بی‌نهایت مرا به خاطر بسپار

«ایوان ایلیچ در مثالی از آثار کیزه وِتِر در بابِ منطق آموخته بود: «گیریم کای انسان است؛ چون انسان فانی است، پس کای هم فانی است». اما او این موضوع را هرگز و اصلاً نه درباره‌ی خود که فقط درباره‌ی کای صادق می‌دانست. از نگاه او، این مثال درباره‌ی کایِ انسان بود و در کل درباره‌ی انسان‌ها؛ اما، او نه کای، و نه انسان، بلکه موجودی بود که به طور کلی و اساسی با دیگران و تمامی موجودات فرق داشت. ایوانِ ما، یا همان به شکل مختصرش وانیای ما، اول از همه وانیا بود، وانیای بابا و مامان، وانیای داداشی‌هایش-میتیا و والودیا- وانیای اسباب‌بازی‌ها، وانیای درشکه‌چی، وانیای دایه‌اش، و بعدش هم، وانیای کاتیا، غم‌ها، شادی‌ها و شوق و ذوق کودکی و نوجوانی و جوانی. آیا کای هم می‌توانست مثل او به توپی از نوارهای چرمی دوخته شده، دل ببندد؟ مگر کای هم می‌توانست مثل او دست مادر را ببوسد؟ می‌توانست مثل او خش خش چین‌های لباس ابریشمی مادر را بشنود؟ مگر می‌شد کای مثل او در مدرسه‌ی حقوق به خاطر کلوچه با دیگران درگیر شود؟ اصلاً کای هم مگر می‌توانست مثل او عاشق شده باشد؟ مگر می‌توانست مثل او از عهده‌ی برگزاری جلسات بربیاید؟»[۱]

آیا بعد از مرگ، همه چیز در تاریکی مطلق فرو می‌رود و «من»، با تمام چیزهایی که در زندگی تجربه کرده‌ام از بین خواهم رفت یا در سطحی دیگر، به نوعی دیگر ادامه خواهم داشت؟ می‌توان گفت پرسش از جاودانگی و تلاش برای غلبه بر مرگ یکی از مهم‌ترین محرک‌های بشر برای پیشرفت در زمینه‌های مختلف از ابتدای تاریخ تاکنون بوده است. تقریباً تمام کارهایی که در طول تاریخ انسان‌ها به شکل‌های مختلف انجام داده‌اند برای ثبت هویت فردی‌شان در طول زمان بوده است، برای آنکه نسل‌های بعد آنها را به خاطر داشته باشند؛ چون در تمام تجریباتی که در طول زندگی می‌کنیم، حتی اگر اتفاقات نه چندان خاصی باشند و مطمئن باشیم که بقیه هم به همان شکل تجربه‌شان خواهند کرد، باز هم به نوعی به خود می‌قبولانیم که هیچ کس، در هیچ زمان و مکان دیگری این اتفاق را مثل من تجربه نکرده است. شاید خودخواهانه به نظر برسد اما واقعیت این است که ما همیشه عمیقاً بر این باوریم که با بقیه فرق داریم.

همیشه وقتی با آدم‌های جدیدی آشنا می‌شوم و به قصه‌ی زندگی آنها گوش می‌کنم، متوجه می‌شوم که گاهی آنقدر درگیر زندگی کوچک خودم هستم که فراموش می‌کنم برای انسان‌های دیگر حتی اگر در شرایطی مشابه با شرایط زندگی من باشند، همه چیز ممکن است دست‌کم جور دیگری تجربه شود. انگار که هر یک از ما بی‌نهایتی هستیم که تماماً با یکدیگر فرق داریم. تنها راهی که می‌توانیم گاهی از کران بی‌کران محدود خودمان بیرون بیاییم و بخش کوچکی از بی‌نهایت فرد دیگری را تجربه کنیم، زمانی‌ست که به داستان زندگی او گوش می‌دهیم. وقتی با آدم‌های جالبی آشنا می‌شوم که قصه‌ی زندگی آنها شنیدنی‌تر از قصه‌ی من است، احساس می‌کنم آنها در کرانی بزرگتر از کران بی‌انتهای من زندگی می‌کنند. مثلاً اعداد  ۰۱/ ۰، ۱۲/ ۰، ۱۵/ ۰ را در نظر بگیرید؛ این‌ها تنها ۴ تا از عددهایی هستند که میان صفر و یک وجود دارند. همه‌ی کسانی که کمی با ریاضیات آشنا باشند می‌دانند که فقط میان صفر و یک بی‌نهایت عدد وجود دارد؛ به همین ترتیب میان صفر و دو بی‌نهایت عدد دیگر وجود دارد. میان صفر و صد بی‌نهایت عدد دیگر و … . فکر کردن به اعداد همیشه مرا گیج و سردرگم کرده است. در هر حد متناهی از آن بی‌نهایت عدد دیگر وجود دارد. مثل آدم‌ها که در هر یک از آنها بی‌نهایت سلول و اتم وجود دارد. درست است که برخی از این بی‌نهایت‌ها از یکدیگر بزرگترند، اما هیچ معیاری نداریم که براساس آن، میان بی‌نهایت‌های مختلف تفاوتی قائل شویم. صرفاً می‌توان گفت برخی از کران‌های نامتناهی از کران‌های نامتناهی دیگر بزرگترند.

برخلاف تمام این‌ها، اسپینوزا به جاودانگی فردی انسان‌ها اعتقادی ندارد. او میان ذات صوری و ذات بالفعل فرق می‌گذارد. به باور او ذات صوری بدن انسان حالتی نامتناهی‌ست و ذات بالفعل آن ساختاری دارد که براساس قوانین ثابت طبیعت در زمانی محدود به وجود می‌آید و از بین می‌رود. آنچه میان تمام موجودات از یک نوع مشترک است ذات صوری آنهاست که به وجود آنها بستگی ندارد گرچه اگر شرایط برای موجود شدن‌شان فراهم باشد و علتشان وجود داشته باشد ضرورتاً به همان شکلی موجود خواهند شد که از قوانین ثابت طبیعت و ذات صوری‌شان پیروی کند. تصوری از این ذات صوری ثابت در خداوند وجود دارد. این همان بخش سرمدی انسان است که بعد از مرگ او باقی می‌ماند، اما از آنجایی که فردانیت و ویژگی‌های منحصر به فرد افراد، ناشی از تخیلاتشان است، و تخیل نیز وابسته به بدن است، بعد از مرگ بدن همه‌ی آنها از بین می‌روند و تنها بخش سرمدی انسان عقل اوست که قوانین ازلی-ابدی را درک کرده است.

اما تمایز اصلی انسان با دیگر موجودات در این است که انسان تاریخی دارد که می‌تواند براساس اطلاعاتی که از گذشتگان به او رسیده است زندگی را آغاز کند. مثلاً بعد از اینکه نیوتون جاذبه را کشف کرد، دیگر ما جاذبه را پذیرفتیم، لازم نیست هرکدام از ما به تنهایی آن را اثبات کنیم. بعد از یادگیری قانون جاذبه در مدرسه، وجود آن را به عنوان پیش‌فرضی می‌پذیریم. به نظر من هریک از افراد دانا، که با خردشان نوعی از جهان بینی متفاوت و بزرگتری را از طریق علم، هنر، ادبیات، ساخت وسیله‌ای یا هر راه دیگری در اختیار بقیه‌ی انسان‌ها می‌گذارند باعث می‌شوند تا بی‌نهایت ما کران بزرگتری داشته باشد. اگر مثلاً کران بی‌نهایت انسان‌ها در قرن دهم میلادی فاصله‌ی میان عدد ۱ تا ۱۰ بوده است، اکنون کران بی‌نهایت انسان‌ها میان ۱ تا ۲۱ است. افزون براین، انسان‌ها می‌توانند تجارب فردی خود را ثبت کنند. درست است که هیچ کس جز من راز سکوت شب‌های برفی را نمی‌داند، یا عطر چای دارچینی را مانند من تجربه نکرده است، یا با شبانه‌های شوپن مثل من اشک نریخته است، اما من همواره می‌توانم با ثبت احساساتم دیگر انسان‌ها را در آنچه تجربه کرده‌ام سهیم کنم. اگر میکل‌آنژ، داوود را نساخته بود، آیندگان درباره‌ی تفکرات او هیچ چیز نمی‌دانستند. شاید خود فرد ِمیکل‌آنژ بعد از مرگ دیگر تجربه‌ی فردی‌ای نداشته باشد، اما انسان‌های دیگر او را به عنوان یک فرد به رسمیت خواهند شناخت و اگر احساسی مشابه او داشته باشند، با او همزادپنداری خواهند کرد.

شاید، هزاران سال بعد، تنها چیزی که از عطر چای دارچینی‌ای باقی مانده باشد که من در شبی ساکت و برفی نوشیدم، وقتی داشتم شبانه‌های شوپن عزیزم را گوش می‌دادم و اشک می‌ریختم، نوشته‌هایم در دفتر خاطراتی باشند که موجودی فضایی سعی در ترجمه کردنش به زبان خودش دارد. آیا با این حال هزاران سال بعد، چیزی از «من» باقی مانده است؟

آیا «من» به یاد آورده می‌شوم؟

[۱] تالستوی، لِف، «مرگ ایوان ایلیچ»، ترجمه‌ی حمیدرضا آتش برآب، انتشارات هرمس، صفحه‌ی ۷۹-۸۰

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT