دیوید هان
استادیار فلسفه کالج سانی جنسئو[۱]
خلاصه: ند استارک یکی از دوستداشتنیترین و اخلاقمدارترین مردانیست که در مجموعهی «بازی تاج و تخت» با او آشنا شده بودیم و وقتی خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داشتیم ناجوانمردانه به قتل رسید همه شوکه شدیم. مگر نباید اینطور باشد که انسانهای خوب پایان خوبی داشته باشند و بدها به سزای اعمالشان برسند؟ همیشه قضیه به همین سادگی نیست، بهویژه وقتی پای امور سیاسی در میان باشد. وقتی قدم به دنیای سیاست میگذاریم تعاریف سنتی و مطلقی که از خوب و بد در ذهنمان داریم، کارآیی خود را از دست میدهند. در سیاست اخلاقمدار بودن افراد اهمیتی ندارد، بلکه قدرت است که تعیینکنندهی خوب بودن یا بد بودن یک حکومت است. نخستین فیلسوفی که این نظریه را بیان کرد و به دلیل سخن گفتن از حقیقت قرنها منفور بود نیکولو ماکیاولیست. تا پیش از او تمام نظریههای سیاسی مبتنی بر ارزشهای اخلاقی هر فیلسوف بودند که آنها نیز براساس متافیزیکِ آن فیلسوف شکل گرفته بودند. او براین باور بود که در سیاست هر اقدامی که برای حفظ قدرت لازم است خوب و درست است. هابز نیز برقراری امنیت را مهمترین عامل در تعیین خوب بودن حکومتها میدانست. به باور او انسانها برای فرار از ناامنیهای وضعیت طبیعی حکومتی برقرار میکنند که به منظور بهترین عملکرد باید قدرت مطلق و نامشروط به حساب آید. برای حفظ این امنیت هرکاری که لازم باشد باید انجام شود، حتی اگر این کار کشتن فرد یا افرادی باشد که گرچه از نظر اخلاقی انسانهای خوبیاند اما اعمال آنها امنیت دولت و مردم را در نهایت به خطر میاندازد. دیوید هان در این مقاله میکوشد با بیان نظریات سیاسی ماکیاولی و هابز نشان دهد که کشتن ند استارک علیرغم خوب بودن او، اجتنابناپذیر بود، چون او حاضر نبود برای حفظ امنیت کشور و مردمش، دست به کارهای غیراخلاقی بزند و همین مسئله هم خودش را به کشتن داد و هم کشور را به جنگ داخلی کشاند.
«لرد ادارد[۲]، شما انسان صادق و شریفی هستید. اغلب فراموش میکنم که تعداد کمی از این افراد را در زندگی دیدهام. اما وقتی میبینم صداقت و شرافت چه بلایی بر سرِ شما آورده است، علتش را متوجه میشوم.»[۳]
واریس[۴]، «بازی تاج و تخت»
«انسانی که میخواهد در حد کمال به فضیلتش پایبند بماند، به زودی با چیزی مواجه خواهد شد که باعث نابودیاش میشود. چیزی که خود، شیطان است.»[۵]
نیکولو ماکیاولی[۶]
زمانی که واریس در سیاهچال با لرد استارک روبهرو میشود، سرنوشت نِـد (لرد استارک) مشخص شده است. اما چرا درحالی که تمامِ کارهای ند استارک درست بود، سرانجام او چنین شد؟ او با تلاش مستمر، ماجرای قتل دستِ راستِ پیشین پادشاه را بررسی کرد و نقش خود را به عنوان دستِ راست پادشاه و لرد وینترفل[۷] با شرافت و افتخار ایفا کرد. همانطور که خواهیم دید، فیلسوف انگلیسی توماس هابز[۸] (۱۶۷۹ – ۱۵۸۸میلادی) و فیلسوف و سیاستمدار ایتالیایی ماکیاولی (۱۵۲۷ – ۱۴۶۹میلادی) براین باورند که سرنوشت ند استارک با وجود شرافتش و مشخصاً به همین دلیل به سیاهچال ختم شد.
«اگر تبهکاران از عدالت پادشاه نمیترسند، پس حتماً مردان نادرستی را در رأس امور قرار دادهاید.»[۹]
استعاره تقریباً آشکار است: پادشاه «هفت اقلیم»[۱۰] بر تختی نشسته است که از شمشیرهای ذوب شدهی فرمانروایان قلمروهای دیگر ساخته شده است که توسط اِگون فاتح[۱۱] مغلوب شدهاند. تخت پادشاهی دو وجه خطرناک بودن موقعیت و انحصارطلبی پادشاه را به نمایش میگذارد. پادشاه قدرت مطلق در سراسر پادشاهی و تنها فردیست که توانایی به راه انداختن جنگ را دارد. قدرت، حاکمیت را تعریف میکند. درحالیکه وظایف دیگری مانند رسیدگی به مسائل و مشکلات مالی[۱۲] وجود دارد، این اقتدار است که درجهی اول حائز اهمیت است. از نقطه نظر فلسفی، دلیل این مسئله در ماهیت دولت و چگونگی وجود آن است.
اگر قرار بود هابز یکی از کاراکترهای «ترانهای از آتش و یخ»[۱۳] باشد، بدون شک یک استاد[۱۴] بود. هابز در زندگی واقعی استاد چارلز دوم[۱۵]، پادشاه انگلستان بود. مانند رابرت براتیون[۱۶] او نیز متوجه شد که جنگ داخلی در حالِ تکه تکه کردنِ قلمروی پادشاهیست. همانطور که چارلز اول[۱۷] به جنگ با پارلمان به رهبری الیور کرامول[۱۸] برخاست. این جنگ داخلی اندیشههای سیاسی هابز را شکل داد چراکه او شاهد بود با توقفِ قانون چه اتفاقی میافتد.
هابز براین باور بود که همهی انسانها به دنبال آرزوهای خویشاند. البته این مسئله بدین معنی نیست که همه مانند رابرت براتیون دنبال شراب و زناند، نکته فراتر از اینهاست. برای مثال آریا[۱۹] تنها در صورتی که دستمزدِ استادش پرداخت شود، تعلیم خواهد دید. به همین ترتیب ند استارک تا زمانی که مطمئن نباشد دستِ راست پادشاه شدن برای او سودی دارد، این ترفیع مقام را نمیپذیرد. واضح است که استاد شمشیربازی[۲۰] آریا پیش از آغاز تدریس به دستمزدش نیاز دارد. اما قضیهی ند استارک کمی پیچیدهتر است. او ترجیح میدهد در «وینترفل»[۲۱] بماند اما، احساس وظیفه و شرافتش، او را مجبور میکند که طور دیگری رفتار کند. پاداشِ ند استارک همین حفظ شرافت و انجام وظیفه است که با پذیرش جایگاه دستِ راستِ پادشاه و نقل مکان به جایی که آشکارا علاقهای به ماندن در آنجا ندارد برای او امکانپذیر میشود. هابز معتقد است که پشتِ هر عملی یک انگیزهی پنهان خودخواهانه وجود دارد. حتی کارهایی مانند کمک به فقرا که به نظر بشردوستانه میرسند، ناشی از انگیزههای خودخواهانهاند. این انگیزه ممکن است حس رضایتی باشد که فرد از کمک به افراد محتاج به دست میآورد یا از بین بردنِ حس گناهی باشد که ناشی از دیدن رنج افراد دیگر است.
به باورِ هابز همین انگیزههای خودخواهانه است که به وجود آمدنِ دولت و نهاد عدالت را به دنبال دارد. هابز از ما میخواهد وضعیتی طبیعی را تجسم کنیم؛ وضعیتی بدون حکومت قانون یا هر دولتی. در این شرایط خطر آشکاری در کمینِ هر فرد است. مردم امنیت و توافقی با یکدیگر ندارند. اگر به محصولِ مزرعهی دهقان نیاز داشته باشم، میتوانم آن را بگیرم. اما مسلماً او میخواهد محصولش را نگه دارد که این مسئله موجب جنگ و درگیری میشود یا چنانچه هابز میگوید: «اگر دو انسان چیز یکسانی را بخواهند و هرگز نتوانند با هم از آن لذت ببرند، تبدیل به دشمن یکدیگر میشوند.»[۲۲] و درنهایت، این درگیری به نابودی یا تسلیم شدن یکی از آنها میانجامد.
چنین جنگی تا زمانیکه وضعیت طبیعی وجود دارد، ادامه خواهد داشت. گرچه مردم برای چیزی بیشتر از غذا با هم میجنگند. آنها برای به دست آوردن چیزهایی باارزشتر میجنگند. برای مثال ویسریس تارگرین[۲۳] آرزوی به دست آوردن ارتشِ قبیلهی دوتراکی[۲۴] را دارد تا به کمک آنها بتواند صاحب تخت آهنین شود. همچنین مردم برای محافظت از داراییهایشان میجنگند؛ مثلاً ساخت دیوار بزرگ[۲۵] و مراقبتهای دائمی نگهبانان شب[۲۶] را در نظر بگیرید. و در نهایت مردم برای کسب شهرت میجنگند. شخص (یا خانوادهای)، معروف به بیرحمی نسبت به دشمنان، معمولاً به دلایل دیگری میجنگد. همانطور که تایوین لنیستر[۲۷] به جیمی لنیستر[۲۸] دربارهی عواقب گروگان گرفته شدنِ تریون[۲۹] میگوید: «هر روزی که تریون به عنوان یک زندانی در بند باشد، مردم برای نامِ ما احترام کمتری قائل خواهند شد. اگر خاندانی بتواند یکی از ما را به عنوان زندانی نگه دارد، بدون آنکه خبری از معافیت از مجازات در میان باشد، ما دیگر آن خاندانی نخواهیم بود که مردم از آن بترسند.» (قسمتِ «یا برنده میشوی یا میمیری»)
در وضعیت جنگ دائمی، جامعه نمیتواند توسعه یابد و پیشرفت متوقف میشود: «جایی برای صنعت وجود ندارد؛ چراکه تکلیفِ محصولِ وابسته به آن نامعلوم است و درنتیجه فرهنگی در زمین به وجود نخواهد آمد.» این مسئله باعث میشود که انسانها زندگیشان را در «انزوا، فقر، پلیدی، وحشیگری و با طول عمری کوتاه»[۳۰] بگذرانند. برای جلوگیری از چنین زندگی سراسر بدبختی و نکبت است که مردم تمایل دارند تا شمشیرهای خود را زمین بگذارند و مطیع قدرتی واحد شوند. آنها چیزی را به وجود میآورند که «از آن میترسند و وحشت از مجازات بهخاطر زیر پا گذاشتنِ مقرراتِ توافق شده و نظارت بر اِعمالِ این قوانین آنها را کنار هم نگه میدارد.»[۳۱]
ترس و منطق هابزی منجر به اتحاد هفت اقلیم میشود. گرچه انگیزهی مردم وستروس برای حفظ اتحادشان بیشتر ترس از نابودی توسط اژدهاهای اگون تارگرین است. با اینحال آرزوی نهایی برای پایان دادن به جنگ (مشخصاً در این مورد) باعث ایجاد تخت پادشاهی شد. هفت اقلیم دیگر (شمال یک استثناء بود) سلاح خود را زمین گذاشتند و لویاتانی[۳۲] در قالبِ شاه خلق کردند. لویاتان واژهایست که هابز برای نامیدنِ قدرت حاکم به کار برده است. لویاتان نامِ هیولایی دریایی، افسانهای و قدرتمند است. هابز بر این باور است که بهتر است که مردم در برابر قدرت شاه، یا همان قدرتِ لویاتان، سر فرود آورند تا اینکه وضعیتی طبیعی برقرار باشد که در آن همه در جنگی علیه یکدیگرند.
توانایی پادشاه در اعمال قدرت فیزیکی بسیار مهم است، زیرا تنها از این طریق میتواند امنیت کشور را تضمین کند. قوانین وضع شده، بدون اعمال زور برای تحقق یافتن، بیمعنا هستند. و این اولین اشتباه لرد استارک را نشان میدهد. زمانی که او به ملکه سرسی[۳۳] اعلام کرد که حقیقت را دربارهی پدر واقعی جافری[۳۴] میداند، قدرتی برای پشتیبانی از زدنِ این اتهام به ملکه نداشت. او تصور میکرد که وفاداری سرسی به پادشاهی کافی خواهد بود. این پیشفرض تا زمانی که رابرت زنده بود، ارزش داشت؛ سرسی به خاطر قدرت رابرت تمایلی به رودررویی با لرد استارک نداشت. اما زمانی که مشخص شد رابرت در حال مرگ است دیگری دلیلی برای تداوم وفاداری سرسی وجود نداشت.
اظهار وفاداری کلامی وی به نظر کافی میرسید. اما کلمات قدرت خود را نه از «طبیعت خویش (چراکه هیچچیز راحتتر از حرفهای انسان، زیرپا گذاشته نمیشود) بلکه از ترس از عواقب شیطانی چنین زیرپا گذاشتنی میگیرند.»[۳۵] سرسی این امر را نشان میدهد و با پاره کردن وصیت رابرت بر سادهاندیشی ادارد استارک صحه میگذارد و دربارهی وصیتنامه از او میپرسد: «آیا این سپر دفاعی تو بود؟» (قسمت «یا برنده میشوی یا میمیری») اشتباه ند این بود که ایمان داشت میتواند با کلمات، عدالت شاه (یا اگر چنین چیزی وجود داشت، عدالت نایب شاه) را اعمال کند و پس از آن سرسی تبعید خواهد شد؛ تبعیدی که خود سرسی آن را «نوشیدن از فنجانی تلخ» بدون تهدیدی جدی و خشونتآمیز میدانست[۳۶]. البته ند تصور میکرد که نگهبانان شهر طرفِ او هستند ولی نمیتوانیم او را برای تغییر اوضاع سرزنش کنیم.
«روزی خواهد آمد که میخواهی به تو احترام بگذارند و حتی کمی از تو بترسند.»[۳۷]
اگر بنا بود نقشی به نیکولو ماکیاولی در «ترانهای از آتش و یخ» بدهیم، احتمالاً عضوی از شورای مشاورین پادشاه میشد. ماکیاولی در طول زندگیاش و بر خلاف اغلب فلاسفهی سیاسی، واقعاً در سیاست نقش داشت. او نقش وزیر امور خارجهی فلورانس را بر عهده داشت که بر اساس شرایط دنیای امروز معادل وزیر امور خارجهی ایالات متحده است. ماکیاولی همچنین سفیر پادشاهی فرانسه و شخص پاپ بود و اولین ارتش جمهوری فلورانس را تشکیل داد. نتیجهگیریهای ماکیاولی برخلاف هابز، محدود به مشاهداتش بود. اندیشههایی مانند وضعیت طبیعی یا چیزی مشابه آن، در فلسفهی او مطرح نبود. دانشِ ماکیاولی مانند تریون لنیستر، برگرفته از تجربیات دست اول خودش و کتابها بود.
در تاریخ ناعادلانه نام ماکیاولی بهعنوان صاحبنظری با دیدگاهی بدبینانه دربارهی سیاست مطرح میشود که براساس این دیدگاه، هدفِ رسیدن به قدرت، هر وسیلهای را توجیه میکند. این تصویر ناعادلانه برگرفته از نتیجهگیری قطعی ماکیاولی در کتاب معروفش «شهریار» است که در آن میگوید ترس از یک حاکم بهتر از عشق به اوست.[۳۸] ماکیاولی عقیده ندارد که ترس از عشق دوستداشتنیتر است بلکه بر این باور است که حفظِ ترس راحتتر است و در صورت از بین رفتن این ترس، میتوان دوباره آن را به وجود آورد. اما از سوی دیگر، هم حفظِ عشق سختتر است و هم در صورت از بین رفتنش، تقریباً غیرقابل بازگشت است. درنتیجه یک حاکم نباید نگران این باشد که مردمِ تحت سلطهاش دوستش داشته باشند؛ بلکه باید در آنها این ترس را ایجاد کند که در صورت سرپیچی از قوانین، مجازات خواهند شد.
قدرت به خودی خود مهم نیست، بلکه اهمیت قدرت به دلیل ایجاد دولت مطلوب است. درواقع، بزرگترین هدف ماکیاولی، امنیت حکومت است. هرچند اغلب این نکته مورد توجه قرار نگرفته است، چهار نوشتهی ماکیاولی نشاندهندهی رویکردیست که خواست حاکمان را هماهنگ با خواست مردم میداند. در واقع، تنها در کتاب «شهریار» است که ماکیاولی به ستایش سلطنت میپردازد، درحالی که در کتاب «گفتارها» توجه بیشتری به حکومت جمهوری نشان داده است.[۳۹] در هر دو حالت، زمانی که امنیت هفت اقلیم میتواند بر اساس نظرات ماکیاولی پابرجا بماند، مشکل ما با لرد استارک این است که او در موارد زیادی، برخلاف توصیههای ماکیاولی عمل میکند.
«اکثر انسانها ترجیح میدهند حقیقت دشوار را کتمان کنند تا اینکه با آن روبهرو شوند.»[۴۰]
لرد استارک به عنوان دستِ راستِ رابرت، مسئول اجرای امور روزمرهی حکومت است. درحالیکه رابرت با شراب و زنان سرگرم است، نـِد باید به حلوفصل اختلافات، مسائل مالی و مدیریت اوضاع بپردازد. گرچه تصمیم نهایی با پادشاه است، در واقع تصمیمات نـِد، تصمیماتِ او خواهد بود. همین مسئله مشکل اساسی با ند را نشان میدهد: او تصمیمات را نه به عنوان پادشاه که به عنوان ند استارک میگیرد و ند استارک یک ایدهآلگراست. ایدهآلیسم به صورت خلاصه، پایبندی به سیستمی از ایدهها یا اصول است که قانون را میسازند و بهعنوان راهنما برای شکل دادن به یک سیستم عدالت عمل میکنند. ایدهآلیسم میتواند بر اساس یک فلسفه یا مذهب باشد اما در هر دو صورت مجموعهای از قوانین اصلی وجود دارد که زیر پا گذاشته نخواهند شد. ایدهآلیسم جایگاه خود را در سیاست دارد، به عنوان مثال میتواند به شکلگیری قوانین جهت دهد یا هدف دولت را تعیین کند. هرچند در دنیای واقعی، گاهی باید آرمانهای سیاسی نادیده گرفته شوند، به ویژه در مواردی که امنیت حکومت و شهروندان در خطر باشد.
به عنوان مثال، تقریباً همهی نهادهای سیاسی قانونی دارند که براساسِ آن، کسی نباید دیگری را بکشد یا فردی را مجبور به این کار کند. این قانون برای هر جامعهای که بخواهد وجود داشته باشد ضروریست. حال اگر شورشی در یکی از قلمروهای پادشاه اتفاق بیفتد و شاه لشگری برای سرکوب آن بفرستد، در واقع شاه قانون را زیرپا گذاشته است. او دستور مرگ آن شورشیان را داده است؛ اما عملاً شکستن این قانون برای حفظِ امنیت دولت، ضروریست. حقیقت تلخ این است که گاهی برای حفظِ امنیت هفت اقلیم، دستِ راست شاه نیز باید درگیر امور پلیدی شود. هرچند معمولاً نـِد تمایلی به این کار ندارد.
زمانی را به یاد بیاورید که وقتی خبر ازدواجِ دنریس تارگرین[۴۱] با قدرتمندترین خال دوتراکی[۴۲]، دروگو[۴۳]، و حتی بدتر از آن، خبر بارداری دنریس به آنها رسید چه اتفاقی افتاد. موقعیت بسیار ترسناکیست زیرا تارگرینها، نوادگان ِاگونِ فاتح و وارثان واقعی تخت پادشاهیاند. اگر دنریس صاحب پسر شود، ارتشِ دوتراکیها میتوانند در هفت اقلیم بتازند و تخت آهنین را تصاحب کنند. بنابراین شورا دستور به قتل دنریس میدهد.
نـِد این دستور را رد میکند. برای او غیرقابل تصور است که شاه رابرت دستور قتلِ دختر نوجوانی را بدهد. افزون براین، او معتقد است که دوتراکیها از اقیانوس میترسند «زیرا اسبهایشان نمیتوانند از آب آن بنوشند»؛ در نتیجه هرگز از «آبهای سیاه» عبور نخواهند کرد. رابرت و شورا تمایلی به اعتماد کردن بر چنین استدلالی ندارند و تصمیم خود را برای مرگ دنریس گرفتهاند. واریس به لرد استارک میگوید: «من ناراحتی شما را درک میکنم لرد ادارد، واقعاً درک میکنم. برای من لذتی ندارد که این اخبار را برای شورا بیاورم. ما به چیزی وحشتناک فکر میکنیم، چیزی شرمآور. اما مایی که بناست فرمانروایی کنیم باید برای مصلحت سرزمینمان دست به کارهای شرمآوری بزنیم، هرقدر هم که برای ما دردناک باشد.»[۴۴]
اگر ماکیاولی بود به نـِد میگفت: «هرگز نباید برای جلوگیری از وقوع یک جنگ، مرتکب اشتباهی شد، چون چنین کاری جلوی جنگ را نخواهد گرفت، بلکه صرفاً به ضرر شما وقوع آن را به تأخیر خواهد انداخت.»[۴۵]
مخالفتِ دومِ ند، یعنی همانی که مربوط به ترسِ دوتراکیها از اقیانوس بود هم چندان قابل اعتماد نیست. برای درست بودن این مخالفت، لازم بود که دوتراکیها هیچگاه رسوم خود را تغییر ندهند یا شوق آنها به عظمت، بر ترسشان از دریا غلبه نکند. هرچند شاه میتوانست دستور تقویت نیروی دریایی را بدهد و تمهیداتی جدی را در برابر جنگ احتمالی شروع کند، ولی این اقدامات پادشاهیِ ورشکسته را متحمل مخارج بیشتری میکرد. پادشاه و شورای او، عملگرا هستند. اگر بتوان اقدامی برای اجتناب از جنگ انجام داد، حتی اگر اقدامِ کثیفی باشد، بهتر است که انجام شود. بار سنگین مخارج جنگ برای پادشاهی، هزینههای زندگی و امنیت حکومت همه و همه ضرورت قتل ملکهی دوتراکی را نشان میدادند.
با توجه به اختلافاتِ اخلاقی نـِد، ماکیاولی میگفت: «برای یک شهریار واجب است که توانایی انجام اعمال نادرست را داشته باشد و با توجه به ضرورتِ موقعیت از انجامِ آن سود ببرد یا نبرد.»[۴۶] نـد احمق نیست؛ او فقط متوجهِ ضرورت انجام آن عمل را نیست. خطر هنوز خیلی دور است اما یک شاه مقتدر تصمیماتش را در لحظهی آخر نمیگیرد. از سوی دیگر، یک دولت ضعیف، دولتیست که «تصمیماتش را زمانی میگیرد که مجبور است. و اگر تصمیم درستی بگیرد، از روی اجبار است، نه براساسِ تشخیص درست آنها برای گرفتن این تصمیم.»[۴۷]
ایدهآلیسم نـد جهانبینی او را شکل میدهد. او دنریس را ملکهی مردمی جنگطلب و بیرحم نمیبیند؛ او دنریس را یک دختر نوجوان میداند. گرچه دنریس واقعاً دختر نوجوانیست، قضیه به همین جا ختم نمیشود. او ملکهی ارتشیست که میتوانند هفت اقلیم را بگیرند. درنتیجه ایدهآلیسم ند در این مورد، خطر فوقالعادهای برای امنیت پادشاهیست.
تهدیداتِ متوجهِ قلمرو
- لرد استارک: «تو واقعاً به چه کسی خدمت میکنی؟»
- واریس: «به قلمرو سرورم، یک نفر باید این کار را انجام دهد.» (قسمت «نوکِ تیز»)
دوتراکیها تهدیدی قدیمی و خارجی برای پادشاهی به شمار میروند. اما افزون بر آن، خطری داخلی و آنی متوجه پادشاهیست، یعنی خطرِ توطئهای از جانب خاندان لنیستر برای غصب تاج و تخت. این خاندان تا همین جا هم برای رسیدن به این هدف، کارهایی کردهاند. اقدام اول آنها ازدواج سرسی با رابرت است. گرچه این امر به خودی خود چیزی را نشان نمیدهد، اینکه سرسی مدام رابرت را تحقیر میکند مطمئناً نوعی «مسموم کردنِ سرچشمه»[۴۸] به شمار میرود. اقدامِ دوم این است که جیمی لنیستر[۴۹]، قاتل شاه[۵۰]، رئیس گارد شاهیست که حفظ امنیت را به عهده دارد. این دو مورد پاداشی برای خاندان لنیستر بودند که در شورش علیه شاه دیوانه[۵۱] دست داشتند، شاهی که جیمی او را به قتل رساند. مورد سوم که امری سیاسیست به علاقهی پادشاه به برگزاری مهمانی بازمیگردد و اینکه این کار کل پادشاهی را به یک خاندان مقروض کرده است. گرچه این خطر به بزرگی خطرِ ارتشی مخالف نیست، قدرت را در دست خاندانی قرار میدهد که وفاداریشان نسبت به پادشاهی مشکوک است. این سه مورد با هم، لزوماً خطرناک به نظر نمیرسند ولی شواهدی که عدم وفاداری لنیسترها را نشان میدهند، کاملاً قابل توجهاند.
زمانی که پس از پایان جنگ داخلی، ند وارد جایی میشود که تخت آهنین در آن است، جیمی لنیستر را میبیند که روی تخت نشسته است. بنابراین انگیزهی لنیسترها واضح است. ماکیاولی به تمام شاهزادگان و پادشاهان اخطار داده است که «تا زمانی که افرادی که خواهانِ تخریبِ امنیت آنها هستند زندهاند، هرگز نمیتوانند در دورانِ حاکمیت خود، در امنیت زندگی کنند.»[۵۲] درحالیکه اشتیاقِ خاندان لنیستر نسبت به تصاحبِ تاج و تخت آشکار نیست، آنها به وضوح خود را لایق آن میدانند. افزون بر این، اشتیاقِ تارگرینها به تصاحبِ تاج و تخت کاملاً واضح است. بدین ترتیب هفت اقلیم با دو تهدید روبهروست: تهدید خارجی ناشی از اتحاد دوتراکیها و تارگرینها و تهدید داخلی مربوط به توطئهی خاندان لنیستر.
پایبندی نـد به فضایل اخلاقی قابل تحسین است اما این پایبندی برای او در نقش دستِ راستِ پادشاه یک مانع است. لرد بیلیش[۵۳] این مسئله را به صراحت میگوید. زمانی که او ادارد را دربارهی برخوردش با سرسی و خاندان لنیستر نصیحت میکند به او میگوید: «تو غرور و شرافتت را مانند زرهی به تن کردهای استارک. تصور میکنی این زره تو را در امان نگه میدارد، درحالیکه تمام کاری که میکند این است که تو را سنگین و حرکت کردن را برای تو سخت میکند.»[۵۴] لرد بیلیش میداند باید چه کاری انجام شود. استارک هم میداند، اما «این کاری شرافتمندانه نیست، پس کلمات در گلویت خاموش میشوند.»[۵۵] لرد استارک نمیتواند از لرد بیلیش بخواهد تا در مقابل لنیسترها به او کمک کند، او همچنین نمیتواند کسی را به جز استنیس براتیون[۵۶] پادشاه بداند، هرچند رنلی[۵۷] انتخاب بهتریست و مطرح کردن استنیس به عنوان شاه، به معنای جنگ با خاندان لنیستر است. استنیس وارث حقیقی بعد از رابرت است. هرچند این انتخاب ضعیفیست و جنگ داخلی را به دنبال دارد.
«جنون بخشش»[۵۸]
نـد باید چه کاری میکرد؟ ماکیاولی توصیه میکند که «زمانی که امنیت یک کشور تماماً به تصمیم یک نفر بستگی دارد، نباید به عدالت یا بیعدالتی، ترحم یا ظلم، شایستگی یا ناامیدی توجهی شود.»[۵۹] برای امنیت حکومت، ند دو گزینه داشت که لرد بیلیش هر دو را به او معرفی کرد. اولین گزینه این بود که سکوت کند و به پادشاهی خدمت کند تا زمانی که جافری[۶۰] به سن قانونی برسد. چنین اقدامی، اتحاد پادشاهی را حفظ خواهد کرد. همچنین او میتواند راهنماییهای مثبتی به جافری بدهد، شاید حتی بتواند جنبههای جامعهستیز بودنِ شخصیت او را تعدیل کند که چند نمونهاش را در نگاهی اجمالی به او دیدیم. هرچند تأثیرِ نـد محدود خواهد بود زیرا بدونِ شک ملکه اجازه نخواهد داد که ند بدون اجازهاش، بر پادشاهی فرمان براند.
گزینهی دوم راهی خیانتآمیزتر است اما پیشنهاد لرد بیلیش برای زمانیست که شکست بخورند. این راه عبارت است از بر تخت نشاندنِ رنلی در حالیکه با خاندان لنیستر نیز مدارا میکنند. اما با توجه به نظرات ماکیاولی، ند راه سومی نیز پیش رو دارد: «همهی آنها را مانند کنسولهای رومی به قتل برساند؛ یا آنها را از شهر تبعید کند، یا آنها را مجبور کند که با یکدیگر به توافق برسند. از بین این سه گزینه، آخرین آنها بیشترین آسیب را میزند و کمترین اعتبار را دارد و کمفایدهترین است.»[۶۱] براساسِ گفتهی ماکیاولی بهویژه در این مورد، آخرین گزینه باید حذف شود، زیرا سرسی شخصیست که به قول خود عمل نمیکند. بنابراین تنها گزینههای واقعی، تبعید و یا اعدام آنهاست. درحالیکه هر دو گزینه تضمینی برای دور شدنِ آنها از پادشاهیست، گزینهی اول، موقتیست؛ لنیسترها آنقدر ثروتمند و پرقدرت هستند که بتوانند دوباره بازگردند. برای خلاص شدن درست از لنیسترها، همهی آنها از جیمی و جافری گرفته تا تایوین[۶۲] باید بروند. اموال و داراییهای آنها نیز باید مصادره شوند.
مشکل واقعی در این شرایط این است که چگونه رنلی، بدون اعلان جنگ از سوی استنیس، پادشاه شود. خطر استنیس این است که دشمنان قدیمی خاندانش را فراموش نکرده است، دشمنانی را که رابرت آنها را در مقابل قسم وفاداریشان بخشیده است. آیا برای مردم مهم است؟ احتمالاً نه؛ همانطور که جورا[۶۳] عقیده دارد: «تا زمانیکه مردم در صلح و آرامش باشند، برایشان اهمیتی ندارد که اربابان بالادستی به بازی تاج و تختشان مشغول باشند.»[۶۴] مردم مشتاق عدالت و آرامشاند، چیزی که به ندرت به دست میآورند. اگر بتوان با یک ضربه جلویِ یک جنگ را گرفت، آیا لازم نیست که علیرغمِ ناعادلانه بودنِ آن تصمیم، آن ضربه وارد شود؟
ناعادلانه است که رنلی بر تخت بنشیند و بیرحمیست که لنیسترها کشته یا زندانی شوند. اما این اقدامات جانِ استارک را حفظ میکند و حکومت را از جنگ داخلی دور نگه میدارد. در نهایت، ادارد استارک، لرد وینترفل، نه برای شرافت، بلکه بهخاطر آن، میمیرد. عدم تمایل او به انجام کاری که برای حفظِ پادشاهی لازم بود، نه تنها به قیمت جان خودش تمام شد، بلکه کل ملت را درگیرِ جنگی داخلی کرد.
پانویسها:
[۱] David Hahn
[۲] Lord Eddard
[۳] George R. R. Martin, A Game of Thrones (New York: Bantam Dell, 2005), p. 634.
[۴] Varys
[۵] Niccolò Machiavelli, The Prince, trans. W. K. Marriott (New York: Everyman’s Library, 1992).
[۶] Niccolò Machiavelli
[۷] Winterfell
[۸] Thomas Hobbes
[۹] Martin, A Game of Thrones, p. 146.
[۱۰] Seven Kingdoms
[۱۱] Aegon the Conqueror
[۱۲] counting coppers اصطلاحی که رابرت براتیون درباره مسائل مالی به کار میبرد
[۱۳] A Song of Ice and Fire
[۱۴] Maester
[۱۵] Charles II of England
[۱۶] Robert Baratheon
[۱۷] Charles I
[۱۸] Oliver Cromwell
[۱۹] Arya
[۲۰] Dance Master
[۲۱] Winterfell
[۲۲] Thomas Hobbes, Leviathan; Project Gutenberg e-book, p. 88, released May 1, 2002 (ePub edition), retrieved from www.gutenberg.org/ebooks/3207 (I have preserved the antiquated spelling from the original).
[۲۳] Viserys Targaryen
[۲۴] Dothraki
[۲۵] The Great Wall
[۲۶] Night’s Watch
[۲۷] Tywin Lannister
[۲۸] Jaime Lannister
[۲۹] Tyrion
[۳۰] Hobbes, Leviathan, p. 89.
[۳۱] Ibid., p.114.
[۳۲] Leviathan
[۳۳] Queen Cersei
[۳۴] Joffrey
[۳۵] Leviathan, pp. 93, 99.
[۳۶] Martin, A Game of Thrones, p. 488.
[۳۷] Ibid., p. 600.
[۳۸] Machiavelli, The Prince, chap. 17.
[۳۹] Niccolò Machiavelli, The Discourses, trans. Leslie J. Walker (Penguin Classics, 1983).
[۴۰] Martin, A Game of Thrones, p. 126.
[۴۱] Daenerys Targaryen
[۴۲] Dothraki
[۴۳] Drogo
[۴۴] A Game of Thrones, p. 352.
[۴۵] Machiavelli, The Prince, p. 15.
[۴۶] Ibid., p. 70.
[۴۷] Machiavelli, The Discourses, p. 206.
[۴۸] مغالطهای است که کسی ادعایی کند و برای جلوگیری از اعتراض دیگران، صفت مذمومی را به مخالفان آن مدعا نسبت دهد، به طوری که اگر کسی بخواهد اعتراض کند، گویا خود را مصداقی از مصادیق آن صفت مذموم دانسته است. این کار در حقیقت بستن راه استدلال، و تحقیر مخالفان به جای ارائهی دلیل برای اثبات حرف است.
[۴۹] Jaime Lannister
[۵۰] Kingslayer
[۵۱] Mad King
[۵۲] Machiavelli, The Discourses, book 3, chap. 4.
[۵۳] Lord Baelish
[۵۴] Martin, A Game of Thrones, pp. 513–۵۱۴٫
[۵۵] Ibid., p. 514.
[۵۶] Stannis Baratheon
[۵۷] Renly
[۵۸] Ibid., p. 634.
[۵۹] Machiavelli, The Discourses, book 3, chap. 41.
[۶۰] Joffrey
[۶۱] Machiavelli, The Discourses, book 3, chap. 27.
[۶۲] Tywin
[۶۳] Jorah
[۶۴] Martin, A Game of Thrones, p. 233.
کارگردان فیلم طریقت بطری | ۲۴, مهر, ۱۳۹۶
|
بسیار بسیار عالی بود
سینا احمدخانی | ۴, آبان, ۱۳۹۶
|
متشکرم. بسیار لذت بردم از خوندنش.