند تا از مواجهه با مرد سیاهپوش زنده بیرون آیند و در آخرین لحظات فصلِ آخر و در لحظهای حیاتی، کلر و کیت را به هلیکوپتر نجات میرساند.
در پایان سریال گمشده، جک خود را برای نجات جزیره قربانی میکند و در لحظهی برزخمانندی متوجه معنای زندگیاش در جزیره میشود و میفهمد که باید از این جهان بگذرد تا سفرش را در دنیای دیگری ادامه دهد. شاید نظر بن دربارهی توماس قدیس را در قسمت «۳۱۶» به خاطر داشته باشید: «در نهایت، همهی ما متقاعد میشویم.» جالب است که بن این جمله را به زبان میآورد، چون در پایان سریال او بیرون کلیسا نشسته است. ظاهراً، او برخلاف جک، هنوز متقاعد نشده است. جک سفرش را به عنوان یک شکاک و در نقطهی مقابل «مراحلِ ایمان»ِ لاک آغاز میکند. به دلایل زیادی، سفر جک که از شکاکیت آغاز و به ایمان میانجامد شبیه به سفر سی. اس. لوئیس است که در میان اعضای خانواده و دوستانش به عنوان کسی که شخصیتی همچون شخصیت جک داشت، شناخته شده بود. لوئیس که در دوران نوجوانی یک خداناباور بود، بعد از سپری کردن ماجراهای دور و دراز و پیچیدهای در بزرگسالی تبدیل به فردی با ایمان شد.
این ماجرای شخصی به وضوح منعکسکنندهی دیدگاه لوئیس در نارنیاست و این دیدگاه آن قدر که بعضیها فکر میکنند، کوتهبینانه نیست. پایان کتاب آخرین نبرد، این مسئله را بهتر به تصویر میکشد که کاراکترها چطور میتوانند اصلان و رستگاری را پیدا کنند. اصلان به یکی از افراد کشور کالورمن[۹۲] اجازهی خدمت به خدای تاش[۹۳] را در بهشت میدهد. توضیح بحثبرانگیز این ماجرا این است که گرچه آن مرد فکر میکرد که دارد به خدای تاش خدمت میکند، در حقیقت در حال خدمت به اصلان بود. در سکانس نهاییِ جک و پدرش، شیشههای رنگی کلیسا که در پسزمینه وجود دارند، علیرغم تصویر والایی که از مجسمهی عیسی مسیح در جلوی کلیسا میبینیم، بسیار بحثبرانگیز است. با این حال، کیوز و لیندولف، همچون لوئیس با روحیهای دعوتکننده، داستان را نوشته و با در نظر گرفتن انواع دیگر ایمان، اعتقادات خود را به تصویر کشیدهاند. آنها میخواهند جامعهای را برپا کنند که در آن امکان گفتوگو پدید آید. بسیاری از لحظات دلگرمکنندهی آخر در قسمت نهایی سریال گمشده، این نکته را نشان میدهد که کلید اصلی، داشتن ارتباط با انسانهای دیگر است. جک با قربانی کرد خود روابطی را که با افراد دیگر در جزیره بنا نهاد بود، تأیید میکند، و سفر او بدون آن آدمها هرگز ممکن نبود اتفاق بیافتد.
در سریال گمشده، جزیره، درست مانند سرزمین نارنیا، مکانی برای متحول شدن است. کسانی که گذرشان به این مکانها میافتد، ارتباطات تازهای با آدمهای جدیدی برقرار میکنند و به همین دلیل مسئولیتهای جدیدی بر دوششان قرار میگیرد و با چالشهای جدیدی روبهرو میشوند. آنها ترکیبی از چند فرهنگ و همچون جهانی کوچکاند و برخورد آدمها در چنین مکانی با یکدیگر هم منجر به شفا یافتن آنها و هم منجر به بروز خشونتهایی میشود. آنها با پرسشهای اگزیستانسیالیستیای مواجه میشوند، با مسئلهی ایمان درگیر میشوند و یاد میگیرند که به یکدیگر اعتماد کنند. کیوز و لیندولف با پیروی کردن از لوئیس، قصد دارند تا ساختاری اسطورهای برای سریال گمشده بسازند تا بازتابی از سنتهای مسیحی و یهودی باشد. با این حال، اینکه ما تمایل داریم دربارهی ان داستانهای مربوط به شکست و رستگاری بحث کنیم نشان میدهد که این ساختار اسطورهای جذابیت گستردهتری دارد. بازدید از نارنیا و آن جزیرهی اسرارآمیز ما را هم متحول میکند.
پانویسها:
[۲]Watership Down: نام رمانی خیالی و ماجراجویانه برای کودکان، اثر ریچارد آدامز، چاپ شده در سال ۱۹۷۲
[۳] نام رمانی کوتاه از جوزف کنراد است که در سال ۱۸۹۹ توسط مجلهی معروف بلکوودز در ۳ سری و به سبک «داستان در داستان» منتشر شد.
[۴] عنوان یک رمان کوتاه از نویسندهی برنده جایزه نوبل ادبیات، جان اشتاینبک، که در سال ۱۹۳۷ به چاپ رسیده است. نویسنده در این داستان از سرگذشت غمانگیز دو کارگر مزرعهی مهاجر، جورج میلتون و لنی اسمال مینویسد که در رکود بزرگ آن روزگار در کالیفرنیا به دنبال یافتن کار به هر سمت و سویی روانه میشوند.
[۵] C. S. Lewis
[۶] Damon Lindelof
[۷] Carlton Cuse
[۸] “The Best of 2005”, Entertainment Weekly, January 6, 2006.
[۹] George MacDonald: (1824-1905 م) نویسنده، شاعر و خطیب اسکاتلندی
[۱۰] J. R. R. Tolkien
[۱۱]Emmanuel Levinas: (1906- 1995 م) فیلسوف یهودیِ فرانسویِ زاده لیتوانیست. او اخلاق را به مثابهی فلسفه اولی میدانست.
[۱۲]H. Richard Niebuhr: (1894- 1962 م) یکی از مهمترین نظریهپرداز الهیات مسیحی در زمینهی اخلاق قرن بیستم در آمریکا
[۱۳]Purgatory: برزخ محیطیست برای تنبه موقتی افراد مفهوم برزخ به اوایل مسیحیت باز میگردد اما اشارهی مستقیم آن بعدها به وجود آمد. اولین اشارهی مستقیم به بزرخ در قرن ششم میلادی صورت گرفت و بدین معنیست که کسانی که در دوستی با خداوند بمیرند اما از گناهان برحذر نباشند باید این مرحله را بگذرانند تا پاک شوند. اما پروتستانها وجود چنین مکانی را قبول ندارند.
[۱۴]Pilgrim’ s Progress: سیر و سلوک زائر نوشته شده توسط جان بانیان یکی از مهمترین کتابهای ادبی زبان انگلیسی است. این کتاب به بیش از ۱۰۰ زبان زنده دنیا ترجمه شده است. موضوع این کتاب دربارهی یک نفر است که با یک خواب شروع میشود و میفهمد که باید از شهری که در آن هست (شهر فنا) به شهر آسمانی سفر کند که تمام ماجراهایی که بسیار معنوی و دقیقاند، در این راه برای او ایجاد میشود.
[۱۵]Piers Plowman: پییرز شخمزن یا رویای ویلیام دربارهی پییرز شخمزن، شعری روایی و تمثیلیست که احتمالاً بین سالهای۹۰–۱۳۷۰ میلادی توسط ویلیام لنگلند نوشته شده است. این اثر به شکل شعری بیوزن با تکرار مصوتها در آغاز ابیات سروده شده و هر بخش در قطعاتی به نام پاسوس (در لاتین به معنای «گام») قرار گرفته است. بسیاری از منتقدان بر این باورند که این شعر در کنار حکایتهای کنتربری اثر چاسر و سِر گَوِین و شوالیهی سبز، یکی از برجستهترین آثار ادبیات انگلیسی در قرون وسطیست.
[۱۶]Faun: فانها در اسطورهشناسی رومی روحهای جنگل رامنشدنی هستند. فانها شاخ دارند و نیمتنه بالایی شبیه انسان داشته و از کمر به پایین مانند بز هستند. فانها وجوه مشترکی نیز با ساتیرها (روحهایی در در اسطورهشناسی یونانی) دارند.
[۱۷] C. S. Lewis, On Stories (New York: Harcourt, 1982), p. 47.
[۱۸] Retrospective: مرور آثار و زندگی هنرمندان، نگاه به گذشته و تمام ماجراهایی که در طول سریال رخ داده است.
[۱۹] Phantastes
[۲۰]Lilith: لیلیث در اساطیر کهن میانرودان، خدای طوفان بوده و او را به بادها نسبت میدادهاند. چنین تصور میشد که وی حامل بیماری و مرگ است. نخستین بار چهره لیلیث در میان گروهی از خدایان بادها و طوفانهای سومری در ۳۰۰۰ سال پیش از میلاد به چشم میخورد که به لیلیثو موسوم بودند. بسیاری از صاحبنظران پیدایش نام لیلیث را در زمانی حدود ۷۰۰ سال پیش از میلاد مسیح ارزیابی کردهاند. در افسانهها و روایات یهود، لیلیث در اساطیر یهودی به عنوان یکی از خدایان شب و در ترجمهی انگلیسی شاه جیمز کتاب اشعیای نبی به عنوان جغد ذکر شدهاست.
[۲۱] Edmund Pevensie
[۲۲] Peter
[۲۳] Susan
[۲۴] Lucy
[۲۵] Digory
[۲۶] Polly
[۲۷] Frank
[۲۸] Eustace
[۲۹] Jill
[۳۰] Desmond
[۳۱] Oceanic Six
[۳۲] Dharma Initiative
[۳۳] Charles Widmore
[۳۴] Richard Alpert
[۳۵] Sawyer
[۳۶] Jack
[۳۷] Charlie
[۳۸] Locke
[۳۹] Rose
[۴۰] Walt
[۴۱] Kate
[۴۲] Michael
[۴۳] HarperCollins
[۴۴] Eloise Hawking
[۴۵] Lamppostاولین باری که لوسی در کتاب شیر، کمد، جادوگر به سرزمین نارنیا میرود، کنار یک تیر چراغ برق با آقای ترومن ملاقات میکند.
[۴۶] Ben
[۴۷] Hurley
[۴۸] Puddleglum
[۴۹] Prince Rilian
[۵۰] Liam
[۵۱] Sayid
[۵۲] Claire
[۵۳] Boone
[۵۴] Shannon
[۵۵] Sun
[۵۶] Jin
[۵۷] Dave
[۵۸] Helen
[۵۹] Ana Lucia
[۶۰] Tom
[۶۱] Eko
[۶۲] Yemi
[۶۳] Bernard
[۶۴] Rose
[۶۵] Royal Scots Regimen
[۶۶] Penny
[۶۷] rescuers
[۶۸] Ilana
[۶۹] Puzzle
[۷۰] Shift
[۷۱] “The Best of 2005”, Entertainment Weekly, January 6, 2006.
[۷۲] Lindelof’ s and Cuse’ s commentary on “Man of Science, Man of Faith”, Lost DVD set, season 2.
[۷۳] مزمور ۲۳ نوشتهای عبری و عهد عتیقی است که در آن نویسنده(داوود)، خداوند را به عنوان شبان خود وصف میکند. این نوشته در نزد یهودیان و مسیحیان به یک اندازه محبوب است و اغلب در رسانههای عام به آن گریزی زده میشود و در موسیقی نیز گهگاه به آن اشاره میشود.
[۷۴] Aaron
[۷۵] flash-sideways world
[۷۶] pantheismباور به این است که خدا (یا اولوهیت ) و جهان هستی (یا طبیعت به عنوان کلّیّت همه چیز) یکیاند، خدای شخصیّتدار، خالق و جدای از طبیعت وجود ندارد. واژهی خدا مترادف است با قانونمندیِ حاکم بر امور جهان. بنا بر این نظریه، خدا موجودی که جدا از این عالم باشد نیست؛ بلکه کلّ نظام طبیعی است یا جنبهای از آن؛ یا جهان به طور کلّی خداست؛ یا قوّه و قدرتی که در تمام جهان انتشار و نفوذ دارد خداست. خدا همه جا هست و همه چیز است یا در همه چیز است. باروخ اسپینوزا مشهورترین فیلسوف معتقد به این مکتب است و مهمترین مروّج آن محسوب میشود.
[۷۷] transcendentalismرویکردهایی در هنر، فلسفه و مذهب است که در اعتراض به وضعیت رایج فرهنگ و جامعهی آمریکا در آغاز قرن نوزدهم شکل گرفت. این مکتب بر باور به وجود یک روح آرمانی جهانشمول استوار است. در باور تعالیگرایانه این وضعیت روحانی به وضعیت تجربی جهان تعالی میبخشد که تنها با شهود فردی قابل ادراک است و نه با روش مذاهب سنتی.
[۷۸] New Ageمعنویت عصر جدید به مجموعهای از عقاید و رسوم معنوی و مذهبی اطلاق میگردد که در دههی ۱۹۷۰ در کشورهای غربی رواج یافت. به دلیل ماهیت التقاطی این جنبش، بهسختی میتوان تعریف دقیق و جامعی از آن ارائه داد. بسیاری از پژوهشگران این حوزه از این پدیده با عنوان «جنبش عصر جدید» یاد میکنند اما برخی دیگر این اصطلاح را به دلیل اینکه حس اشتباه همگن بودن را به آن میبخشد به چالش کشیدهاند.
[۷۹] sweat lodgeعرق خانه کلبهای به طور معمول گنبدی شکل بوده که از مواد طبیعی ساخته می شده و توسط ساکنان بومی قاره آمریکا یا همان سرخ پوستان برای مراسم خاص چون حمام بخار تشریفاتی و دعا، مورد استفاده قرار میگرفته است.
[۸۰] Jacob
[۸۱] Charn
[۸۲] نخستین بخش از کتاب مقدس عبری مشتمل بر پنجاه فصل و نخستین کتاب از «اسفار پنجگانه» یا تورات است. در این کتاب روایت آفرینش عالم هستی توسط خداوند و برخی از معروفترین داستانهای عهد عتیق، همچون آدم و حوا، هابیل و قابیل، کشتی نوح، برج بابل، یوسف و شهپدران گفته شده است.
[۸۳] John Milton
[۸۴] King Miraz
[۸۵] Benjamin Linus
[۸۶] Charles Widmore
[۸۷] Henry Gale
[۸۸] Mr. Tumnus
[۸۹] Reepicheep
[۹۰] Libby
[۹۱] Juliet
[۹۲] Calormen
[۹۳] Tash
علیرضا | ۱۲, مرداد, ۱۳۹۸
|
فک کنم ب دلیل علاقه زیاد ب نارنیا همش لاست را ب آن ربط میدهید درحالی که جالب نیست و اینکه اصلا ب اصل مطالبی که نویسنده میخواهد بگوید نزدیک نیستید