اندرو ترجسن
دانشآموختهی رشتهی فلسفه دانشگاه دوک[۱]
خلاصه: اندرو ترجسن در این مقاله به کمک روانشناسی اخلاق به تحلیل دلایل تفاوت قاتلان زنجیرهای با مردم عادی میپردازد. در این شاخه از فلسفه برای توضیح اینکه چرا برخی از مردم، برخلاف عموم مردم، دائماً دست به آدمکشی میزنند، دو نظریه ارائه میشود. بر اساس آنها نداشتن حس همدلی و یا عدم کنترل انگیزههای آنی در برخی از آدمهاست که آنها را وادار به کشتن دیگران میکند. ترجسن ابتدا به تعریف این دو ویژگی میپردازد و در ادامه، با ذکر مثالهایی هم از میان قاتلانزنجیرهای داستانی، چون هنیبال لکتر و دکستر مورگان، و هم در میان قاتلان زنجیرهای واقعی، نشان میدهد که کدامیک از این عوامل حقیقتاً در قاتل شدن آدمها تأثیرگذار است.
یکی از دلایلی که ما هم در زندگی واقعی و هم در داستانها، شیفتهی قاتلان زنجیرهای هستیم، این است که میخواهیم بفهمیم چرا با ما فرق دارند. شاخهای از فلسفه به نام روانشناسی اخلاق[۲] به مطالعهی عوامل روانیای میپردازد که تعیینکنندهی اخلاقی یا غیراخلاقی بودن اعمال ما هستند. روانشناسان اخلاق به پرسشهایی از قبیل «چه کاری درست است؟» نمیپردازند، بلکه میخواهند بدانند چرا برخی از افراد قادر به عملکردن براساس اصولاخلاقیاند، اما دیگران نمیتوانند کاری که فکر میکنند درست است را انجام دهند. روانشناسی اخلاق برای توضیح اینکه چرا بعضی از مردم بهطور مداوم آدم میکشند، درحالیکه بیشتر ما هیچوقت مرتکب قتل نمیشویم، دو نظریه ارائه میدهند: ۱) نداشتن حس همدلی[۳] و ۲) عدم کنترل انگیزههای آنی[۴]. در این مقاله به تحلیل مقولهی نداشتن حس همدلی میپردازیم.
جسارتی عاری از احساس: روانشناسی اخلاقِ قاتلان زنجیرهای داستانی
با نگاه به برخی از معروفترین قاتلان زنجیرهای داستانی، متوجه میشویم که روانشناسی اخلاقِ یکسانی بارها و بارها تکرار شده است. بیاید با هانیبال لکتر[۵] آغاز کنیم. او پزشک ماهریست که شناخت جامعی از ذهن انسان و تمایلات آدمخوارانه دارد. در نسخهی سینمایی داستان اژدهای سرخ[۶]، حتی قبل از زندانیشدنش، گاهی بهعنوان مشاور روی پروندههای مربوط به قاتلان زنجیرهای کار میکند. همچنین هم در هر دو کتاب هانیبال و هم در فیلمهای دیگری که کاراکتر هانیبال حضور دارد، اف.بی.آی[۷] در رابطه با پروندههای قاتلان زنجیرهای دیگر از کمک و مشورت او بهره میبرد.
ایدهی قاتل زنجیرهای باهوش، زیرک و نهایتاً ظالم، در داستانهای مربوط به قاتلان زنجیرهای آنقدر هم دور از انتظار نیست. کاترین ترامل[۸]، کاراکتری که شارون استون[۹] در دو فیلم غریزهی اصلی[۱۰] نقشش را بازی کرده، بهطور شگفتانگیزی در وادارکردن مردم به انجام آنچه دلش میخواهد، ماهر است. به نظر میرسد او عشاقش را تنها بهمنظور سوءاستفاده در کنار خود حفظ میکند و وقتی دیگر برایش فایدهای ندارند، آنها را دور میاندازد. بههمین ترتیب، تام ریپلی[۱۱]، در فیلم آقای ریپلی بااستعداد[۱۲] بر اساس داستانی نوشتهی پاتریشیا هایاسمیت[۱۳]، فرد بسیار باهوشیست که اگر برای رسیدن به اهدافش ضرورتی داشته باشد، دست به کشتن آدمها میزند. ترمل و ریپلی آنقدر در سوءاستفاده از مردم و پنهانکردن ردشان مهارت دارند که هیچکدام هرگز محکوم نمیشوند. همچنین در فیلم اژدهای سرخ، میتوان دستگیری هانیبال لکتر را صرفاً شانسی و اتفاقی دانست. با اینکه لکتر زندانی شده است، باز هم میتواند راهی برای بیرونرفتن از زندانی با حداکثر امنیت پیدا کند و باقی عمرش را بهعنوان فراری بگذراند.
به نظر میرسد هر سه کاراکتر، افرادی بسیار باهوش، بیاحساس و حسابگرند و هیچ حسی نسبت به قربانیانشان ندارند. در نسخهی سینمایی اژدهای سرخ، هانیبال موسیقیدانی را فقط بهدلیل اینکه سازش کوک نیست و خارج از نت مینوازد، به قتل میرساند. باتوجه به تصویری که این کاراکترها ارائه میدهند، به نظر میرسد حس همدلی در شخصیت آنها جایی ندارد.
فکر کنم قلبت را خواهم خورد: شرح مقولهی نداشتن حس همدلی
بااینحال، میتوان از «همدلی» معانی متعددی را برداشت کرد و درنتیجه، قاتلانزنجیرهای ما نقصهای متفاوتی دارند. بعضی از مردم واژهی همدلی را معادل مفاهیمی چون دلسوزی، عذابوجدان یا احساساتی از این دست میدانند. به نظر میرسد وقتی مردم میگویند قاتلان زنجیرهای از احساس همدلی برخوردار نیستند، منظورشان چیزی بیش از یک عنوان برای مجموعهای از احساسات است. برای اینکه این ادعا از نظر فلسفی قابلتوجه باشد، باید تعریف روشنی از آن داشت. در روانکاوی، همدلی به معنای توانایی درک احساسات دیگران است (در مفهوم بالینی، بدون همراهی احساسات دیگر). در روانشناسی اجتماعی، همدلی به حالات احساسی جانشینی نسبت داده میشود که وقتی فرد خود را در موقعیت دیگران قرار میدهد، در او ایجاد میشود. در مباحث ادبی، همدلی معمولا به احساس پیوند و وابستگی به شخصیت داستانی گفته میشود که خوانندگان را درگیر داستان میکند. این فهرست معانی متفاوت همدلی میتواند همینطور ادامه داشته باشد؛ اما آنچه مد نظر ماست، سه مفهوم کلی مرتبط با همدلی یعنی درک، احساس جانشینی و ارتباط است. فیلسوفان خوب، معانی متفاوت یک واژهی گیجکننده را از هم جدا میکنند و بهصورت مجزا به ارزیابی هریک میپردازند؛ ما هم همینکار را خواهیم کرد.
قاتلان زنجیرهای داستانی از کدام نوع همدلی بیبهرهاند؟ ممکن است بگوییم آنها قادر به درک احساسات دیگران نیستند. در این صورت اگر چنین چیزی درست باشد، با قاتلان زنجیرهای خیلی بدی روبهروییم. ویژگی مشترک ترمل، ریپلی و لکتر این است که هر سه درک ماهرانهای از ذهن انسان و حالات احساسی آن دارند. اگر آنها قادر به درک احساسات دیگران نبودند، هرگز نمیتوانستند آنقدر استادانه انسانها را کنترل کنند. بهعلاوه، لکتر برخی از قربانیانش را بهمنظور تنبیه کردنشان شکنجه میدهد. اگر او متوجه رنجکشیدن آنها نمیشد، نمیتوانست با موفقیت، آنها را شکنجه و از این کار احساس رضایت کند.
خیلی خب، پس قاتلان زنجیرهای ممکن است از همدلی به معنای درککردن بهرهمند نباشند، یعنی از همدلی به معنای برقراری ارتباط با دیگران؛ اگر اینطور باشد، زجر کشیدن دیگران روی آنها همان تأثیری را ندارد که بر ما دارد. اما در فلسفه، باید به این نیز بپردازیم که چرا چنین مسائلی، همان طور که روی ما اثر میگذارند، روی قاتلان زنجیرهای اثر نمیگذارند. اگر فقط بگوییم که آنها از احساس همدلی به معنای توانایی در برقراری ارتباط با دیگران بهرهمند نیستند، واقعاً چیز زیادی نگفتهایم. از چنین گفتهای برداشت میکنیم که قاتلان زنجیرهای با ما فرق دارند، چراکه با ما متفاوتاند؛ احساسات دیگران روی آنها همان تأثیری را نمیگذارد که بر ما میگذارد، چون آنها نسبت به چنین اموری واکنش متفاوتی نشان میدهند. در فلسفه به چنین استدلالی، «استدلال دوری» میگویند و هیچ توضیحی نمیتواند با وجود دوری بودن، جالب و مفید هم باشد. (علاوهبراین، در رمان هانیبال، به نظر میرسد لکتر حقیقتاً نسبت به کلاریس استارلینگ [۱۴]دلبستگی عاطفی دارد؛ بنابراین، او هم مثل ما واکنش نشان میدهد!)
جان دی[۱۵] بر این باور است که روانپریشها فاقد حس همدلی کامل[۱۶] هستند.[۱۷] قاتلان زنجیرهای بهسادگی احساسات دیگران را درک میکنند (و حتی مانند ما در برابر آنها واکنش نشان میدهند). اما لکتر، ریپلی و ترامل نمیتوانند دیگران را به چشم افرادی مثل خودشان ببینند. همدلی کامل، رابطهی خاصیست که از طریق آن فرد با دیگران بهعنوان افرادی که با او همارزشاند، ارتباط برقرار میکند. در چشم مردمی که از چنین احساسی بیبهرهاند، اهداف و برنامههای دیگران ارزش احترام گذاشتن ندارند؛ برعکس، به نظرشان مردم صرفاً ابزارهاییاند که میتوانند برای رسیدن به اهداف خودشان از آنها سوءاستفاده کنند. برداشت دی از مشکلات اختلالات روانی، با نظر عمومی ما دربارهی قاتلان زنجیرهای مطابقت دارد؛ آنها سوءاستفادهگرانی بیرحماند. اما باز هم با استنتاجی دوری مواجه میشویم؛ اینکه بهسادگی بگوییم قاتلان زنجیرهای نمیتوانند دیگران را به چشم آدم نگاه کنند، چیزی دربارهی چرایی تفاوتشان با ما نمیگوید. چنین پاسخی در واقع، قسمت نامعلوم پرسش را در نظر نگرفته است: ناتوانی در برقراری ارتباط با افرادی که به آنها به چشم انسان نگاه نمیکنیم، یعنی چه؟
دکستر و کمبود شدید فهم
یکی از توضیحات ممکن برای اینکه چرا برخی قادر به برقراری ارتباط با دیگران نیستند، این است که آنها نمیتوانند درک کنند که دیگران چگونه فکر میکنند. اگر کسی به نحوی که برای شما درکنشدنیست، نسبت به چیزی واکنش نشان ندهد، به نظر نمیرسد که انسانی واقعی باشد. یک نمونهی جدید از قاتلان زنجیرهای داستانی که بهخوبی بیانگر این امر است، دکستر مورگان[۱۸] نام دارد. هم در رمانها (که با تاریک رؤیاهای دکستر[۱۹] شروع میشود) و هم در سریال تلویزیونی، به نظر میرسد که دکستر با احساس همدلی با دیگران (به معنای درک کردن آنها) مشکل دارد.
دکستر مرتباً در روایت درونیاش، با توصیف خود بهعنوان فردی عاری از هرگونه عاطفه، تأکید میکند که اصلاً احساس ندارد. واکنشهای بهظاهر احساسی او نیز همه بخشی از الگوی استادانهایست که پدرخواندهاش، هری مورگان[۲۰]، به او یاد داده تا بتواند بیدردسر در کنار دیگران زندگی کند. جالب است که انگار مشکل دکستر در زمینهی احساسات دوطرفه است. او نهتنها باید ادای احساساتی بودن را دربیاورد، بلکه به نظر میرسد از درک احساسات دیگران نیز عاجز است. چنانکه در سریال تلویزیونی میگوید: «من میتوانم آدمی را بکشم، بدنش را تکهتکه کنم، و بعد برای دیدن برنامهی لترمن[۲۱] بهموقع به خانه برسم. اما بههیچوجه نمیدانم وقتی دوستدخترم احساس ناامنی میکند، باید به او چه بگویم.» رابطهی دکستر با دوستدخترش، ریتا[۲۲]، بهدلیل ناتوانی دکستر از درک آنچه برای افراد عادی بدیهیست، پر از سوءتفاهمهای ناجور است. یکی از مثالهای خوب این موضوع، وقتیست که ریتا حین دیدن فیلم شرایط مهرورزی[۲۳] گریه میکند و دکستر تلاش میکند در این وضع، با او رابطهی جنسی برقرار کند.
به نظر میرسد آموزههای هری هم به دکستر در تشخیص معنای واکنشهای عاطفی دیگران کمک میکند، و هم او را وادار به نشان دادن واکنشهایی میکند که مردم توقع دیدنشان را از او دارند. به نظر هری مورگان، مهم است که دکستر اینگونه عمل کند تا بتواند «همرنگ جماعت شود». این نکته تأکیدیست بر این فرض که ما با کسانی ارتباط برقرار میکنیم که شبیهمان باشند و بروز احساسات بخش مهمی از انسانبودنمان است. تد باندی[۲۴]، که یک قاتل زنجیرهای واقعی و احتمالاً «نرمالترین» آنهاست، ادعا میکرد که درک احساسات دیگران برایش دشوار بوده و احساس سرخوردگی میکرده است. بیتردید، ما به چنین ادعایی با دید شکاکانهای برخورد میکنیم؛ چراکه تد احتمالاً از اینکه میخواست یک بیمار روانی جلوه کند، انگیزههای پنهانی دیگری داشته است.
بنابراین، آیا تفاوت اساسی میان قاتلان زنجیرهای و بقیهی مردم این است که قاتلان زنجیرهای تحتتأثیر واکنشهای عاطفی دیگران قرار نمیگیرند -نمیتوانند آنها را به چشم آدم ببینند- چراکه توانایی تشخیص حالات احساسی دیگران را ندارند؟ این موضوع با ارائهی سازوکاری ناقص که این کمبود را در قاتلان زنجیرهای توضیح میدهد، تأکیدیست بر نظر دی مبنی بر نداشتن حس همدلی کامل در آنها؛ قاتلان زنجیرهای نمیتوانند بهراحتی خودشان را جای دیگران بگذارند.
با وجود این، این مسئله نشاندهندهی یک مشکل اساسی در روانشناسی اخلاقِ دی است. به نظر میرسد گروه دیگری از افراد هم وجود دارند که قادر به درک حالات احساسی و افکار دیگران نیستند؛ چنین افرادی به بیماری اختلالات طیف اوتیسم[۲۵] مبتلا هستند. در حقیقت، شواهد بسیاری وجود دارد که نشان میدهد بیماران مبتلا به اوتیسم نمیتوانند بهراحتی دیگران را به چشم افرادی ببینند که اهداف و تمایلات فردی خودشان را دارند. اما بیمعنیست که بگوییم هر بیمار اوتیسمی میتواند یک قاتل زنجیرهای بالقوه باشد. حتی اگر قاتلان زنجیرهای از درک و تجربهی احساسات دیگران عاجزند، یا نمیتوانند حس همدلی کاملی داشته باشند، این عوامل برای تبدیل آنها به قاتلان زنجیرهای، کافی نیست و چیز دیگری باید در رفتار آنها اثرگذار باشد. بیایید کاراکترهای داستانی را کنار بگذاریم و روانشناسی اخلاق برخی از قاتلان زنجیرهای واقعی را بررسی کنیم.
واقعیت پرشور: روابط جنسی، خشم، شهرت
توصیف دکستر مورگان (یا تد باندی) در جایگاه افرادی بیاحساس گمراهکننده است. وقتی دکستر به گروهبان دوکس[۲۶] میگوید هیچ احساسی ندارد، دوکس پاسخ میدهد: «حالا کی داره دروغ میگه؟» دکستر می تواند احساساتی چون علاقه، خشم و وفاداری را نسبت به خانوادهاش تجربه کند؛ حتی به نظر میرسد تمایل او به کشتن را میتوان تحت عنوان واکنشهای احساسی طبقهبندی کرد. درست است که دستوپنجه نرم کردن با این احساسات برای او دشوار است، اما این به معنی این نیست که بهکلی فاقد آنهاست. در رمان دکستر در تاریکی[۲۷] متوجه میشویم که «مسافر تاریک[۲۸]» دکستر در حقیقت موجودی فراطبیعیست که احساسات او را سرکوب میکند؛ ولی بیایید این مسئله را نادیده بگیریم. برای ما همینقدر کافیست که بدانیم کسی مثل دکستر در دنیای واقعی وجود ندارد. توماس هریس[۲۹]، با وجود شایعاتی که بین مردم وجود دارد، هیچگاه بهصورت رسمی کسی را بهعنوان مدل هانیبال لکتر معرفی نکرده است؛ شاید به این دلیل که هیچ موجود انسانگونی قادر نیست اینچنین رفتار سرد و حسابگری داشته باشد. قاتلان زنجیرهای واقعی باید به صورت متفاوتی عمل کنند.
اغلب احساسات در قلب قاتلان زنجیرهای جای دارد. برای مثال، جفری دامر[۳۰]، براساس تمایلات جنسی و شرم از داشتن چنین تمایلاتی، دست به کشتن افراد میزده است. او بیش از اینکه بخواهد کسی را بکشد (آنطور که دکستر میخواست)، امیال منحرفی مبنی بر نگهداری این آدمها و انجام آزمایشاتی بر روی اجسادشان داشته است. همچنین دامر آن قاتل زنجیرهای بسیار باهوشی نیست که بتواند با زرنگی از دست پلیسها فرار کند. در نهایت هم همجنسگراستیزیِ دو کارآگاه، بیشتر از هوش خودش به دامر در فرار کردن از دست قانون کمک کرد. همسایههای او علائم زیادی را نادیده گرفته بودند (ازجمله بوی اجساد در حال تجزیه) چراکه نمیخواستند به آن نوع سبک زندگی نزدیک شوند (و یا فقط فکر میکردند همجنسگرایان آدمهای عجیب و غریبیاند). به نظر میرسد جان وی گیسی[۳۱] هم مشکلات و انگیزهای مشابه دامر را داشته است؛ با اینحال، او در دستوپاکردن ماسکی که نشاندهد او آدمی نرمال است، ماهرانهتر از دامر عمل کرد.
بر اساس اعترافات دنیس رادر[۳۲] ، قاتل BTK[33] شهر ویچیتا[۳۴] ، انگیزهی او از قتل، تمایلات و عقدههای جنسی بود. در نامهای که در سال ۱۹۷۸م دربارهی جرمهایش نوشته است، به «تسکین جنسیِ» ناشی از کشتن آدمها اشاره کرده و گفته است که کارهایش او را از نظر جنسی تحریک میکردند. به نظر میرسد شهرت نیز یکی دیگر از انگیزههای رادر بوده باشد؛ چراکه او با مسئولین در ارتباط بود و حتی گلایه میکرد که چرا کارهایش بهعنوان قتلهای یک قاتل زنجیرهای شناخته نشدهاند. رادر هم مانند گیسی، در حدود ۳۰ سال توانست به ظاهر «زندگی نرمالی» داشته باشد. رادر وقتی موردتوجه قرار گرفت که دیسکی حاوی اطلاعات مهمی را برای پلیس فرستاد و بار دیگر ثابت کرد که ایدهی قاتلزنجیرهای بسیار باهوشی که از دست پلیس در میرود، افسانهای بیش نیست. او از پلیس پرسیده بود که آیا میتوانند رد فلاپی دیسک را بگیرند و پلیس (همانطور که همه انتظارش را دارند) به دروغ به او گفت که چنین کاری غیرممکن است.
فهرستی طولانی از قاتلان زنجیرهای، مثل گری ریجوی[۳۵] (قاتل رودخانهی سبز[۳۶]) و آرتور شاوکراس[۳۷] (قاتل رودخانهی جِنِسی[۳۸])، وجود دارد که گویا انگیزهشان از قتل تنفر از زنان بوده است و خشونت خود را بر سر زنانی خالی میکردند که آنها را میربودند و به قتل میرساندند. برخی از قاتلان زنجیرهای صرفاً چون از دست جامعه عصبانی بودند، دست به آدمکشی میزدند. با اینکه هنوز واقعیبودنِ این امر محل مناقشه است، اما دلایل خوبی وجود دارد که نشانمیدهد جان الن محمد[۳۹]، تکتیرانداز کمربندی، به دلیل تنفرش از دولت آمریکا دست به قتل زده است. با توجه به شواهدی که براساس قاتلانزنجیرهای واقعی در دست داریم، به نظر میرسد که نمیتوان آنها را موجوداتی بیاحساس و دور از هر نوع روابط انسانی، در نظر گرفت. باوجوداین، با اینکه به نظر میرسد آنچه آنها را به قاتلان زنجیرهای تبدیل کرده است، نداشتن حس همدلی نیست. شاید اگر کمی با قربانیانشان احساس همدلی میکردند، احساسات دیگرشان بر آن غلبه نمیکرد. حال، این فرضیه را بیشتر بررسی میکنیم.
شیطان من ناگهان ظاهر شد: آیا همدلی مانع آن میشود؟
کدام نوع همدلی ما را از عملکردن براساس توهمات خشونتآمیز و پارانویید بازمیدارد؟ به نظر نمیرسد توانایی درک دیگران تأثیری بر انگیزههای ناگهانی قاتلانزنجیرهای داشته باشد. بههرحال، بسیاری از این قاتلان زنجیرهای واقعی، افرادی سادیستیاند که از رنجکشیدن قربانیانشان لذت میبرند؛ بنابراین، حتماً درک میکنند که آنها در حال زجرکشیدناند. شاید همه اینطور فکر میکنیم که قاتلان زنجیرهای نمیتوانند خود را جای قربانیانشان بگذارند و احساسات آنها را تجربه کنند. یعنی وقتی قاتلی مشغول خفهکردن قربانیاش است، میداند که دارد او را آزار میدهد اما نمیتواند آن را حس کند.
یکی از نظریههای روانشناسی اخلاق که به «درونگرایی اخلاقی»[۴۰] مشهور است، میگوید ما تا وقتی اشتباهبودن اعمالمان را تجربه نکرده باشیم، قادر به قضاوت کردن برمبنای اخلاق نیستیم. بنابراین، با اینکه ممکن است بگوییم «خفهکردن آدمها آنها را آزار میدهد» و یا «آزار دادن آدمها کاری اشتباه است»، درونگرایی اخلاقی میگوید که قاتلان زنجیرهای تا وقتی حس نکنند کارهایشان چه دردی دارد، واقعاً باورشان نمیشود که دارند کار اشتباهی انجام میدهند. بااینحال، دلایلی وجود دارد که میتوانیم با استناد به آنها، نسبت به این فرضیه مشکوک باشیم؛ فرضیهای که میگوید قاتلانزنجیرهای با ما فرق دارند، چون قادر نیستند خود را جای قربانیانشان بگذارند و درد آنها را حس کنند.
میتوان با این مسئله شروع کرد که کاملاً ممکن است کسی دردی را که دارد ایجاد میکند حس کند و بااینحال باز هم به کارش ادامه دهد. به نظر میرسد در موقعیتهای روزمره میتوانیم اشتباهبودن اینگونه واکنشهای جایگزینی را نشان دهیم. مثلاً، بااینکه پزشکان یا والدین کودک میتوانند دردی که کودک میکشد را تجربه کنند، باز هم اجازه میدهند که او درد بکشد. در این مثال، به نظر میرسد نگرانیهای دیگر باعث میشوند که بتوانیم تجربهمان از درد آنها را کنار بگذاریم؛ اما چرا ما با قاتلان زنجیرهای که فکر میکنند مأموریتی به آنها محول شده استو یا برای انتقامجویی قصد آزار مردم را دارند، فرق داریم؟ چون امکان ندارد قاتلان زنجیرهای که از روی خشم، تمایلات جنسی، ناامیدی یا تنفر دست به کشتن دیگران میزنند، بتوانند خود را جای دیگران بگذارند و احساسات آنها را تجربه کنند.
در مغز ما، قسمت احساسات به طور مشخصی تقسیمبندی نشده است. اگر کمی احساسات داشته باشیم، میتوانیم سایر احساسات را نیز تجربه کنیم (البته نه لزوماً به همان شدت دیگران). اما اگر بدانیم احساس ترس چگونه است، با مشاهدهی نشانههای ترس در فردی دیگر، کمی از احساس ترس قدیمیمان دوباره بروز مییابد. روانشناسان به این پدیده «سرایت هیجانی»[۴۱] میگویند؛ همهی ما چنین چیزی را تجربه کردهایم، مثل اوقاتی که هیجان و تشویش در جمیعت منتقل میشود. درست است که قاتلان زنجیرهای مثل انسانهای معمولی، از محدودهی کاملی از تجارب احساسی برخوردار نیستند، اما به نظر من، همه با احساسات کسی که کشته شده است، ارتباط برقرار میکنند. قاتلان زنجیرهای باید بر این واکنش غلبه کنند؛ یعنی باید دلیلی برای این کار داشته باشند که این به چنین مدلی از همدلی ربطی ندارد.
اما هنوز هم ممکن است قاتلان زنجیرهای فاقد نوعی از همدلی باشند. شاید آنها نمیتوانند با آدمهای دیگر ارتباط برقرار کنند. مردم معمولی فکر میکنند بهنحوی با دیگران در ارتباطاند؛ یعنی مثلاً ما وقتی با دیدن درد کشیدن کسی، دلمان میخواهد به او کمک کنیم. روابط همدلانه ما را نگران میکنند. اما اینجا باز هم با استنتاجی دوری روبهرو میشویم؛ گفتن اینکه فردی قادر به برقراری ارتباط با دیگران نیست، چیز زیادی دربارهی اینکه چرا آنها این ارتباط را حس نمیکنند، به ما نمیگوید. حتی بدتر از این، ما میتوانیم نمونههایی از قاتلان زنجیرهای را پیدا کنیم که دقیقاً به دلیل همین تواناییشان در برقراری ارتباط با آدمهای دیگر، دست به آدمکشی میزنند.
همه را میکشند چون دغدغه دارند؟ «فرشتگان مرگ»
برخی از قاتلان زنجیرهای موسوم به «فرشتگان مرگ»، پرستارانی بودهاند که افراد پیر یا مبتلا به بیماریهای علاجناپذیر را میکشتند. چارلز کالن[۴۲] میگفت که او برای دور نگهداشتن بیماران از خطراتی چون نارسایی تنفسی یا ایست قلبی، آنها را میکشته است. او با دادن بیشازحد دارو به بیماران، درصدد بوده است که به رنجشان پایان دهد و از رفتار «غیرانسانی» کارکنان بیمارستان با آنها، جلوگیری کند. در اینجا، حس همدلی شدید کالن، بهمعنای برقراری ارتباط با بیمارانش (و به همین ترتیب، همدلی به معنای درک و تجربهی احساسشان از طریق قراردادن خود جای آنها)، باعث شده است که او دهها تن از بیمارانش را به قتل برساند. درنتیجه، احساس همدلی او را از کشتن بازنداشت؛ حتی به نظر میرسد همین حس همدلی بوده که کشتن را برایش راحتتر کرده است.
یکی دیگر از فرشتگان مرگِ خودآموخته، دونالد هاروی[۴۳] است که ادعا میکرد انگیزهاش از کشتن صدها بیمار، احساس همدلیای بوده که نسبت به افرادی با بیماریهای لاعلاج، داشته است. از این مثالها میتوان فهمید که اگر بگوییم نداشتن حس همدلی (در تمام اشکالش) انگیرهی آدمکشی در قاتلان زنجیرهایست، نتیجهگیری درستی نکردهایم. بااینحال، نباید بهکل، حس همدلی را به زندگی قاتلان زنجیرهای نامربوط بدانیم؛ به نظر میرسد همدلی به جای تعیین اینکه چهکسی قاتل زنجیرهای میشود، در اینکه آنها چگونه قاتلی خواهند شد، تأثیرگذار است.
قاتلانی زنجیرهای که حس همدلی بهشدت کمی دارند -کسانی که به نظر نمیرسد ارتباط چندانی با آدمهای دیگر داشته باشند و از درک دیگران عاجزند- بیشتر ممکن است بهطور مستقیم، بر اساس تمایلات خشونتآمیزشان مرتکب قتل شوند. آنها قربانیشان را کتک میزنند و خفه میکنند. نزدیک شدن بیشازحد به قربانی، باعث هجوم اجتنابناپذیر تصاویر و حالات احساسی در صورتشان میشود که از تحمل افراد عادی خارج است.
«من نمیخواستم آزارشان دهم، فقط میخواستم بکشمشان»: ناهنجاری همدلانه
براساس نقلقول فوق از دیوید «پسر سم» برکوویتس[۴۴]، او به قدری از حس همدلی برخوردار بوده است که حتی هنگامی که میخواسته به زندگی آدمها پایان دهد، از آزار رساندن به آنها بیزار بوده است. در نظر مردم عادی، چنین ادعایی برگرفته از منطقی پیچیده است؛ اما خب ما روانشناسی اخلاقِ یک قاتل زنجیرهای را در اختیار نداریم. چنین شیوهی تفکری نشاندهندهی بقایای اندک حس همدلی در برکوویتس است که او به کمک آنها میخواسته میل به آدمکشیاش را سرکوب کند.
بیشتر قاتلان زنجیرهای از روشهایی استفاده میکنند که میان خودشان و قربانیهایشان فاصله بیاندازد. هم تکتیرانداز کمربندی و هم پسر سم تمام قربانیهایشان را به ضرب گلوله میکشتند (زودیاک قاتل[۴۵] هم اول به قربانیهایش تیر میزد). تیراندازی نسبت به روشهای دیگری چون خفهکردن یا کتک زدن آدمها نیاز کمتری به نزدیکی با هدف دارد؛ این روش به قاتل اجازه میدهد آنقدر سریع کارش را انجام دهد که دیگر فرصت این را نداشته باشد که به کاری که انجام داده و حجم دردی که در فرد دیگری ایجاد کرده است، فکر کند. روش دیگری که شاید برای ایجاد فاصله مناسب باشد، انتخابکردن قربانی از میان کسانیست که هیچ ربطی به قاتل ندارند؛ مثلاً انتخاب از میان افرادی که متعلق به نژاد یا جنسیتی متفاوت یا عضو گروهیاند که در حاشیهی جامعه قرار دارند، مثل بیخانمانها و فاحشهها. اینگونه راحتتر میتوانند بر احساسات همدلانهی معمولشان غلبه کنند (و شواهد نشان میدهد که از این احساسات همدلانه برخوردارند، اما نه به اندازهای که مانعِ آدمکشیشان شود).
فرشتگان رحمت روشهای غیرمستقیم دیگری از قبیل مسمومکردن با زهر، یا دادن داروی بیشازاندازه به افراد را انتخاب میکنند. عجیب نیست که افرادی با احساس همدلی زیاد -افرادی که بیشازحد نگران گرفتاریهای غریبهها هستند- راههایی را برای کشتن پیدا میکنند که احساسات درونی افراد را در معرض دیدشان نگذارد. بدینترتیب، قربانی چنین افرادی در آرامش میمیرد، تا دردشان برای قاتل مزاحمتی ایجاد نکند. میوکی ایشیکاوا[۴۶]، قابلهای ژاپنی، که صدها نوزاد را کشته است، غیرمستقیمترین روش ممکن را برای کشتن انتخاب کرده است: تنها کاری که میکرد این بود که از بچهها مراقبت نکند. او همانطور که ادعا میکرد، «فرشتهی رحمت» بود و به همین دلیل نمیتوانست زجر کشیدن یتمیان در دههی ۱۹۴۰م در ژاپن را (زمانی که خدمات اجتماعی در ژاپن، در سطح بسیار پایینی ارائه میشد) تحمل کند، و ترککردن کودکان تنها راه پیش روی او بود تا به زندگی آنها پایان دهد.
در مطالعات اخیرِ یکی از روانشناسان اخلاق یعنی جاشوآ گرین[۴۷] شواهدی وجود دارد مبنی بر اینکه همهی ما از اینکه مستقیماً به کسی آزاری برسانیم بیزاریم.[۴۸] در آزمایش گرین، به افراد دو معمای پیچیده داده شد تا حلشان کنند. در اولین آزمایش، شرکتکنندگان با واگنی برقی روبهرو شدند که پنج نفر از آنها را میکشت، مگرآنکه فردی کلید آن را میزد تا مسیر واگن تغییر کند و فقط یک نفر کشته شود. بیشتر مردم موافقت کردند که کلید را بزنند. در مثال دوم، از شرکتکنندگان خواسته شد یکی از افراد خیلی سنگینوزن را جلوی مسیر واگن بیندازند تا از کشتهشدن پنج نفر جلوگیری کنند. در این مثال، مردم فکر کردند که انداختن یک نفر جلوی واگن اشتباه است و قسمت احساسات مغزشان بسیار فعال شده بود. از این آزمایش نتیجه میگیریم که ما حتی برای نجات دادن دیگران، کسی که از نظر فیزیکی به ما نزدیک باشد و باعث بروز واکنشهای همدلانه در ما شود را نمیکشیم.
میزان حس همدلی قاتلان زنجیرهای بر عملکردشان اثرگذار است: یعنی بر چیزهایی همچون انتخاب روشهای آدمکشی و اینکه چند وقت یکبار این کار را انجام دهند و غیره. نکتهی مهم این است که دلیل آدمکشی آنها، نبودِ حس همدلی نیست؛ به همبن سبب از روی احتیاط عبارت «به خودشان اجازه بدهند» را اضافه کردم؛ چراکه آشکارا برخی از قاتلان زنجیرهای متوجه میشوند که شاید مواجهه با کارهایی که میکنند، برایشان دشوار باشد و سعی میکنند کاری کنند تا راحتتر بتوانند با این قضیه کنار بیایند. فرضیهی من این است که شواهد نشان میدهند انگیزهی قاتلان زنجیرهای تمایلاتی احساسیست که مستقل از هر نوع حس همدلی در آنها به وجود میآید. اگر تد باندی نسبت به قربانیانش حس همدلی بیشتری داشت، احتمالاً به روشی غیرشخصیتر آنها را میکشت، اما این باعث نمیشد که بهکلی دست از کشتن بردارد. همدلی پاسخ درستی برای توجیه این عمل نیست.
آیا همسایهی کناری یک قاتلزنجیرهایست؟
جانت کِنِت[۴۹] دراینباره توضیحی ارائه کرده است که ربطی به همدلی ندارد.[۵۰] استدلال کنت دربارهی افرادیست که مبتلا به جامعهستیزیاند[۵۱]؛ البته که تمام جامعهستیزان قاتل نیستند؛ بیشتر آنها زندگیای عادی دارند و شاید گهگاهی دچار خطا شوند، دست به سرقت بزنند یا مردم را فریب دهند و کارهایی از این دست. کنت بر این باور است که بسیاری از این جامعهستیزان در ارزیابی خطرات دچار مشکل میشوند. قشر جلوی مغز مربوط به اعمالی چون ارزیابی خطرها، تصمیمگیری، کنترل تکانه و توانایی رعایت کردن هنجارهای اجتماعی است؛ اما اینها اعمالی جداگانه نیستند. قشر جلوی مغزِ تعدادی از قاتلان زنجیرهای کمتر از مردم عادی رشد یافته است. افرادی که نمیتوانند بهخوبی خطر اعمالشان را ارزیابی کنند، قادر به کنترل انگیزههای ناگهانیشان نیز نخواهند بود؛ چراکه نتایجی را که در پی آن انگیزهها میآیند، در نظر نمیگیرند. در جهانی متمدن، مردم بر اساس مقررات، قوانین یا آدابورسوم رفتار میکنند؛ چون از عواقب اعمال نادرست میترسند. این ترس به ما کمک میکند تا به قراردادهای اجتماعی پایبند باشیم. اما اگر شخصی بهطور کامل به خطراتی چون دستگیر شدن و مجازات آگاه نباشد، تمایل بیشتری به بیاعتنایی نسبت به قراردادهای اجتماعی خواهد داشت.
کنت بر این باور است که مشکل روانپریشان[۵۲] این است که نمیتوانند خود را بهعنوان فردی با اهداف و برنامهریزی طولانیمدت بپذیرند. آنها به جای آنکه برای زندگیشان برنامهریزی کنند، در لحظه زندگی میکنند. تفاوت میان کسی که بهطور منظم دروغ میگوید و دزدی میکند با یک آدم «عادی» این است که دزد دروغگو در نظر نمیگیرد که اگر دروغها و دزدیهایش آشکار شوند و مردم دیگر به او اعتماد نکنند، ممکن است برنامههای طولانیمدت و روابطش با دیگران از بین برود.
بسیاری از قاتلان زنجیرهای افرادی بیهدف و سرگردان توصیف میشوند و گاهی، به معنای واقعی کلمه، در جایجای کشور سرگرداناند و بیهدف از جایی به جای دیگر میروند؛ و یا آنقدر در آدمکشی افراط میکنند که زود دستشان رو شود. و حتی آنهایی که به نظر میرسد برای مدت طولانی خودشان را کنترل کردهاند، مثل دنیس ریدر[۵۳]، در نهایت، با بیاحتیاطی دست به کاری میزنند و به همین دلیل دستگیر میشوند.
به نظر میرسد این تصویر درستتری از یک قاتل زنجیرهایست (در مقایسه با قاتلانزنجیرهای داستانی بیاحساس و روشمندی مثل هانیبال لکتر و دکستر مورگان). ممکن است انگیزهی قاتلان زنجیرهای باعث تفاوت آنها با ما شود، اما لزومی ندارد اینگونه باشد (آدمهای زیادی تجربهی این را دارند که از آنها سوءاستفاده شده باشد که به اندازهی قاتلان زنجیرهای خشمگیناند، اما قاتل نمیشوند). بهنظر میرسد تمایلات خشونتآمیز و ویرانگر در کنار عدم توانایی فکر کردن به عواقب رفتارها، یک فرد را به قاتلی زنجیرهای تبدیل میکند. بیشتر قاتلان زنجیرهای به کارهای شتابزدهای دست میزنند که در آن لحظه بهنظرشان رسیده است که باید انجام دهند و این تکانهها بیشاز آنچه به نظر میرسند، عواقبی طولانیمدت برایشان در پی دارند.
با اینکه فکر کردن به این مسئله راحت نیست، اما احتمالاً همهی ما در لحظاتی از زندگیمان با این نوع از انگیزههای آنی روبهرو شدهایم؛ اما ما تشخیص میدهیم که نباید به آنها اجازهی بروز دهیم. این انگیزهها شغل، خانواده، و همهی چیزهایی را تهدید میکند که کل زندگیمان را وقف ساختنشان کردهایم. بنابراین، با اینکه ممکن است کسی آنقدر ما را عصبانی کند که آرزوی مرگش را بکنیم، چاقویی برنمیداریم و به او حملهور نمیشویم. و حتی اگر کسی واقعاً چنین کاری کرد، هنوز احتمال این وجود دارد که نتواند کارش را به پایان برساند، و کسانی که واقعاً مرتکب قتل میشوند، آنقدر این کار را انجام نمیدهند که بتوانیم بهراحتی به آنها بگوییم «قاتلزنجیرهای».
همدلی در این نسخه از روانشناسی اخلاقی قاتلان زنجیرهای، بیشتر نقشی ضمنی دارد. درست است که همدلی تأثیرگذار است، اما نبودنش دلیل اصلی نیست؛ حتی اگر همراه با تمایلات خشونتآمیز باشد (بههرحال، شما بهطور منظم دربرابر تمایل به کشتن رئیستان مقاومت میکنید، حتی اگر به نظر برسد هرگز نمیتوانید هیچنوع رابطهی انسانی با آن موجود بی روح وراج برقرار کنید). حتی به نظر نمیرسد همدلی عامل بازدارنده ای برای قاتلانزنجیرهای باشد؛ همدلی فقط در شکلدهی به شیوهی عملکردنشان مؤثر است. این مسئله وقتی معنا پیدا میکند که خودتان را در حال کنترل کردن انگیزههایتان تصور کنید. اگر در توقف خودتان بهصورت آگاهانه مشکل داشتید، چه اتفاقی میافتاد؟
در این مقاله، تلاش کردیم مسائلی را با ایدهی «نداشتن حس همدلی» توضیح دهیم و دیدم که ایدهی «نداشتن کنترل بر انگیزههای ناگهانی» توضیح بهتری به ارمغان میآورد. بااینحال، به شما بستگی دارد که فیلسوف خوبی باشید و با سنجیدن استدلالها و شواهد، نظر خود را دربارهی روانشناسی اخلاق قاتلان و غیرقاتلان بیان کنید. اما باید توجه کنید که نظرتان تنها دربرگیرندهی دیدگاهی عمومی دربارهی طبیعت انسان نباشد و بتوان به کمک استدلال از آن دفاع کرد.
پانویسها:
[۱] ANDREW TERJESEN
[۲] moral psychology
[۳] lack of empathy
[۴] lack of impulse control
[۵] Hannibal Lecter
[۶] Red Dragon
[۷] FBI
[۸] Catherine Tramell
[۹] Sharon Stone
[۱۰] Basic Instinct
[۱۱] Tom Ripley
[۱۲] The Talented Mr. Ripley
[۱۳] Patricia Highsmith
[۱۴] Clarice Starling
[۱۵] John Deigh
[۱۶] mature empathy
[۱۷] John Deigh, “Empathy and Universalizability,” in Larry May et al. (eds.) Minds and Morals: Essays on Ethics and Cognitive Science (Cambridge, MA: MIT Press, 1996), pp. 199–۲۲۰٫
[۱۸] Dexter Morgan
[۱۹] Darkly Dreaming Dexter
[۲۰] Harry Morgan
[۲۱] Letterman
[۲۲] Rita
[۲۳] Terms of Endearment
[۲۴] Ted Bundy
[۲۵] autism spectrum disorder
[۲۶] Sgt. Doakes
[۲۷] Dexter in the Dark
[۲۸] Dark Passenger
[۲۹] Thomas Harris نویسندهی داستانهای هانیبال
[۳۰] Jeffrey Dahmer
[۳۱] John Wayne Gacy
[۳۲] Dennis Rader,
[۳۳] .مخفف Bind, Torture, Kill (اسیرکن، شکنجهکن، بکش)
[۳۴] Wichita
[۳۵] Gary Ridgway
[۳۶] the Green River
[۳۷] Arthur Shawcross
[۳۸] the Genesee River Killer
[۳۹] John Allen Muhammad
[۴۰] moral internalism
[۴۱] Emotional contagion
[۴۲] Charles Cullen
[۴۳] Donald Harvey
[۴۴] David “Son of Sam” Berkowitz
[۴۵] Zodiac Killer
[۴۶] Miyuki Ishikawa
[۴۷] Joshua Greene
[۴۸] Joshua Greene et al., “An fMRI Investigation of Emotional Engagement in Moral Judgment,” Science 293 (2001): 2105–۸٫
[۴۹] Jeanette Kennett
[۵۰] Jeanette Kennett, “Autism, Empathy and Moral Agency,” Philosophical Quarterly 52 (2002): 340–۵۷٫
[۵۱] sociopath
[۵۲] psychopaths
[۵۳] Dennis Rader
Sin | ۱۰, دی, ۱۳۹۵
|
یکی از بهترین انتخابهای فلسفیدن بود این مقاله با برگدان عالی…
تا آخر منتظر بودم جناب ترجسن اشاره ای به فیلم هفت فینچر بکنن و شخصیت جان دو، ولی….
شهاب | ۲۶, فروردین, ۱۳۹۶
|
خیلی جالب بود. مخصوصا بخش دکستر. به نظرم دکستر تا قبل از فصلهای آخر که تبدیل به یه جور بازار برای شبکهٔ شو تایم شد، متن بسیار قوی و روانشناسی و تحلیل شخصیت خوبی داشت. دکستر به راحتی میتونست باورپذیر باشه در عین حال این که شاید واقعا معادل خارجی نداشته باشه.