مارک تی. کانرد
استادیار فلسفه در کالج مریموند نیویورک[۱]
خلاصه: در کودکی پدر برای ما نقش قهرمان را دارد و مادر همیشه از پس پرده نقشی منفعل و دلسوزانه را ایفا میکند. این پدر است که کارهای اساسی را انجام میدهد و فقط زمانی مادر وارد ماجرا میشود که پدر به کمک احتیاج داشته باشد. اما این تصویر رویایی از پدر تقریباً به هیچ وجه واقعی نیست. پدران ما در زندگیمان یا حضور نداشتهاند یا اگر هم حضور داشتهاند انقدر نقش کمرنگی را بازی کردهاند که تقریباً میتوان گفت نه تنها بود و نبودشان فرقی نداشته است، بلکه اگر نبودند شاید اوضاع بهتر هم بود. بیل در فیلم «بیل را بکش»ِ تارانتینو نقش همین پدری را بر عهده دارد که هیچ وقت در صحنه نیست، فقط از بودنش آگاهیم و از او میترسیم. اما تارانتینو از این نقش افسانهای پدر اسطورهزدایی میکند و نشان میدهد که بئاتریکس برخلاف ادیپ نه به صورت تراژیک و ناشناس، بلکه در مقام یک زن قدرتمند انتقام خود را از او میگیرد. کانرد در این مقاله با تحلیل روندی که بئاتریکس در طول این دو فیلم برای گرفتن انتقامش از بیل و اثبات هویتش طی کرد، نشان میدهد که او هم مانند بسیاری از افراد در ابتدا گمان میکرد برای قدرتمند شدن باید از نیرویی مردانه بهرهمند باشد. او به سراغ هاتوری هانزو میرود تا با گرفتن شمشیرش از این نیروی مردانه بهرهمند شود. اما در نهایت در صحنهی رویایی با بیل و از دست دادن شمشیرش متوجه میشود که اصلاً به آن نیازی ندارد و در قالب یک زن و یک مادر هم میتواند همچنان قدرتمند باشد و از پس زندگی خودش بربیاید.
کوئنتین تارانتینو با فیلم سگهای انباری در سال ۱۹۹۲ به عرصهی هالیوود وارد شد. این فیلم برخلاف ترتیب حوادث غیرخطی و همچنین دیدگاههای چندگانهاش، به نوعی یک تمرین برای رئالیسم پر خشونت به شمار میرود. او با ساختن فیلم داستان عامه پسند در سال ۱۹۹۴ نام خود را در مقام یک نابغهی فیلم سازی ثبت کرد و هنر سینماییاش را بیشتر به نمایش گذاشت؛ فیلمی که نه تنها حس سینمای پست مدرن را بیش از پیش برای مخاطب تداعی میکند بلکه در به نمایش گذاشتن خشونت همچنان واقعگرا باقی میماند و تا حد زیادی نیز تلاش میکند تا فقط به یک ژانر اصلی یا سبک روایت داستان وفادار باشد. در فیلم جکی براون[۲] که در سال ۱۹۹۷ عرضه شد، با وجود جنبهی کاملاً سرگرمکنندهاش، خبری از اصالت و نبوغ دو فیلم سینمایی پیشین او نبود.
با این همه، هیچ کدام از این تلاشهای پیشین تارانتینو در فیلمسازی، کوچکترین سرنخی دربارهی اثر بعدی او یعنی بیل را بکش به ما نمیدهد. او در ابتدا به این فیلم در قالب یک پروژه فکر کرده بود، ولی دست آخر آن را در دو قسمت کاملاً متفاوت عرضه کرد. در حالی که هر کدام از این دو قسمت، ترکیبی از چند ژانر میباشد (برخلاف فیلمهای پیشین او)، میتوان بر سر ژانر اصلی هر یک از آنها بحث کرد: بیل را بکش قسمت اول به طور کلی فیلمی در ژانر هنرهای رزمی ژاپنیست و بنابراین رویکردی شرقی دارد، در حالی که بیل را بکش قسمت دوم عمدتاً یک وسترن الهام گرفته از سرجیو لئون[۳] است. علاوه بر رویکردهای ژانری متفاوت، ضرب آهنگ این دو فیلم هم تفاوتی کاملاً محسوس با هم دارد. داستان قسمت اول خیلی تند و آتشی پیش میرود، در حالی که قسمت دوم خیلی کندتر و حساب شدهتر اتفاق میافتد. در واقع، این دو قسمت آن قدر با هم متفاوتاند که در نظر گرفتن آنها در قالب یک اثر برایمان دشوار است.
بیل را بکش قسمت اول: خشونت بهمثابهی درمان یا چگونه یک آدم عوضی باشیم
کوئنتین تارانتینو هم درست مثل بسیاری از ما نه تنها در دنیای فیلم بزرگ شده است، بلکه به طور غیرمستقیم با بعضی از این فیلمها زندگی کرده است. دنیای فیلم بخش انکارناپذیری از کودکی و نوجوانی او بوده است و خوراکی از واژه و تصویر را برای تخیل و فانتزیهای او فراهم میکرده است. علاوه بر این، همان طور که میدانیم، فیلمها تصاویری از نقشهای جنسیتی، نمایشی از معنا و ارزشها و همچنین نگاهی مطمئن به دنیای خطرناک و بزرگ واقعی را به کودک ارائه میکنند. تارانتینو در بیل را بکش قسمت اول بیش از سایر آثار خود، دیدار دوبارهای با آن دسته از فیلمها و ژانرهایی دارد که خودش در کودکی به آن عشق میورزیده است، به ویژه فیلمهای هنر رزمی و وسترن اسپاگتی[۴] (به همراه کارتونها و فیلمهای سینمای تجارتی سیاهان[۵]). تارانتینو در آغاز فیلمهایش حتی از تیتراژهایی با گرافیک سبکهای قدیمی استفاده میکند تا ما به عنوان تماشاچی خیلی زود به همراه او به روزهای کودکی یا نوجوانیمان سفر کنیم.
ولی او صرفاً فیلمها و ژانرهای دوران کودکیاش را بازآفرینی نکرده، بلکه آنها را به شکلی خاص تغییر هم داده است. اول این که، او چند ژانر را به هم پیوند زده است تا بتواند یک کولاژ پست مدرن را برای مخاطب بیافریند که همراه با حس فانتزی کتاب داستانها و پر از خشونت و صحنههای رویارویی بسیار وحشیانه و اغراقآمیز است. تصور کنید که شما به عنوان یک بزرگسال، از خاطرات کودکی و نوجوانیتان، تصاویر و صداهایی را انتخاب کنید که بیشترین تأثیر را بر شما داشتهاند –یادتان باشد که کودکی و نوجوانی شما به طور غیر مستقیم با دیدن فیلمها سپری شده است- و عصارهی آن را در یک تجربهی دوساعته بگنجانید، آن هم به همان شیوهی فانتزی و اغراقآمیزی که کودکان و نوجوانان به دنیا مینگرند. اما این تجربه نسبتاً مبهم هم ساخته شده است، یعنی درست به همان شکلی که ذهن معمولاً رویدادها را به یاد میآورد تا بتواند صحنهها یا تصاویر مجزا و متفاوت را تبدیل به یک تصویر یا ایدهای واحد کند. نتیجهی این کار چیزی شبیه به بیل را بکش قسمت اول از آب در میآید. طرح داستان و پرورش کاراکتر چندانی در این فیلم وجود ندارد و میتوان گفت که درست مانند ترکیبی از خاطرات کودکیتان، از مجموعهای از صحنههای مجزای خارق العاده ساخته شده است.
تبدیل یک مادهی ترسو به نری قوی
ولی باید توجه داشت تغییراتی که تارانتینو در خاطرات کودکیاش داده، بیشتر از پیوند زدن سادهی فیلمها و ژانرهای مختلف به هم است؛ او این خاطرات را به شیوههایی خاص تغییر داده است. واضحترین تغییرِ او، قرار دادن زنها در نقش قهرمان داستانهایش است. در بیل را بکش قسمت اول زنها قهرمان و ضدقهرماناند. درست است که بیل[۶] (با بازی دیوید کارادین[۷]) همه کاره است و به آنها خط میدهد، ولی همهی اعضای «جوخه ترور افعی مرگبار» (که مخفف آن در زبان انگلیسی واژهی «دیواس»[۸] است که معمولاً به مجریان یا شخصیتهای زن معروف نسبت داده میشود و به همین دلیل به زنانگی اشاره دارد) به جز یک نفر از آنها زن هستند و آن مرد هم (باد[۹]، با بازی مایکل مدسن[۱۰]) گویی که اصلاً در فیلم حضور ندارد. نه تنها همهی قهرمانهای فیلم زن هستند بلکه تارانتینو با کلیشهها و انتظارات سنتی جنسیتها هم بازی کرده است. برخلاف نقشهای جنسیتی سنتی در ژاپن، او-رن ایشی[۱۱] (با بازی لوسی لیو[۱۲]) رییس جنایتکاران سازمان یافتهی توکیوست. جالبتر از آن، گوگو[۱۳] (با بازی چیاکی کوریاما[۱۴]) است، یعنی همان دختر مدرسهای جذاب ژاپنی که دستآویز فانتزیهای جنسی ما و همچنین تجسمی عالی از انفعال و تابوهای جنسی دخترانه است؛ با این تفاوت که در این جا او بسیار قدرتمند، خشن و تهاجمی شده است. اِل درایور[۱۵] (با بازی دریل هانا[۱۶]) نیز یک یونیفرم پرستاری پوشیده است- باز هم یک فانتزی جنسی معمول برای مردها با این تفاوت که او در اینجا یک مأمور ترور است. ورنیتا گرین[۱۷] (با بازی ویویکا ای. فاکس[۱۸]) نقش سنتی زن خانهدار و مادر را بازی میکند، ولی در عین حال قوی و متکی بر خود است و از خانه و خانوادهاش درست مثل یک مرد – با قدرت بدنی و خشونت- محافظت میکند.
با این حال، برخلاف این وارونگی نقشها، میتوان گفت که همچنان نوعی محافظهکاری در نقشهای جنسیتی و جنسی فیلم وجود دارد. دقت کنید که عروس (با بازی اوما ترمن[۱۹]) در جشن عروسیاش باردار است و بنابراین آمادهی ایفای نقش سنتی همسر و مادر است و این همان زمانیست که با یک یورش غافلگیرانه از این امر بازداشته میشود و در نتیجه تبدیل به یک زن خشمگین و بیرحم میشود؛ (او به ورنیتا میگوید: «در من نرمخویی، مهربانی و بخشش مرده است، نه عقلانیت!»[۲۰]) انگار که ایفا کردن آن نقشهای سنتی میتوانست او را خوشبخت و کامل کند. علاوه بر آن، گوگو یک دختر قوی و متکی به خود و در عین حال روانپریش است. او از تاجر ژاپنی میپرسد که آیا میخواهد به او تجاوز کند – البته که پاسخ مرد را میداند- و سپس خودش با شمشیری که در دست دارد به طور نمادین به آن مرد تجاوز میکند، انگار که فیلم میخواهد بگوید اگر به زنان قدرت داده شود آنها هم مثل مردها رفتار خواهند کرد، این رفتار کاملاً اشتباه و تا حد زیادی نزدیک به روانپریشیست.
همچنین، نقش قهرمان را بازی کردن لزوماً به این معنا نیست که به شما قدرت تأثیرگذاری یا تام الاختیار داده شده است، دستکم در داستان این فیلم این طور نیست. مورد دوم به صورت نمادین در تمایز اندام زنانه-آلت مردانه نشان داده شده است. وقتی که عروس از کما به هوش میآید، همانطور که تلاش میکند تا دوباره توانایی حرکت دادن پاهایش را به دست آورد میگوید: «خیلی خوب میتوانم صورت آن مادههای ترسویی را که این کار را با من کردند به یاد بیاورم، و همینطور آن سردستهی نری را که مسئول این ماجراست: اعضای گروهی که ساختهی ذهن کوچیک بیلاند: جوخهی ترور افعی مرگبار!» بنابراین با وجود مرگبار بودن اعضای این جوخه، همه به نوعی نوچههای بیل به شمار میآیند- آنها مادههایی ترسو هستند، در حالی که قدرت واقعی صحنهگردانی در دست بیل است- او رییس نر گروه است. به این ترتیب، عروس هم برای این که بتواند انتقام خود را بگیرد و بر اعضای جوخه و در نهایت خود شخص بیل پیروز شود باید از مادهای ترسو به نر قوی گروه تبدیل شود.
بیایید با هم چگونگی این تبدیل، یعنی قدرتمند شدن عروس را بررسی کنیم. این موضوع در مجموعهای از رویدادها و تصاویر که با سکانس «واگن مادهی ترسو» آغاز میشود به صورت نمادین نشان داده شده است. در صحنهی آغازین فیلم، پس از عنوان اصلی و معرفی هنرپیشگان، عروس به خانهی ورنیتا در حومهی شهر میرود تا با او روبهرو شود. پس از رویارویی با ورنیتا آنجا را ترک میکند و در حالی که کامیونتاش را همانجا رها میکند، علامتِ روی کامیونت را میبینیم که نشان میدهد این واگن برای مادهای ترسوست. بنابراین فیلم در ابتدا به ما گوشزد میکند که این خودروی عروس است و او هنوز هم یک زن ترسوی مفعول است و ما به شجاعت او شک داریم. در اینجا او به شیوهای دراماتیک و خودآگاهانه خود را به عنوان یک سطل زباله برای مردان معرفی میکند.
سپس ما در یک فلش بک پی میبریم که وقتی او پس از آن یورش غافلگیرانه در کما به سر میبرده است، واقعاً با او به عنوان یک سطل زباله رفتار میشده است. نگهبان شیفت شب بیمارستان (که نامش باک[۲۱] است) او را به عنوان عروسکی برای ارضای جنون جوانی مردان به نرخ هفتاد و پنج دلار برای هر دور میفروخته است. به علاوه، او به این نکته اشاره میکند که این زن عقیم است و ناتوانی او در بچهدار شدن، وضعیتش را به عنوان یک زبالهدانِ صرف تأیید میکند (او میگوید: «دم و دستگاهش آن پایین دیگر کار نمیکند، پس هر چقدر دلتان میخواهد درونش بریزید»). وقتی که عروس از کما برمیخیزد، خودش را از شر باک خلاص میکند و سپس واگن او یعنی همان واگن مادهی ترسو را میدزدد. به عبارتی دیگر، «واگن مادهی ترسو» اشاره به زنی ندارد که خود را به عنوان سطل زباله عرضه میکند، بلکه بیشتر به آلت مردانهای اشاره میکند که همهی آن زنان را میخواهد. بیشتر به متجاوز اشاره دارد تا آن کسی که مورد تجاوز قرار گرفته است. بنابراین با کشتن باک (یا دستکم کوبیدن سر او به دیوار) و دزدیدن کامیونتش، دگرگونی عروس کم کم آغاز میشود، از زنی که سطل زباله است تبدیل میشود به یک نر قوی که صاحب قدرت و تعیینکننده است. اکنون او میخواهد به شکلی مردانه به شخص دیگری تجاوز کند.
سپس، عروس به جزیرهی اوکیناوا میرود تا یک شمشیر خاص را به دست آورد، آن هم از کسی به نام هاتوری هانزو[۲۲] که نقش او را –به طوری معنادار- سونی چیبا[۲۳] بازی میکند. زیرا سونی چیبا که زمانی قهرمان هنرهای رزمی تارانتینو بوده است (در هر دو فیلم رمانس واقعی و داستان عامه پسند به او اشاره میشود) اکنون تنها در حد یک نقش مکمل ظاهر شده است. علاوه بر آن، ما میبینیم که او در یک کافه/سوشیخانه کار میکند و در رابطهایست که مطمئناً همجنسگرایانه به نظر میرسد. او و رفیق مردش (دست کم در امور تجاری) درست مثل یک زوج پیر خرفت با هم یکی به دو میکنند. وقتی که هاتوری هانزو به رفیقش که در اتاق کناریست میگوید تا چایی بیاورد، او هم پاسخ میدهد که دارد سریال تلویزیونیاش را تماشا میکند. و وقتی که سرانجام به اتاق وارد میشود آن دو بگومگویی بر سر وظایف خود در طول یک رابطهی سی ساله دارند. به عبارتی دیگر، نه تنها زنان در نقش قهرمانان فیلم ظاهر شده و مردان به نقشهای مکمل رانده شدهاند، بلکه ما در اینجا شاهد مردانه شدن زنان هم هستیم. هاتوری هانزو شمشیر خود را -که نمادی از آلت مردانهاش است- به عروس تقدیم میکند. او اکنون صاحب قدرت تام و آماده برای گرفتن انتقام خود است! او حالا کاملاً از یک مادهی ترسو به نری قوی ارتقا یافته است، یعنی از فردی مورد تجاوز قرار گرفته به یک متجاوز تبدیل میشود. و تنها در همین زمان است که به سراغ اورن-اوشی میرود، یعنی نخستین فرد مورد هدفش در لیست انتقام. (در واقع رویارویی با ورنیتا در خط داستانی اصلی دیرتر اتفاق میافتد ولی شما آن صحنه را در فیلم زودتر میبینید، چون فیلم به داستانهای مختلف تکه تکه و بازچینی شده است. این ترتیب غیرخطی صحنهها در ابتدا بیمعنی به نظر میرسد، ولی اگر آن را در خدمت فرآیند تبدیل شدن و قدرت گرفتن از یک مادهی ترسو به نر قوی گروه در نظر بگیریم کاملاً منطقیست.)
اثر درمانی
ولی چرا؟ چرا تارانتینو همهی این کارها را میکند تا گذشتهی خود را بازآفرینی کند و اصلاً چرا نقشهای مونث-مذکر را وارونه کرده است؟ پاسخ این است که بیل را بکش قسمت اول به نوعی بر خود او هم اثری درمانی داشته است. همهی ما میدانیم که دوران کودکی سازنده و شکلدهندهی شخصیت ماست ولی در عین حال، در اثر همان رابطههای ناسالم کودکی، ناچار میشویم که در بزرگسالی با گونهای روانپریشی دست و پنجه نرم کنیم، و اگر بخواهیم خودمان را به عنوان یک بزرگسال درک کنیم باید با مشکلات کودکیمان روبهرو شویم. در اینجا تارانتینو نه تنها با گذشتهی خود به شیوهای روانکاوانه روبهرو میشود، بلکه آن را بازآفرینی میکند.
همهی ما در کودکی پدر خود را یک قهرمان میدانستیم. پدر من برایم حکم کلینت ایستوود[۲۴] را داشت. (وقتی که کوچک تر از آن بودم که چیزی بفهمم، او برایم از جنگیدن در نبرد لیتل بیگهورن[۲۵] داستانهایی تعریف میکرد – من را ببخش پدر- و من حرفهایش را باور میکردم و از آن داستانها شگفت زده میشدم، همان طور که الان از دیدن فیلمهای سرجیو لئون شگفت زده میشوم.) از طرف دیگر، مادرمان نقشهای مکمل را بازی میکرد. او منفعل ولی (اگر خوششانس بودیم) مهربان بود و تلاش میکرد تا نقصهای پدر را جبران کند. اکنون به عنوان یک بزرگسال به این حقیقت پی بردهایم که (برای بسیاری از ما) پدر یا اصلاً حضور نداشته یا اگر هم حضور داشته، خیلی از ما دور بوده و به نوعی یک تهدید به شمار میرفته است. درست همان طور که بیل در فیلم این گونه است. ما در فیلم، بیل را اصلاً نمیبینیم. او در پسزمینهی داستان پنهان است، ولی همیشه به عنوان یک تهدید شوم حضور دارد. بیل همان پدر است-پدر ما، پدر تارانتینو و به طور نمادین پدر بچهی متولد نشدهی عروس.
تارانتینو در بیل را بکش قسمت اول کودکیاش را دوباره به شکل یک پاستیش[۲۶] یا ترکیبی پست مدرن از سبکهای مختلفی که دوست داشته و به زندگیاش معنا داده است زندگی میکند. او این کار را در یک فضای غیرواقعی-فضایی فانتزی که ویژگی تخیل کودکانه است- انجام میدهد و به طور همزمان گذشتهاش را هم به شیوهای صادقانهتر باز میآفریند. او پدرش را به صورت یک شخص کنار زده شده، دور از خانواده و خطرناک به تصویر میکشد. و مادرش را هم به عنوان یک شخصیت محوری همان طور که برایش این گونه بوده است به ما میشناساند. مادر برای بسیاری از ما، قهرمان و ضدقهرمان داستان زندگیمان است. او نقش اصلی داستان را به عهده دارد و در غیاب پدرمان مسئولیت همه چیز را در زندگی به دوش میکشد. نکتهی مهم دیگری که در فیلم به چشم میخورد این است که تارانتینو نه تنها گذشتهاش را بنا به این دیدگاه پختهتر بازآفرینی میکند، بلکه این کار را مطابق با میل شخصیاش انجام میدهد. اوما ترمن نه تنها جانشین مادر و هنرپیشهی ایده آل اوست، بلکه معشوقهی رویاهایش نیز هست. برای مثال چه کسی با دیدن فیلم هنری و جون[۲۷] عاشق و شیفتهی این زن نشده است؟ من که عاشقش شدم. بنابراین، گرچه فیلم غیرواقعی و خیالی به نظر میرسد، ولی جالب است که بدانیم بسیار شبیه به یک نسخهی تمام نمای واقعیست از آنچه که از کودکی مان به یاد میآوریم. پدر دیگر قهرمان داستان نیست، مادر جای او را گرفته است و حالا که چهرههای محوری برای به دست آوردن قدرت تلاش میکنند، آنها را بازمی شناسیم. همچنین همهی حوادث فیلم ته رنگی از یک فضای پر خون و خشونت دارند که نماد ویژگی روانپریش و غیرسالم تمام تاریخ بشر است.
در نتیجه، محافظهکاری ظاهری فیلم دربارهی جنسیت، شاید در واقع این دیدگاه روشنگر را به تصویر میکشد که در آن نقشهای اصلی، زنانِ زندگی ما در تلاش برای دست یافتن به قدرتی که نیاز دارند تا به کمک آن بتوانند نقشهایی را که به عهدهشان گذاشته شده است ایفا کنند، از نظر روحی (اگر نگوییم از نظر فیزیکی) دچار تغییر میشوند.
شاید همهی این حرفها بیشتر اعترافی دربارهی روان پریشی خود من بود تا دربارهی تارانتینو و فیلمش، ولی اگر این تفسیرها به نظرتان منطقی میآید پس ما باید در بیل را بکش قسمت دوم از تارانتینو این انتظار را داشته باشیم که به عروس اجازهی کشتن بیل یا همان پدر را بدهد تا بدین ترتیب دست به عملی ادیپ گونه بزند. این در واقع همان اتفاقیست که رخ میدهد، گویی که ادیپ همان طور که خودش دارد نمایش را کارگردانی میکند، به یوکاسته[۲۸] (به طور هم زمان هم مادر و هم معشوقه) اختیار کشتن لایوس[۲۹] را به جای خودش داده است.
بیل را بکش قسمت دوم: مامان، بابا را میکشد
همان طور که در بیل را بکش قسمت اول دیدیم، عروس قدرت لازم را برای گرفتن انتقام خود از بیل و جوخهاش به دست میآورد ولی به شیوهای که این کار او را با سرشت زنانه و واقعیاش بیگانه کرده است. او یک شمشیر هاتوری هانزو را در دست گرفته است که نماد مردانهی قدرت به شمار میرود و این نشان میدهد که شیوهی قدرتمند شدن یک زن، شبیه مردان شدن است ولی به نظر میرسد که در این راه او از نظر روحی هم تغییر کرده و از سرشت واقعیاش به عنوان یک زن فاصله گرفته است. به همین ترتیب همهی زنان در بیل را بکش قسمت اول قدرتمند، ولی روانپریشاند.
تارانتینو در بیل را بکش قسمت دوم اجازه میدهد تا عروس، بیل یا همان پدر را بکشد و بدین ترتیب پیشگویی ادیپ گونه را تحقق میبخشد. ولی پیش از این که او بتواند انتقامش را به انجام رساند، دو اتفاق باید بیفتند: نخست، عروس باید مفهوم مردانهی قدرت را رد کند و در نقش یک زن قدرتمند حاضر شود و در نتیجه خود را دوباره با سرشت واقعیاش آشتی دهد. دوم، بیل یا همان پدر که در قسمت اول خداگونه بود، اکنون باید انسانگونه شود تا انتقام گرفتن از او و کشتنش ممکن شود.
عروس و باد
در بیل را بکش قسمت دوم، ما عروس را در همان وضعیتی مییابیم که در پایان قسمت پیش رها کرده بودیم. او هنوز یک ساموراییست و باد را دنبال میکند. بعد ما پی میبریم که باد برادر بیل است و درست مثل بقیهی مردان در بیل را بکش قسمت اول (به غیر از بیل) نماد مردانگیاش را از دست داده است. او شمشیر هانزو (آلت نمادین)اش را کنار گذاشته و حالا یک الکلیست. در فیلم میبینیم که رییس باد در محل کارش «بار زنونه»، با حرفهای خود شخصیت او را خرد میکند.
وقتی که عروس، باد را در تریلرش شکار میکند، آهنگ یک مشت دلار سرجیو لیون در پس زمینه پخش میشود که نشان میدهد عروس هنوز پی نبرده است که این فیلم (برخلاف بیل را بکش قسمت اول) پیش از هر چیز دیگری یک وسترن است و قوانین بازی هم عوض شده است! شمشیر عروس در اینجا به هیچ دردی نمیخورد و در نتیجه، باد با شلیک یک گلوله سنگ نمک از تفنگ شکاری دخلش را میآورد. سپس باد شمشیر را از او میگیرد، او را از داشتن تنها نماد مردانگیاش محروم میکند و پیشنهاد فروش آن را به اِل میدهد. پشت تلفن وقتی در حال گفت و گو با اِل است، عروس را دختر گاوچران مینامد. پس اگر عروس یک دختر گاوچران و فیلم هم یک وسترن –الهام گرفته از سرجیو لیون – است در نتیجه میتوان گفت عروس که قهرمان این فیلم به شمار میرود، نقش کاراکتر مرد بی نام و نشان کلینت ایستوود را بازی میکند. البته اینجا او زن بی نام ونشان است. بنابراین، اگرچه که او تا بدین لحظه از فیلم، نامهای مستعار بسیاری داشته است – مامبای سیاه[۳۰]، عروس، آرلین[۳۱]– هنوز یک نام یا هویت واقعی از آن خودش ندارد.
عروس در این محیط تازه و بدون شمشیرش قدرتی ندارد و باد میخواهد او را زنده در خاک دفن کند. در محل دفن کردن، باد از گورکن میپرسد آیا عروس «شیرین ترین تیکه بین زنهای بلوند ترسو» نیست که او در تمام عمرش دیده است، این حرف نشان میدهد او یک بار دیگر به جایگاه یک زن ترسوی سطل زبالهای بازگشته و بدون داشتن نماد قدرت مردانهاش بیچاره است. در حالی که در آستانهی میخکوب شدن در تابوت قرار دارد شروع به تقلا میکند و باد او را تهدید میکند که چشم هایش را با چماق از حدقه در میآورد. او به عروس حق انتخاب میدهد تا بین کور شدن چشم هایش و داشتن چراغ قوه یکی را انتخاب کند، ولی به او میگوید که در هر دو حالت در خاک دفن خواهد شد. عروس چراغ قوه را انتخاب میکند، چراغی که سمبل کهن خرد، دانایی و آگاهیست و به این ترتیب کور شدن را نمیپذیرد.
یک سفر عرفانی
باد عروس را در گور پائولا شولتز[۳۲] خاک میکند، که اشاره ای دارد به فیلم رویاهای شیطانی پائولا شولتز، یک فیلم کمدی در سال ۱۹۶۸ با هنرنمایی الکه سامر[۳۳] و هنرپیشگان سریال قهرمانان هوگان[۳۴]. قهرمان داستان این فیلم یک ورزشکار اهل آلمان شرقیست که جرأت میکند دامن کوتاه بپوشد و در پایان هم به آلمان غربی فرار میکند. بنابراین، این اشاره به نوعی دوگانگی شرق-غرب را وارد داستان میکند که درست مثل چالش و نماد مردانگی و زنانگی (ما در فیلم شاهد پوشیدن لباس جنس مخالف هم هستیم) در بیل را بکش خیلی مهم و حیاتیست.
عروس در داخل تابوتی که زیر زمین خاک شده به سفری عرفانی میرود تا استاد کونگ فو، پای می[۳۵] (با بازی گوردون لیو[۳۶]) را ملاقات کند. ما این سفر را در قالب یک فلش بک میبینیم. در زمانهای خوش گذشته، بیل در حالی که کنار آتش کمپ نشسته است و فلوت میزند برای عروس تعریف میکند که چطور یکی از راهبان معبد شائولین[۳۷] به پای می افسانهای توهین میکند و پای می هم آن توهین را با کشتن همهی راهبان فرقه پاسخ میدهد. با توجه به این نکته که کاراکتر دیوید کارادین در برنامه تلویزیونی کونگ فو[۳۸] خودش یک راهب شائولین بود (و البته که فلوت مینواخت) میتوان گفت که همهی این داستان به نوعی اشاره به خود اوست. این صحنه از پیش به ما خبر میدهد که عروس در پایان، با به کار گرفتن مهارت و تکنیکهایی که از پای می آموخته است، بیل را از پای در خواهد آورد. سپس ما میبینیم که بیل، عروس را به معبد پای می میبرد. استاد پذیرفته است تا عروس را آموزش دهد، آن هم برخلاف این واقعیت که او آمریکاییها، سفیدپوستان و به ویژه زنان را تحقیر میکند.
پای می در نخستین دیدارش با عروس، توانایی او را در استفاده از شمشیر مسخره میکند. و سپس به او میآموزد که چگونه دستش را از فاصلهی چند اینچی به یک تکه چوب کلفت بکوبد. کاری بس دردناک که سبب میشود دستش کبود، خون آلود و تقریباً برای کارهای روزانه از جمله به کار بردن چوب غذاخوری غیرقابل استفاده شود. ولی آنچه که استاد در چنین آموزش خشنی به عروس میآموزد، این است که قدرت و توان او به خاطر شمشیرش نیست بلکه در دستان خود او نهفته است. به عبارتی دیگر، او یاد میگیرد که برای قدرتمند شدن لازم نیست شمشیر را –که نماد مردانگیست –در دست بگیرد. او میتواند قدرت و توان لازم را بدون انکار کردن سرشت واقعیاش داشته باشد؛ لازم نیست که زنانگیاش را پس بزند و بنابراین لزومی هم ندارد که از لحاظ روحی تغییری کند.
رستاخیز
پس از این که عروس سفر عرفانیاش را به پایان میرساند و درسش را میآموزد، از دستانش که قدرت طبیعی او هستند استفاده میکند تا از آن تابوت فرار کند و در نتیجه از گور که به روشنی کنایهای از مرگ و رستاخیز است رهایی یابد. اکنون عروس دوباره متولد شده و از رستاخیز بازگشته است و حالا میتواند قدرت را به دست گیرد و در عین حال یک زن و مادر هم باشد، چیزی که قبلاً فکر میکرد غیرممکن است. به دلیل این دگرگونی، پی بردن به سرشت واقعی خود و یافتنش است که حالا میتواند نام و هویتی از آنِ خود داشته باشد.
برگردیم به تریلر باد؛ یعنی جایی که اِل با یک چمدان پر از پول از راه میرسد تا شمشیر هانزوی عروس را بخرد. باد او را از سرنوشت عروس آگاه میکند و شمشیر را تحویلش میدهد، ولی وقتی که چمدان را باز میکند تا پولها را بشمارد یک مار مامبای سیاه (که اگر به یاد داشته باشید همان اسم رمز عروس نیز هست) از داخل آن بیرون میپرد و صورت او را نیش میزند. اِل پولها را جمع میکند و با بیل تماس میگیرد تا به او بگوید که برادرش مرده است.
در آن تماس تلفنیست که اِل برای نخستین بار از نام واقعی عروس استفاده میکند. پیش از این، هر وقت کسی میخواست نام او را صدا بزند یا از این نام استفاده کند، صدای او به یکباره با بوق ممتد قطع میشد. اکنون پس از دگرگونی و رستاخیز عروس، اِل در حرفهایش از نام او استفاده میکند: بئاتریکس کیدو[۳۹]. طنز (و غافلگیری) داستان این است که «کیدو» همان نامیست که بیل در تمام این مدت عروس را با آن خطاب میکرده است![۴۰] به عبارتی دیگر، لقبی که تا به این جا فکر میکردیم از روی محبت به او نسبت داده شده بود، در واقع نام واقعی او بوده است. گویی که بیل درست مثل خدا، قدرت نشانه گذاری، واژهسازی و توانایی نامیدن چیزها را دارد.
وقتی که بئاتریکس به تریلر باد برمی گردد، او و اِل با هم مبارزه میکنند و در این میان بئاتریکس متوجه میشود که شمشیر هانزوی باد در یک کیف بازی گلف بلا استفاده افتاده است. سپس این دو زن با شمشیرهای کشیده رو در روی هم قرار میگیرند، گویی که این هم قرار است یکی دیگر از آن صحنههای نبرد جانانه و ساموراییواری باشد که در بیل را بکش قسمت اول شاهد آن بودیم. همان طور که به هم خیره شده اند، اِل به بئاتریکس میگوید که چطور یکی از چشمهایش را از دست داده است. به نظر میرسد که او هم مثل بئاتریکس تحت آموزش پای می بوده و جسارت آن را داشته است که به او توهین کند و استاد هم در پاسخ این کار چشم او را از حدقه درآورده است. سپس میگوید که به خاطر این آسیب، به استاد زهر خورانده و او را کشته است.
آن دو شمشیرهایشان را به کار میگیرند، ولی یادمان باشد که این جا دیگر مشرق زمین نیست بنابراین مبارزهی با شمشیر هم معنایی ندارد. در عوض، بئاتریکس آن یکی چشم اِل را هم از جا در میآورد، آن را روی زمین میاندازد و با پایش له میکند. حالا دیگر اِل کاملاً کور شده است، که به طور نمادین حاکی از ناآگاهی او نسبت به تن در دادن به مفهوم مردانهی قدرت و اربابش بیل میباشد.
وقتی که عروس برای نخستین بار با پای می ملاقات میکند، بیل ارباب او هم هست (او بردهی بیل به شمار میرود) و سپس پای می ارباب او میشود. با این وجود، استاد ابزار لازم را برای رهایی از بندگی به او میدهد و اکنون که پای می از دنیا رفته است، او دیگر اربابی ندارد. حالا که او با زنانگی و سرشت واقعیاش پیوندی دوباره یافته است، دیگر خدمتگزار هیچکس غیر از خودش نیست. او اکنون آماده است تا با بیل رو در رو شود.
کشتن بیل
پس از دیدن بیل را بکش قسمت دوم جایی برای شک و تردید باقی نمیماند که بیل در واقع همان پدریست که تارانتینو به طور نمادین او را در نمایش ادیپ گونهی خود میکشد. بیل پدر فرزند بئاتریکس است و همان طور که بئاتریکس شب پیش از جشن عروسی به نامزدش میگوید، پدر خودش نیز هست. ولی در بیل را بکش قسمت اول یک نوع دیدگاه کودکانه از پدر به ما نمایانده میشود- او خداگونه، دور از دسترس و یک تهدید همیشه حاضر در صحنه به شمار میرود؛ و همان طور که تایلر دردن[۴۱] به طور زیرکانهای به ما یادآوری میکند، اگر پدران ما الگویی برای خدا باشند و ما را ترک کنند پس ما باید این امکان را در نظر بگیریم که خداوند از ما نفرت دارد.[۴۲]
ولی به یاد داشته باشیم وقتی که نیچه گفت خدا مرده است، منظورش این نبود که یک موجود واقعی، خدای قدرتمند، نخستین دلیل آفرینش و یا پروردگار قادر و توانا واقعاً کشته شده است. بلکه منظور او این بود که ایده و نهاد خداوند دیگر برای ما معنا و مفهومی ندارد، چون دیگر نمیتوانیم این داستان را باور داشته باشیم. به طور مشابه، کشتن پدر به معنی از بین بردن اِعمال قدرت او بر زندگی ماست و این یعنی که ما باید از خداگونه دیدن او دست برداریم، ما باید به این داستان و برداشت اشتباه پایان دهیم.
و این دقیقاً همان کاریست که تارانتینو در بیل را بکش قسمت دوم با پدر میکند. اکنون بیل، همان پدر یا خدای کاملاً انسانگونه شده و فناپذیر است. ما در فیلم قبلی خیلی کم او را دیدیم و هرگز هم صورتش را ندیده بودیم. او فقط به عنوان یک تهدید همیشگی حضور داشت. نوعی عروسکگردان که نخ عروسکهای جوخهاش را میکشید؛ ولی اکنون او از نظر فیزیکی در محلی به عنوان یک مرد فناپذیر حضور دارد. اکنون او یک برادر دارد، فلوت مینوازد، از استادش پای می کتک میخورد؛ با دخترش بازی میکند، قلبش شکستنیست (و این درست همان چیزیست که او را از پای در میآورد)؛ او حتی ساندویچ درست میکند و تکههای خشک نان را جدا میکند!
در واقع، بیل در بیل را بکش قسمت دوم آن قدر انسانگونه شده است که ما کم کم با او همزاد پنداری میکنیم، تا حدی که دیگر نمیخواهیم شاهد کشته شدن او باشیم. دیگر به نظرمان نمیآید که مستحق مرگ و کشته شدن باشد. ما حالا میدانیم که او هرگز پدر واقعی خود را نشناخته است و الگوی پدریاش – استبان ویهایو[۴۳] (با بازی مایکل پارکس[۴۴]) – صاحب یک روسپی خانه بوده است که وقتی زنها نافرمانی میکردند صورت شان را خراش میداده است. به عبارتی دیگر، ما پی میبریم که پدر او هم درست مثل خودش (پدر ما) شخصی آزاردهنده و در نتیجه، کودکی او هم به اندازهی کودکی ما آشفته و پریشان بوده است! این همان لحظهایست که شما به عنوان یک بزرگسال به کاستیها و نواقص پدرتان پی میبرید. او را در حالی میبینید که به سختی از روی صندلی بلند میشود یا وقتی که مست کرده است رفتاری احمقانه دارد. شما بر نفرت و رنجش خود غلبه و حتی برای او احساس تأسف میکنید. این بخشی از پختگی و یافتن یک دیدگاه واقعی نسبت به پدرتان است. در همین زمان است که او قدرتش را بر شما از دست میدهد. به طور نمادین، او دیگر به عنوان یک تهدید خداگونه مرده است. و اکنون که بیل، یعنی همان پدر، انسانگونه و اسطوره زدایی شده است، میتوان او را شکست داد و از پای درآورد.
فن کف گرگی پنج-نقطهی مامان
بئاتریکس سرانجام رد بیل را میگیرد و به این موضوع پی میبرد که دختر چهار سالهاش زنده است. بیل او را بزرگ و در تمام این سالها نقش پدر را برای او بازی کرده است. بئاتریکس به بیل میگوید وقتی فهمیده که باردار است از دست او فرار کرد، چون باور داشت که باید بین مأمور ترور بودن (به معنی قدرتمند بودن که بخشی از سرشت ذاتیاش است- به گفتهی بیل او یک قاتل بالفطره است) و مادر بودن یکی را انتخاب کند. ولی اکنون، پس از رستاخیز خود و از زمانی که هویتش را بازیافته است، به این نکته پی برده است که در نقش یک زن هم میتواند قوی و قدرتمند باشد؛ لزومی ندارد که به طور مردانه قدرتمند باشد. این موضوع با ظرافت و به شکل نمادین این طور به تصویر کشیده شده است که او اکنون دامن پوشیده است و برای کشتن بیل هم دیگر نیازی به شمشیر ندارد.
در واقع، نبرد پایانی آنها با شمشیر بازی آغاز میشود ولی شمشیر بئاتریکس خیلی زود در مبارزه از دستش رها میشود و همان طور که بیل با شمشیرش به او ضربه میزند، او همهی این ضربهها را با غلاف شمشیری که هنوز در دست دارد مهار میکند. اگر شمشیر در تمام این مدت نماد آلت مردانه و قدرت آن بوده است، پس غلاف هم نماد اندام زنانه است و در پایان این اندام جنسی زنانه است که بر آلت مردانه پیروز میشود، زن در نقش یک زن، مرد را شکست میدهد.
سپس بئاتریکس تکنیک «کف گرگی پنج نقطهی قلب ترکاننده» را روی بیل اجرا میکند، حرکتی که پای می فقط به خود او، نه بیل، یاد داده است. بئاتریکس پنج نقطهی فشار را روی بدن بیل لمس میکند و به محض این که او پنج گام بردارد، قلبش میترکد و میمیرد. اکنون او میتواند دخترش را دوباره به دست آورد و آن گونه که خودش میخواهد در نقش زنی قدرتمند و قوی، یک مادر باشد.
بنابراین، تارانتینو در کشتن پدر موفق میشود ولی نه مثل ادیپ به طور ناشناس و تراژیک. در عوض، او با بازسازی کودکیاش و قدرتمند کردن زیرکانهی همسر-مادر خود برای انجام این کار و در نتیجه بازشناختن او به عنوان چهرهی محوری و قدرتمند، از پیامدهای ناسالم و خودنابودگرانهی آن رهایی مییابد. دیگر لازم نیست که خود را نابینا کند. جلسهی درمانی او موفقیت آمیز بوده است.
پانویسها
[۱] Mark T. Conard
[۲] Jackie Brown
[۳] Sergio Leone
[۴] وسترن اسپاگتی یا «وسترن ایتالیایی» نوعی زیرشاخه از ژانر فیلمهای وسترن است. فیلمهای وسترن اسپاگتی معمولاً توسط اروپاییان و در اروپا ساخته میشوند. وسترن اسپاگتی نام خود را از کارگردانان ایتالیایی گرفتهاست که در دههی ۱۹۶۰ بسیاری از این آثار را کارگردانی کردند. کشورهای شرقی همانند ژاپن و کُره نیز اقدام به ساخت این نوع فیلم کردهاند.
[۵]Blaxploitation: سینمای تجارتی سیاهان به آن دسته از فیلمهای تولید شده در دهه هفتاد میلادی گفته میشود که برای جلب تماشاگران سیاهپوست درنظر گرفته شدهبودند. تکیه این فیلمها روی بازیگران محبوب سیاهپوست در قالب داستانهایی به شدت احساساتی بود. داستانهای جنایی و شخصیتهای ابرقهرمان از عناصر اصلی و رایج این فیلمها بهشمار میآمد.
[۶] Bill
[۷] David Carradine
[۸] DiVAS: Deadly Viper Assassination Squad
[۹] Budd
[۱۰] Michael Madsen
[۱۱] O-Ren Ishii
[۱۲] Lucy Liu
[۱۳] Gogo
[۱۴] Chiaki Kuriyama
[۱۵] Elle Driver
[۱۶] Daryl Hannah
[۱۷] Vernita Green
[۱۸] Vivica A. Fox
[۱۹] Uma Thurman
[۲۰] Quotes from the film are taken from the Kill Bill script: http://tarantino.webds.de/tarantino/movie/killbill/script/killbill-script.htm. Alternate spellings and poor use of punctuation are to be found in the original.
[۲۱] Buck
[۲۲] Hattori Hanzo
[۲۳] Sonny Chiba
[۲۴] Clint Eastwood
[۲۵]Battle of Little Bighorn: نبرد لیتل بیگهورن نام نبردی مهم در جنگهای سرخپوستان است که در تاریخ ۲۵ و ۲۶ ژوئیه ۱۸۷۶ در نزدیکی رود بیگهورن در قلمرو داکوتا رخ داد. طی نبرد لیتل بیگ هورن، قبیلههای سرخپوستِ شاین، سو و آراپاهو با هنگ هفتم سوارهنظام نیروی زمینی ایالات متحده آمریکا، جنگیدند و به پیروزی رسیدند.
[۲۶]Pastiche: استقبال، تقلیدنمایی، چندسرچشمگی یا پاستیش در هنر به معنی تقلید آگاهانه و ستایشگرانه از سبک دیگر هنرمندان یا به کارگیری مؤلفههای آثارشان در یک اثر هنری است. پاستیش از مکانیسمهای بینامتنیت بهشمار میرود که ویژگی آثار هنری پست مدرن است. پاستیش از این نظر که به آثار دیگر ارجاع میدهد شبیه اشاره و پارودی است، با این تفاوت که در اشاره تقلیدی صورت نمیگیرد و در پارودی هدف هجوِ اثرِ مورد تقلید است. استقبال میتواند با استفاده از آثار چندین هنرمند رخ دهد (چندسرچشمگی) و نمونهای از التقاط در هنر است.
[۲۷] Henry and June
[۲۸] یوکاسته در اسطورههای یونان، همسر لایوس است. لایوس شنیده بود به دست پسرش که از یوکاسته به دنیا میآید کشته خواهد شد. به همین دلیل اودیپ را پس از تولد طرد کرد. اودیپ که توسط چوپانان به پولوبوس پادشاه کورنت سپرده شده بود، در جوانی ناخواسته پدر را در نزاعی کشت و با یوکاسته ازدواج کرد. چون حقیقت برملا شد یوکاسته خود را کشت. وی از اودیپ صاحب دو دختر به نام آنتیگونه و ایسمنه شد.
[۲۹] لایوس در اسطورههای یونان، پادشاه تب است. او پسر لایداکوس بود. هنگامی که آمفیون و زئوس تب را تسخیر کردند به کمک مردم به دربار پلوپس پناه برد. پس از مرگ دو مهاجم به سرزمین خود بازگشت و تاج و تخت را پس گرفت. اما پسر کوچک پلوپس، خروسیپوس را ناجوانمردانه ربود و دچار نفرین شد. با یوکاسته ازدواج کرد و صاحب پسری به نام اودیپ شد. پیشگویان به لایوس گفتند که توسط پسری که از یوکاسته خواهد داشت، کشته خواهد شد. او نیز اودیپ را پس از تولد طرد کرد. اودیپ توسط چوپانان به پولوبوس پادشاه کورنت سپرده شد. در جوانی با لایوس روبهرو شد و نادانسته در نزاعی پدر را کشت و با مادرش ازدواج کرد.
[۳۰] Black Mamba
[۳۱] Arlene
[۳۲] Paula Schultz
[۳۳] Elke Sommer
[۳۴] Hogan’s Heroes
[۳۵] Pai Mei
[۳۶] Gordon Liu
[۳۷] معبد شائولین یک معبد بوداییست که در استان هِنان در جمهوری خلق چین قرار گرفتهاست.
[۳۸] Kung Fu
[۳۹] Beatrix Kiddo
[۴۰] Kiddoدر زبان انگلیسی به معنای بچه است و معمولاً در بستری محبتآمیز به کار برده میشود.
[۴۱] Tyler Durden
[۴۲] See Fight Club (David Fincher, 1999). 6 See Section 125, “The Madman” in The Gay Science, translated by Walter Kaufmann (New York: Random House, 1974
[۴۳] Esteban Vihaio
[۴۴] Michael Parks