نگهداشتن سوزن روی صفحهی گرامافون[۱]
داناوان اس.میور
استاد فلسفه بخش علوم انسانی در دانشگاه میرامار سندیهگو[۲]
خلاصه: ماجرای همهی داستانهایی که میخوانیم، یا فیلمهایی که میبینیم در جهانی رخ میدهند. در این جهان یا قوانینی مشابه به قوانین جهانِ واقعی ما حکمفرماست و یا قوانینی دارد که به طور کل با جهان ما متفاوتند. مثلاً با خواندن داستانهایی همچون جین ایر، بر باد رفته، غرور و تعصب و … میدانیم که با اینکه ماجرای داستان و شخصیتهای آن خیالیاند، اما ماجرا در جهانی تخیلی، غیرواقعی و متفاوت با جهان ما رخ نمیدهد. اما از سوی دیگر با داستانها و فیلمهایی روبهرو میشویم که ماجرای آنها در جهانی کاملاً متفاوت با جهان ما رخ میدهد؛ مثلاً در فیلمهای جنگهای ستارهای، داستانهای هریپاتر و … با جهانهایی با قوانینی متفاوت با جهان خودمان روبهرو میشویم. قوانین حاکم بر هر جهانی متافیزیک آن جهان را تشکیل میدهند. مثلاً یکی از ویژگیهای اساسی متافیزیک جهان ما این است که در آن قانون علیت میان پدیدهها برقرار است.
در این مقاله داناوان اس.میور سعی در بررسی متافیزیک حاکم بر جهانِ سریال گمشده دارد. او براین باور است که این متافیزیک برخلاف بسیاری از فیلمها، کتابها و سریالهای دیگر، به صورت حاضر و آماده در اختیار مخاطب قرار نگرفته است. بلکه همچون پازلی است که تا آخر مخاطب را درگیر میکند و از او میخواهد تا با تفکر به روند اتفاقها، خود سعی کند تکههای پازل را کنار هم بچیند و تصویر نهایی را درست کند. اما نباید از اینجا نتیجه گرفت که این جهان هیچ متافیزیکی ندارد. درست است که مخاطب آن را از پیش نمیداند اما در این جهان نیز، همچون هر جهان دیگری قوانینی حکمفرما هستند. یکی از ویژگیهای اصلی این جهان وجود مفاهیم متقابل دوگانه و تعادلیست که میان این قطبها برقرار است. داناوان اس.میور از مفهوم یین-یانگ برای توضیح این ویژگی استفاده میکند؛ همانطور که یین-یانگ تنها زمانی به درستی فهمیده میشود که در حال چرخیدن باشد، دو قطب متقابل نیز تنها با یکی شدن با هم است که معنا مییابند. در این یکی شدن است که دوگانهها از بین میروند و دیگر هیچ نهاد مستقلی در جهان باقی نمیماند. افراد در صورتی میتوانند به روشنگری برسند و جهانشان را به خوبی درک کنند که متوجه شوند، علیرغم تضادی که در مفاهیم جهان وجود دارد، همه چیز به هم مرتبط و یکی است.
هر روایتی جهانی و هر جهانی واقعیتی دارد. به عنوان یک واقعیت، جهانِ روایت باید متافیزیکی داشته باشد. یعنی هر جهانِ روایتی باید مجموعه قوانین مربوطی داشته باشد که به ما اجازهی درک آن واقعیت را بدهد. در بیشتر مواقع، روایتها بر پایهی ساختار متافیزیکی جهان خودمان شکل میگیرند. در بقیهی موارد، بهویژه در آثار علمی-تخیلی متافیزیک جدیدی براساس روایت تخیلی نویسنده ساخته میشود.
برای مثال، در مواجهه با کتابِ جین ایر[۳]، رمان معروف شارلوت برونته[۴] متوجه میشویم که داستان در جهانی «اتفاق میافتد». با اینکه روایت، ماجرایی خیالیست، جهان آن اساساً با جهان ما تفاوتی ندارد. بنابراین ما میتوانیم جین را در بافت جهانمان درک کنیم، یعنی روابط علّی در جهان جین همانطور است که ما معمولاً در جهان خودمان درکشان میکنیم. متافیزیک داستان جین ایر با متافیزیک جهان ما یکیست، داستان در جهان ما اتفاق میافتد، البته در زمان و مکان متفاوتی.
در مقابل، بعضی از داستانها در جهانهایی اتفاق میافتند که آنقدر با جهان معمولی و درک روزمرهی ما از واقعیت فرق دارند که نیازمند متافیزیکی از آن خودند. مخاطب به صورت ناخودآگاه نیازمند توجیهی متافیزیکی برای جهانی خیالیست، و آن توجیه باید به درستی عمل کند، چراکه در غیراین صورت مخاطب علاقهاش را نسبت به آن اثر از دست میدهد. مثلاً جورج لوکاس[۵] در جنگهای ستارهای[۶] ، نه تنها به آفرینش داستانی پرداخت، بلکه جهانی (و شاید کلِ کائناتی) را به وجود آورد که داستان میتوانست در آن رخ دهد. روایت جنگهای ستارهای با اینکه یک ماجرای تخیلیست، براساس مجموعه قوانین منسجمی شکل گرفته و در نتیجه توانسته است با موفقیت تخیل ما را شیفتهی خود سازد.
سریال گمشده بیشتر شبیه جین ایر است یا جنگهای ستارهای؟ با اینکه ماجرای این سریال در جهان ما شروع میشود، خیلی زود در جهان دیگری سرگردان میشود. به همین دلیل میخواهیم بفهمیم که این جهان جدید چگونه کار میکند. به عبارت دیگر ما شروع به پرسش از متافیزیکِ جهانِ سریال گمشده میکنیم.
متافیزیک در عامترین معنای خود، جستوجویی دربارهی ماهیت واقعیت است. تحقیقات متافیزیکی معمولاً با شناسایی جنبههایی از جهان آغاز میشود که مسئول وجود داشتن آن جهان و درنتیجه برای وجود داشتنش ضروریاند. مثلاً علیت یکی از ویژگیهای متافیزیکی جهان ماست. گرچه معمولاً علیت را موضوعی در علم میدانیم، این متافیزیک است که پرسش از «چرایی» آن میکند، مثلاً میپرسد که چرا اصلاً در وهلهی اول علیت وجود دارد؟ و برای فهمیدن چرایی علیت، متافیزیکدانان باید چیستی آن را بررسی کنند.
ما برای یاد گرفتن متافیزیکِ سریال گمشده، باید فراروایت[۷] آن برایمان روشن شود. فراروایت داستان فراگیریست که ما برای خودمان تعریف میکنیم تا از واقعیت و جهانی که در آن زندگی میکنیم سردر بیاوریم. فلسفه معمولاً درگیر شناسایی و ارزیابی فراروایتهاست. بنابراین، مثلاً این تصور که خدایی وجود دارد که مسئول همهی اتفاقاتیست که در جهان ما میافتد و به آنها معنا میدهد، یک فراروایت است. به سادگی ممکن است که این فراروایت حقیقت نداشته باشد و در واقع ما را از درک واقعیت دورتر کند. به همین دلیل فیلسوفان به شدت درگیر استدلالهایی برای اثبات وجود یا عدم وجود خداوندند تا بتوانند پایه و اساس متافیزیکِ فراروایتی خدامحور را فراهم یا رد کنند.
یک فراروایت از نظر منطقی وابسته به متافیزیکش است. به عبارت دیگر، یک فراروایت تنها زمانی میتواند برای درک واقعیت چهارچوب مناسبی فراهم کند که بر پایهی مستحکمی بنا شده باشد. مثلاً، فراروایتی دربارهی مسئول بودن خدا برای وجودِ نظم در کائنات، در ابتدا برای ایمان به وجودِ خدا، نیازمند توجیهی متافیزیکیست. در غیراین صورت آن فراروایت تبدیل به یک اسطوره میشود، یعنی صرفاً یک «قصه» است و نه چیزی بیشتر.
ما از داستان انتظار داریم تا توجیهی برای ایمان به روایتش فراهم کند و انتظار داریم تا چهارچوبش را بر پایهی مستحکمی بنا کند. پرسش ما این است که آیا سریال گمشده در این سعی و کوشش موفق بوده است؟
ساختار رواییِ گمشده
نبوغِ سریال گمشده در ناقص نگهداشتن فراروایتش است. در طول سریال، در چهارچوبی ناشناخته، درون و بیرون جزیره حوادثی رخ میدهند که به طرز فزایندهای عجیب و غریباند و بیننده را درگیر تفکری دائمی میکنند. بدون وجودِ چهارچوبی برای تفسیر رخدادها، بینندگان باید خارج از الگوهای روایی معمول و متفاوت با آنها فکر کنند. این بدین معناست که ما نه تنها مجبور به فکر کردن هستیم، بلکه باید به روشهای بسیار نقادانه، خلاق و نوآور بیندیشیم. فقط کافیست سری به دایرهالمعارفهای آنلاین دربارهی سریال گمشده یا وبلاگهایی که دربارهی آن نوشتهاند بزنید تا مدارکی را ببینید که نشاندهندهی انواع بازیهای ذهنیاند که بینندگان این سریال را درگیر خودشان کردهاند.
بیشتر برنامههای تلویزیونی زمانِ ما از همان ابتدا به سادگی فراروایت خود را به صورت حاضر و آماده، درست مثل فستفود به بینندگان ارائه میکنند. برای مثال، سریال تلویزیونی فلشفوروارد[۸] را که از شبکهی ABC پخش شد، در نظر بگیرید. بینندگان متوجه میشوند که اتفاقی اسرارآمیز باعث شده است تا تقریباً تمام آدمهای روی کرهی زمین به صورت همزمان به مدت ۱۳۷ ثانیه هوشیاری خود را از دست میدهند. در این ۱۳۷ ثانیه، مردم چیزی را دیدند که به نظر میرسد چشمانداز زندگیشان در حدود شش ماه آینده است. بینندگان میدانند که چه اتفاقی افتاده ولی نمیدانند چطور آن اتفاق افتاده است. همانطور که سریال پیش میرود، وظیفهی مخاطبان صرفاً این است که حوادثی را دنبال کنند که به آرامی پرده از این ماجرای اسرارآمیز برمیدارد. فراروایت در سریال فلشفوروارد از دست دادن هوشیاری و رخدادهاییست که میخواهند آن امور عجیب و غریب را کشف کنند.
اما از طرف دیگر، در سریال گمشده این ساختار روایی معکوس شده است. ما میدانیم که پای بازماندگان سقوط هواپیما چگونه به آن جزیره رسیده است، اما نمیدانیم که آن جزیره چیست. در گمشده نشان دادن فراروایت دائما به تعویق میافتد و هیچگاه واقعاً کامل نمیشود، به همین دلیل بینندگان باید در روند سریال درگیر شوند، نه اینکه صرفاً ماجراهای آن را دنبال کنند. ما باید به صورت فعال درگیر ماجرا شویم، یعنی فراروایت داستان را خودمان بسازیم، نه اینکه صرفاً به صورت منفعلانه آن را تماشا کنیم.
البته اینکه فراروایت سریال گمشده از همان ابتدا مشخص نیست و در نهایت هم به صورت کامل بیان نمیشود، دلیل بر این نیست که اصلاً فراروایتی ندارد؛ بلکه به این معناست که بینندگان که مجهز به تجربیاتی شدهاند که از تماشای گمشده به دست آوردهاند، تکههای مختلف ماجرا را تا جایی که میتوانند کنار هم بگذارند و خودشان فراروایت را بسازند.
متافیزیکِ گمشده
به صورت فزایندهای به نظر میرسد که کاراکترهای سریال گمشده به نوعی دارند بازی میکنند. در هر بازی قوانینی وجود دارد که یا بازیکنان آنها را طراحی کردهاند و یا طراح بازی، و قرار است که این قوانین نظم بازی را ایجاد کنند. از نظر منطقی اگر قوانینی وجود دارند، پس باید نظمی ضمنی نیز وجود داشته باشد که به قوانین معنا میدهد. در قسمت «چیزها در آینده به چه شکل خواهند بود؟[۹]» متوجه میشویم که جزیره قوانینی دارد و این قوانین در واقع بینشی را دربارهی پایه واساس متافیزیک گمشده ارائه میدهند.
جزیره بر اساس نظمی دوگانه بنا شده است. برخی از قابلتوجهترین امور دوگانه عبارتند از امرِ شناختهشده/ناشناخته، ارادهی آزاد/جبرگرایی، عمل تصادفی/عمل هدفمند (عمدی)، علم/ایمان، طبیعت/تکنولوژی، تصمیمگیری منطقی/شهودی، مطلق/نسبی، بهشت/جهنم و البته سرنوشت خدا/شیطان[۱۰]. از آنجایی که این دوگانهها در گمشده به ظرافت و ماهرانه به نمایش درآمدهاند، سردرآوردن از نقش مهمی که بعضی از آنها در روایت گمشده بازی میکنند دشوار است، با اینحال برخی از آنها به صورت مستقیم به ما داده شدهاند.
برای مثال، آخرین قسمت از فصل پنجم، صحنهای که در ساحل، جیکوب[۱۱] و مرد سیاهپوش با یکدیگر روبهرو میشوند، آشکارا و به صورت مستقیم نشاندهندهی دوگانگی بسیار شدید در گمشده است. وقتی ما این دوگانگی را در چهارچوب خیر و شر سنتی غرب تفسیر کنیم، یعنی جایی که این دو قطب به وضوح و به صورت گسترده از هم مجزا هستند، در واقع هر قطب را به صورت مجزا و مستقل از یکدیگر درک کردهایم. اما در گمشده، وابستگی این دو قطب به یکدیگر، فهم سنتی ما از دوگانگی را به چالش میکشاند.
در هر قطب بذر یا اثری از قطب دیگر وجود دارد. هر قطب نه تنها منعکسکنندهی قطب دیگر است (مثلاً خیر برای خیر «بودن» باید دست به کارهای شر بزند) بلکه گاهی هویت هر یک از این قطبها در قطب مقابلش به دیگری تبدیل میشود. مثلاً جک[۱۲] که در ابتدا عقایدی داشت که صرفاً براساس معیارهای علمی بودند، در نهایت به صورت کامل تصمیم گرفت براساس ایمانش پیش رود. افزون براین، ساویر[۱۳]، که در ابتدا به شدت فریبکار بود، تبدیل به مردی فداکار و صادق شد که از مردمش محافظت میکرد.
سمبل یین-یانگ در سنت فکری تائوئیسم[۱۴] به صورت موجز این نکته را به تصویر میکشد. گرچه اکثر آدمها این نماد را دیدهاند، آنچه ناشناخته باقی مانده این واقعیت است که این شکل تنها زمانی به درستی بازنمایی میشود که در حال حرکت باشد. یعنی معنای یین-یانگ تنها زمانی به درستی فهمیده میشود که در حال چرخیدن باشد
وقتی یین-یانگ در حال چرخیدن است، سرشتش اساساً تغییر میکند. اولین مسئله این است که دیگر قطبهای دوتایی تشکیل دهندهی یین-یانگی که در حال چرخیدن است، به عنوان دو نهاد مجزا از یکدیگر درک نمیشوند و در زمان فعالیتش، دو ماهیت متقابل درحالی که به یکدیگر وابستهاند از هم حمایت میکنند.
مسئلهی دوم و مهمتر این است که چرخیدن یین-یانگ نشان میدهد که چگونه دو قطبی که با یکدیگر ترکیب شدهاند جهانی را که همان جهان «تائو»ست به وجود میآورند. تائو یک جریان هستیشناختی متعادل همیشگیست که نشان میدهد چگونه دو قطب مقابل در داخل و خارج هستی به صورت همزمان، رشد و افول میکنند. تعادل میان این دو قطب است که وجود را ممکن میکند و گویای سرشت آن است. جریان تعاملی از سوی یک قطب به سوی دیگر (و برعکس) نظم متعادلِ وجود را تنظیم میکند. بدون این تعادل میان دو قطب، یک قطب غالب و تعیینکنندهی مسیر واقعیت میشود و در بدترین حالت امکان وجود را به صورت کامل از بین میبرد. به محض اینکه تعادل نابود شود، نظم از بین میرود و وجود از بودن بازمیایستد.
متافیزیک بنیادی گمشده نظمِ میان قطبهای متعادل است. بدون این تعادل، وجود نامتقارن میشود و در نتیجه، جهانِ گمشده آنگونه که ما میشناسیمش تمام میشود. هرچه این قطبها از هم دورتر شوند، مجزاتر و مستقلتر از یکدیگر درک میشوند و احتمال آنکه تعادلشان با عدم تقارنی تهدید شود بیشتر میشود. بنابراین قوانین به هر شکلی، روشی برای ایجاد و حفظ تعادلاند و به اتحاد مجدد دو قطب متقابل کمک میکنند. آنها جیکوب و مرد سیاهپوش را به «منشاء» یا اصلشان، یعنی موقعیت همگرایشان بازمیگردانند. این موقعیتیست که دو قطب به جای آنکه از هم دور و مستقل شوند، با یکدیگر یکی میشوند.
در تمام فصلهای سریال گمشده، میتوانیم تعداد بیشماری از نمایش این تبادل پویا میان دو قطب را مشاهده کنیم. اما دو مورد ویژه بسیار مربوط به بحث کنونی ما هستند. اولین مورد مربوط به نمایش ترازوست. در دو صحنه ترازو را میبینیم: در نقاشی پشت میزِ ویدمور[۱۵] (در قسمت «به خوبی و خوشی تا ابد[۱۶]») و در غار (در قسمت «جانشین[۱۷]»). در هر دو مورد، میبینیم که دو سنگ سیاه و سفید به صورت متعادل روی ترازو قرار گرفتهاند که نشان میدهد تعادل حالت اصلی یا هدف ترازوست. به عبارت دیگر، «قرار است» که ترازو در حالت تعادل باشد. در قسمت «جانشین» لاک با پرتاب کردن سنگ سفید به بیرون از غار و باقی گذاشتن سنگ سیاه درون ترازو این حالت اصلی را به چالش میکشاند. این صحنه نشان میدهد که لاک با حدف قطب متقابل تعادل را از بین میبرد.
دومین صحنه مربوط به قسمت «آنسوی دریا[۱۸]»ست که در آن متوجه میشویم دو قطب بسیار مهم داستان یعنی جیکوب و مرد سیاهپوش دوقلو هستند. این دو که زمانی در شکم مادرشان کلودیا[۱۹] با هم یکی بودند، هنگام تولد از یکدیگر جدا شدهاند. این جدایی بر فهمِ «مستقل» آنها از بودن-در-جهان تأکید میکند. جیکوب احساس میکند که متعلق به جزیره است، اما مرد سیاهپوش عقیدهی دیگری دارد و براین باور است که به جزیره تعلق ندارد:
- جیکوب: «من نمیخواهم این جزیره را ترک کنم. اینجا خانهی من است.»
- مرد سیاهپوش: «اما خانهی من نیست.»
این موقعیتها نمایانگر مفاهیم دو قطب مخالف «بودن» و «عدمِ بودن» در آیین بوداییست که راه میانه که به آن «تعادل» میگویند، هر دوی آنها را به صورت همزمان هم تأیید و هم رد میکند.
نابودی متقابلها
بوداییان نیز مانند تائوئیستها، براین باورند که قطبهای مخالف مستقل از یکدیگرند. اما بوداییان، به ویژه بوداییان کیشِ مهایانه[۲۰] معتقدند که بخشی از راهی که به سوی روشنگری میرود، نیازمند درکِ این دو قطب مخالف است که در نهایت وجود ندارند؛ چراکه همه چیز به هم وابسته است و هیچ دو قطب مخالف «واقعی»ای وجود ندارد. این یکی از ویژگیهای ضروری روشنگری بودایی و «رها کردن»ِ تفکر در چهارچوب سفت و سختِ قطبهای مخالف است. بنابراین روشنگری تنها زمانی اتفاق میافتد که درک کنیم وابستگی چیزها به یکدیگر این امکان را که نهادهای مستقل از طریق دیالکتیک به مخالفت با یکدیگر بپردازند را «دو برابر خنثی» میکند. این مسئله را میتوان با ترازویی که در حالت طبیعی در تعادل است و هیچ سنگ سیاه و سفیدی رو آن قرار ندارد نشان داد. در پایان ماجرا، به اندازهی کافی مناسب است که جایی که جیکوب و مرد سیاهپوش از بودن بازمیایستند، دقیقاً همان جایی است که همه چیز «تمام میشود»؛ یعنی بعد از لحظهی نابودی این دو قطب اصلی مخالف است که جک و دیگر بازماندگان در نهایت آزاد میشوند.
سوزن را روی صفحه نگهدار
گرچه فراروایت سریال گمشده تنها یک چهارچوب ناقص است که ببیننده باید آن را تکمیل کند، بر متافیزیکی مبتنی بر قطبهای مخالف متعادل بنا شده است. به زبان استعاری، برای آنکه موسیقی باز هم پخش شود، یعنی زندگی گمشده ادامه داشته باشد، کاراکترهای آن باید سوزن را به صورت ایمنی روی صفحهی گرامافون ثابت نگه دارند. بدون این تعادل، صفحهی گرامافون از چرخیدن باز میایستد و موسیقی دیگر وجود ندارد.
برای درک متافیزیک سریال گمشده، ما با دیدی تازه به متافیزیک جهان خودمان نگاه میکنیم و متوجه میشویم که در نهایت هیچ نهاد مطلق و مستقلی وجود ندارد. فهم این واقعیت به ما اجازه میدهد تا خود را از شر این توهم که واقعیت دوگانه است رها کنیم و وارد حالتی از روشنگری شویم، همانطور که بازماندگان سریال گمشده نیز چنین کردند.
پانویسها:
[۱] Keeping the Needle on the Record
[۲] Donavan S. Muir
[۳] Jane Eyre
[۴] Charlotte Brontë
[۵] George Lucas
[۶] Star Wars
[۷] metanarrative
[۸] FlashForward: نام یک سریال علمی-تخیلی است که از شبکهی ABC آمریکا پخش شد. این سریال بر اساس رمانی به همین نام نوشتهی رابرت ج. سایر است. پخش این سریال از ۲۴ سپتامبر سال ۲۰۰۹۹ آغاز شد. پس از تنها یک فصل، پخش آن به دلیل درصد پایین تماشاگر متوقف شد.
[۹] فصل چهارم، قسمت نهم (The Shape of Things to Come)
[۱۰] Xanadu /Devil’ s Doom
[۱۱] Jacob
[۱۲] Jack
[۱۳] Sawyer
[۱۴] Taoism: تائوئیسم یا، فلسفه تائو روش فکری منسوب به لائوتسه فیلسوف چینی که بر اداره مملکت بدون وجود دولت و بدون اعمال فرمها و اشکال خاص حکومت مبتنی است. این اعتقاد اکنون ۲۵۰۰ ساله است و ریشه آن به کشور چین باز میگردد.
[۱۵] Widmore
[۱۶] فصل ششم، قسمت یازدهم
[۱۷] فصل ششم، قسمت چهارم
[۱۸] فصل ششم، قسمت پانزدهم
[۱۹] Claudia
[۲۰] مَهایانَه یکی از کیشهای دین بوداست که بیشتر در تبت و خاور دور رایج است و ۵۶ درصد از تمامی بوداییان از آن پیروی میکنند.