روزگاری، پیش از آنکه بشر از پیدا کردن حقیقت ناامید شود، انسانهایی بودند که باور داشتند حامل حقیقتند. لااقل تا پیش از جنگهای جهانی آدمهای زیادی بودند که چنین نظری داشتند. از میانهی قرن پیش این پرسش پیش آمد که اگر حقیقت دستیافتنی نباشد –یا دست کم به این سادگیها دستیافتنی نباشد- باید چه کنیم. زندگی در جهان غیر یقینی به مهارتهای جدیدی نیاز داشت. گادامر در کتاب حقیقت و روش، راه نزدیک شدن به حقیقت را دیالوگ و دیالکتیک میداند. هرمنوتیک ابتدا قرار بود روشی باشد برای تفسیر متون دینی و به طور خاص مسیحی. پس از آن به رویکردی تبدیل شد برای به اشتراک گذاشتن فهم انسانها از هر متنی و کمکم گسترهاش به دنیای خارج از متن هم باز شد.
گادامر بر این باور بود که هر انسانی، از هر حقیقتی (چه متن کتابی باشد و چه مثلا یک رویداد سیاسی) برداشتی دارد متناسب با چیزی که همراه خود برای مواجهه با آن حقیقت آورده است. ما هیچوقت دستخالی سراغ متنی نمیرویم. هیچ فهمی عاری از پیشداوری نیست. اما آیا به این دلیل باید از تلاش برای فهمیدن واقعیت دست برداریم؟ نظر گادامر منفیست. به نظر امتزاج افقها رویکرد عاقلانهتریست. حالا که همه با پیشداوریهای خودمان سراغ چیزها میرویم، چرا باهم دربارهاش حرف نزنیم؟
انسانها کمکم یادشان آمد که منطقیترین راه برای نزدیک شدن به حقیقت و زیستن کنار یکدیگر گفتوگوست. یعنی همان کاری که چندین قرن پیش سقراط هم در خرابههای آتن پیش گرفته بود. اما گفتوگو شرایطی دارد. گادامر میگوید برای آنکه دیالوگ منجر به فهم شود، باید مانند سقراط، دو یا چند طرف گفتوگو به فضای فهم مشترکی که بینشان ایجاد میشود احترام بگذارند. یعنی اگر چیزی داری و احساس میکنی که نمیتوانی با دیگران در میان بگذاری، در واقع انگار حامل حقیقت نیستی. هنگامی که قرار است باور مشترکی ایجاد شود و پیشداوریها و برداشتهای مختلف امکان روبهرو شدن پیدا کنند، نمیتوان از حقیقتی صحبت کرد که لای زرورق پیچیده شده و دیگران امکان درکش را ندارند.
«سطح شما نمیرسه» «شما پیشنیازهای این بحث رو مسلط نیستی» «سلیقهمون فرق میکنه» «تو رو شستوشوی مغزی دادن» «برای فهمیدنش باید فلان کتاب رو بخونی یا فلان مراقبه رو انجام بدی» «سوادش رو نداری» «یه اطلاعاتی هست که نمیشه به شما بگم» «این موضوع برای من مقدسه و نمیتونی دربارهش سوال کنی» «شماها فریفتهی فضای رسانهای شدین» «اینا همهش ناشی از هژمونیه» «مشکل تربیت کودکیته» «فلان چیز رو تجربه نکردی و نمیتونی دربارهش حرف بزنی» «مرد/زن نیستی و نمیتونی بفهمی زن/مردها چه احساسی دارن»
این حرفها جایی در گفتوگوی گادامری یا سقراطی ندارند. اگر نمیتوانی پیامت را برسانی، متاسفانه دیگر کاری از دستت برنمیآید.
ایران اسرائیل را به رسمیت نمیشناسد. به جز اعلام رسمی، فقدان روابط دیپلماتیک و ممنوعیت سفر به اسرائیل با پاسپورت ایرانی، که همه نمود داخلی دارند، تنها برد موثر این به رسمیت نشناختن ورزش است. تیمهای ایرانی با تیمهای اسرائیلی مسابقه نمیدهند، چون اسرائیل را به عنوان کشور قبول ندارند.
اما ایران نمیتواند در هیچ فضای مشترک جهانی حرفش را بزند. سیاسی کردن ورزش جرم است و محرومیت در پی دارد. ورزشکاران ایران قبل از بازی با تیمهای اسرائیلی تمارض میکنند و از مسابقه انصراف میدهند. جدا از دروغ گفتن و مسائل اخلاقیش، این کار پیام ایران را جایی مطرح نمیکند. «به رسمیت نشناختن» اصلا گفته نمیشود که بخواهد گفتوگویی شکل بگیرد.
اما مصدومیت هم وقتی زیاد تکرار شود شکبرانگیز میشود و نمیتوان به آن اتکا کرد. راهکار ایران برای حل این مشکل جدید ماجرا را یک پله عقبتر میبرد: بازیکنان ایرانی در بازی ماقبل مواجهه با حریف اسرائیلی ببازند تا اصلا رویداد «مواجهه با حریف اسرائیلی» پیش نیاید که کسی بخواهد انصراف بدهد یا خیر. این کار، برخلاف سیاست قبلی، پیام واضحتری به جهان مخابره میکند:
ایران حرفش را پس گرفته است و نمیتواند به جهان بگوید که اسرائیل را در ورزش به رسمیت نمیشناسد. برای همین کل ماجرا را به آینده موکول میکند: ما هیچوقت به حریف اسرائیلی نمیخوریم که بخواهیم انصراف بدهیم، چون قبلش شکست خوردهایم. از خودمان.