مارک ت. کنارد
استادیار دپارتمان فلسفهی کالج مریمونت منهتن[۱]
خلاصه: آنچه فیلمهای وودی آلن را از دیگر آثار تأثیرگذار سینمای معاصر جهان متفاوت میکند، نگاه تلخ و طنزآمیزیست که نسبت به وجوه مشترک زندگی ما دارند. مارک ت. کنارد در این مقاله تلاش میکند رویکرد وودی آلن به مفاهیمی چون «معنای زندگی»، «مرگ» و «دین» را در فیلمهای مختلف او بررسی کند. در بخش اول این نوشته، مارک ت. کنارد با مثالهایی که از هانا و خواهرانش، آنی هال، سپتامبر، استارداست و ساختارشکنیهای هری میآورد، رهیافت شخصیتهای مختلف فیلمهای آلن نسبت به میرایی و ناپایداری جهان و درنتیجه پوچی ذاتی آن را بررسی میکند. او بر این باور است که نمیتوان تنها به این دلیل که همهی ما نهایتاً میمیریم، نتیجه گرفت که زندگیمان تماما پوچ و بیمعناست. در بخش دوم این مقاله، نویسنده به فیلمهایی چون جرم و جنایت و دوباره بنواز سام ارجاع میدهد و مواجههی با بیهوده بودن زندگی و افسردگی و ناامیدی حاصل از آن را شرح میدهد. پاسخ آلن به حقیقت تلخ زندگی را در مکالمهی مشهور میان آلن فلیکس و دختری که در موزه میبیند، میتوان یافت؛ زمانیکه آلن بعد از نطق پرطمطراقی که دختر دربارهی پوچی و بیهودگی جهان میکند از او میپرسد: «شنبهشب برنامهت چیه؟» و دختر پاسخ میدهد: «خودکشی.» در بخش سوم این مقاله، ارتباط خدا و معنای زندگی بررسی و دیدگاه آلن دربارهی باور به وجود خدا و همچنین معنای جهان در شرایط عدم وجود خدا واکاوی میشود. آنچه در رز ارغوانیِ قاهره، عشق و مرگ و منهتن و دیگر فیلمهای وودی آلن میبینیم، بیاعتنایی نسبت به ایمان مذهبی و پذیرش دنیاییست که بهخاطر ماهیت فانیاش، معنا و ارزشی غایی ندارد. مارک ت. کنارد در بخش چهارم میکوشد آنچه «واقعیتِ بودن در جهان» و «حقیقت هراسناک هستی» میخواند را در نگاه وودی آلن واکاوی کند. ت. کنارد با بررسی دیالوگهای فیلمهای وودی آلن، خودفریبی و پرتکردن حواسمان از پوچی جهان را تنها راه مقابله با افسردگی و بیمعنایی زندگی از نگاه او میداند و البته تأکید میکند که در نظر آلن، تمام تلاشهایمان برای معنابخشی و ارزشآفرینی محکوم به شکستاند. نویسنده در واپسین بخش این مقاله مدعایی که در بخش چهارم مطرح میکند را با مثالهای بیشتری تحکیم میبخشد و با ناموفق خواندن تلاش ما در معنایابی، سعی میکند این دیدگاه را همچون جوهری ثابت در فیلمهای وودی آلن نشان دهد. او حتی هنر را هم (همانطور که در فضاهای داخلی میبینیم) مفرّی برای تباهیمان نمیداند و نهایتاً از مکالمات معمول فیلمهای آلن نتیجه میگیرد که عناصر دلگرمکننده در زندگی روزمره نیز نمیتوانند از بیمعناییاش بکاهند.
-ته تهش ماجرا اینه که، درواقع من از واقعیت بیزارم. ولی، میدونید، بدبختانه، واقعیت تنها جاییه که میتونیم درش یه استیک خوب برای شام بگیریم.[۲] وودی آلن[۳]
گذشته از سکس و هنر، معنای زندگی موضوع دیگریست که شخصیتهای فیلمهای وودی آلن یکی پس از دیگری دربارهی آن حرف میزنند. اکنون این سؤال پیش میآید که آیا در همهی فیلمها و نوشتههای او، رویکرد واحدی دربارهی معنا و ارزش زندگی وجود دارد که توسط شخصیتهایش بروز پیدا کند؟ باوجود تمامی لطایف و موقعیتهای طنز در آثار او، تمرکز بر عشقهای رمانتیک، امیال کامجویانه و کشمکش شخصیتها برای بیان خود از طریق هنر، گمان میکنم پاسخ مثبت باشد. پیشفرضی در این زمینه وجود دارد و آن این است که زندگی از منظر کلی و بهذات فاقد معناست. به نظر میرسد آلن در پایان آثارش میخواهد به ما بگوید که بهجای کشف و خلق معنا و ارزش واقعی برای زندگی (مثلاً بهواسطهی کنش و خلاقیت هنری)، همهی آنچه که ما واقعاً میتوانیم به آن امیدوار باشیم، پَرتکردن حواس یا خودفریبی دربارهی معناباختگیِ زندگی، ذات هراسانگیز هستی و پیشبینی وحشتناکِ مرگ و نابودیست.
معنا و ماندگاری
یک نوع استدلال، که از سوی شخصیتهای مختلف فیلمهای وودی آلن بیان میشود این است که از آنجایی که فناپذیریم و روزی خواهیم مرد، تمام کارهایی که انجام میدهیم، و کل زندگیمان، بیمعناست. شاید ویژهترینشان میکی سکس[۴] (با نقشآفرینی خودِ آلن) در فیلم هانا و خواهرانش[۵] باشد. وقتی میکی باخبر میشود که نتیجهی آزمایش تشخیصِ سرطانش منفیست، در ابتدا جشنی میگیرد، اما سپس دربارهی میرایی خودش به فکر فرو میرود. او در محل کارش، به گیل[۶] (با بازیِ جولی کاونر[۷]) از این دغدغه میگوید و از او میپرسد:
«میکی: درک کردی که چه خطری ما رو تهدید میکنه ؟
گیل: میکی، تو از شرّش خلاص شدی. بایدم سور میدادی.
میکی: میتونی بفهمی چقدر همهچی الکیه؟ همهچی، دارم دربارهی زندگیهامون صحبت میکنم؛ نمایش و همهی دنیا بیمعنیه.»[۸]
میکی اینطور نتیجه میگیرد که چون تنها با یک نخ به زندگی آویزان است، پس همهچیز و ازجمله زندگیِ او و جهان پوچ است.[۳] این شناخت از میرایی خویشتن است که وی را به سمت پرسش دربارهی اصل وجود خدا سوق میدهد و او بیمعطلی به تناظر و بستگیِ معنای زندگی با وجود یا عدمِ وجود خدا میپردازد. این طرز فکر را در یک موقعیت بررسی خواهم کرد.
برهان میکی دربارهی میرایی انسان و معنای زندگی، یک رویکرد به این مسئله است. بههرترتیب، شایعترین و احتمالاً پیچیدهترین رویکرد به این موضوع در فیلمهای آلن، تبیین بیمعنایی ذاتی زندگی ماست؛ چراکه برای جهان بهمثابهی دربرگیرندهی همهچیز، ارزشی قطعی، هدفی ارزشمند یا مفهومی تعریف نشده است. افزون بر این، به سبب ماهیت ناپایدار و گذرای جهان، معنا و ارزشی غایی وجود ندارد.
در یکی از صحنههای آغازین (و خندهدار) آنی هال[۹]، مادر جوانِ آلوی سینگر[۱۰] ( با بازیِ جوآن نیومن[۱۱]) او را پیش پزشک میبرد (با بازیِ کریس گمپل[۱۲]) و میگوید پسرش به دلیل مطالبی که خوانده است، دیگر تکالیف مدرسهاش را انجام نمیدهد. وقتی از آلوی (جاناتان مانک[۱۳]) دربارهی دلیل افسردگیاش میپرسند، با لحنی یکنواخت میگوید: «خب، جهان منبسط میشود و اگر به این روند ادامه دهد، سرانجام از هم میپاشد و همهچیز پایان مییابد.»[۱۴] و از این گزاره نتیجه میگیرد که انجام هر کاری، ازجمله درس و مشقش، کاری بیهوده است. نکته اینجا کاملاً روشن است: ازآنجاکه جهان ناپایدار و فانیست و هیچ پدیدهای از این قاعده مستثنی نیست، پس کل زندگی پوچ است.
این باور که جهان فناپذیرست و درنتیجه زندگی معنایی ندارد، در بسیاری از فیلمهای آلن به نمایش در میآید. برای مثال در فیلم سپتامبر[۱۵] لوید[۱۶] (با بازیِ جک واردن[۱۷]) فیزیکدانیست که برای پیتر[۱۸] (با بازیِ سام واترسون[۱۹]) شرح میدهد که کارش چیست. او به پیتر میگوید که روی بمبهای اتمی کار نمیکند و حیطهی کاریاش بهمراتب مخوفتر از منفجرکردن زمین است. پیتر میپرسد: «آیا چیزی وحشتناکتر از انهدام کرهی زمین وجود دارد؟» و لوید پاسخ میدهد:
«آره، اینکه بدونی این راه یا اون راه، درنهایت، فرقی نمیکنه، اینکه بدونی همهچی تصادفی رخ میده، تابش بیهدف از هیچ، و بالاخره نابودی مطلق و ابدی. من راجع به کُرهی خاکی حرف نمیزنم؛ کل جهان مدّ نظرمه. سعی میکنم اثبات کنم که هستی، همهی مکانها و زمانها فقط یک آشوب گذراست و بس.»[۲۰]
همچنین در فیلم خاطرات استارداست[۲۱]، سندی بیتس[۲۲] (با بازیِ وودی آلن)، در نقش یک فیلمساز ظاهر میشود که در تکاپوی دریافت معنای زندگی و شغل خود است. در یکی از سکانسها، او از همکاران دوروبرش، میپرسد:
«هی! کسی صفحهی اول تایمرو دربارهی زوال مادههای جهان خونده؟… من تنها کسی هستم که اون رو دیدم؟… جهان داره کمکم مضمحل میشه. رو به فروپاشیه. من دربارهی فیلمهای کمارزش و بلاهتآمیز خودم حرف نمیزنم، داریم به سمتی میریم که نه… نه بتهوونی باقی میمونه نه شکسپیری…»[۲۳]
سندی بیتس از ناپایداری زندگی خود و، فراتر از آن، تمامیِ جهان بیمناک است. این واقعیت که جهان مادی در حال زوال است و چیزی باقی نمیماند، تهدیدیست که موجب میشود او زندگی را از هرگونه معنا و مفهوم تهی یابد.
در قسمتهای پایانی فیلم، سندی خیال میکند که در یک مسخرهبازی به او شلیک میشود و او میمیرد. در خلال این سکانس، روانکاوش ادعا میکند که:
«سندی تحت درمان من بود. بیمار پیچیدهای که واقعیت را بیشازحد واضح میدید… سازوکار انکار در او معیوب بود و نمیتوانست از دریافت حقیقت هراسناکِ هستی جلوگیری کند. سرانجام هم ناتوانی در کنار آمدن با واقعیتِ ناخوشایندِ در-جهان-بودن، زندگی را برایش بیمعنا کرد. همانطور که یک تهیهکنندهی بزرگ هالیوود گفته بود: بیشتر واقعیت، چیزی نیست که مردم آن را بپسندند.»
سندی بیتس از نوعی افسردگی رایج در بین هنرمندان میانسال رنج میبُرد. در آخرین مقالهی من برای مجله روانکاوی، این آسیب روانی را مالیخولیای اوزیماندیاس[۲۴] نامیدم. مالیخولیا به نظریهی فروید اشاره دارد. او این واژه را برای اطلاق به بسیاری از اختلالات افسردگی به کار گرفت. اما اوزیماندیاس اشاره به شعر شلی[۲۵] است که در آن مسافری از سرزمین کهن آنچه را که دیده است، گزارش میدهد؛ یک مجسمهی فروریخته در میانهی صحرا که بر آن نوشته شده: «نام من اوزیماندیاس، شاه شاهان است/ ای توانمندان به میراثم بنگرید و نومید شوید/ دیگر چیزی بر جای نمانده/ گرداگرد زوال/ ابَرویرانهای گسترانیده/ و تنها شن تا بیکران پوشانیده شده است.»[۲۶]
از سوی دیگر، نشانهای از خودبینی هم در شخصیت سندی وجود دارد که در اینجا بهروشنی پیداست. نومیدی سندی (مالیخولیای او) از آگاهیاش به اینکه هیچچیز باقی نخواهد ماند، نه کارهای بزرگ و نه پادشاهان، سرچشمه میگیرد؛ این حقیقت تلخ هستی و واقعیت هولناکِ حضور در جهان است که زندگی را برای او بیمعنا میکند.
در ساختارشکنیهای هری[۲۷]، کوکی[۲۸] (با بازیِِ هازل گودمن[۲۹])، فاحشهای سیاهپوست، از هری بلاک[۳۰] (با بازیِ وودی آلن) میپرسد که چرا اینقدر غمگین است و اینهمه قرص مصرف میکند و هری پاسخ میدهد که «از نظر روحی درهمشکسته است» و «احساس پوچی میکند» و سپس اینطور ادامه میدهد:
«هری: هیچ میدونی که… که جهان داره از هم میپاشه؟ چیزی در اینباره شنیدی؟ میدونی سیاهچاله چیه؟
کوکی: آره، یعنی اینکه من چهجوری زندگیم رو بسازم!
هری: میدونی کوکی، میخوام بهت بگم نویسندهی گندهای به نام سوفوکل گفته که ای کاش اصلاً به دنیا نمیآمدیم.»[۳۱]
همانگونه که سندی بیتس از زوال تدریجیِ دنیا ترسیده است و آلوی سینگرِ جوان از وحشتِ فروپاشیدن جهان و لوید نیز از اینکه همهی عالم فقط یک آشوبِ عظیم و گذراست هراس دارند. هری نیز نگران تکهتکه شدن کائنات است و همچون سوفوکل نتیجه میگیرد که بنابر این واقعیت اسفبار، احتمالاً بهتر بود که از اول اصلاً به دنیا نمیآمدیم. مجموع این تفکرات در شخصیتها بدین معناست که سازوکار زندگی به رنج و عذابش نمیارزد؛ چراکه بیهوده و باطل است و هیچ پدیدهی پذیرفتنیِ ماندگار یا ناماندگاری در آن وجود ندارد.
این استدلال رویکردی بهمراتب کلینگرتر و پیچیدهتر برای رسیدن به پرسش میکی سکس درمورد میراییست. بر اساس آن، ازآنجایی که جهان در مقیاسی بزرگ ناپایدار، بیمعنا و بیارزش است (اینجا فرضی ناگفته وجود دارد و آن این است که جهان مطلوب باید سرمدی، هدفمند و ارزنده باشد)، زندگی من نیز ناپایدار و درنتیجه پوچ و بیارزش است. این نتیجهگیری نمونهایست از آنچه فلاسفه آن را «مغالطهی تقسیم»[۳۲] میخوانند؛ هنگامیکه یک ویژگی غیرمنصفانه، چیستیِ یک کلیت را تعیین کند. اما این ادعا که سراسر زندگیام تنها به این سبب که روزی خواهم مُرد، بیمعناست، بهمراتب بیمایهتر و مضحکتر است.
آلن معتقد است که در زمان میتوانیم به درک نکتهای دربارهی جهان برسیم و آن محدودیت درک بشر است. فیلم هانا و خواهرانش با عبارات سفیدرنگی بر زمینهی سیاه تقسیمبندی میشود. یکی از این عبارات از قول تولستوی است: «تنها دانش قطعی و در دسترس انسان، درک پوچی زندگیست.»
افسردگی و خودکشی
وقتی به این گزاره باور داشته باشیم که زندگی بیمعناست، قاعدتاً ناامید و ناتوان میشویم. وقتی از آلویِ دانشآموز میپرسند که چرا دیگر تکالیفش را انجام نمیدهد، پاسخی ساده میدهد: «فایدهش چیه؟» آلوی در بزرگسالی (با بازیِ وودی آلن) به آنی[۳۳] (با بازیِ دایان کیتن[۳۴]) میگوید که «من کاملاً به زندگی بدبینم.» و اضافه میکند که از نظر او جهان چیزی نیست جز وحشت و بدبختی و بدترین نوع آن در وجود بیماران درمانناپذیر، فلج و نابینا بروز یافته است. البته در جدال با پوچیِ جهان، بدبختی بهنوبهی خود آسایش محسوب میشود؛ «بنابراین وقتی زندگی میکنی» آلوی به آنی میگوید: «برو خدا رو شکر کن که بدبختی.»[۳۵]
برخی از شخصیتهای فیلمهای آلن با چنین بینشیست که به خودکشی متمایل میشوند. مثلاً در جرم و جنایت[۳۶] یک استاد فلسفه به نام لوئیس لوی[۳۷] (با بازیِ مارتین برگمان[۳۸]) اذعان میکند که «دنیا سرد و بدون احساس است.» ازاینرو، معنا و منزلتی ندارد. چنانچه به این باور برسیم که هیچ پدیدهای باارزش نیست، آنگاه زندگی هم ارزش زیستن نخواهد داشت. لوی به این باور میرسد و در پی آن دست به خودکشی میزند.
در فیلم دوباره بنواز سام[۳۹] آلن فلیکس[۴۰] (با بازیِ وودی آلن) درحالیکه تلاش میکند مخِ زن موردنظرش (با بازی دیانا داویلا[۴۱]) را بزند و زن محو تماشای یک تابلوی نقاشیست، از او میپرسد:
این واقعاً یه کار از جکسن پولاکِ نازنینه، مگه نه؟
زن: بله، همینطوره.
آلن: شما چی ازش میفهمین؟
زن: این اثر یأسِ جهان رو نشون میده، تنهایی سهمگین در زندگی، نابودی، مخمصهای که بشر در زندگی بیثمرش توش گیر افتاده، بیخدایی ازلی و ابدیِ کیهان مثل کورسویِ پرتوی نوری در خلاء بیایان، هیچچیز مگر اباطیل، وحشت و پستی، گند و کثافت، شکنجهای چندشآور در ظلمات، دنیایی عبث…
آلن: شنبهشب برنامهت چیه؟
زن: خودکشی.
در فیلم زنی دیگر[۴۲]، ماریون[۴۳] (با بازیِ جینا رولندز[۴۴]) بگومگویی را با همسر اولش سام[۴۵] (با بازیِ فیلیپ بوسکو[۴۶]) برسر بچهدارشدنشان بهیاد میآورد. او از شوهرش میپرسد: «تو واقعاً میخوای بچهای رو به این دنیا بیاری؟ تو همون کسی هستی که از دنیا نفرت داری و مدام دربارهی بیهودگی زندگی برای من سخنرانی میکنی!»[۴۷] شوهر او بعدها خودکشی میکند.
در همین فیلم، ماریون جلسهی مشاورهی روانشناسیِ یک زن به نام هُپ[۴۸] (میا فارو[۴۹]) را میشنود:
«من درگیر افکار آزاردهندهای دربارهی زندگیام شدم؛ انگار هیچی واقعی نیس، همهش حقهبازیه، تا حدی که به من هم سرایت کرده، من… نمیتونم بگم خودم واقعاً کیام… یکهو عرق کردم. پاشدم توی رختخواب نشستم. قلبم تالاپتولوپ میکرد. یه نگاه به شوهرم که پیشم بود انداختم؛ بهنظرم غریبه اومد. چراغو روشن کردم تا بیدار بشه. خواستم هوامو داشته باشه. کلی طول کشید تا خوابم بُرد. اما یه لحظه قبلش انگار که یه پردهای کنار رفت و من تونستم خودم رو واضح ببینم. از چیزی که روبهروم میدیدم ترسیدم و حیرت کردم… حیرت از تمومشدن همهچیز.»
هُپ بهیکباره از میان همهی فریبها خودش را بهوضوح میبیند و از آنچه دربارهی آیندهاش درمییابد، وحشت میکند و به فکر خودکشی میافتد. او دقیقاً توضیح نمیدهد که چه دیده و یا چه چیزی در آیندهاش وجود داشته که اینطور ترسیده است، اما کاملاً آشکار است که آنچه دیده، درکی عمیق از بیهودگی زیستنش را به او القا کرده است. عیانشدن چیزی که پیشتر با خودفریبی آن را پنهان کرده بود، او را به سمت خودکشی برده است.» در فرصتی دیگر، در باب این خودفریبی بیشتر سخن خواهم گفت.
خدا و معنا
هنگامی که آلن، احتمالاً بهطور شهودی، پیوندی میان وجود خدا و معنای زندگی برقرار کرد، کاملاً هوشمندانه آن را در فیلم رُز ارغوانیِ قاهره[۵۰] به نمایش گذاشت. در این فیلم، شخصیت افسانهای تام باکستر[۵۱] (با بازیِ جف دنیلز[۵۲]) به زندگی واقعی سیسیلیا[۵۳] (با بازیِ میا فارو) وارد میشود. سیسیلیا او را برای گردش به بیرون شهر میبَرد و وقتی به کلیسا میرسند، جوّ خودبهخود آنها را به گفتوگو دربارهی خدا وامیدارد:
تام: «چه زیباست! مطمئن نیستم که دقیقاً چیه.
سیسیلیا: کلیساست. به خدا اعتقاد نداری، نه؟
تام: منظورت چیه؟
سیسیلیا: دلیلی برای همهچیز وجود داره، برای کرهی خاکی، برای کائنات.
تام: عجب! بهنظرم میفهمم چی میگی؛ اون دو نفری که رز ارغوانی قاهره رو نوشتن، ایروینگ ساکس و ر.ه.لوین، اونا نویسنده هستن و فیلم رو باهم کار کردن.
سیسیلیا: نه، نه، من دربارهی موجودی بسیار بزرگتر صحبت میکنم. نه… یه دقیقه فکر کن. دلیلی برای همهچیز. در غیر اینصورت، این مثل یک فیلم بیهدف میمونه، بدون هیچ پایان خوشی.»[۵۴]
در این گفتوگوی درخشان، سیسیلیا بهطرز شایستهای موقعیت را وصف میکند: «خدا علتِ همهچیزه و اگر خدایی حاضر نبود، زندگی کلاً بیهدف میشد و عاقبت خوشی نداشت، همونطور که من در فیلمی استخدام شدم که تصادفی ساخته شد؛ بدون هیچ قصد و نیت قبلی؛ کاملاً اتفاقی! درست مثل توالی سکانسهای بیسروتهی که هیچکدومش معنایی نداره و به جایی هم نمیرسه.». البته باید توجه کنیم که فیلم رز ارغوانی قاهره (درحالیکه هیچ چیزِ فیلم آشفته و بیهدف نیست) پایان خوشی ندارد. وودی آلن خود از این فیلم مثل یک تراژدی یاد میکند.[۵۵]
خدا و معنای زندگی بهطور ذاتی با این پرسش پیوند خوردهاند که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه. مثلاً در فیلم عشق و مرگ[۵۶] بوریس[۵۷] (با بازیِ وودی آلن) فلسفهی شکگرایانهی خود را برای سونجا[۵۸] (با بازیِ دایان کیتن[۵۹]) شرح میدهد:
بوریس: «سونجا، چی میشه اگه خدایی وجود نداشته باشه؟
سونجا: بوریس دیمیترویچ، شوخی میکنی؟
بوریس: چی میشه اگه ما یه مشت دلقک بیخاصیت باشیم که الکی و بیهدف دور خودمون میچرخیم؟
سونجا: اما اگه خدایی در کار نباشه، زندگی معنایی نخواهد داشت. در اونصورت برای چی زندهایم، چرا خودمون رو نمیکشیم؟
بوریس: خب، عصبی نشو، ممکنه که اشتباه کنم. متنفرم از اینکه مخم رو تعطیل کنم و بعد بشینم چیزهایی که بقیه کشف کردن رو بخونم.»[۶۰]
سونجا مصمم است چنین نتیجه بگیرد که اگر خدایی وجود نداشته باشد، لاجرم زندگی بیمعنا میشود؛ پس باید خودکشی کرد. بوریس هم ادعا میکند اگر خدایی وجود نداشته باشد، بشریت پوچ و بیمعناست و بهنظر میرسد که او استدلال سونجا را پذیرفته است. تاجاییکه توجیه میکند چون خدا وجود دارد، پس نباید خودکشی کرد. او انزجار خود را از فشار دادن ماشه و خودکشی اعلام میکند و درمییابد که خدا وجود دارد.
همینطور در هانا و خواهرانشمیکی بهدنبال جستوجو دربارهی معنای زندگی، وقتی به پاسخی قانعکننده دربارهی ضرورت وجودِ خدا نمیرسد، به خودکشی میاندیشد. او آشکارا باور دارد که زندگی تنها وقتی ارزش زیستن دارد که خدا وجود داشته باشد. میکی در تلاش برای یافتن برهان اثبات خدا، میخواهد کاتولیک شود:
کشیش: تصور میکنی که چرا میخواهی به آیین کاتولیک دربیایی؟
میکی: خب، برای اینکه… میدونی، من باید بهانهای داشته باشم که اعتقاد پیدا کنم. غیر از این باشه، زندگی بیمعناست.
میکی به کشیش میگوید: «من به شواهد و ادلّهای برای اثبات وجود خدا نیاز دارم. میدونی، اگه….اگه نتونم به خدا باور داشته باشم، نمیتونم بپذیرم که زندگی ارزش زیستن داره.»
درنهایت، او هیچ پاسخی نمییابد و وقتی به بنبست میرسد، به فکر خودکشی میافتد. در ادامه، وقتی هالی (با بازیِ دایان ویست) ماجرا را از او میشنود، درمییابد که رویارویی میکی با این موضوع شبیه چالش بوریس در آغاز فیلم است:
«بهیاد میآرم زمانی رو که میخواستم خودکشی کنم. اونموقع فکر کردم اگه اشتباه کنم چی؟ اگه خدایی وجود داشته باشه چی؟ منظورم اینه که هیچکس پاسخ این رو نمیدونه.»[۶۱]
میکی هم مثل بوریس، نمیخواهد درصورت عدم وجود خدا به زندگی ادامه دهد، اما در زمانی مشابه، او هم از ترس اینکه نکند خدایی در کار باشد، از خودکشی منصرف میشود. بههرحال، سرانجام او به شکل جالبی هر دو موضوع را رها میکند و با خود میاندیشد که چون همهی زندگی سگدو زدن و رنج کشیدن نیست، شاید ارزشش را داشته باشد که از فرصت عمر استفاده کرد؛ حتی اگر خدایی وجود نداشته باشد، بهخاطر لودگیهای زندگی (همچون فیلمهای برادران مارکس) ارزش زیستن دارد. بهعلاوه، پیشنهاد وودی آلن در هانا و خواهرانش دستِکم از نگاه میکی این است که پرسش دربارهی هستی خدا بهراستی یک پرسش بیپاسخ و خارج از فهم و ادراک بشر است و روا نیست وقت خود را با این نگرانی تلف کنیم.
به باور من، نتیجهگیری میکی نهتنها غلط است، بلکه در تقابل با دیدگاه کلی ارائه شده در فیلمهای آلن است. (شاید این همان چیزیست که فیلم و خود آلن از کنکاش دربارهی آن طفره میروند) عدم وجود خدا، پیشبینی بیمعنایی زندگی و جهان است. پس همانگونه که همهچیز بیمعنا و بیارزش است، فانی هم هست. اما اگر خدا وجود داشته باشد، حتماً اینگونه نخواهد بود و تنها در آن شرایط است که همهچیز بهگونهای کامل و جاودانه در جهان وجود خواهد داشت و به جهان و زندگی ما معنایی درخور و هدفمند خواهد داد. همانطور که دیدگاه فیلمهای آلن این است که هیچ پدیدهای ماندگار نیست و ماهیت زندگی بیمعناست، پس پاسخ به پرسش دربارهی وجود خدا پیشاپیش منفی بوده است.
آلن در برخی از فیلمهایش این نکته را بیان میکند که باور به وجود خدا سادهلوحی و خودفریبیست. برای مثال، در فیلم منهتن[۶۲] ماری (با بازیِ دایان کیتن) حرف خود را میزند: «هی گوش کن، هی گوش کن… من حتی نمیخوام به این گفتوگو ادامه بدم. منظورم اینه که… واقعاً میخوام بگم که… من اهل فیلادلفیا[۶۳] هستم، میدونی، حرفم سر اینه که ما در اونجا به خدا اعتقاد داریم، خب، پس بسه؟»[۶۴] این اعتقاد نخست غیرعقلانی بهنظر میرسد و آیزک (با بازی وودی آلن) از همین بیمنطقی برای تداوم گفتوگو بهره میگیرد. بههرحال، معنای این اظهارات روشن است؛ خداباوری مشخصهای از مردم معصوم و بومی فیلادلفیاست که دیاری بدوی و توسعهنیافته و نقطهی مقابل نیویورکِ پیشرفته است. به بیان دیگر، شهروندان نیویورکی مکالماتِ مبسوطی دربارهی رضایتمندی جنسی و موضوعاتی ازایندست دارند، اما در فیلادلفیا مردم هنوز آنقدر سنتی و بسته تعامل میکنند که چنان گفتوگوهایی میانشان برقرار نمیشود. بدینترتیب، اعتقاد به خدا بهمثابهی نشانهای از عقبماندگیِ فیلادلفیا تعبیر میشود.
باز در فیلم جرم و جنایت پدر یهودا[۶۵] (با بازی دیوید س. هوارد[۶۶])، مردی بسیار مذهبی، ادعا میکند که اگر مجبور به انتخاب میان خدا و حقیقت باشد، خدا را انتخاب میکند. تناظر این دو (خدا و حقیقت) بهوضوح میگوید که خدا در مقابل حقیقت است؛ بنابراین خدا با کذب برابر است و اعتقاد به خدا معادل و همارز خودفریبیست. آلن با اشارهای کنایهآمیز به نابیناییِ خاخامی به نام بن[۶۷] (با بازیِ سام واترسن[۶۸]) میگوید:
«بن تنها کسی بود که از پسش براومد؛ درحالیکه او ابداً نمیتونه واقعیتِ زندگی رو بفهمه. کسی میتونه دلیل بیاره که از بقیه بیشتر میفهمه. اما من همچین فکری نمیکنم. به عقیدهی من اون کمتر از بقیه میفهمه و برای همینه که میخوام کور کنمش. بهگمونم ایمانش هم ایمان کوریه. شاید جواب بده، اما این از شما میخواد که چشماتون رو بهروی واقعیت ببندید.»[۶۹]
ایمان بن به خدا باعث شده است که بتواند بر سختیهای زندگی غلبه کند؛ سختیهایی ازقبیل نابینایی. با وجود این، طبق گفتهی آلن، اعتقاد کور او بهراستی کور است: این امریست که از نادیدهگرفتن واقعیت و خودفریبی پدید میآید. لازم است به گفتار وودی آلن در مستندی به نام وودی آلن: یک زندگی دقت کنیم، او دربارهی پیام اصلی فیلم جرم و جنایت میگوید: «خدایی وجود ندارد و ما در جهان تنهاییم و اصلاً کسی برای تنبیهکردن و عذابدادن وجود خارجی ندارد.»
و آخر اینکه در ساختارشکنی هری، هری دربارهی بینش ارتودکسی با خواهرش دوریس (با بازیِ کرولاین آرون) بحث میکند که متأثر از شوهرش است:
هری: «بعد تو میری به فورت لادردیل[۷۰] و اون آدم متعصب رو ملاقات میکنی، اون فرد افراطی رو، که مخت رو از خرافات پُر کنه!
دوریس: این روایت مذهبی.
هری: روایت مذهبی یعنی توهمی از جاودانگی!»
در اینجا هری بر نبودِ جاودانگی در دنیا تأکید میکند. او مذهب و اعتقاد به خدا را خرافاتی میانگارد که بهجای خلق معنا و ارزش برای زندگی و جهان، فقط توهمی از جاودانگی به انسان میدهد.
موجبات حواسپرتی
پیشتر اشاره کردم که روانکاوِ سندی بیتس اذعان داشت که پایه و اساس پریشانیِ ویرانگر او پیامد عدم توانایی در منحرفکردن ذهنش از «حقیقت وحشتناک زیستن» و «واقعیتِ در-جهان-بودن» است که سبب شده است که زندگی برایش بیمعنا جلوه کند. انگار آدمی نیاز دارد که خود را بفریبد. به بیان دیگر، انسان بهطور پیوسته خود را گول میزند؛ مانند میکی سکس که پساز دفع خطر مرگ، چنین رفتار کرد. او در گفتوگو با گیل دربارهی پوچی زندگی و میرایی خویشتن میگوید این حقیقت هولناکیست که او اغلب ذهنش را میپاید که مبادا به آن فکر کند. وقتی گیل به او یادآور میشود که هنوز نمرده است، میکی در پاسخ میگوید:
«میکی: نه، الآن نمردهم، اما… میدونی، وقتی از بیمارستان مرخص شدم، هیجانزده بودم؛ چون اونجا بهم گفتند دارم خوب میشم. از فرط ذوق دویدم توی خیابون و اون تصادف پیش اومد. خب، من نمیخواستم امروز برم، اما بالاخره به سمت اون موقعیت کشیده شدم.
گیل: این رو همین الآن فهمیدی؟
میکی: نه، الآن نفهمیدم. همیشه اینو میدونستم، اما میخواستم بهش فکر نکنم؛ چون این موضوع خیلی برام ترسناکه.»[۷۱]
ما راههایی پیدا میکنیم تا به این حقیقتِ هراسانگیز نیندیشیم، راههایی برای پرتکردن حواس و فریب خودمان مییابیم؛ چراکه اگر چنین نکنیم، مثل سندی بیتس و دیگر شخصیتها زیر بارِ این آگاهی خُرد میشویم و به سمت افسردگی و خودکشی کشیده میشویم.[۷۲]
در فیلم سپتامبر، قبل از شروع داستان، لین[۷۳] (با بازی میا فارو) به علت افسردگیِ شدید قصد خودکشی دارد. در جریان فیلم او دوباره افسرده میشود و باز به فکر خودکشی میافتد. دوست او استفانی[۷۴] (با بازی دایان ویست[۷۵]) میکوشد به او کمک کند:
استفانی: «اون قرصا رو بِده من. فردا میشه و کلی ماجرا برای خلبازی داری. از شر اینجا خلاص میشی، برمیگردی شهر، برمیگردی سر شغلت، عاشق میشی و چهبسا همهی اینا مؤثر واقع بشه، اما اگر نشه، باز یه میلیون موضوع کوچیک هست که سرت رو گرم کنه و حواست رو پرت کنه از تمرکز روی…
لین: روی حقیقت.»[۷۶]
موضوع کاملاً واضح است: ما به حواسپرتی نیاز داریم، به توهّم و خودفریبی؛ تا کمکمان کند از حقیقت وحشتناک زندگیهایمان دور شویم. در فیلم سایهها و مه[۷۷] کلاینمن[۷۸] تصمیم گرفته است که بهعنوان دستیار، شعبدهبازِ خیالبافی را در سفری همراهی کند. او گمان میکند شغل جذابی گیر آورده است. کسی به او میگوید: «این درسته، همه از تردستی اون لذت میبرن». اما آیا اومستیدِ[۷۹] جادوگر (با بازی کنت مارس[۸۰]) هم از تردستیهای خودش لذت میبرد؟ مردم به او نیاز دارند، همانگونه که به هوا نیازمندند![۸۱] ما به خیالبافی و خودفریبیهایمان برای ادامهی زندگی احتیاج داریم. بدون آنها زیر بارِ آگاهی از حقیقت له میشویم.
بیشترِ افراد بهرغم آشفتگی، پوچی و سرد و بیاحساس بودن جهان، به زندگیکردن ادامه میدهند؛ همانطور که بسیاری از شخصیتهای فیلمهای وودی آلن نیز حیات خود را در داستان تداوم میبخشند. ما میتوانیم با کار و ارتباطات و رهیافتهای شخصیای که رویشان تمرکز میکنیم، به زندگیمان معنا و ارزش ببخشیم. ازایننظر، پیام فیلمهای آلن تنها این نیست که ما نیازمندیم حواس خود را از حقیقت زندگی پرت کنیم، بلکه از دید او این رهیافتهای شخصی، جنبوجوشها، حشرونشرها، و تمام دستآویزها برای معنابخشی و ارزشآفرینی (در دنیای کوچک یکایکمان)، درنهایت محکوم به شکستاند. اما باید تأکید کرد که این ویژگی دلیلی بر عدمِ جاودانگی، بیمعنایی و بیارزشی جهان بهمَثابهی کلیتی بزرگتر است (و بههمینترتیب، در زندگی منحصربهفرد تکتک ما). بهسبب عدمِ جاودانگی، همهی رهیافتها و روابط انسانی چیزی بیشاز یک گیجی محض و سرِکاری نیست که البته به ما کمک میکند تا از حقیقت هراسناک هستی فاصله بگیریم.
تلاش ناموفق ما در معنایابی
ازجمله راههایی که میکوشیم تا به کمک آنها به زندگیمان معنا ببخشیم، ارتباط با دیگران و بهطور خاص (چنانکه آلن در فیلمهایش نشان میدهد) روابط عاشقانه است. اینکه ارتباطات نیز مانند سایر امور، محض خودفریبی صورت میگیرد، در قالب درام در فیلم سپتامبر به نمایش درمیآید. در مکالمهی بین پیتر و لوید که پیشتر به بخشی از آن اشاره کردم، لوید میگوید در تلاش برای اثبات بیمعنایی هستیست و این راه و آن راه فرقی نمیکند؛ چه دنیا را با بمب اتمی نابود کنیم یا نکنیم، در اصل ماجرا تغییری نخواهد کرد:
پیتر: «احساس اطمینان میکنی وقتی در شبی روشن مثل امشب به آسمان نگاه میکنی و میلیونها ستاره رو میبینی؟ فکر میکنی هیچکدوم اهمیتی ندارند؟
لوید: من فکر میکنم اینها همونطور که گفتی فقط قشنگن؛ شمّهای از حقایق عمیقی که غالباً نادیده گرفته میشن. اما دیدگاه حرفهایم من رو تحتِتأثیر قرار داد؛ دیدگاهی با اشتیاق کمتر و اِشراف بیشتر روی موضوع. فهمیدم ماهیت واقعی زندگی چیه؛ یه چیز تصادفی و از نظر اخلاقی خنثی است که خشونتی باورنکردنی داره.
پیتر: ببین، ما نباید این بحث رو ادامه بدیم، من باید امشب تنها بخوابم.»[۸۲]
این تبادل نظر دارای اهمیت است؛ اما نه فقط بهخاطر توضیحات لوید دربارهی جهانی که تصادفی و اخلاقاً خنثی است و خشونت بیحدی دارد (که البته بهخودیخود شایان توجه است)، بلکه بهدلیل عذر بهظاهر بیربطِ پیتر که میخواهد از ادامهی گفتوگو طفره برود (چون باید در آن شب تنها بخوابد) حائز اهمیت است. این استدلال جالب، خود گویای ماجراست؛ با این مفهومِ کاملاً طعنهآمیز که مراودهی انسانی رهیافت مهمی برای خودفریبیست و بهمثابهی سپری در برابر ذات مخرّب واقعیت عمل میکند. در این فیلم، عشقورزی پیتر ازسوی استفانی طرد میشود، ازاینرو، آن شب پیتر تنها میخوابد و هیچ بهانهای برای پرتکردن حواسش از پدیدههایی که لوید برمیشمرد، ندارد. این سکانس تنها مبیّن این جهانبینی که هستی را عاری از معنا و ارزش میانگارد، نیست، بلکه از کنه حقیقت زندگی فردی ما نیز پرده برمیدارد؛ اینکه روابط رمانتیک ما درنهایت به هیچ دردی نمیخورند؛ چیزی نیست جز راهی برای فریب خود از حقیقت وحشتناک جهان و زندگی. این دیدگاه در نمایشنامهای از وودی آلن به نام «خدا» در کتاب بیبالوپر با ظرافت پرورانده شده است:
دوریس: «اما بدون خدا، جهان پوج و زندگی بیمعناست. ما بیارزشیم. (مکث طولانی) من به یک انگیزهی ناگهانی و پرزور برای همخوابی نیاز دارم.»[۸۳]
دوریس هم مثل پیتر به آمیزش احتیاج دارد، به یک رابطهی پرشور، تا ذهن او را از این مسئله که جهان و زندگی بیمعناست منحرف کند. با آنکه بحث مذکور در پی اثبات این نیست که رابطه تنها یک کارکرد دارد، همچنانکه، احتمالاً روابط نمیتوانند معنا و ارزشی حقیقی به زندگی ببخشند. اصل معنا و ارزش بخشیدن به زندگی، همچنان ضروری بهنظر میرسد. مطابق آنچه آلن میگوید: «نظر به اینکه ارزش و معنا تنها میتواند بهواسطهی جهانی جاودانه و ابدی میسر شود، و باز از آنجا که مشغولیات فردی و روند زندگیمان به هیچروی محصول پدیدهای جاودانه و ابدی نیست، این مشغولیات هرگز نمیتواند معنا یا ارزشی تولید کند. درنتیجه همانگونه که اشاره شد، این کشوقوسها – در بهترین حالت – محض دستبهسر کردن خودمان است.»
افزونبر روابط، موضوع رایج دیگری که شخصیتهای آلن در جستوجوی معنا از آن بهره میبرند، هنر و خلاقیت است. برای مثال، در فضاهای داخلی[۸۴]، سه خواهر در رشتههای مختلف هنری دست دارند. از نقاط عطف داستان هنگامیست که رناتا[۸۵] (با بازی دایان کیتون) این حقیقت را بیان میکند که آثار او نمیتواند معنابخشِ زندگیاش باشد. او به روانکاوش میگوید:
«بهنظر میاد زیاد فکرکردن دربارهی مرگ منو تحتتأثیر قرار داده… نگرانیم از اینکه بالاخره یه روزی میمیرم، این حس پوچی با کارهام در ارتباطه. منظورم اینه که چرا تلاش میکنم هرطور شده چیزی خلق کنم؟ آخرش که چی؟ برای چه هدفی؟ میخوام بگم واقعاً برام مهمه که آیا تکوتوکی از شعرهام بعد از مرگم، خونده بشه؟ این مثلاً یه نوع پاداشه؟ قبلاً فکر میکردم که هست، اما حالا به دلایلی… نمیتونم…. نمیتونم وانمود کنم که بیخیال این موضوعم… معنای واقعی مردن، این وحشتناکه. این شناخت من رو برآشفته میکنه.»
رناتا متوجه میشود که این فکر که او روزی با آثار هنری خود به جاودانگی توصیفناشدنی دست خواهد یافت، با اینکه شاید به زندگی ما مفهوم و ارزش حقیقی ببخشد، خودفریبیست. وودی آلن در مصاحبهای میگوید که این یکی از پیامهای فیلم است:
«من میخواستم سه خواهر را نشان دهم؛ اول از همه، او که واقعاً با استعداد است، دایان کیتون، نویسندهای که همهی زندگیاش بسته به هنر است و به آن ایمان داشته، به این درک میرسد که هنر چیزی نبوده که بتواند او را ماندگار کند. و اندیشهی آیندگان، دستیابی به جاودانگی بهدست نسلهای آینده برای هنرمندان کاتولیک است. این احساسِ هنرمند به تداوم زندگی پس از مرگ است؛ چیزی که من از بیخوبُن به آن اعتقادی ندارم و من… کاتولیکها به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند، من ندارم. و هنرمندانی به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند که من باور دارم این با سفسطه برابر است.»[۸۶]
امیدواری به اینکه کسی بتواند بهوسیلهی هنر جاودانه شود (بقای بایستهای که لازمهی آفرینش معنا و ارزش است)، سفسطهای بیش نیست. خودفریبیِ برخی از هنرمندان را میتوان با نظریهی باور به حیاتِ پس از مرگ سنجید. هر دو راه فریبنده است و افزون برآن، در برابر صدمات واقعیت برای ما دلگرمکننده. و سرانجام اینکه تباهیمان در مرگ است که زندگی را بیمعنا میکند.
پانویسها:
[۱] MARK T. CONARD
[۲] From Stig Björkman, Woody Allen on Woody Allen (New York: Grove Press, 1993), p. 50.
[۳] Woody Allen
[۴] Mickey Sachs
[۵] Hannah and Her Sisters
[۶] Gail
[۷] Julie Kavner
[۸] Hannah and Her Sisters (۱۹۸۶)
[۹] Annie Hall
[۱۰] Alvy Singer
[۱۱] Joan Neuman
[۱۲] Chris Gampel
[۱۴] Annie Hall (1977)
[۱۵] September
[۱۶] Lloyd
[۱۷] Jack Warden
[۱۸] Peter
[۱۹] Sam Waterston
[۲۰] September (1987)
[۲۱] Stardust Memories
[۲۲] Sandy Bates
[۲۳] Stardust Memories (1980)
[۲۴] Ozymandias Melancholia
[۲۵] Shelley
[۲۶] “Ozymandias,” Percy B. Shelley. The Norton Anthology of English Literature, fifth edition (New York: Norton, 1986) p. 691.
[۲۷] Deconstructing Harry
[۲۸] Cookie
[۲۹] Hazelle Goodman
[۳۰] Harry Block
[۳۱] Deconstructing Harry (۱۹۹۷)
[۳۲] fallacy of division
[۳۳] Annie
[۳۴] Diane Keaton
[۳۵] دربارهی دیدگاه آلوی در آنیهال، وودی آلن گفته است که این دیدگاه واقعی خودش است: «اگر فقط بدبخت هستی، خوشحال باش»
[۳۶] Crimes and Misdemeanors
[۳۷] Louis Levy
[۳۸] Martin Bergmann
[۳۹] Play it Again Sam
[۴۰] Allan Felix
[۴۱] Diana Davila
[۴۲] Another Woman
[۴۳] Marion
[۴۴] Gena Rowlands
[۴۵] Sam
[۴۶] Philip Bosco
[۴۷] Another Woman (1988)
[۴۸] Hope
[۴۹] Mia Farrow
[۵۰] The Purple Rose of Cairo
[۵۱] Tom Baxter
[۵۲] Jeff Daniels
[۵۳] Cecilia
[۵۴] The Purple Rose of Cairo (۱۹۸۵)
[۵۵] Woody Allen: A Life in Film (Turner Classic Movies, 2002. Directed by Richard Schickel)
[۵۶] Love and Death
[۵۷] Boris
[۵۸] Sonja
[۵۹] Diane Keaton
[۶۰] Love and Death (۱۹۷۵)
[۶۱] Hannah.
[۶۲] Manhattan
[۶۳] Philadelphia
[۶۴] Manhattan (۱۹۷۹)
[۶۵] Judah
[۶۶] David S. Howard
[۶۷] Ben
[۶۸] Sam Waterson
[۶۹] Björkman, pp. 224–۲۵٫
[۷۰] Fort Lauderdale
[۷۱] Hannah.
[۷۲] آلن میگوید: همهی آنچه که دربارهاش صحبت میکنیم، تراژدی نابودیست. سالمند و نابود شدن. این موضوعِ بسیار بسیار وحشتناکی درباری انسانهاست که قابلتأمل است. چیزی که آنها نمیتوانند به آن فکر کنند. آنها به مذهب پناه میبرند و هرکاری میکنند تا به آن فکر نکنند. تلاش میکنند این فکر را کلاً از خود دور کنند. اما گاهی نمیتوانید به آن فکر نکنید.(Björkman, p. 105)
[۷۳] Lane
[۷۴] Stephanie
[۷۵] Dianne Wiest
[۷۶] September.
[۷۷] Shadows and Fog
[۷۸] Kleinman
[۷۹] Omstead
[۸۰] Kenneth Mars
[۸۱] Shadows and Fog (۱۹۹۲)
[۸۲] September.
[۸۳] “God, (A Play),” Without Feathers (Ballantine, 1975, p. 150).
[۸۴] Interiors
[۸۵] Renata
[۸۶] Woody Allen: A Life in Film. Allen gives a very similar account in Björkman’s book, p. 103.
Ilgar | ۳, دی, ۱۳۹۵
|
بسیار زیبا ، لذت بردیم ، ممنون از زحماتتون 🙂
فوق العاده بود ،اگر امکانش هست مقاله ای مشابه این در مورد آلفرد هیچکاک هم بزارید ، جای آلفرد هیچکاک خالیه.
paweh | ۱۲, دی, ۱۳۹۵
|
خیلی جالب بود
فقط بنظر میرسه جای یک جمع بندی (ن لزوما نتیجه گیری) در پایان مقاله لازمه
مقاله بنوعی بدون پایان رها میشه ک از لحاظ ادبی و فنی قشنگ نیست
بازم ممنون از ترجمه های فوق العاده و سرمقاله های عالیتون
مهرداد پارسا | ۲, آذر, ۱۳۹۷
|
در جایی از مقاله ذکر شده که «ما از اینکه خدا وجود دارد یا نه، یا اینکه قرار است پس از مرگ چه اتفاقی بیفتد با اطمینان نمی توانیم نظری صادر کنیم.» پس بر این اساس نمی شود گفت کسانی که برای زندگی بر اساس این فرضیات نظری را جعل می کنند ضرورتا به خطا رفته اند و از حقیقت فرار کرده اند. به نظرم حتی همین قضاوت در باب پوچی دنیا هم نوعی دروغ و فریب می تواند باشد که ای بسا افرادی برای آسایش و راحتی و آزادیِ عمل خود آن را جعل کرده باشند. جهان فیزیک هرگز نتوانسته برای مابعدالطبیعه هستی که در باب مفاهمی کلی بحث می کند چیز قطعی ای بیان کند؛ لااقل تا به امروز! پس تکیه بر آن برای افتراق قائل شدن میان «فریب» و «حقیقت» خود نوعی «فریب» می تواند باشد، نه الزاما «حقیقت».
اما می خواهم لب کلام را اینگونه بیان کنم که حتی آنهایی که با استناد به بی معنایی زندگی خودکشی می کنند دست به خلق معنا زده اند، درست مانند آنها که به جاودانگی اعتقاد دارند. آنها هم نوعی عملکرد ارزشی و سنجشگری درونی انجام داده اند.
اما در این میان می شود گفت که آدم ها می توانند در نهایت به خردمندانه ترین شیوه ممکن با جهان ارتباط برقرار کنند. یعنی درک متقابل از تمامی پدیده های هستی و سعی بر آنکه به بهترین شیوه ممکن که مطابق به «واقعیت» نه صرفا «حقیقت» است با پدیده های هستی تعامل کنند. همین.