ماتریکس، مارکس و زندگی کوپرتاپ‌

Martin-Danahay
مارتین ای.داناهای

استاد زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه بروک کانادا[۱]


David Rieder

دیوید ریدر
استاد زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه ایالتی کارولینای شمالی[۲]


خلاصه: همه‌ی ما می‌دانیم که ماتریکس جهانی خیالی‌ست اما آیا حاضریم مانند نئو قرص قرمز را انتخاب کنیم و برای رسیدن به جهان واقعی از سوراخ خرگوشی پایین برویم که شاید ته نداشته باشد؟ زندگی در جهان خیالی زندگی امنی‌ست، شغل قابل اعتمادی داریم، غذای خوب می‎خوریم و اگر همه چیز خوب پیش برود هرگز متوجه نخواهیم شد که در جهانی غیرواقعی زندگی می‌کنیم و در حقیقت، تنها باتری‌هایی هستیم که انرژی لازم برای ماتریکس را فراهم می‌کنیم. داناهای و ریدر در این مقاله می‌کوشند تا نشانه‌هایی از استثمار کارگران در نظام‌های سرمایه‌داری در اندیشه‌ی مارکسیست را در ماتریکس به تصویر بکشند و برای این کار از اندیشه‌های مارکس و هگل استفاده می‌کنند. در ماتریکس انسان‌هایی که هنوز به ماتریکس متصل‌اند و متوجه واقعی نبودن جهان‌شان نشده‌اند به شکل کوپرتاپ‌هایی‌اند که در تابوت‌هایی شناورند و انرژی لازم برای نیروگاه را فراهم می‌کنند؛ آنها فرقی با کارگران قرن نوزدهمی ندارند که در نظام‌های سرمایه‌داری محصولاتی را برای کارفرمایان بورژوای خود تولید می‌کردند. اما در نهایت داناهای و ریدر نشان می‌دهند همان‌طور که آدورنو و هورکهایمر براین باورند، سینما و هالیوود جزء صنعت فرهنگی‌اند و در این صنعت هنر توده‌ای و نه هنر مدرن به وجود می‌آید. بنابراین اگر جهان خیالی ماتریکس به جای آنکه آنقدر رنگی و پر زرق و برق باشد، به صورت سیاه و سفید و در تقابل با جهان واقعی رنگی در کشتی نبوچادنزار به تصویر کشیده می‌شد شاید ماتریکس در رساندن پیام مارکس به مخاطبانش موفق‌تر بود.

Line

در فیلم ماتریکس، استثمار آمریکایی در اواخر قرن ۲۰ و اوایل قرن ۲۱م، به‌خوبی از دیدگاهی مارکسیستی به نمایش درآمده است. در فیلم به زمینه‌های اجتماعی و اقتصادی اشارات زیادی می‌شود که می‌توان رد پای آنها را تا آثار کارل مارکس[۳] دنبال کرد.

کارگران آمریکایی به‌صورت فزاینده‌ای تحت نظارتی تکنولوژیکی قرار دارند، یعنی همان گرایشاتی که مارکس، یک قرن پیش، علیه‌شان نوشته بود؛  از راننده‌های شرکت یوپی‌اسدر قرن نوزدهم، ساعت دیواری قدیمی بزرگی که  بالای در کارگاه قرار داشت، نشانه‌ای از ستم نظام سرمایه‌داری بود و امروزی که کوچک‌ترین حرکات کارکنان را در داخل و بیرون اداره رصد می‌کند، تنها در شدت درجه با آن ساعت دیواری متفاوت است. افزایش کنترل ماشین‌ها بر کارگران، از دیرباز یکی از دغدغه‌های مارکسیست‌ها بوده است و فیلم ماتریکس مفاهیم ضدآرمانی این گرایشات را به تصویر می‌کشد.

یکی از سخت‌ترین و وحشتناک‌ترین لحظات زندگیِ نئو[۵]، کاراکتر نقش اول فیلم، زمانی‌ست که متوجه می‌شود کل زندگی‌اش حقیقتی ناقص بوده است. او ناامیدانه، خود را به پشتی صندلی‌اش فشار می‌دهد و خیره می‌شود به صفحه‌ی تلویزیون که فضای بارگذاری برنامه‌ای را نشان می‌دهد. مورفیوس به او می‌گوید: «نئو، تو در یک جهان خیالی زندگی می‌کردی. این جهانی‌ست که امروز وجود دارد.» روی صفحه‌ی تلویزیون، لحظه‌ای از شهرِ نئو جای خود را به تصویری تاریک و دلگیر از شهری سوخته می‌دهد که نتیجه‌ی جنگ با ماشین‌هاست. نور سفید خیره‌کننده‌ی برنامه‌ای که در حال بارگذاری بود، کم می‌شود و لحظه‌ای بعد، زوال و بدبختی شهر، نئو و مورفیوس را فرامی‌گیرد. مورفیوس اعلام می‌کند: «به بیابان واقعیت خوش آمدی».

نئو به‌هیچ‌وجه برای شنیدن صحبت‌های مورفیوس آماده نیست. منقلب و گیج شده است و بااینکه سعی می‌کند تعادلش را حفظ کند، عقب‌عقب می‌رود. اما مورفیوس در ادامه به پرسشی پاسخ می‌دهد که به قدری ذهن نئو را درگیر کرده است که هرشب جلوی کامپیوترش می‌نشیند و به آن زل می‌زند:

«ماتریکس چیست؟ کنترل. ماتریکس جهانی خیالی‌ست که برای  تحت کنترل نگه داشتنِ ما به‌صورت کامپیوتری ساخته شده است تا انسان‌ها را به این تبدیل کند.»

مورفیوس یک باتری دوراسل[۷] در دست دارد که باتری کوپرتاپ[۸] است. در صحنه‌ی قبل، وقتی نئو سوار ماشین لینکلن[۹] ، شد، سویچ[۱۰] او را «کوپرتاپ» خطاب کرد.

کوپرتاپ، سرِ کار

مارکس بر این باور است که در نظام سرمایه‌داری، کارگران رابطه‌ی میان کار و محصولی که تولید می‌کنند را درک نمی‌کنند، چراکه آنها نسبت به واقعیت کارشان «بیگانه» شده‌اند. افزون بر این، آنها متوجه نیستند که در حال انجام کاری اجباری‌اند‌ و بر این باورند که در بازاری «آزاد» کار می‌کنند، جایی که کارشان را داوطلبانه می‌فروشند. در واقع، مارکس استدلال می‌کند که آنها استثمار شده‌اند، چراکه نمی‌توانند انتخاب کنند که چه موقع و چگونه کار کنند؛ آنها چاره‌ای ندارند جز اینکه شرایط کاری که سرمایه‌داران بر آنها تحمیل کرده‌اند را بپذیرند.

line1

هگل براین باور است که واقعیت فرآیندی تاریخی‌ست، و بنابراین برای فهم آن باید دید چگونه آن چیزی شد که حال هست، و چگونه درست در همین لحظه دارد به چیز دیگری تبدیل می‌شود. افزون براین هگل تاریخ جهان را دارای ساختاری عقلی می‌داند و کلید فهم این ساختار، قانون دگرگونی یا دیالکتیک است. انسان در جریان ساختن تمدن خود، اقسام نهادها، قواعد و افکار را به وجود می‌آورد که این‌ها، با اینکه ابداع خود اویند، او را مقید می‌کنند و برای او بیگانه می‌شوند تا حدی که ممکن است حتی دیگر آنها را نفهمد.

line1

اشاره به کوپرتاپ‌ها در ماتریکس می‌تواند بیانگر دغدغه‌ای مارکسیستی‌ باشد درباره‌ی موقعیت دشوار کارگران که مانند بردگان یا سربازان آماده‌ی خدمت، قدرت لازم را برای ماشین‌آلات فراهم می‌کنند. مارکس در اثر معروفش، «مانیفست حزب کمونیست» (۱۸۴۸م)، استثمار کارگران کارخانه‌ها را در قرن نوزدهم توصیف می‌کند. این مانیفست برای همان کارگران و در همان زمان نوشته شده است:

«صنعت مدرن، کارگاه‌های کوچکِ پدرسالارانه را به کارخانه‌های بزرگ سرمایه‌داری صنعتی تبدیل کرده است. توده‌های کارگرانی که به کارخانه‌ها هجوم آورده‌اند، مانند سربازان، سازمان یافته‌اند. آنها نه‌تنها برده‌ی طبقه‌ و دولت بورژوا هستند، بلکه ماشین‌ها، کسانی که آنها را نادیده می‌گیرند و بالاتر از همه، خودِ تولیدکننده‌ی بورژوا نیز آنها را به‌صورت روزانه و ساعتی به بردگی گرفته‌اند.»[۱۱]

برای جمیعت روبه‌رشد قرن نوزدهم، کار، بیش از پیش، بی‌معنا بود. دیگر از کارگران خواسته نمی‌شد تا برای اصیل تولید کنند، یعنی محصولاتی که به ساختن آنها افتخار می‌کردند. در عوض، آنها موظف به انجام وظایفی بودند که بین آنها و کالای تولیدی‌شان مدام فاصله می‌انداخت، کالایی که در نهایت، دوباره به خودشان فروخته می‌شد.

، بااینکه اغلب مردم، بیگانگی را تجربه‌ای فردی و روانی می‌دانند، در آثار مارکس بیگانگی نتیجه‌ی روشی‌ست که براساس آن مناسبات اجتماعی در نظام سرمایه‌داری شکل گرفته‌اند. به عبارت دیگر، بیگانگیِ فردی محصول یک سیستم است. همان‌طور که مورفیوس در   سکانس «نگهبانِ دروازه» می‌گوید:

«ماتریکس یک سیستم است، نئو. این سیستم دشمن ماست. وقتی داخلش هستی، به اطرافت که نگاه می‌کنی، چه می‌بینی؟ تاجرها، معلم‌ها، وکیل‌ها، نجارها. همان کسانی که می‌خواهیم نجاتشان دهیم. اما تا زمانی که موفق به انجام این کار شویم، این افراد همچنان بخشی از این سیستم‌اند.»

مانیفست کمونیستی: این مانیفست که در سال 1848 منتشر شد، تبدیل به مشهورترین اثر در تاریخ جنبش سوسیالیسم شد. در این نوشته مارکس و انگلس ادعا کردند که سراسر تاریخ تاکنون تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی بوده است. مانیفست با این فراخوان معروفش به پایان می‌رسد: «کارگران همه‌ی سرزمین‌ها متحد شوید.»

مانیفست کمونیستی: این مانیفست که در سال ۱۸۴۸ منتشر شد، تبدیل به مشهورترین اثر در تاریخ جنبش سوسیالیسم شد. در این نوشته مارکس و انگلس ادعا کردند که سراسر تاریخ تاکنون تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی بوده است. مانیفست با این فراخوان معروفش به پایان می‌رسد: «کارگران همه‌ی سرزمین‌ها متحد شوید.»

از نظر مارکس، مناسبات اجتماعی در نظام سرمایه‌داری به جای آنکه بیانگر روابط میان آدم‌ها باشند، همچون روابطی نشان داده می‌شوند که بین محصولات (بخوانید: سیستم‌ها) برقرارند، و کارگران کارِ خود را به‌عنوان محصولی می‌بینند که در بازار فروخته می‌شود. مارکس، به‌صورت گسترده‌ای، موقعیت کارگران در نظام سرمایه‌داری را تجزیه و تحلیل می‌کند و اگرچه شاید در نگاه اول معلوم نباشد، «کار»، یکی از  موضوعات مهم در فیلم ماتریکس است.

مارکس در مقاله‌ی «کارمزد و سرمایه» به شرح این مسئله می‌پردازد که چرا کارگران به قرارگرفتن در موقعیت «کوپرتاپ»ی تمایل دارند: «نیروی کار… یک کالاست، نه بیشتر و نه کمتر از شِکر. اولی را با ساعت و دومی را با ترازو اندازه‌گیری می‌کنند.»[۱۲]

در نظام سرمایه‌داری، «کالا»یی‌ که بسیاری از کارگران به شرکت‌ها و کارخانه‌ها می‌فروشند و برای آن زحمت می‌کشند، بیشترین حد توانشان است. در فیلم ماتریکس، نماهایی از انسان‌های برهنه و آسیب‌پذیر که در مخزن‌هایی شبیه به تابوت، شناور و خاموش‌ آشکارا این «واقعیت» را به شیوه‌ای دراماتیک به تصویر می‌کشند. احتمالاً، آن نیروگاه یادآور ساختمان شرکت بزرگی‌ست که تمام کارکنانش در طبقات مختلف، به‌صورت منظم در کابین‌های بی‌شماری قرار گرفته‌اند. چنین چیزی نژاد بشر را در فیلم ماتریکس به طبقه‌ی کارگر، کارکنان و نگهبانان سرمایه تبدیل می‌کند. تصاویر این نیروگاه کمک می‌کند تا تعریف مورفیوس از «کوپرتاپ» به‌مثابه‌ کسی که «به‌طرز رقت‌انگیزی وابسته به سیستم است» بهتر آشکار شود، چنانکه مورفیوس می‌گوید، چنین فردی قادر نیست خود را از ابعاد استثماری‌اش رها سازد.

تفکر دیالکتیکی

بخشی از مبانی نظری اندیشه‌های مارکس نتیجه‌ی خوانشی نو از فلسفه‌ی «دیالکتیکی» هگل[۱۳] است. در تفکر مارکسیستی، دیالکتیک نظریه‌ای درباره‌ی تکامل یا پیش‌روی‌ست و بر این باور هگلی استوار است که در تاریخ بشر، موتور محرک حرکت و تغییر، همواره، مبارزه میان نیروهای مخالف بوده است. فردی‌که به‌صورت دیالکتیکی فکر می‌کند، به جهان همچون مکانی می‌نگرد که مدام در حال تغییر و تحول است، جایی که زندگی هرگز در آن ساکن و یکنواخت نیست. افزون بر این، چنین فردی جهان را مکانی می‌داند که در آن، همه‌ی تقابل‌ها، از ملکول‌های منفرد ماده گرفته تا ایده‌های پیچیده، در تلاش‌اند تا به سطح جدیدی از آگاهی و سازمان‌دهی برسند. لئون تروتسکی[۱۴]، از متفکران مارکسیستی‌، «تفکر دیالکتیکی» را به سینما تشبیه کرده است:

«نسبت تفکر دیالکتیکی به تفکر (روزمره) مانند نسبت یک فیلم به عکس  است. فیلم باعث از بین رفتن عکس نمی‌شود، اما بر اساس قوانین حرکت، مجموعه‌ای از آنها را با یکدیگر ترکیب می‌کند.»

فردی با طرز فکری دیالکتیکی بر این باور است که یک عکس هزاران حرف برای گفتن دارد، چراکه هر عکس، بازتاب شبکه‌ای از عکس‌ها در سراسر جهان است که به‌صورت هم‌زمان برای رسیدن به معنا با هم در حال رقابت‌اند‌. از آنجاکه زندگی همیشه حول محور تک‌تک عکس‌ها تکامل می‌یابد، یعنی هیچ‌چیز همیشه «ثابت» نیست، فردی با طرز فکری دیالکتیکی هیچ‌گاه ارزش ظاهری  امور را در نظر نمی‌گیرد.

در ماتریکس، «تصویری متحرک درون تصویری ثابت» بیانگر وضعیت دیالکتیکیِ درحال تحولِ ذهن نئوست. این تصاویر متحرک بازتابِ «تصاویر تودرتویی»[۱۶]ست که در عینک‌های آفتابی، قاشق‌ها، آینه و در دستگیره‌ی آپارتمانِ زن پیش‌گو[۱۷]دیده می‌شوند. بازتاب‌های منفرد یا «عکس‌های ثابت» با یکدیگر ترکیب می‌شوند و «تصویری متحرک» را به وجود می‌آورند که اساس فیلم واقعی‌ست. این تصویر، رشدِ دیالکتیکیِ نئو را در حال تلاش برای غلبه بر زندگی کوپرتاپی‌اش نشان می‌دهد.

در بخش نخست فیلم، دو سکانس «انتهای لانه‌ی خرگوش» و «جهان واقعی» تبدیل نئو از کوپرتاپی غیردیالکتیکی به جنگ‌جویی آگاه، مقاوم و دیالکتیکی را نشان می‌دهند. در «انتهای لانه‌ی خرگوش»، تصویرِ نئو را در شیشه‌ی عینک آفتابی مورفیوس می‌بینیم. نئو هنوز تصمیم نگرفته است کدام قرص را انتخاب کند ؛ مورفیوس قرص آبی و قرمز را به طرف او دراز کرده و تصویر هریک از قرص‌ها در یکی از شیشه‌های عینک مورفیوس معلوم است. تصویر یکسانی از نئو در هر دو شیشه‌ی عینک مورفیوس دیده می‌شود که گویی نمادی‌ست از زندگی غیردیالکتیکی نئو به‌عنوان یک کوپرتاپ. مانند یک عکس «ثابت»، تصویر نئو از یک فریم، به فریم بعدی یا از یک شیشه‌ی عینک به شیشه‌ی بعدی ثابت است. پس از آنکه نئو قرص قرمز را انتخاب می‌کند، بازتاب او تغییر می‌یابد. یا وقتی منتظر است تا از کانزاس[۱۸] خداحافظی کند، آینه‌‌ای که سمت قرار دارد به‌صورت تکه‌تکه نئو را نشان می‌دهد؛ سفر دیالکتیکی او شروع شده است. بعدها، در  سکانس «جهان واقعی»، تقسیم دیالکتیکی میان جهان خیالی ماتریکس و جهان واقعی کامل می‌شود: «تصویرِ دوتاییِ» نئو تغییر می‌کند. هنگامی که مورفیوس باتری کوپرتاپی را در دست نگه داشته است، بازتاب نئو دیگر در شیشه‌ی عینک مورفیوس که در سکانس «انتهای لانه‌ی خرگوش» انعکاس قرص آبی را نشان می‌داد، پیدا نیست. حال، یک باتری کوپرتاپ جای آن را گرفته و در شیشه‌ی دیگر، نئوی «واقعی» به‌تنهایی ایستاده است. نئو از نظر دیالکتیکی آگاه است؛ سفر او در حال شروع شدن است.

همان‌طور که فیلم پیش می‌رود،  تصاویر نئو تلاش او را برای انطباق دو قطب مخالف هویتش به تصویر می‌کشد. او در تلاش است تا بر تصاویر متقابلی از زندگی‌اش غلبه کند که یکی از آنها در ماتریکس و دیگری در «جهان واقعی» وجود دارد. با دنبال‌کردنِ این زنجیره‌ی فکری، دگرگونیِ نیروانا[۱۹]گونِ نئو را برای «یکی»شدن می‌توان این‌گونه تفسیر کرد: نئو با غلبه بر تقابل‌های زندگی بیگانه و غیربیگانه‌اش، به سطح جدیدی از خودآگاهیِ دیالکتیکی رسیده است.  از آنجایی که نئو دیگر میان دو جهان سرگردان نیست، سرانجام «یگانه» شده است. تمایز بسیار مهم میان ماتریکس و اندیشه‌ی مارکسیستی در این است که فردِ «یگانه» در تکاملی بی‌پایان صرفاً یکی از دو نیمه است؛ به عبارت دیگر، «لانه‌ی خرگوش»  انتها ندارد.

عنصر فلسفی مارکسیسم تقریباً یکسره از هگل گرفته شده است. مارکسیست‌ها به دیالکتیک هگلی و تکرار حرکت سه‌گانه‌ی نز، آنتی‌تز و سنتز پایبندند و همچنین می‌پذیرند که آنچه این قانون را پیوسته فعال نگه می‌دارد ازخود بیگانگی‌ست. اما مارکس براین باور است که واقعیت روحی و معنوی نیست، بلکه مادی‌ست بنابراین او خود را نه یک ایده‌آلیست بلکه یک ماتریالیست می‌داند.

عنصر فلسفی مارکسیسم تقریباً یکسره از هگل گرفته شده است. مارکسیست‌ها به دیالکتیک هگلی و تکرار حرکت سه‌گانه‌ی نز، آنتی‌تز و سنتز پایبندند و همچنین می‌پذیرند که آنچه این قانون را پیوسته فعال نگه می‌دارد ازخود بیگانگی‌ست. اما مارکس براین باور است که واقعیت روحی و معنوی نیست، بلکه مادی‌ست بنابراین او خود را نه یک ایده‌آلیست بلکه یک ماتریالیست می‌داند.

سایفر[۲۰] و بت‌وارگی کالا[۲۱]

در بخش دوم  سکانس «معامله برای سعادت»، سایفر به همراه مأمور اسمیت[۲۲] در رستورانی بر سر یک میز نشسته است. سایفر مشغول بریدن استیک آبدار و بزرگی‌ست. صدای چاقو و چنگالش را می‌شنویم که بر بشقاب چینی کشیده می‌شود و شراب قرمز در گیلاسی که روی میز است تکان می‌خورد. او می‌خواهد به دوستانش خیانت کند. از زندگی‌کردن در جایگاه یک جنگ‌جوی مقاوم خسته شده و پس از پشت سر گذاشتنِ نزدیک به یک دهه در نبوچادنزار[۲۳]، می‌خواهد از این زندگی دست بکشد. حاضر است تمام افرادش را در ازای به دست آوردنِ یک شانس دوباره‌ فدا کند تا بتواند به‌عنوان کوپرتاپی که به ماتریکس متصل است، زندگی کند. مأمور اسمیت درباره‌ی تصمیم نهایی‌‌اش از او می‌پرسد، اما سایفر پیش از آنکه پاسخ دهد، می‌گوید:

«می‌دانم که این استیک واقعاً ندارد. می‌دانم که وقتی آن را در دهانم می‌گذارم، ماتریکس به مغزم فرمان می‌دهد که این یک استیک آبدار و خوشمزه است. می‌دانی بعد از نه سال، به چه نتیجه‌ای رسیده‌ام؟ نادانی یک سعادت است.»

سایفر آخرین جمله‌ی خود را در حالِ گاز زدن تکه‌ای از استیکش می‌گوید.  در اواخر این سکانس، تصویر سیم‌های عمودی چنگی که در حال نواخته شدن است، جای خود را به رشته‌ی کدهای عمودی سبزرنگی در صفحه‌ی نمایش کامپیوتر ترسناکی در نبوچادنزار می‌دهند.

سایفر به‌خوبی از  غیرواقعی بودن استیکی که می‌خورد، آگاه است. می‌داند که آن استیک واقعاً وجود ندارد. در اصطلاح مارکسیستی، استیک یک کالاست، و سعادتی که سایفر مشتاقِ به دست آوردنش است، «بت‌وارگی کالا»ست. مارکس در جلد نخست کتاب «سرمایه»[۲۴]، در فصل «بت‌وارگی کالا» می‌نویسد:

«کالا… چیز مرموزی‌ست. به این دلیل که در کالا شخصیت اجتماعی کارِ انسان‌ در چشم خودش همچون شخصیتی عینی به نظر می‌رسد که روی آن محصول مُهر خورده است؛ چراکه رابطه‌ی تولیدکنندگان با مجموعه‌ی کل کارشان به عنوان یک نسبت اجتماعی به آنها معرفی می‌شود، که این نسبت تنها  میان افراد ،برقرار نیست، بلکه نسبتی میان آنها و محصولِ کارشان است.»

در این فصل، مارکس به شرحِ رابطه‌ی رایجی می‌پردازد که میان ما، کارگران جهان و محصولات تولیدشده‌مان وجود دارد. معنای برخی از اصطلاحاتی که او به کار می‌برد چندان روشن نیست، مانند «محصولِ کار»، «رابطه‌ی تولیدکنندگان» و «نسبت‌های اجتماعی». تنها زمانی می‌توانیم به منظور مارکس پی ببریم که یک مفهوم اساسی را درک کرده باشیم: او بر این باور است که هر کالایی در جهان، از ماشین‌ها گرفته تا کامپیوترها، نرم‌افزارها، کفش‌ها، مبلمان وکتاب‌ها، که یک نفر «نیروی کار» خود را صرف تولید آن کرده است. حتی پولی که با آن کالایی را می‌خریم، کارِ فردِ دیگری‌ست.

مشکل ماجرا در این است که ما، کارگران جهان، از کالاهایی که می‌خریم، «بت می‌سازیم». به عبارت دیگر، ما اغلب چشم خود را روی این واقعیت می‌بندیم که کالاهای خریداری‌شده‌مان را افراد دیگری همچون خود ما تولید کرده‌اند. «کارگران» کفشی را برای «کارگرانِ» دیگر تولید می‌کنند و ما آن را با پولی می‌خریم که برایش زحمت کشیده‌ایم. ما درباره‌ی رنجی که کارگران در تولیدی‌های آسیایی می‌کشند، داستان‌های زیادی می‌شنویم، اما باز هم کتانی‌های برند مورد علاقه‌مان را می‌خریم. برای رفتن به سرکار، سوار ماشین‌هایی می‌شویم که کارگران آنها را ساخته‌اند و متوجه نمی‌شویم که ما را احاطه کرده است. چه ما این نسبت‌ها را عمداً نادیده بگیریم چه نه، اغلبمان، کم یا زیاد، درحال «بت‌ساختن از کالاها»ییم.

با تفکر دوباره درباره‌ی پرسشی که اجازه‌ی پیش‌روی جاه‌طلبی‌های زیرزمینی (غیرقانونی) را به نئو  می‌دهد ، مارکس می‌تواند توضیحات مورفیوس را گسترش دهد. درست است که ماتریکس جهانی خیالی‌ست که هدفش کنترل‌کردنِ ماست؛ اما افزون بر این، ماتریکس مجموعِ «نیروی کار» انسان‌هایی‌ست که هر روز و هر ساعت، در حال به وجود آوردنش‌اند. هر چشم‌انداز و هر عطر و بویی در ماتریکس محصول کاری انسانی‌ست، اما به دلایلی مرموز، از این واقعیت «بتی ساخته شده است» و یا به تعبیر سایفر،  خوشبختانه نادیده گرفته شده است. همان‌طور که مارکس در نقل قولِ بالا گفت، «رابطه‌ی تولیدکنندگان با مجموعه‌ی کل کار خودشان به‌عنوان یک نسبت اجتماعی به آنها معرفی می‌شود که تنها رابطه‌ای میان افراد نیست، بلکه رابطه‌ای میان آنها و محصولِ کارشان است». به عبارت دیگر، «جهان خیالی» کالاها که به‌صورت مستقیم‌تری با آن در ارتباطیم، رابطه‌ی میان افراد نیروی کار جهانی با یکدیگر را در طبقه‌ی کارگر از بین می‌برد. کارگران نمی‌توانند با یکدیگر متحد شوند، چراکه طعم شیرین، صداها و ظاهر فریبنده‌ی کالاها تجربه‌ی جهانی مشترکشان به‌عنوان یک طبقه‌ی کارگر را از نظرها پنهان کرده است. هیچ‌‌چیز مرموزی درباره‌ی استیکی که سایفر دارد می‌خورد وجود ندارد؛ او به‌خوبی از این مسئله آگاه است که نیروی کار در نیروگاه، آبدار و خوشمزه بودن استیک را برای او به ارمغان آورده است. اما او از مبارزه با جهان پرزرق‌وبرقِ ماتریکس برای خوردن غذای بی‌مزه و رقیق «واقعی» و زندگی کردن در جایگاه یک گدای «واقعی» خسته شده است.

بیدارشدن از چی؟

آیا ماتریکس بخشی از ماتریکس سرمایه‌داریِ «واقعی»ست؟ پاسخِ ماکس هورکهایمر[۲۶]، یکی از مارکسیست‌های قرن بیستم، و تئودور آدورنو[۲۷] به این پرسش مثبت خواهد بود. آنها در مقاله‌ی «صنعت فرهنگ‌سازی؛ روشنگری به مثابه‌ فریب توده‌ها» استدلال می‌کنند که در جوامع سرمایه‌داری، رسانه‌های جمعی که شامل رادیو، تلویزیون و فیلم‌اند، نقش به‌سزایی در رسیدن «بت‌وارگی کالا» به سطح جدیدی دارند.[۲۸] «جهان فرازمینی»ِ ارزش‌ها و نشان‌های هالیوودی جهان خیالی واقعی‌اند که ما را در شیرینیِ بیش‌ازحد خود غرق کرده‌اند و به همین دلیل، مارکسیست‌ها از ما می‌خواهند که از این رؤیا بیدار شویم. به شکلی متناقض، خود فیلمِ ماتریکس بخشی از صنعت فرهنگی‌ایست که هورکهایمر و آدورنو ضد آن‌اند. اما چطور چنین چیزی ممکن است؟ این فیلم به‌وضوح درباره‌ی استثمار و مقاومت مردمی‌ست، اما آیا واقعاً این‌طور است؟

آدورنو آثار هنری‌ای را که برای بازار ساخته می‌شوند، «هنر توده‌ای» می‌خواند، به همین سبب موسیقی پرطرفدار جاز را رد می‌کند. هنر توده‌ای از نظر او در مقابل هنر مدرن قرار دارد و این هنر در مجموعه‌ای شکل می‌گیرد که آدورنو آن را «صنعت فرهنگ» می‌نامد. آدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری که به همراه ماکس هورکهایمر نوشت، کوشش کرد تا ناتوانی خردباوری مدرن را در حل دشواری‌هایی که خود آفریده است نشان دهد. صنعت فرهنگ یکی از سرفصل‌های مهم بحث آنها در این کتاب است که به نظرشان بیانگر کامل از خودبیگانگی مدرن است.

آدورنو آثار هنری‌ای را که برای بازار ساخته می‌شوند، «هنر توده‌ای» می‌خواند، به همین سبب موسیقی پرطرفدار جاز را رد می‌کند. هنر توده‌ای از نظر او در مقابل هنر مدرن قرار دارد و این هنر در مجموعه‌ای شکل می‌گیرد که آدورنو آن را «صنعت فرهنگ» می‌نامد. آدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری که به همراه ماکس هورکهایمر نوشت، کوشش کرد تا ناتوانی خردباوری مدرن را در حل دشواری‌هایی که خود آفریده است نشان دهد. صنعت فرهنگ یکی از سرفصل‌های مهم بحث آنها در این کتاب است که به نظرشان بیانگر کامل از خودبیگانگی مدرن است.

یکی از قدر‌تمندترین دیدگاه‌های مارکس درباره‌ی میزانِ سوءاستفاده‌ی نظام سرمایه‌داری از نیروی کار، در نظریه‌ی ارزش افزوده‌ی او بیان شده است. مارکس می‌خواهد بفهمد نظام سرمایه‌داری کجا و چگونه سود می‌کند؛ پس، از تجزیه و تحلیل دقیق تمام جنبه‌های مختلف چرخه‌ی تولید نظام سرمایه‌داری به این نتیجه رسید که سرمایه‌داران با پرداختن حقوقی کمتر از آنچه به دست آورده‌اند به کارکنانشان، به سود یا ارزش افزوده می‌رسند. اغلب این‌گونه فرض می‌شود که سود نتیجه‌ی بازی دقیقی از سرعت عرضه و تقاضاست، یعنی سرمایه‌دار زمانی محصولش را می‌فروشد که پولی که از فروش آن به دست می‌آورد، بیشتر از هزینه‌ی تولیدش باشد. مارکس متوجه شد که این اتفاق آن‌قدر به ندرت می‌افتد که نمی‌تواند اساس سوددهی باشد. او همچنین متوجه شد که قیمت مواد خامی که وارد چرخه‌ی تولید می‌شوند، اساساً ثابت‌ است. تنها جایی‌که سرمایه‌داران می‌توانند به‌صورت مرتب از آن بهره‌برداری کنند، حقوق کارکنانشان است. مارکس بر این باور است که سرمایه‌داران سعی می‌کنند تنها به اندازه‌ی گذران معیشت، به کارکنانشان حقوق بدهند و بقیه‌ی پول را خودشان به جیب می‌زنند. اگر کارگری شیفتی به مدت ۸ ساعت کار کند، اساساً معادل ۵ یا ۶ ساعتِ کاری حقوق خواهد گرفت؛ باقی آن دو-سه ساعت همان زمانی‌ست که سودِ سرمایه‌دار از آن به‌ دست می‌آید.

ماتریکس فیلمی فراموش‌نشدنی‌ست، اما نمی‌تواند بینندگانش را متقاعد کند تا «بیدار شوند» و با نیروهای استثمارگری که اکثریت ما را در جهان واقعی به کوپرتاپ تبدیل کرده است، به مبارزه برخیزند. همچنین به ما نشان نمی‌دهد که وقتی نژاد بشر به ماتریکس وصل است، چه چیزی را دارد از دست می‌دهد. مسلماً دو گونه‌ی انسان‌ها و ماشین‎‌ها، در رابطه‌ای مسالمت‌آمیز با یکدیگر زندگی می‌کنند و جهان خیالی‌ای که سایفر می‌خواهد به آن بازگردد آن‌قدر هم بد نیست؛ جای نسبتاً خوب و متمدنی‌ست و شغل‌های قابل‌اعتماد و کلوب‌های باحال دارد. انسان‌ها برای تولید حرارت[۲۹] باید بسیار کار کنند، اما ماتریکس پهنای باند را نامحدود و پُررنگ کرده است! به بیان دیگر، انسان‌ها کار می‌کنند و دقیقاً به همان میزانی که کارشان می‌ارزد، دریافت می‌کنند.

اگر ماتریکس درصدد بود که واقعاً بیانیه‌ای «مارکسیستی» باشد تا نشان دهد که  باید نسبت به آن آگاه شد، جهان خیالی ماتریکس به‌صورت سیاه و سفید نشان داده می‌شد تا نمادی باشد از شدتی که ماشین‌ها، ارزش نیروی کار کوپرتاپ‌ها را استثمار کرده‌اند. اگر ماتریکس به‌صورت سیاه و سفید و جهان «واقعی» در نبوچادنزار به‌صورت رنگی نشان داده می‌شد، شاید آینده‌ی انقلابی‌ای که انسان‌ها برای رسیدن به آن مبارزه می‌کنند، به اندازه‌ی اُز[۳۰] روشن و رنگی به نظر می‌رسید، هنگامی که دوروتیِ[۳۱] واقعی از کانزاس خداحافظی کرد.


پانویس‌ها:

[۱] Martin A. Danahay

[۲] David Rieder

[۳] Karl Marx

[۴] UPS: یوپی‌اس یا یونایتد پارسل سرویس(United Parcel Service) شرکت پست آمریکایی‌ست که تمرکز اصلی آن بر انتقال محموله‌های پستی، ارائه‌ی خدمات ترابری، پشتیبانی و لجستیک، معطوف می‌باشد. جیمز ای. کیسی شرکت یوپی‌اس را در سال ۱۹۰۷م تأسیس کرد. این شرکت هم‌اکنون در اروپا، آفریقا و خاورمیانه مشغول فعالیت است.

[۵] Neo به معنای جدید و تازه، همچنین معنا و مفهوم یکتا نیز می‌دهد.

[۶] Morpheusدر اساطیر یونانی، مورفیوس فرزند هیپنوس و خداوند رویاهاست.

[۷] Duracell

[۸] Coppertop اصطلاحی در فیلم ماتریکس است که به انسان‌هایی اشاره می‌کند که هنوز به ماتریکس متصل‌اند.

[۹]  Lincoln

[۱۰] Switch

[۱۱] Frederic L. Bender, ed., The Communist Manifesto (New York: Norton, 1988), pp. 61–۶۲٫

[۱۲] Robert C. Tucker, ed., The Marx-Engels Reader, second edition (New York: Norton, 1978), p. 204.

[۱۳] G.W.F. Hegel

[۱۴]Leon Trotsky: تروتسکی (۱۳ مارس ۱۹۱۸- ۱۵ ژانویه‌ی ۱۹۲۵) انقلابی بلشویک و متفکر مارکسیست اهل روسیه. او که در اوایل تشکیل اتحاد شوروی، چهره‌ای تأثیرگذار و بانفوذ به شمار می‌رفت، به‌عنوان کمیسر خلق برای روابط خارجی انتخاب شد. پس از آن، ارتش سرخ شوروی را بنیان گذاشت و خود به فرماندهی آن درآمد. وی همچنین یکی از اولین اعضای دفتر سیاسی بود. به‌خاطر کشمکش‌هایی که در دهه‌ی ۱۹۲۰م میان تروتسکی و استالین، بر سر قدرت و نحوه‌ی اداره‌ی حکومت وجود داشت، تروتسکی از حزب کمونیست روسیه اخراج و از اتحاد شوروی تبعید شد.

[۱۵] Leon Trotsky, “The ABC of Materialist Dialectics,” in The Collected Writings of Leon Trotsky: Trotsky Internet Archive, http://www.trotsky.net/works/1939- abc.htm.

[۱۶] en abyme

[۱۷] Oracleدر اساطیر یونان نام یکی از پیش‌گویان معبد دلفی بوده است.

[۱۸]Kansas: از ایالت‌های غرب میانه‌ی آمریکا. در اینجا اشاره دارد به داستان جادوگر شهر اُز. در این داستان، گردبادی دوروتی را از کانزاس به سرزمین اُز می‌برد.

[۱۹] Nirvana: لغتی در زبان باستانی سانسکریت که در بودیسم برای توصیف آنچه عمق آرامش ذهن در نتیجه‌ی اکتساب موکشه می‌نامند به کار می‌رود. بوداییان عقیده دارند که هیچ‌کس قادر نیست نیروانا را تشریح کند و نمی‌توان آن را با هیچ شرح و بیانی به کلام درآورد. بودا «نیروانا» را به صورت‌های متعددی تعریف کرده است؛ به‌صورت شادی عظیم، صلح و آرامش، فناناپذیری، بدون شکل و قالب، آن‌سوی زمین، آن‌سوی آب، آن‌سوی آتش، آن‌سوی هوا، آن‌سوی خورشید و ماه، پایان‌ناپذیر و بیکران و همچنین رهایی از درگیری و منی و ریشه‌کن کردن حرص و طمع، کینه و دشمنی و فریب و تمامی خصوصیات نازیبا، به عبارت دیگر نیروانا پاکی محض و آرامش مطلق است.

[۲۰] Cypher در فرهنگ لغت وبستر این واژه صفر، شخص یا شیء بی‌اهمیت و بدون هویت معنا شده است. سایفر همچنین نام سیستم نوشتاری رمزی‌ بر اساس یک کلید است. در فیلم ماتریکس سایفر نام شخصیتی‌ست که در استفاده از رموز ماتریکس سرآمد همگان است. شخصیت او شباهت‌های زیادی به یهودای خائن در کتاب مقدس دارد و در مواردی خود نیز به آن اشاره می‌کند.

[۲۱] Commodity Fetishism: انسان در روزگار گذشته با دست خود بت‌هایی می‌ساخت و سپس این بت‌ها را صاحب قدرتی غیرطبیعی می‌پنداشت و آنها را می‌پرستید. در زمانی که مالکیت خصوصی به وجود آمد، اسیر قدرت بت‌هایی شد که خود ساخته بود. مارکس این حالت را فتشیسم کالا یا بت‌وارگی کالایی می‌نامد و تأکید می‌کند که قدرت مسلط و به طریق اولی پول، در تولید کالا امری فوق طبیعی نیست، بلکه نتیجه‌ی حاصل از مناسبات اجتماعی تولید کالاست. کالاها به این دلیل که رابطه‌ی متقابل انسان‌های مولد در این اشیاء را متجلی می‌کنند، تبدیل به بت می‌شوند.

[۲۲] Agent Smith

[۲۳] Nebuchadnezzarنام کشتی مورفیوس است. در یکی از کتب مقدس، نام پادشاه قدرتمندی‌ست (بخت‌النصر) که از رویاهای آزاردهنده‌ای رنج می‌برد. این نام تلویحاً به معنای حفظ تاج و تخت است.

[۲۴] Capital: «سرمایه؛ نقدی بر اقتصاد سیاسی»: نام اثری‌ست از کارل مارکس که که جلد نخست آن در سال ۱۸۶۷م منتشر شد. این کتاب به تحلیل قواعد اقتصادی تولید نظام سرمایه‌داری می‌پردازد. درباره‌ی اینکه مضمون کتاب، اقتصاد سیاسی‌ست یا نه، جای بحث است. برای مثال، در نخستین ترجمه‌ی این اثر به فارسی، عنوان فرعی کتاب، یعنی «نقادی اقتصاد سیاسی» در جلد درج نشده بود، ولی برخی بر آن اند که کتاب بیشتر نقادی اید‌ئولوژی‌ست. گروهی دیگر بر این باورند که این کتاب در زمینه‌ی کندوکاو انتقادی نظام سرمایه‌داری، پیامدهای اقتصادی آن و نظریات اقتصاددانان درباره‌ی سرمایه‌داری‌ست. مارکس نتوانست قبل از مرگ، جلد دوم و سوم سرمایه را کامل کند، اما فردریش انگلس، دوست و همکارش، پس از مرگ او جلد دوم و سوم را بر اساس دست‌نوشته‌های مارکس، به ترتیب در سال‌های ۱۸۸۵ و ۱۸۹۴م منتشر کرد. سه جلد «سرمایه؛ نقدی بر اقتصاد سیاسی» نخستین بار از سوی ایرج اسکندری از اعضای حزب توده‌ی ایران به فارسی ترجمه شد و انتشارات حزب توده‌ی ایران آن را منتشر کرد. در سال‌های اخیر، حسن مرتضوی ترجمه‌ی دیگری از جلدهای اول و دوم و سوم کتاب ارائه داده است.

[۲۵] See Marx’s essay, “The Fetishism of Commodities and the Secret Thereof” in Capital: A Critique of Political Economy (New York: Modern Library, 1906), p. 83.

[۲۶] Max Horkheimer(14 فوریه ۱۸۹۵- ۱۷ ژوئیه ۱۹۷۳ م) فیلسوف آلمانی و از اعضای مکتب فرانکفورت.

[۲۷] Theodor Adorno(11 سپتامبر ۱۹۰۳- ۶ اوت ۱۹۶۹) جامعه‌شناس، فیلسوف، موسیقی‌دان و آهنگ‌ساز نئومارکسیستِ آلمانی که به همراه افرادی چون ماکس هورکهایمر، والتر بنیامین و هربرت مارکوزه از سران مکتب فرانکفورت بود.

[۲۸] The essay is in Max Horkheimer and Theodor W. Adorno, Dialectic of Enlightenment, translated by John Cumming (New York: Continuum, 1995), pp. 120–۱۶۷٫

[۲۹] یکای بریتانیایی حرارت (با نماد اختصاری BTU) واحد سنتی انرژی ‌ست، برابر با ۱۰۵۵ ژول انرژی.

[۳۰] Oz

[۳۱] Dorothy

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT