کافه نوآر؛ تشویش، هستی و کافه

 


بروک جی. سادلر

استادیار دپارتمان علوم انسانی و مطالعات فرهنگی دانشگاه فلوریدای جنوبی[۱]


خلاصه: نوشیدن چای همیشه در مهمانی‌های رسمی و همراه با مراسم، تشریفات و فراق خاطر بوده است، اما قهوه نوشیدنی کار است، در ساعات استراحت نوشیده می‌شود تا به شما انرژی کافی برای ادامه دادن به کارتان را بدهد. از چند قرن پیش که قهوه وارد کشورهای اروپایی شد و نخستین کافه‌ها تأسیس شدند، کافه‌ها نیز محل کار بودند، البته کمابیش کاری فرهنگی: محلی برای شکل‌گیری بحث‌ها و گفت‌و‌گوهای هنری، سیاسی و اقتصادی. اما امروزه با گسترش کافی‌شاپ‌های زنجیره‌ای مانند استارباکس در آمریکا و دیگر کشورها، و حتی در خود ایران کافه دیگر حال و هوای روزگار گذشته را ندارد. مردم برای در جریان مباحث روشنفکرانه، اجتماعی و سیاسی قرار گرفتن وارد کافه‌ها نمی‌شوند. در این کافی‌شاپ‌های زنجیره‌ای با آدم‌های زیادی روبه‌رو می‌شویم که به تنهایی نشسته‌اند و مشغول کار خودشان هستند؛ اما مگر نمی‌توانیم با هزینه‌ی کمتر در خانه‌ی خود قهوه بنوشیم و با حفظ حریم خصوصی به کارهایمان رسیدگی کنیم؟ چرا برای انجام این کارها به کافی‌شاپ‌ها و کافه‌ها می‌رویم؟ شاید برای اینکه ما هنوز به در جامعه بودن احتیاج داریم، از خانه و اتاق خود خسته شده‌ایم و به دنبال راهی برای فرار از تنهایی خود می‌گردیم.

قهوه یا چای؟

دیگران همیشه به من می‌گویند که چای بنوشم. چای خوب است به شرطی‌که بیمار باشم. اما چای، قهوه نمی‌شود‌؛ یعنی برای بهره بردن از اثرات یکسان آنها، واقعاً نمی‌توان چای را جایگزین قهوه کرد. همه متوجه این قضیه نمی‌شوند. قهوه مناسب‌ترین نوشیدنی برای بیان وضع نامناسب و عجیب (پست)مدرن ماست. این‌طور نیست که نیاز ما به کافئین، فقط  برای انرژی گرفتن و ‌گذران هفته‌های کاری طاقت‌فرسایی باشد که ناشی از فرهنگ سرمایه‌داری حریص خودمان است، گرچه به این دلیل نیز به کافئین نیاز داریم. و این‌طور هم نیست که صنعت قهوه، نمونه‌ای از واقعیت اقتصادی پیچیده‌ی ما باشد که دست همه‌ی ما را در استثمار کارگران نگون‌بخت کشاورزی در سراسر دنیا و نیز شکم‌پرستی مفرط غربی آلوده می‌سازد، کما اینکه واقعاً هم مثالی از این موضوع باشد. خیر، گره‌ی ذهنی ما با قهوه درواقع بیان‌گر نیاز عمیق‌تری در ماست؛ نیاز به نگرستین دقیقِ درون فنجان تاریک و تلخ تشویش عصر حاضر، تجربه‌ی ما از انزوا و نیز نیاز به رویارویی ما با مرگ.

بوته چای برای نخستین بار در چین و در حدود پنج هزار سال پیش شناخته شد که به تدریج خواص درمانی آن کشف شد. علاوه بر آن از چای برای مصارف رنگ‌آمیزی نیز استفاده می‌شده ‌است. هلندی‌ها در سده هفدهم چای را از چین به اروپا بردند. در اروپا چای در مغازه‌های عطاری عرضه می‌شد. نیکولاس تولپ پزشک هلندی در کتاب خود تحت عنوان مشاهدات پزشکی در سال ۱۶۴۱ اعلام کرد: با نوشیدن چای از همه بیماری‌ها در امان هستید و عمرتان طولانی می‌شود. در قرن ۱۸ زمانی که «آن» ملکه‌ی انگلیسی چای را به جای آبجوی انگلیسی به عنوان نوشیدنی صبحانه خود انتخاب کرد، مُد بر مباحث پزشکی غلبه کرد.

از سوی دیگر چای نشان‌گر ادب، آرامش، تندرستی، ترتیب و کامیابی‌ست. در قرن هفدهم میلادی که چای برای نخستین بار به اروپایی‌ها معرفی شد، برای خواص دارویی و سودی که به بدن می‌رساند، مورد توجه قرار گرفت. هم‌چنان که در ذهن‌های آمریکایی‌های معاصر، یک جایگزین سالم‌تر (برای قهوه) باقی ماند. هنگام بیماری، به ما سفارش می‌کنند که چای بنوشیم. هنگام سلامتی، تشویق می‌شویم که تندرستی‌مان را با نوشیدن چای، بهبود ببخشیم. چای، نوشیدنیِ حالِ خوب است. هم‌چنین چای هنوز وابسته به تشریفات است. مصرف چای، گاهی اوقات با ریزه‌کاری‌ها و آیین دقیقی شامل انتخاب، دم انداختن، آماده‌سازی، ریختن و نوشیدن همراه است. فرقی نمی‌کند که مراسم آیینی مربوط به شرق باشد یا غرب، زمانی‌که چند نفر می‌خواهند با هم چای بنوشند، ترتیب و تربیت خاصی را، یعنی چارچوبی که در آن وضعیت‌های اجتماعی مشاهده می‌شود و مکالمه به وجود می‌آید در مقابل یک جهان بی‌ثبات و نامنظم به نمایش می‌گذارند. این واقعیت اجتماعی، این مسئله که امروزه مردم این آیین‌ها را وضع می‌کنند یا در پی آشنایی و ایجاد ترتیب اجتماعی به هنگام نوشیدن چای هستند، به اندازه‌ی نمایش فرهنگی چای اهمیت ندارد. با وجود محبوبیت بیشتر قهوه در غرب، دخترکوچولوها هنوز در بازی‌هایشان مهمانی رسمی چای می‌گیرند، نه قهوه. «بانو»های متشخص هنوز مراسم ناهار مفصل رسمی و چای دارند، نه ناهار خودمانی و قهوه. هنوز هم می‌توان در هتل‌ها و رستوران‌های پنج‌ستاره، از چای انگلیسی عصر در کنار میان‌وعده‌های لذیذ، شیرینی‌ و خامه‌ی پرچرب بهره‌مند شد. چای‌خانه‌های معاصر معمولاً یک زیبایی‌شناسی چینی- ژاپنی را بازسازی می‌کنند. آن‌ها صرفاً یک نوشیدنی را به فروش نمی‌رسانند، بلکه تجربه‌‌ای از آرامش، خلوص و جوان‌سازی را با آن همراه می‌کنند. تجربه‌‌ای که در خودآگاه عامه‌ی آمریکایی‌ها، قلب خرد آسیایی‌ست. بسته‌بندی‌ هنرمندانه‌ و نیز نمایش دقیق چای و ملزومات آن، بیانگر این است که نوشیدن چای مراسمی برای آرام کردن است. برای حضور در «حال»، درکنار دیگرانی که قوری چای را با شما شریک شده‌اند. این‌طور نیست که آیینی برای نوشیدن چای وجود داشته باشد، بلکه نوشیدن چای، خود یک آیین است، خود مراسمی در داخلش دارد. چه یک اتاق چای ویکتوریایی را با دستمال رومیزی‌های توری و مردان محترم و خودنما تصور کنید، چه یک چای‌خانه‌ی ژاپنی با گیشاهای تر و فرز؛ چای زمانی برای گفتگوها و حرکات محتاطانه است.

زمان نوشیدن چای نشان‌دهنده‌ی تجملِ بهره‌مندی از اوقات فراغت است، درحالی که نوشیدن قهوه اصلاً کار باکلاسی نیست، چون در ساعت استراحت میان کار نوشیده می‌شود. فرقی نمی‌کند که این قهوه‌ی سرکار در یک فلاسک استیل سر ساختمان برده شود یا در یک لیوان یک‌بار مصرف کاغذی مک‌دونالد به فضای کار جداشده با پارتیشن برده شود و یا در لیوان‌های مقوایی استارباکس که همه‌جا پیدا می‌شوند به هرجایی که فکرش را بکنید برده شود. از منوی پرزرق و برق کافه‌ها – سیروپ‌های طعم‌دار، خامه‌ی همزده، فلان‌چینو، بهمان‌لته – که بگذریم، زیادشدن استارباکس گواهِ نارضایتی طبقه‌ی متوسط است: چطور در روزهای کاری بسیار خسته‌کننده زنده بمانیم؟ قهوه یک تکان و استراحتی به فضای کاری می‌دهد. می‌خواهیم با پولمان چه کنیم؟ طبقه‌ی متوسط آن‌قدر درآمد قابل خرج دارد که بتواند آن را برای قهوه‌ی ۵ دلاری، دور بریزد. کجا برویم که از یکنواخت بودن کار و تنهایی خانه فرار کنیم؟ باعث تأسف است که در آمریکای معاصر، فضای عمومی یک فضای مصرف‌کننده است و کافه‌ها این شانس را به آدم می‌دهند که بدون خرج کردن زیاد، از خانه بیرون بزنیم. در این زندگی پر رفت و آمد و پر برنامه، چه لذتی برایمان مانده است؟ ما برای نوشیدن یک قهوه زمان داریم، حتی اگر هنگام رانندگی باشد. قهوه آغشته به لذت کم‌هزینه‌ای‌ست که به ما یادآوری می‌کند که یکی از دلایل زندگی، کیف کردن است.

از آن‌جایی که چای و قهوه به میزان قابل قیاسی کافئین دارند، پس صرفاً کافئین مسئله نیست. قهوه‌نوشی یک وجه تاریک‌تر دارد که شاید در سؤال میزبانی که قهوه تعارف می‌کند نمایان باشد: «چطور مصرفش می‌کنی؟» انگار که قهوه، داروی تلخ و ناخوشایندی‌ست که کسی باید مصرفش کند، انگار آزمون شخصیت است، چیزی‌ست که باید تحمل شود: سخت و سنگین مصرف می‌کنی، مثل یک مرد؟ سرپا؟ حتی شک کمرنگی نیز وجود دارد… اگر شکر و خامه‌ی زیادی اضافه کنی، یک قهوه‌نوش واقعی نیستی. در قهوه‌ی تلخ و سیاه نوعی از واقع‌گرایی وجود دارد.

بوته چای برای نخستین بار در چین و در حدود پنج هزار سال پیش شناخته شد که به تدریج خواص درمانی آن کشف شد. علاوه بر آن از چای برای مصارف رنگ‌آمیزی نیز استفاده می‌شده ‌است. هلندی‌ها در سده هفدهم چای را از چین به اروپا بردند. در اروپا چای در مغازه‌های عطاری عرضه می‌شد. نیکولاس تولپ پزشک هلندی در کتاب خود تحت عنوان مشاهدات پزشکی در سال ۱۶۴۱ اعلام کرد: با نوشیدن چای از همه بیماری‌ها در امان هستید و عمرتان طولانی می‌شود. در قرن ۱۸ زمانی که «آن» ملکه‌ی انگلیسی چای را به جای آبجوی انگلیسی به عنوان نوشیدنی صبحانه خود انتخاب کرد، مُد بر مباحث پزشکی غلبه کرد.

واقع‌گرایی نوشیدن قهوه‌ به نوعی محدودیت‌های صادقانه و سفت و سخت زندگی را تأیید می‌کند. این یکی از دلایل انطباق نمایش فرهنگی نوشیدن قهوه‌ بر تجربه‌ی‌ واقعی قهوه‌نوش‌هاست. زندگی واقعی آکنده از مشکلات و گرفتاری‌هایی‌‌ ناشی از بودن میان انسان‌های دیگر است که مانند شما واقعی‌اند (و درنتیجه به همان میزان سرآسیمه، ناامید، غیرقابل پیش‌بینی و دگرگون‌شونده‌اند). نوشیدن قهوه‌ معمولاً همراه با اضطرار و عجله، بی‌خیالِ لکه‌های روی لباس‌ها و کاغذها شدن، و ناامیدی و تنهایی است. افزون بر این، در نوشیدن قهوه از آیین‌ها و تشریفات، انگار که غیرواقع‌گرایانه و خودبرتربین باشند، خودداری می‌‌شود؛ چون رفتارها و گفتگوهای محتاطانه شاید نشانه‌ای از ترتیب و ادبی باشند که تلاش می‌کنند تا از بی‌نظمی موقعیت‌های اجتماعی جلوگیری می‌کند، اما توفیقی ندارند. شاید برخوردهای اجتماعی همراه با نوشیدن چای ظاهراً آرام و ملایم، اما در باطن پر از فریب، دروغ، ناامیدی، دل‌چرکینی و سرکوب باشند. قهوه دور از این تظاهرهاست و نسبتاً صاف و پوست‌کنده حرفش را می‌زند. دلیل دیگر شباهت نوشیدن قهوه‌ با زندگی واقعی قهوه‌نوش‌ها می‌تواند این باشد که آمریکایی‌ها زمانی شروع به نوشیدن قهوه کردند که می‌خواستند از زیر مالیات واردات چای بریتانیایی در بروند. جنبش چای بوستون[۲] را یادتان هست؟ تا این روز مسلماً مصرف قهوه نماد شورش مقابل قدرت نهادهای حاکم و اشراف‌زادگی‌ست. به عبارتی قهوه، نوشیدنی پرولتاریا و طبقه کارگر به شمار می‌رود.

کافی‌شاپ آمریکایی

در تصورات فرهنگی، کافه‌ بازتاب‌کننده‌ی روحیه‌ی هنرمندانه و روشن‌فکرانه است، اما هنرمندان و روشن‌فکران اصولاً نماینده‌ی پرولتاریا یا قهرمانان طبقه‌ی کارگر آمریکایی به شمار نمی‌روند. اینجا دو نکته‌ی جالب توجه وجود دارد. اول، با وجود  اینکه ایده‌ی کافه‌ی شلوغ و سرزنده که بخشی از نمایش قهوه‌نوشی ماست، در واقع میراثی از فرهنگ اروپایی و کافه‌های پاریس، وین و رم است. باید بپذیریم که اروپایی‌ها مدت‌هاست که اشتهای فراوان برای هنر داشته‌اند و قدر طبقه‌ی روشنفکر را دانسته‌اند. پدیده‌ی استارباکس، کافه را تبدیل به یک پدیده‌ی آمریکایی کرد، ولی در این راه، تصور کلی از کافه را از نو ساخت تا بر روح آمریکایی منطبق باشد: یکنواختیِ شرکتی را با انتخاب مصرف‌کننده (لیوان متوسط یا بزرگ؟ وانیل یا کارامل؟ دوتا فشار یا چهارتا؟ داغ یا یخ؟) همراه ساخت تا یک محصول قدیمی را بدون تغییر ماهیتش، به شکل‌های بی‌شماری تازه کند. استارباکس کافی‌شاپی زنجیره‌ای‌ست، جایی که تمام مبل‌ها، آهنگ‌هایی که پخش می‌شود و حتی تک‌تک فنجان‌های قهوه، همگی در قالب از پیش تعیین‌شده‌ی شرکتی جا می‌گیرند و همه‌جا، از سیاتل گرفته تا تامپا یکسانند. آن‌ها فضایی بی‌مکان، و نیز محلی بدون موقعیت (در هر بازارچه و مرکزخرید) می‌سازند. استارباکس‌ها با شور خلاقانه و ازهم‌گسیختگی هنرمندان و روشن‌فکران که تصورشان از کافه، یک مکان فرهنگی (مانند کافه‌های اروپایی) است، در تضادند. غذاخوری‌های آمریکایی، که زمانی محل اصلی نوشیدن قهوه‌ بودند، نه از حیث کارکرد و از حیث فرهنگی، مشابه کافه‌های اروپایی نبودند؛ آن‌ها مکان‌‌هایی متروک و خلوت بودند که نیازهای مردم را در رفت‌وآمد بین مکان‌ها و شیفت‌های کاری مختلف برآورده می‌کردند و متأسفانه تقریباً از میان رفته‌اند. پس می‌توان گفت با وجود توفیق عظیم استارباکس در آمریکا، ما نباید نتیجه بگیریم که آمریکایی‌ها به کافی‌شاپ‌ها هجوم می‌آورند تا در یک رویداد اجتماعی خلاقانه و روشن‌فکرانه شرکت کنند.

اما شاید به یک نکته‌ی دیگر نیز باید توجه کرد، احتمالاً آمریکایی‌ها واقعاً در کافی‌شاپ‌ها به دنبال چیزی‌اند که پیدایش نمی‌کنند. ممکن است به دنبال مکانی عمومی برای مراودات اجتماعی ممکن، بدون مصرف‌گرایی زیاد باشند؛ جایی که تمرکز برخوردهای اجتماعی روی سرگرمی یا خرید نباشد. شاید محبوبیت کافی‌شاپ‌ها را بتوان با افزایش بی‌قراری روح آمریکایی توضیح داد که نشانگر نارضایتی آن‌ها از فرهنگ مادی‌گرا، مصرف‌گرا و فرادست و میل‌شان به یک بیان روشن‌فکرانه‌ی هنرمندانه و معنادار اجتماعی‌ست. من خیلی زود دراین‌باره و نیز در مورد فاصله‌ی میانِ تصور کلی کافه و نمود معاصر زنجیره‌ای آن حرف می‌زنم.

ولی بحث مهم دیگر این است که تنشی آشکار میان فرضیه نخست من، واقع‌گرایی قهوه و این‌که نوشیدنی طبقه‌ی کارگر است، و نیز فرضیه‌ی دیگرم وجود دارد که کافه‌ها در تصور عام، مکان روشنفکری‌ست. درواقع قضیه این‌جاست که تصویر کافه به عنوان یک محل تجمع برای هنرمندان، روشنفکران و سیاستمداران دوآتشه، هنوز تصویری از کارگران است. زیرا انرژی و هیجانی که در این فضا وجود دارد از ایده‌ی «کاری را به انجام رساندن» می‌آید، خواه کار خلاقانه باشد، یا کار فرهنگی و مرتبط با اندیشه یا حتی یک کار سیاسی. کافه محل پشتکار و تلاش است، نه خودپسندی؛ محل اضطرار است، نه استراحت؛ محل تمرکز و نیرومندی‌ست، نه بیهودگی. با اینکه کار شاید بیشتر ذهنی باشد تا بدنی، ولی به هرحال نوعی کار است. افزون بر این، کافه‌بازها نیز همانند اهل قلم ممکن است از طبقات پایین اجتماع و نوکیسه‌های غیرمتعارف باشند.

اولین کافی‌شاپ با نام استارباکس در ۳۱ مارس ۱۹۷۱ در شهر سیاتل با همکاری سه دوست کار خود را آغاز کرد. در سال ۱۹۸۲ مؤسس اصلی این شرکت، هاوارد شولتز با پیشنهاد فروش اسپرسو و قهوه، به جمع شرکا پیوست. در آن زمان اکثر مردم معتقد بودند که قهوه باید تنها در منازل افراد تهیه شود؛ لذا پیشنهاد شولتز از جانب سه شریک دیگر پذیرفته نشد. از نظر آنها ورود به عرصه فروش نوشیدنی، باعث انحراف مسیر و مانع از رسیدن به هدف مورد نظرشان می‌شد. پس از آن در سال ۱۹۸۵، شولتز به تنهایی یک سری کافی شاپ زنجیره‌ای را تحت نام «ایل جورناله» تأسیس نمود. در سال ۱۹۸۷ مالکان استارباکس حق امتیاز فروشگاه‌های خود را به شولتز واگذار نمودند. شولتز به سرعت این دو مجموعه را با هم ادغام نمود و به گسترش کافی‌شاپ استارباکس در کشورهای مختلف مشغول شد. نخستین کافی‌شاپ‌های زنجیره‌ای استارباکس در همان سال، در شهرهای شیکاگو در آمریکا و ونکوور در کانادا تأسیس شدند. در سال ۱۹۹۶ اولین کافی‌شاپ استارباکس در خارج از آمریکای شمالی در شهر توکیو در ژاپن راه اندازی شد. در سال ۱۹۹۸ فروشگاه‌های این شرکت در کشور بریتانیا نیز با استقبال فراوان روبرو شد. در ماه آوریل سال ۲۰۰۳، قهوه‌های استارباکس به عنوان بهترین عرضه‌کننده قهوه در سیاتل، واشینگتن انتخاب شد و تعداد شعبه‌های آن در سراسر جهان به ۶۴۰۰ عدد رسید.

آمریکایی‌ها در محیط کافی‌شاپ‌های زنجیره‌ای چه چیزی را می‌یابند؟ ناشناسیِ آشکار. (گرچه باریستاها اسمتان را می‌پرسند و روی لیوانتان می‌نویسند که البته این کار برای اینکه حواسشان به سفارش‌ها باشد مفید است.) ناشناسی آشکار پدیده‌ای تازه و مدرن نیست، هرچند که وسعت تجربه‌ی ما از آن و میزان فراوانی‌اش در زندگی‌مان، تازگی دارد. تجربه‌ی ناشناسی آشکار این است که در یک فضای اجتماعی دقیقاً خودتان باشید و برای هیچ‌ فرد حاضری هیچ‌ کس خاصی نباشید؛ می‌توانید هرکار می‌خواهید انجام دهید، هرطور دوست دارید باشید و به چشم دیگران صرفاً یک غریبه باشید. دیگر لازم به یکپارچه شدن با اطراف نیست، فرقی با وسایل ندارید و هرچیزی می‌تواند جایگزین شما شود. بی‌مکانیِ کافی‌شاپ‌های زنجیره‌ای به ما این امکان را می‌دهد که به نوعی «هیچ‌کس» باشیم. در مکان همگانی، در خلوت خودمان باشیم. از ابزاری که این انزوا و پاک کردن فضای خارجی را تقویت می‌کنند، مانند گوشی‌ هوشمند، لپتاپ و آی‌پاد بهره گیریم تا با جهانی اجتماعی‌ای که در جای دیگری رخ می‌دهد، ارتباط داشته باشیم. به نظر می‌آید جاهای بهتری از جایی که هستیم برای «بودن» داریم، مثلاً به صورت آنلاین.

مردم در کافی‌شاپ‌های زنجیره‌ای مشغول هستند، ولی فعال نه، و طبیعتاً با کسانی که مواجه می‌شوند، مراوده‌ای ندارند. آن‌ها ایمیل چک می‌کنند، برای آزمونی درس می‌خوانند، مطالعه می‌کنند، با مشتریانشان تلفنی صحبت می‌کنند، یادداشت شخصی می‌نویسند، بازی کامپیوتری می‌کنند، وب‌گردی می‌کنند، کارهای عقب‌افتاده‌شان را انجام می‌دهند یا چت می‌کنند. کافی‌شاپ می‌تواند یک محل قرار باشد، مکانی از پیش تعیین شده برای ملاقات یک دوست، همکار، مشتری یا دستیار،  مکانی که در آن مکالماتی صورت می‌گیرد و مراودات اجتماعی رخ می‌دهد. اما این کافی‌شاپ‌های زنجیره‌ای این ویژگی نادر را دارند که قابل جابجایی باشند، آن‌ها در هر بی‌مکانِ دیگر نیز می‌توانند وجود داشته باشد، و با احترام باید گفت بود و نبودشان هیچ اهمیتی برای مکان اجتماعی و ناشناسان دیگر ندارد. درواقع می‌توان گفت اینجا مکانی‌ست که هیچ‌چیز در آن رخ نمی‌دهد.

پس چرا همچنین مکانی سودآور است؟ چرا معمولاً به آن‌جا می‌رویم؟ پرسش اصلی همین است. چون ما به همان راحتی و بسیار ارزان‌‌تر می‌توانیم در خانه یا محل کارمان قهوه درست کنیم و حریم شخصی‌مان هم حفظ شود و به کارمان برسیم و ایمیل‌هایمان را پاسخ بدهیم. فکر می‌کنم کششی که در کافه رفتن وجود دارد، به تصویر کافه به مثابه‌ی هسته‌ی برخورد اجتماعی برمی‌گردد، یعنی جایی که مکالمه‌های واقعی رخ می‌دهد. مردم در کافه‌ها توقف می‌کنند و می‌مانند زیرا به جامعه و گفتگو نیاز دارند. برای دهه‌ها، نیروهای اجتماعی بزرگ در زندگی آمریکایی، انزوا از اجتماع را تحمیل کردند. این نیروها شامل خانه‌های تک وا‌حدی، فضای زیاد خارج از شهر، کاغذبازی، بودجه‌ی همگانی اندک برای هنر، آموزش و پارک‌ها، مسیرهای طولانی و وسایل نقلیه‌ی عمومی ناکافی، کمبود فضاها و فعالیت‌های مناسب کودکان و مصرف بیش از حد رسانه (تلویزیون و اینترنت) می‌شود. مردم نیاز دارند از کار و خانه و تلویزیون خود دور شوند و با بقیه باشند. مردم احساس تنهایی می‌کنند.

ولی کافی‌شاپ زنجیره‌ای نیز چیزی بیشتر از شبحِ محیط اجتماعی دلخواه نیست. بخشی از اشکال در زنجیره‌ای بودن مکان است. یکنواختی و یکسان بودن با فردیت و حس محله بودن در تضاد است؛ نکاتی که به یک مکان جذابیت و زندگی می‌بخشند. و بخشی از اشکال در مشتریان کافه است، که به محض اینکه فرصتی به دست می‌آورند به فضای مجازی برمی‌گردند یا نمی‌توانند تحمل کنند که یک غریبه سر میزشان بنشیند (یک معیار آمریکایی که در زندگی اروپایی بسیار کمرنگ‌تر است). یا شاید اصلاً اشکالی وجود نداشته باشد. شاید تصویر یک کافی‌شاپ زنجیره‌ای معاصر، مردمی که تنها یا در گروه‌های دو سه نفره نشسته‌اند و هر کدامشان در فعالیت شخصی خود غرق شده‌اند و از آنچه اطرافشان می‌گذرد بی‌خبرند، نشانگر اوج آزادی‌خواهی سیاسی‌ست که زیربنای جامعه‌ی آمریکایی را تشکیل می‌دهد. ما با تأکید بیش از حد روی آزادی فردی، از جامعه‌پذیری دور شده‌ایم. فضا را شریک می‌شویم ولی آن را قسمت‌بندی می‌کنیم.

ولی هنوز برای جامعه‌پذیری و میان دیگران بودن به امید کاهش تنهایی و غریبگی و انزوا، عطشی وجود دارد. ارسطو اعتقاد داشت ما انسان‌ها، حیوانات اجتماعی هستیم ولی چیزی درباره‌ی تنهایی و غریبگی و انزوا نگفت. آنچه از نظر ارسطو اهمیت داشت نشان دادن اهمیت جامعه‌پذیری برای فهم زندگی بهتر انسان‌ها بود. انسان‌ها فقط زمانی می‌توانند شکوفا شوند و زندگی شادی داشته باشند (در فلسفه یونان از اصطلاح خوش‌روانی[۳] استفاده می‌شود) که در جامعه‌ی مرتب و منظمی زندگی کنند و ویژگی‌های شخصیتی‌ای در خود بپرورانند که موجب ایجاد روابط اجتماعی مناسب و دوستی‌هاست.[۴] شهروندان دموکراسی کهن آتن در همین روابط اجتماعی ای که ارسطو در نظر گرفته بود حضور داشتند. چندهزارسال گذشته و ما هنوز هم این روابط را در نظر نمی‌گیریم.

تا قبل از آغاز قرن هجدهم میلادی، استفاده از نوشیدنی قهوه در سراسر اروپا رایج شده بود. کشورهای اروپایی این گیاه را به مناطق گرمسیری معرفی کردند تا این کشورها نسبت به کشت و تولید انبوه گیاه قهوه اقدام نمایند. در اروپا هم مانند خاورمیانه، قهوه‌خانه‌ها به مکانی برای معاشرت، مطالعه و تبادل نظر درباره‌ی موضوعات روز بدل شد. یک شباهت دیگر، امکان تبدیل آن‌ها به مکانی برای اجتماع عناصر نامطلوب و خرابکاران بود. چارلز دوم، پادشاه انگلستان قهوه‌خانه‌ها را «مکانی برای ملاقات خائنان و نشر شایعات سخیف درباره‌ی اعلیحضرت و وزیرانش» معرفی می‌کرد. در قرن ۱۸، قهوه‌خانه معروف پاریس، کافه پروکوپ، مشتریان ثابتی همچون مارا، دانتون و روبسپیر داشت که در طول انقلاب فرانسه در آنجا برای انقلاب طرح‌ریزی می‌کردند.
(نقاشی کافه رویال لندن از ویلیام اورفن در سال ۱۹۱۲)

اگر اختلالات روانی روزانه‌ی ما نشانه‌ای از اضطراب یا افسردگی باشند، چیزی که ما به عنوان یک زندگی همه‌جانبه برای خود تجربه می‌کنیم دنیای اجتماعی قابل اعتمادی نیست که در آن جایگاه و موقعیت مشخصی داشته باشیم، بلکه پیوندی متزلزل، تغییرپذیر و کم‌رمق با تنظیمات اجتماعی گسسته یا محصور شده است. جامعه‌ی ما، آنقدر سیال و گذراست که تغییرات شغلی، محیط زندگی و یا همسر، ثبات روابط اجتماعی را بر هم می‌زند. خانواده‌های هسته‌ای و کم‌جمعیت به معنای داشتن خویشاوندان و منابع اجتماعی کمتر است. افزون‌ بر این، روابط اجتماعی قابل تفکیک‌اند: خانواده، دوستان، همسایگان و همکاران شاید هرگز با هم گرم نگیرند و یا حتی همدیگر را ملاقات نکنند. و آزادی و چندگانگی مذهب، قومیت‌، زبان‌شناسی و فرهنگی بیش از آن‌که تصوری از زندگی بهتر به دست دهند، باعث ایجاد احساس سرگیجه می‌شوند.[۵] با توجه به دشواری‌های یافتن و حفظ ارتباطات جایگزین اجتماعی، چه میان خانواده چه دوستان، جای تعجب نیست که ما مستعد افسردگی و احساس تنهایی و غریبگی هستیم. هم‌چنین با توجه به گستره‌ی آزادی انتخاب ما، با احترام به هویت‌های فردی و تعهداتمان، باز هم تعجبی ندارد که ما گاهی یک قدم از زندگی‌هایمان عقب می‌رویم و به چشم چیزهای تصادفی و غریب نگاهشان می‌کنیم، و در آن موقعیت که زندگی‌مان را جدا از خود، از بالا می‌نگریم، خیلی خوب می شد اگر احساس گیجی نمی‌کردیم و واقعاً مشوش نمی‌شدیم.

انتخاب فردی، مفهوم اجتماعی

ما می‌خواهیم در زندگی‌هایی که پیش می‌بریم، اعتماد به نفس داشته باشیم. این اعتماد، احساسی ناشی از این اطمینان است ‌که زندگی‌مان روبه رشد است، مفهوم دارد و در مسیر درست حرکت می‌کند.[۶] همین اعتماد به نفس (و یا یک نابینایی برده‌وار) است که ما را به آگاهی از فانی بودنمان رهنمون می‌سازد. بدون آن، ما صرفاً درحال نزدیک شدن به یک مرگ اجتناب‌ناپذیریم و این مسیر، پوچ‌ و بی‌منطق است. اما این اطمینان نمی‌تواند صرفاً ناشی از انتخاب فردی باشد. با اینکه ما مستعد انواع و اقسام خودفریبی‌ها هستیم، این چیزی‌ست که نمی‌توانیم از پسش بربیاییم: نمی‌توانیم خودمان را قانع کنیم که انتخاب‌ درباره‌ی این‌که چگونه زندگی کنیم و چه کسی باشیم معنادار است یا ارزش درجه‌ای از فردگرایی را دارد. هرچند ممکن است ما حق داشته باشیم که به انتخاب‌های خود افتخار کنیم، و در مواردی بر ضد نیروهای اجتماعی خاص و یا در مقابل مخالفت‌های عمومی تصمیم بگیریم، نمی‌توانیم خود را گول بزنیم که صرف اینکه ما آنها را انتخاب کرده‌ایم، باعث می‌شود که درست هم باشند.

انتخاب بی‌پایه برای بعضی چیزها خوب کار می‌کند. نمی‌توانید بین یک موکا-کاپوچینو یا کارامل لته انتخاب کنید؟ دقت کنید که در چنان شرایطی چه می‌کنید. کاری که انجام می‌دهید: آ) یافتن یک اساس برای انتخاب، هرچند کم‌اهمیت (شاید کاپوچینو کالری کمتری داشته باشد، با اینکه قبلا اصلاً برایتان اهمیت نداشته)، ب) واگذاری تصمیم‌گیری به شخصی دیگر (به همراهتان بگویید «هرچی تو بگی»)، پ) شیر یا خط و ت) انتخاب بداهه و بی‌فکر.

اگر آ را انجام دهید، برای انتخابتان دلیل‌تراشی می‌کنید. اگر ب را انجام دهید، تصمیم گرفته‌اید که بگذارید شخص دیگری برایتان انتخاب کند، که در دل خود دو انتخاب دارد؛ انتخاب شما که فکر می‌کنید منطقی‌ست که همراهتان برای شما انتخاب کند و انتخاب فرد دیگر که تصمیم می‌گیرد شما کاپوچینو داشته باشید. در مقابل، پ یک انتخاب بی‌پایه و اساس است، ولی دقت کنید که ما، حتی در مسایل بی‌اهمیت، به ندرت به سراغش می‌رویم. در انتخاب پ، ما تلاش می‌کنیم منطق را دور بزنیم و به دلخواه انتخاب کنیم.

آخرین انتخاب، دشوارترین آن‌هاست. گاهی، پس از بررسی بی‌حاصل، آدم صرفاً از دهانش می‌پرد که «من کاپوچینو می‌خواهم» بدون این‌که بداند چرا انتخابش این بوده است. این انتخاب‌های بدون فکر قبلی و بداهه ممکن است به نظر بی‌دلیل و بی‌منطق بیایند، یا نیایند، بستگی دارد نظریه‌ی دلایل شما و نگاهتان به اختیار چه باشد. اگر نظریه‌ی دلایل شما، آن‌ها را به اول‌شخص و بررسی آگاهانه وصل کند، انتخاب بداهه‌ای چون ت نامعقول و بی‌منطق است زیرا هیچ بررسی خاصی منتج به آن نشده و انگار بی‌هوا تصمیم گرفته شده است. درمقابل، اگر شما فکر می‌کنید دلایل می‌تواند ناخودآگاه باشند، حتی انتخاب‌های بداهه ممکن است با ملاحظات واقعی و منطقی اتفاق بیفتند، هرچند تصمیم‌گیرنده شاید نتواند آن‌ها را شفاف کند. فردریش نیچه اعتقاد داشت تمام رفتارها مانند انتخاب ت بداهه هستند، زیرا حتی وقتی آگاهانه بررسی می‌کنیم، نمی‌توانیم دلیل واضحی برای اینکه چرا برخی دلایل و نه برخی دیگر، نیروی محرکه می‌شوند. دلایل نهایی ما برای انتخابمان، برای نتیجه‌گیری پس از بررسی‌هایمان، و برای رفتارهایمان، به سادگی آخرین چیزی هستند که قبل از یک رفتار اتفاق می‌افتند؛ آن‌ها در آخرین مراحل بررسی‌ها قرار می‌گیرند و لذا بیش از سایر چیزها منطقی نیستند.[۷] به نظر من، نیچه درباره پدیدارشناسی این مسئله، که ساده‌ترین مسئله‌ایست که در نگاه به گذشته به چشم می‌آید، درست می‌گوید. وقتی به تصمیمی که گرفته شده نگاه می‌کنیم، معمولاً نمی‌توانیم مطمئن باشیم که کدام دلایل به آن تصمیم انجامیده یا چرا دلایل نهایی بر بقیه چیره شده‌اند. اما حتی اگر پدیدارشناسی نیز درست باشد، نباید نتیجه‌گیری کنیم که می‌توانیم بدون درنظرگرفتن دیدگاهی که منتج به دلایل تصمیم‌گیری ما شده، پیش برویم. به عنوان موجودات منطقی، نمی‌توانیم صرفاً بخش منطقی مغزمان را خاموش کنیم و کماکان کنش داشته باشیم.

قهوه از دو مسیر به اروپا راه یافت، از طریق تجارت زمینی امپراتوری عثمانی و از طریق تجارت دریایی، از بندرهای یمن و شاخ آفریقا، پس از آغاز قرن هفدهم، گیاه قهوه که با قاچاق دانه‌های بسیار حاصلخیز به کشور هند راه یافته بود، در این کشور هم پرورش یافت. تقریباً در سال ۱۶۵۰ میلادی، قهوه به کشور انگلستان وارد می‌شد و قهوه‌خانه‌ها در شهرهای آکسفورد و لندن تأسیس شدند. کشت گیاه قهوه در انگلستان از همان زمان آغاز گردید، اما آفت‌ها و شرایط نامناسب جوی، گیاهان قهوه را نابود نمود و انگلیسی‌ها مجبور شدند به جای کشت قهوه، به کشت چای روی بیاورند، در ابتدا در اروپا به قهوه، به عنوان نوشیدنی مسلمانان، با دیده‌ی شک نگریسته می‌شد، ولی گفته می‌شود که در حدود سال ۱۶۰۰، پاپ کلمنت هشتم چنان از یک فنجان قهوه لذت برد که انحصار آن در دست مسلمانان را خطایی بزرگ دانست و خواستار «تعمید دادن» آن شد. نوشیدن قهوه در اتریش، پس از شکست حصر وین در سال ۱۶۸۳ و مصادره‌ی ذخیره‌ی بزرگی از قهوه از ترک‌های شکست خورده، افزایش شدیدی یافت.

ولی هرگاه که برای انتخابمان پایه و اساسی داشته باشیم، مثلاً انتخاب آ، منطقی را که از انتخابمان پشتیبانی می‌کند به وجود آورده‌ایم. مثلاْ، اگر من به شما بگویم که کاپوچینو را انتخاب می‌کنم زیرا کالری کمتری دارد، به نظرتان انتخاب من موجه می‌آید چون متوجه می‌شوید چرا آن را انتخاب کردم. حتی شاید شما فکر کنید کالری موجود در قهوه دلیل مناسبی برای انتخاب کردنش نیست و یا اینکه اصلاْ اعتقاد داشته باشید کالری کاپوچینو کمتر از لته نیست. چیزی که اهمیت دارد این است که شما تشخیص می‌دهید مقدار کالری می‌تواند یکی از دلایل مربوط به این انتخاب باشد. نکته‌ی عمیق‌تر این است که حتی اگر من تنها باشم، حتی اگر دلایل و منطق انتخاب قهوه‌ام را برای بقیه توضیح ندهم، درهرحال ملاحظاتی دارم که می‌توانم به دیگران بگویم.

تصور کنید که از من بپرسید چرا دارم کاپوچینو را انتخاب می‌کنم، و من پاسخ بدهم «زیرا امروز هموگان[۸] است.». قطعاً متعجب خواهید شد و توضیحات بیشتری می‌خواهید. ممکن است فکر کنید چرا موقعیت مکانی خورشید نسبت به خط استوا باید ارتباطی با انتخاب بین کاپوچینو و لته داشته باشد. اگر هیچ توضیح قابل قبولی برای ارتباط این دو موضوع ارائه ندهم، شما نتیجه می‌گیرید که دلیلی که بیان کردم، در واقع اصلاً دلیل خاصی نیست. شما به نتیجه‌ی یکسانی با زمانی‌که من دلیلی نسبتاً معقول، هرچند بر پایه‌ی واقعیات نادرست، ارائه بدهم نخواهید رسید. در آن صورت، برایتان روشن می‌شود که چرا من فکر کردم هموگان دلیل خوبی برای انتخاب کاپوچینوست، ولی فکر می‌کنید که من اشتباه کردم که این‌طور فکر کردم. باز نکته‌ی مهم این‌جاست که این مسئله درست است حتی اگر کسی آن اطراف نباشد که شاهد انتخاب شما باشد و یا درباره‌ی دلایل انتخابتان پرس‌وجو کند. برای اینکه من هموگان را به عنوان یک دلیل ارائه دهم، باید بتوانم توضیحی شفاف درباره ارتباط آن و کاپوچینو بدهم. و اگر برای من شفاف باشد، یعنی برای دیگران نیز شفاف خواهد بود. درنتیجه با توجه به اینکه من دلایل شفافی برای انتخاب‌هایم داشته باشم، به ترکیبی از زبان و فهم، نه فقط در مورد انتخاب خودم بلکه به طور کلی خواهم رسید. هرچند من دلم بخواهد جسور باشم و تصمیمات خودم را بگیرم، تصمیمات من صرف اینکه من گرفتمشان، معقول و موجه نمی‌شوند.

ما نیاز داریم که تصمیمات زندگی‌مان نه خودسرانه، بلکه توجیه‌پذیر و به نظر دیگران خوب و معقول باشند. به بیان دیگر، با این‌که ما از نظر فردی رها هستیم که زندگی‌مان را انتخاب کنیم، ولی اگر این انتخاب‌ها بتوانند به طوری معنادار باشند که تشویش ما را کم کنند، طبیعتاً باید برای دیگران نیز معنا داشته باشند. دست کم باید چارچوبی وجود داشته باشد، چیزی که برای برخی منطقی به نظر بیاید، که در آن انتخاب‌های فردی یک نفر توجیه شود. یا اگر «چارچوب» خیلی سفت و سخت و کوته‌بینانه به نظر می‌رسد، انگار که قانون مشخصی وجود دارد که باید اجرا شود، بگذارید بگوییم که مثلاً یک فهم عمومی باید وجود داشته باشد که در پرتو آن، تصمیمات فردی یک نفر به نظر معنادار بیاید.

نیچه از اینکه ما ارزش‌های اخلاقی وام‌گرفته از مسیحیت و نیز معیارهای فلسفه غربی را رد کنیم، حمایت می‌کند. او شدیداً به فهم تلقینی ما در طول تاریخ، بدگمان بود. به نظر نیچه ارزش‌هایی هم‌چون فروتنی، دلسوزی و خیرخواهی نیز هم‌چون برخی مفاهیم پایه‌ مثل شر و قدرت اختیار، روی انسانیت را، چه از نظر فردی چه از نظر فرهنگی، سیاه کرده بودند. او عقیده داشت این ارزش‌ها مردم را خشن، خودبرتربین، از حیث فکری ضعیف و معمولی می‌کند و به جای فردیت و قدرت جسورانه، رفتار گله‌ای را تقویت می‌کند.[۹] در عوض، به پیشنهاد او، ما می‌بایست خود ارزش‌هایی را می‌ساختیم، فردیتمان را درمی‌یافتیم و آن را در جهتی که می‌خواهیم تقویت می‌کردیم. اینکه نیچه ارزش‌ها و تصورات اخلاقی سنتی را رد می‌کند و نظراتش را با جزئیات فراوان بیان می‌کند، حرف زیادی برای گفتن دارد. ضمن آن‌که پیشنهاد نیچه مبنی بر این‌که پس از بیرون آمدن از زیر یوغ ارزش‌های سنتی چطور پیش برویم، مبهم است. هرچند این ابهام کاملاً با هسته‌ی نظریات نیچه سازگار است که می‌گوید خلاقیت فردی نمی‌تواند آموزش داده شود ولی می‌‌توان به آن اشاره کرد؛ و هرکس که نیازمند چنین آموزشی‌ست، توانایی ذهنی و شخصیتی فردی لازم را ندارد. (این نگاه به نوعی نخبه‌گرایانه است.)

قهوه‌خانه در گذشته نخست محلی بوده ‌است برای نوشیدن چای و خوردن ناهار و شام که بعدها اموری نظیر اطلاع‌رسانی، نشر افکار و اخبار اجتماعی-اقتصادی و حتی سیاسی و نیز سرگرمی‌هایی چون مدیحه‌سرایی، نقالی، شاهنامه‌خوانی، غزل‌خوانی، سخنوری و مشاعره نیز در آن جایگاهی پیدا کردند و این مکان به عنوان نهاد با اهمیتی از جهت فرهنگی معرفی شد.

بخشی از نبوغ نیچه، در تأکید او بر اهمیت انتخاب فردی و عریان ساختن بسیاری از محدودیت‌های اعمال شده در اجتماع است. او، شاید بیش از سایرین، در اواخر قرن نوزده درباره‌ی چیزی که به سرعت در قرن بیست و اوایل بیست و یک رشد کرده است، مفصل و شمرده درباره‌ی برخورد میان فرد و اجتماع و آشکارسازی هر دو در بستر وسیعی از انتخاب‌های فردی و سلطه‌ی تغییرناپذیر در یک فرهنگ به شدت همگن و یکنواخت صحبت کرده است. (او خیلی خوشحال می‌شد اگر می‌فهمید به عنوان یک پیامبر ازش یاد کردیم!) این رویکرد با نگاه ارسطو تضاد زیادی دارد که در آن جامعه‌پذیری بسیار مهم است و فردیت در نسبت با قوانین اجتماعی ایجاد می‌شد. این دو دیدگاه کاملاً در مقابل یکدیگرند. ارسطو با اعتماد به نفس بیان می‌کند: یک ترتیب اجتماعی وجود دارد و زندگی خوب و خوش‌روانی، هر دو قابل دست‌یابی‌اند. لذا ارسطو هرگز نیاز نداشته اضطراب اجتماعی، بیگانگی و تنهایی را ذکر کند. خوش‌‌بینی نیچه نسبت به آمدن عصر فردیت‌گرایی در مقایسه با واکنش‌های تلخش کمرنگ می‌شود؛ ابرانسان مورد نظرش شاید در راه باشد، ولی فرد امروزی صرفاً بیگانه و آزاد است تا معیارهای اجتماعی و ارزش‌ها را به اختیار خود پس بزند، ولی در این آزادی و اختیار تنهاست. درنتیجه آثار و زندگی نیچه مملو از مشاهدات غم‌انگیز و خیل عظیم ناامیدی‌ها و تنهایی‌هاست. چیزی که من پیش‌تر به آن اشاره کردم این است که اشباه محض است (شاید نیچه این کار را کرد) که فکر کنیم انتخاب فردی در درون خود بدون هیچ‌ اشاره هرچند ضمنی به جهان اجتماعی، توجیهی دارد که دلایل شفاف برای هر انتخابی را توضیح می‌دهد.

وقتی ما توجه‌مان را از تصمیمات ساده درباره‌ی قهوه به اینکه چگونه زندگی کنیم و کی باشیم معطوف می‌کنیم، می‌بینیم در این هنگامه‌ی تشویش و اضطراب، درونمان نیاز عمیقی به جامعه وجود دارد.[۱۰] بدون اعتماد به نفس در مسیر زندگی‌هایمان، ممکن است مشوش شویم، حسی به سراغمان بیاید گویی هیچ‌چیز معنی ندارد، یا ثابت نمی‌ایستند، یا هر لحظه امکان دارد از بین برود.[۱۱] دنیای اجتماعی واقعی این‌قدرها هم شکننده نیست، قوانین اجتماعی عمیقاً تثبیت شده‌اند و جایگاه‌ها و نقش‌های اجتماعی معمولاً به کندی تغییر می‌کنند و از بین نمی‌روند. اما آن حس وحشت‌زدگی نیز واقعی‌ست: بدون تقویت اجتماعی لازم، شک‌های کوچک می‌توانند رشد کنند و به بدبینی و شکاکی خورنده‌ای تبدیل شوند؛ حس‌های لحظه‌ای بیگانگی می‌توانند عمیق‌تر و خودآگاه شوند؛ تنهایی، همانند ابری که سایه بزرگش زمین را تاریک می‌کند، انسان را در بر می‌گیرد.

کافی‌شاپ‌های زنجیره‌ای معاصر نمادی از این عصر اگزیستانسیالیستی‌ست. ما برای یافتن جامعه‌ به سمتش کشیده می‌شویم، به مکانی که در آن انسان‌ها در گفتمان‌های شورانگیز شرکت می‌کنند و مفاهیمی کلی برای انتخاب‌های ما می‌سازند که نیاز به شفافیت، معنا و توجیه لازم دارند. رفتن به کافه حس نوستالژیکی را در ما برمی‌انگیزد که ناشی از حس نوستالژیکی‌ست که در روابط اجتماعی رو در رو و واقعی و امکانات زیبایی‌شناسانه، اندیشمندانه، سیاسی و خلاقانه‌‌ی کافه‌ها وجود دارد. ولی وقتی به کافی‌شاپ زنجیره‌ای می‌رویم، با یکنواختی کسل‌کننده‌ای روبرو می‌شویم، با انتخاب‌های غلط یک فرهنگ همگن، و یک پرده‌ی نامرئی و غیرقابل نفوذ بین ما و دیگرانی که در همان فضای فیزیکی قرار دارند. ما با یک فردیت و حریم شخصی بی‌رمق، گویی درون پوسته‌ی خود باقی می‌مانیم، هرچند میل شدیدی به چیرگی بر تشویش، بیگانگی و تنهایی ایجاد شده توسط این پوسته را در خودمان احساس می‌کنیم. قهوه نمادی از انحطاط هستی‌ ماست، نماد تکاپویی برای یافتن معنا در زندگی و ادامه دادن به آن؛ در مقابل، کافی‌شاپ به ما یادآور می‌شود که مفاهیمی که به هستی تنهای ما نفوذ کرده‌اند، همیشه کارکردی از طبیعت اجتماعی ما به شمار می‌روند.


پانویس‌ها:

[۱] Brook J. Sadler

[۲] یک اعتراض علنی توسط برخی از مستعمرات سیزده‌گانه علیه قوانین جرج سومپادشاه بریتانیای کبیر بود. این حادثه در تاریخ ۱۶ دسامبر ۱۷۷۳ رخ داد. پادشاهی بریتانیا کبیر تقریباً بر روی همه چیز من‌جمله چای مالیات سنگینی بسته بود. بازگانان که نمی‌توانستند خود را قانع کنند که این مالیات را بپردازند چای‌ها را به آب ریختند. استدلال آنها این بود که وقتی ما نماینده در دولت محلی نداریم مالیات هم نمی‌پردازیم.

[۳] eudaimonia

[۴] See the Nicomachean Ethics, trans. Terence Irwin (Indianapolis: Hackett, 1999) for Aristotle’s view of eudaimonia and its relationship to a proper upbringing, society, and friendship.

[۵] Alasdair MacIntyre discusses the problem of the arbitrariness of individuals’ identities and commitments in his After Virtue (Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1984). See especially chs. 14 and 15.

[۶] Bernard Williams, in Ethics and the Limits of Philosophy (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1985), pp. 170–۱۷۳, discusses a similar notion of confidence.

[۷] This point can be located in or assembled from many passages in Nietzsche’s corpus. For example, see Friedrich Nietzsche, Human, All Too Human, trans. R. J. Hollingdale (Cambridge: Cambridge University Press, 1996), no. 39.

[۸] اعتدالین یا هموگان در ستاره‌شناسی به لحظه‌ای گفته می‌شود که خورشید از دید ناظر زمینی از صفحه استوای سماوصی می‌گذرد که این پدیده در هر سال شمسی دوبار رخ می دهد یکی آغاز فروردین اعتدال بهاری شمالی تقریباً در آغاز فروردین و دیگری اعتدال پاییزی جنوبی تقریباً اول مهر ماه رخ می دهد.

[۹] These ideas can be found in his Beyond Good and Evil, trans. Walter Kaufmann (New York: Vintage Books, 1989) and On the Genealogy of Morals, trans. Walter Kaufmann (New York: Vintage Books, 1989).

[۱۰] See W. H. Auden’s 1947 poem “The Age of Anxiety.”

[۱۱] Another poetic source for our modern feeling of anxiety is W. B. Yeats’s (1921) “The Second Coming.”

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT