استفان جوئل گارور
استادیار فلسفه در دانشگاه سَل فیلادلفیا[۱]
خلاصه: همهی شیفتگان دنیای جادویی هری پاتر میدانند که در طول خواندن مجموعه رمانهای هری پاتر، فقط داستان اتفاقاتی را در جهانی جادویی و دور از دسترس، دنبال نمیکنند؛ بعد از خواندن این داستان جادویی زندگی، نگرش ما به جهان و حتی شخصیت هیچکداممان مانند قبل باقی نماند. بعد از تجربهی دنیای جادویی، چه چیزی در ما تغییر کرده است؟ جوئل گارور در این مقاله نشان میدهد، همانطور که شخصیتهای داستان از دادلی گرفته، تا هری، رون، دامبلدور و… دستخوش تغییرات شگرفی میشوند، ما نیز در مقام خوانندگان کتاب، تحتتأثیر قلم جادویی رولینگ قرار میگیریم و متحول میشویم. او با استفاده از نظرات گادامر نشان میدهد که ما هرگز نمیتوانیم بدون پیشداوری جهان اطرافمان را درک کنیم. اما برای آنکه واقعیت جهان را دریابیم، باید تلاش کنیم تا از پیشداوریهای نادرست بپرهیزیم. سپس با بیان نظرات قدیس آگوستین دربارهی زمان میگوید که پیشداوریهای ما مانند خاطراتی در گذشته هستند که نهتنها بر نحوهی برخورد ما با زمان حال تأثیرگذارند، بلکه به ما در انتخاب آیندهای که برای خود میخواهیم، کمک میکنند. میتوان گفت تحول شخصی فرد مبتنیست بر کنار گذاشتن پیشداوریهای گذشته، اصلاحپذیری و پرورش قوهی تشخیص. بدین ترتیب، معرفتشناسی از اخلاق جداییناپذیر است. بههرحال، هری تنها زمانی توانست ولدمورت را شکست دهد که تمام پیشداوریهای نادرست گذشتهاش را کنار گذاشت و توانست با ذهنی باز و از منظری تازه به امور بنگرد.
در اولین مواجهه با دادلی دورسلی[۲]، با یک احمق به تمام معنا روبهرو میشویم. او از هری[۳] متنفر است و با او مثل «سگی بدبو» رفتار میکند. دادلی همیشه میخواهد هرکار دوست دارد بکند و با وجود داشتن مادر و پدری چون ورنون[۴] و پتونیا[۵]، بهخوبی میداند که چهطور میتواند به خواستهاش برسد. دادلی فکر میکند همیشه حق با اوست و هرگز امکان ندارد اشتباه کند. او خودش را چیزی کمتر از هدیهی خداوند به جهان نمیداند؛ خود را نمادی از کمال نوجوانی و تمام اتفاقات خوبی که برایش میافتد را حق مسلم خود میپندارد. او هری را چیزی جز مزاحمی بیارزش نمیبیند و صرفاً او را خطری میشمارد که آسایش و راحتیاش را تهدید میکند.
بااینحال، درابتدای یادگاران مرگ، متوجه تغییر شگرف دادلی میشویم. دادلی فنجانی چای برای هری، پشت در اتاقش در خانهی شمارهی چهار پریوت درایو[۶] میگذارد، و برخلاف عقیدهی والدینش از آنها میخواهد تا بگذارند هری هرکاری میخواهد بکند. درنهایت، دادلی موفق میشود با وجود عدم درک والدینش و شرمساری خود، احساسی شبیه قدردانی و محبت نسبت به هری نشان دهد. در آخر، وقتی دادلی با هری دست میدهد و از او خداحافظی میکند، هری متوجه «شخصیت متفاوت» او میشود.
چه اتفاقی افتاد؟ چطور دادلی توانست هری را دیگر به چشم مزاحم نبیند و نسبت به او احترامی نوظهور احساس کند؟ آیا این مسئله به این معناست که دادلی خود را متفاوت از قبل میبیند؟ اگر اینگونه است، چطور این اتفاق رخ داد؟
پرسشهایی از این دست، نهتنها نشاندهندهی چگونگی رشد شخصیت دادلیاند، بلکه مسائل جالبی در زمینهی معرفتشناسی[۷] بیان میکنند. «معرفتشناسی» بخشی از فلسفه است که دربارهی چگونگی نحوهی شناخت ما پرسشهایی مطرح میکند و در تلاش است تا به آنها پاسخ دهد. بیایید مشخصاً دادلی و هری را در نظر بگیریم که چطور هم خودشان و هم دیگران را بهتر از قبل شناختند؛ با بررسی چگونگی رشد و پرورش این دو شخصیت، میتوانیم بفهمیم که چطور رولینگ[۸] دانستن را بهمثابهی فرایند تحول شخصی معرفی میکند. خواهیم دید وقتی با خودمان و دیگران روراست باشیم، قلب و ذهنمان رشد میکند و به دانندههای[۹] بهتری تبدیل خواهیم شد.[۱۰]
موقعیت پیشداوریهای ما
فیلسوف آلمانی، هانس-جورج گادامر[۱۱] (۱۹۰۰-۲۰۰۲م)، بر این باور است که ما باید بهمنظور شناخت و تفسیر جهانمان، با «پیشداوری» به دنیا بیاییم.[۱۲] هرگاه سعی میکنیم موقعیت، شخص یا متنی را تفسیر کنیم، پرسشها، تعصبات و انتظاراتی به همراه خود داریم، درست مثل آنکه چند ابزار از جعبهابزاری فرسوده همراهِ خود داشته باشیم. بدون داشتن چنین «پیشداوری»هایی، هیچ راهی برای درک مجهولات نداریم. بدون این پیشداوریها، درحالیکه بیکمک و دستخالی هستیم، به جعبهی بستهی مهر و موم شدهای میمانیم.
پیشداوریهای ما، یکی پس از دیگری، به اطلاعاتی شکل میدهند که برای شناختن چیزهای اطرافمان در دسترساند. اما اگر با ابزارهای غلط سراغ چیزها برویم، پیشرفت چندانی نخواهیم کرد و آنچه میخواهیم درک و تفسیرش کنیم، مانع پیشروی ما خواهد شد. هرچه باشد، پیچها را با انبردست هم بهراحتی نمیتوان باز کرد، چه رسد با چکش.
گادامر بر این باور است که بیفایده است اگر ادعا کنیم که دربارهی چیزهایی که به آنها فکر میکنیم، هیچ پیشداوریای نداریم. مسئله بر سر این است که این پیشداوریها در فهم بهتر چیزها به ما کمک میکنند، یا در فهم آنها اختلال ایجاد میکنند؛ و حتی قضیه به این سادگی نیست که تصور کنیم پرسشهای اشتباه و انتظارات نابهجا کمکی به ما نمیکنند. اینکه این پیشداوریها بتوانند به ما کمک کنند یا نه، به این بستگی دارد که تا چه حد به آنها تکیه کنیم و به موقعیتهایی که در آنها قرار میگیریم اجازه دهیم تا استراتژیهایمان را به چالش بکشند و آنها را تغییر شکل دهند. وقتی با جعبهای روبهرو میشویم که با پیچ بسته شده است، آیا متوجه نمیشویم که باید چکش را کنار بگذاریم و بهجایش دنبال پیچگوشتی بگردیم؟
جهالت دادرز کوچولو[۱۳]
آیا میتوان بینش گادامر را همانطور که بر جهان خودمان اِعمال میکنیم، به جهان هریپاتر نیز تعمیم دهیم؟ دادلی خود را مرکز جهان میداند و دنیا را تا نوک بینی خود میبیند. این قضیه بیشتر ناشی از عشق بیحدوحصر و توجه ابلهانهی ورنون و پتونیا به اوست. از نظر آنها «هیچکجا پسری بهتر» از «فرشتهی نازنین»شان، دادلی، وجود ندارد. آنها به قیمت نادیدهگرفتن هری و عشقورزیدن به دادلی با خریدن هدایا و لباسهای جورواجور، حس خودبزرگبینی را در او ایجاد و تقویت کردهاند. عمه مارج[۱۴] نیز مشتاق دیدن برادرزادهی عزیزش است تا بیدلیل چکی بیست پوندی به او بدهد. معلوم است که هر بچهی دیگری هم جای دادلی بود، احساس میکرد بچهای منحصربهفرد و ویژه است.
افزونبراین، فهم دادلی از خود، هیچگاه عوض نمیشود. والدین دادلی هرنوع اطلاعاتی را که بتواند پیشداوریهای دادلی را به چالش بکشد یا تغییرشان دهد، بهسرعت از بین میبرند و یا صورت جدیدی به آن میدهند. آنها میتوانند برای نمرات بد دادلی بهانهای پیدا کنند و بر این مسئله پافشاری کنند که او «پسر فوقالعاده با استعدادی»ست، اما متأسفانه معلمهایش قادر به درک استعداد او نیستند. آنها برچسبهایی نظیر قلدربودن دادلی را اینگونه توجیه میکنند که «این بچه کمی شلوغ و شاد و شنگول است؛ درست! اما آزارش به مورچه هم نمیرسد». حتی زمانی که دادلی مجبور میشود رژیم بگیرد، خاله پتونیا به دفاع از او میگوید که چاقی دادلی فقط پُف است و او صرفاً بچهای در حال رشد است که استخوانبندی درشتی دارد. درک دادلی از جهانش، جایگاهش در این جهان و پسرخالهاش هری از منظری عقلانی شکل گرفته که تحتتأثیر چنین محیطِ مملو از چاپلوسی و اغراقی، تحریف شده است. همانطور که مارک تواین[۱۵] گفته است، «انکار[۱۶] فقط نام رودی در مصر نیست».
بااینحال، برخورد نزدیک دادلی با سرمای ترسناک دیوانهسازها، او را بهشدت تکان میدهد و مجبورش میکند تا به شیوهی جدیدی با خودش مواجه شود و در درک پیشینش از خود، تجدید نظر کند. همانطور که هری میداند، دیوانهسازها باعث شدهاند تا دادلی بدترین لحظات زندگیاش را به خاطر بیاورد. تمام عادات فکری دادلی که حقیقت وحشتناک او را پنهان میسازند، بر او نمایان میشوند. برای اولین بار، دادلی با حقیقتِ واقعی خود بهعنوان پسری لوس، نازپرورده و قلدر مواجه میشود و تازه جایگاه واقعیاش را درجهان درک میکند. بعدها در ابتدای کتاب یادگاران مرگ، دامبلدور[۱۷] از آسیب وحشتناکی میگوید که پتونیا و ورنون بر این پسر بیچاره وارد کردهاند. شاید آن موقع زمانی بود که دادلی علیرغم نظر والدینش، بالاخره توانست تشخیص دامبلدور را بشنود و بپذیرد.
درنهایت، پیشداوریهای سرسختانهی دادلی تغییر کردند تا او بتواند حقیقت را دریافت و درک کند. دیدگاه تازهی دادلی دربارهی واقعیت و جایگاهش در جهان، موجب شد که بتواند به شجاعت و ظرفیت هری برای کمکرساندن به او پی ببرد و برای نجاتدادنش از چنگ دیوانهسازها از او قدردانی کند. شاید اگر نخواهیم بگوییم که حال، دادلی نسبت به هری احساس علاقه میکند، بتوانیم بگوییم بهنوعی عضو جادویی خانوادهاش را تحسین میکند.
تعصبات خیانتکار
تجربهی دادلی منحصربه فرد نیست، بلکه منعکسکنندهی تجربههای مشابهی از شخصیتهای دیگر داستانهای رولینگ است. مثلاً این خلقوخو، تعصبات و انتظارات هری هستند که به عادات فکری او شکل میدهند. مثلاً غرضورزی مداوم هری را در برابر سوروس اسنیپ[۱۸] در نظر بگیرید، و یا ترس اولیهاش از اینکه سیریوس بلک[۱۹] از زندان فرار میکند تا به سراغ او بیاید، اعتماد کورکورانهاش به مودی چشمباباقوریِ[۲۰] قلابی و اطمینانش از صحت رؤیاهایش و اعتمادش به کتاب معجونسازی شاهزادهی دورگه.
این عادات بهخودیخود، چشم هری را به روی واقعیت موقعیتهای اطرافش میبندد. او نمیتواند خطر واقعی را تشخیص دهد، افرادی را شناسایی کند که واقعاً قصد آسیبرساندن به او را دارند و بفهمد که حقیقتاً چه اتفاقاتی در حال وقوعاند. هری نسبت به مسئولیت خود در برابر نیرنگ و آسیبهای احتمالی طلسم سکتوم سمپرا[۲۱] بیاعتناست. او اغلب با انتظارات و پرسشهای اشتباهی پا به دنیایش گذاشته است و در نتیجه، به پاسخهای درستی نمیرسد. ما هم در جایگاه خوانندگان کتاب، چون از دریچهی دید هری اتفاقات را تجربه میکنیم، به احتمال زیاد تفسیر و درک اشتباهی از وقایع داریم.
به همین ترتیب، شخصیتهای دیگر کتاب نیز دربارهی موقعیتها و آدمهای اطرافشان بهاشتباه قضاوت میکنند: شیفتگی دوران جوانی دامبلدور نسبت به گلرت گریندل والد[۲۲]، باعث بروز رؤیاهای وحشتناکی در او شده بود؛ رؤیاهایی دربارهی فرمانروایی جادوگران بر جهان در جهت رسیدن به «منافع مهمتر». مروپ گانت[۲۳](مادر ولدمورت)، جذبِ تام ریدل[۲۴] ثروتمند شد و آرزو داشت بتواند به همراه او خانهی پر از بدبختیاش را ترک کند. مروپ با وجود اینکه مجبور شد برای رسیدن به خواستهاش از معجون عشق استفاده کند، متقاعد شده بود که ریدل ممکن است عاشقش شود. در کتاب یادگاران مرگ[۲۵]، جانپیچی به شکل قابآویز، باعث تشدید ترسها، سوءظنها و تعصبات هرماینی گرنجر[۲۶]، هری و رون ویزلی[۲۷] میشود. هریک از آنها وقتی قابآویز را بر گردن داشتند، برداشتهای اشتباهی دربارهی یکدیگر میکردند، تا جایی که رون آنقدر آسیب دید و احساس ترس و حسادت بر او مستولی شد که در نهایت، آن دو را ترک کرد. به همینترتیب، شهوتِ مالفویها[۲۸] نیز برای رسیدن به قدرتِ خونِ اصیل باعث شد تا متوجه عمق اعمالِ شیطانی ولدمورت[۲۹] نشوند.
در هریک از این نمونهها، پیشداوری باعث میشد تا شخصیتها نتوانند بهدرستی حقیقت را دریابند، تا آنجا که واقعیت، مشت دردناکی به صورت آنها زند و مجبورشان کند تا دربارهی اوضاع دوباره بیاندیشند. از این روست که واقعیت اهمیت دارد؛ عقاید اشتباه جهان را بهدرستی نشان نمیدهند و به همین دلیل، نقشهی غیرقابل اعتمادی برای کشف جهاناند.
رؤیاهای خطرناک
بیایید به بررسی مثالی بپردازیم که منحصراً مربوط به هریست. در محفل ققنوس[۳۰]، درونبینی افکار ولدمورت به صورت قابل درکی هری را آزار میداد. بیشتر اوقات، وقتی هری خوابیده بود، یعنی وقتی که ذهنش در حال استراحت کامل و در نتیجه از همیشه آسیبپذیرتر بود، در احساسات و افکار لرد سیاه شریک میشد.
اما هری به خاطر خودبزرگبینیاش، بهاشتباه تصور میکرد تنها اوست که میتواند ماهیت حقیقی و تواناییهای ولدمورت را درک کند و از این غیببینیها برای شکستدادنش استفاده کند. به همیندلیل، هری باور کرد که رؤیاهایش حقیقت دارند و پنجرهای شفاف و چشمانداز ویژهای به سوی ذهن ولدمورت هستند. بااینحال، دامبلدور به او هشدار میدهد که اگر هری قادر به دیدن درون ذهن ولدمورت است، به احتمال زیاد، ولدمورت هم میتواند درون ذهن هری را ببیند؛ درنتیجه، اگر ولدمورت از رابطهاش با هری آگاه شود، میتواند با استفاده از قدرت خارقالعادهاش هری را فریب دهد و او را به انجام کارهایی وادار کند که میخواهد.
هری که از تصورات خود مطمئن است، هشدار دامبلدور را جدی نمیگیرد. حتی زمانی که دامبلدور هری را وامیدارد تا نزد اسنیپ چفتشدگی[۳۱] را یاد بگیرد، تمرینهایش را فراموش میکند و دوباره به دام رؤیاهای جدیدی میافتد. گرچه خود دامبلدور هری را برای یادگیری چفتشدگی نزد اسنیپ فرستاده است، سوءظن هری دربارهی اسنیپ باعث میشود که دربرابر یادگیری از او مقاومت کند. هری بر این قضیه پافشاری میکرد که چفتشدگی فقط باعث بدتر شدن اوضاع شده است. وقتی هرماینی او را به انجام تمرینها و یادگیری چفتشدگی ترغیب میکند، هری با سرخوردگی نصیحت او را نیز نمیپذیرد. بعدها وقتی هری با سیریوس بلک صحبت میکند، میفهمیم که او اصلاً متوجه اهمیت یادگیری چفتشدگی نشده بوده است. بنابراین، وسوسه میشویم اتهام اسنیپ به هری را تا حدی نزدیک به حقیقت بدانیم: «نکنه تو از دیدن این خوابها و غیببینیها لذت میبری پاتر؟ نکنه این خوابها باعث میشن فکر کنی استثنایی و مهم هستی؟»
بهای اطمینان بیشاز اندازه به خود
در این مثال، پیشداوری هری به قیمت مرگ پدرخواندهاش، سیریوس بلک تمام میشود. هری در جلسهی امتحان سمج[۳۲] درس تاریخ جادوگری، چرت میزند و در خواب میبیند که ولدمورت سیریوس را به سازمان اسرار کشانده و درحال شکنجه دادنش است. واکنش آنی هری این است که راهی پیدا کند تا برای نجات سیریوس بتواند خود را بهسرعت به وزارت سحر و جادو برساند.
هرماینی به این تصمیم هری، اعتراضات معقولی وارد میکند.[۳۳] بااینحال، او به جای آنکه به یقین خود شک کند، به هرماینی میپرد. هری حتی از هشدار دامبلدور مبنی بر اینکه او باید چفتشدگی را یاد بگیرد، بهعنوان مدرکی استفاده میکند تا درستی عقاید و واقعیتداشتن خوابهایش را به بقیه نشان دهد.[۳۴] نهایتاً هرماینی موفق میشود هری را متقاعد کند که دستِکم قبل از رفتن به وزارت سحر و جادو و تلاش برای نجات سیریوس، اول مطمئن شود که سیریوس هنوز در قرارگاه میدان گریمولد[۳۵] نیست. وقتی هری از آتش دفتر آمبریج برای تماس با خانهی سیریوس استفاده میکند، متوجه میشود که آنجا جز جن خانگی غمگین و غیرقابل اعتماد سیریوس، کریچر[۳۶]، کس دیگری نیست. کریچر با خوشحالی تأیید میکند که سیریوس به سازمان اسرار رفته است. این همهی اطلاعاتیست که هری نیاز دارد. بنابراین، بدون هیچ تردیدی نقشهی نجات سیریوس را بر عهده میگیرد که در نهایت، به مرگ او میانجامد.
از این ماجرا چه چیزی میفهمیم؟ آیا گفتهی کریچر آنقدر قابلاعتماد بود تا بتواند اقدام هری برای نجات سیریوس را توجیه کند؟ یا احساسات و تفکرات نادرست هری که اکنون تحت کنترل ولدمورت نیز قرار گرفته بودند، او را به گمراهی کشانده بود؟ خطر درست فکر نکردن آنجاییست که هری از چیزهایی که باید به آنها مشکوک باشد، بهعنوان مدرکی برای اثبات درستی باورهایش استفاده میکند. بسیار پیش میآید که هری بیش از حد تصورش، دخالت ذهنیاتش در ارزیابی شواهد را دستکم میگیرد.
تا این جای داستان، به هیچ دلیلی برنخوردیم که نشان دهد حرفهای کریچر، ارزشِ جدی گرفته شدن را دارند. وقتی هری در حال پرسوجو از کریچر است، رفتار او بسیار مشکوک به نظر میرسد؛ انگار دربارهی چیزی بسیار خوشحال است و درحالیکه نشانههای جراحتی شدید در دستش پیداست، به پرسشهای هری میخندد. البته، چنانکه دامبلدور بعداً گوشزد میکند، رفتار سرد و بیتوجه سیریوس نسبت به کریچر میتوانست عواقب بسیار خطرناکی داشته باشد. علاوهبراین، هری به تنهایی تصمیم گرفت به کریچر اعتماد کند، چراکه هیچوقت به خودش زحمت نداد تا به دوستانش بگوید منبع خبر او دربارهی اطمینانش از نبودن سیریوس در خانه، کریچر بوده است.
بااینحال، نباید خیلی به هری سخت بگیریم. بههرحال او نوجوانی پانزدهساله است که از روی نیات خیرش دست به کارهایی میزند. خطراتی که هری را فریب میدهند، ما را به یاد خودمان میاندازد؛ وقتی از روی جوانی، گستاخی، تنبلی یا بیپروایی، به لطف پیشداوریهایی که چشمانمان را به روی واقعیت بسته یا باعث تغییر شکل آن شدهاند، فقط چیزهایی را دیدیم که دوست داشتیم ببینیم.
کمکِ خاطرات برای معنابخشی به چیزها
حافظه میتواند در شکلگیری، گسترش و تغییرشکل تعصبات و عادات فکری ما، بسیار تأثیرگذار باشد. اگر ما گذشته را چه بهعنوان یک فرد و چه بهعنوان یک فرهنگ فراموش کنیم، دانشی که پیش از این کسب کرده بودیم و ابزارهای ارزشمندی را از دست میدهیم که به رشد دانشمان کمک میکنند. بنابراین، زمان میتواند با از بین بردن امکان دسترسی ما به منابع گذشته، که برای دانش کنونیمان ضروریاند، دشمن فهم ما باشد. آنچه در گذشته اتفاق افتاده است، میتواند برای همیشه ناپدید شود، از دست برود و بهطور کامل فراموش شود؛ مگراینکه اثری از آن بهنحوی در زمان حال ادامه داشته باشد. ازآنجایی که این آثارِ گذشته در تجارب و آگاهیمان هم ثبت شدهاند، میتوانیم از آنها، با عنوان «خاطرات» یاد کنیم.
قدیس آگوستین[۳۷] (۳۵۴- ۴۳۰م)، در زندگینامهی کلاسیک خود، اعترافات، میکوشد ماهیت زمان و رابطهی آن با حافظه را توضیح دهد. او اشاره میکند که گذشته دیگر وجود ندارد و آینده هنوز به وجود نیامده است. بنابراین، گذشته چگونه میتواند نزد ما باقی بماند؟ افزون براین، زمان حال، بهمعنای جایی که گذشته و آینده در آن به هم میرسند، بهخودیخود هیچ مدت زمانی ندارد. بنابراین، این چیز شبحگونِ زودگذر چیست که ما آن را «زمان» مینامیم؟ پاسخ آگوستین این بود که زمان فقط در تجربهی انسانی بهصورت کامل شناخته میشود. در درونِ ماست که خاطرات گذشته همراه با پیشبینیهای آینده در آگاهی کنونیمان به هم میآمیزند. اینکه «اکنون» را چگونه تجربه میکنیم، تابعی از این امر است که چگونه گذشته، ما را با تمام عادتهایمان و الگوهایی که به یاد میآوریم، به این لحظه رسانده است. و بنابراین، بهخودیخود، به ما کمک میکند تا آینده را پیشبینی کنیم و به سوی آن قدم برداریم.
میتوانیم میان ایدهی آگوستین و نکتهای که پیشاز این دربارهی گادامر گفتیم، پیوندی برقرار کنیم. هنگام درک و تفسیر واقعیت، پیشداوریهایمان نوعی از خاطراتی هستند که بدون آنها هیچ کاری نمیتوانیم انجام دهیم. پیشداوریهایمان نشان میدهند که چطور آنچه در گذشته اتفاق افتاده بر نحوهی نزدیک شدنمان به زمان حال و دیدگاهمان دربارهی آینده تأثیرگذار است. وقتی که میفهمیم پیشداوریها عملکردی مشابه خاطراتمان دارند، متوجه میشویم که چرا گادامر آنها را به «سنت»[۳۸] ربط داده است. واژهی سنت (در زبان انگلیسی Tradition) برگرفته از عبارتی در زبان لاتین به معنی «گرفته شدن از گذشته»[۳۹] است.[۴۰]
اول از همه، باید بدانیم در پیشداوریهایمان، خاطرات اموری شخصیاند. تجارب شخصی گذشتهمان، یعنی اینکه چطور بزرگ شدهایم و درس خواندهایم، چه اتفاقاتی در این مدت برایمان افتاده است و چهجور محرکهایی بر ما اثر دارند، به شخصیت ما شکل میدهند. بدون شک، والدین تحصیلکردهی هرماینی در اینکه او برای کتاب، مطالعه و درسخواندن ارزش زیادی قائل است، بسیار تأثیرگذار بودهاند. به همین ترتیب میتوان گفت که شیطنتهای دوقلوهای ویزلی و علاقهی مفرط آقای ویزلی به سرهم کردن وسایل مشنگها، به احتمال زیاد در شکلگیری این عقیده در رون مؤثر بودهاند که قوانین را میتوان بهسادگی نادیده گرفت و رعایتشان نکرد.
بااینحال، خاطرات از جهتی دیگر کاملاً اجتماعیاند. در گستردهترین معنا میتوان گفت، خاطرات فقط اثرات اتفاقات گذشته و تجارب شخصی نیستند که در ذهن ما باقی میمانند؛ بلکه شامل تمام اثراتی در گذشته میشوند که از طریق زبان، فرهنگ، ساختهها و نهادهایمان به دست ما رسیدهاند.[۴۱] این مسائل نیز اغلب به روشهایی که حتی از آنها آگاه نیستیم، به عادات فکری، فرضیات و انتظاراتی شکل میدهند که از آنها برای درک جهان و پیشرفت در دانش استفاده میکنیم.[۴۲]
در رمانهای رولینگ، قدح اندیشه نماد قدرت خاطرات، چه به شکل فردی و چه به شکل اجتماعی آن، و نقش ضروریاش در برقراری ارتباط و شکلدهی به دانش است. در واقع، وقتی دامبلدور برای اولین بار کارکرد قدح اندیشه را برای هری توضیح میدهد، وظیفهی آن را امری معرفتشناسانه، یعنی حفظ و سازماندهی خاطرات میداند. دامبلدور میگوید گاهی اوقات افکار و خاطرات زیادی در مغزش بر روی هم انباشته میشوند و در این مواقع، از قدح اندیشه استفاده میکند. فرد میتواند افکار اضافیاش را از سرش در بیاورد و در قدح بریزد و سر فرصت آنها را بررسی کند. بدین ترتیب، نهتنها افکار و تجارب آدم حفظ میشوند، بلکه وقتی به این شکل در میآیند، راحتتر میتوان ارتباط میان مسائل مختلف را تشخیص داد. قدح اندیشه به کسی که از آن استفاده میکند، این فرصت را میدهد تا برای رسیدن به دیدگاهی تازه، قدمی به عقب بردارد و خود را با دقت بیشتری مشاهده کند.
بااینحال، قدح اندیشه فقط برای استفادهی شخصی نیست، بلکه خاطرات را در دسترس دیگران نیز میگذارد. این مسئله به ما یادآوری میکند که خاطرات در اساس پدیدهای اجتماعیاند. دامبلدور بهوسیلهی قدح اندیشه هری را از رخدادهایی در گذشته آگاه میکند، که در غیر این صورت هرگز آنها را نمیفهمید. این وقایع در برابر فرضیات هری، شواهد و زمینهای را برای او فراهم میکنند تا بینشی دربارهی اطرافیانش به دست آورد و خطرات و فرصتهایی که با آنها روبهرو میشود را بشناسد.
در بیشتر مواقع، هری زیر نظر دامبلدور و اغلب در جهت به دست آوردن اطلاعاتی برای درک بهتر و شکستدادن ولدمورت، از قدح اندیشه استفاده میکند. بنابراین، هری از این راه دربارهی دوران کودکی تام ریدل در یتیمخانه، سادیسم دوران جوانیاش، قولی که در دوران دانشآموزی در هاگوارتز داده است، از خودبیزاریای که به کشتن تمام افراد خانوادهی مشنگش میانجامد و باورش به ایدئولوژی خون اصیل اطلاعاتی به دست میآورد. همچنین هری از همین طریق میفهمد که هدف ولدمورت رسیدن به جاودانگیست و حتی اگر برای رسیدن به آن باید به اعمالی شیطانی دست زند و روحش را قسمت کند تا بتواند با استفاده از جادوی سیاه از تکههای آن محافظت کند، از هدفش دست برنمیدارد.
علاوهبراین، قدح اندیشه خاطرات بازسازیشدهای را در اختیار هری قرار میدهد که دامبلدور بهسختی آنها را از ذهن هاکی[۴۳] و مورفین گانت[۴۴] بیرون کشیده است. هاکی، نام جنی خانگی بود که نزد هپزیبا اسمیت[۴۵] کار میکرد، یعنی همان کسی که ولدمورت قابآویز اسلیترین و فنجان هافلپاف را از او دزید. مورفین، برادر مروپ یعنی داییِ ولدمورت بود. ولدمورت قتل پدر مشنگ، مادربزرگ و پدربزرگش را به گردن مورفین انداخت. هری به کمک هریک از این خاطرات، دربارهی شخصیت، تاریخچه، فعالیتهای گذشته و کنونی و مهمتر از همه، دربارهی نقطهضعفهای ولدمورت اطلاعات بیشتری کسب میکند. درست همانطور که دادلی به عقاید درستی احتیاج داشت که جای عقاید اشتباهش را بگیرند، هری نیز برای اینکه کشف کند چطور باید ولدمورت را شکست دهد، به تصویر کاملتری از ریدل و گذشتهاش نیاز داشت و همچنین باید جزئیات مهمی دربارهی زندگی اسنیپ میدانست.
پیمودن مسیرهای گمراهکننده
در هریک از کتابهای مجموعه، رولینگ به پیشداوریهای هری و دیگر شخصیتهای داستان اجازه میدهد تا به درک اشتباه آنها از جهانشان بیانجامد. اما وقتی به حد کافی تنش ایجاد میشود و شواهد کافی به دست میآیند، پیشداوریهایشان نیز تغییر میکند؛ تا جایی که مجبور میشوند واقعیت را بپذیرند. هنگامی که رابطهی دامبلدور با گریندال والد به مرگ خواهر دامبلدور میانجامد، تصورش دربارهی برتری جادوگران بر مشنگها رنگ میبازد. وقتی مروپ دیگر از معجون عشق استفاده نمیکند و با این کار باعث میشود ریدل او را ترک کند، از به چنگ آوردن عشقش ناامید میشود. رون به محض ترککردن هری و هرماینی و خلاص شدن از شر نفوذ جانپیچ، سر عقل میآید. حتی خانوادهی مالفوی هم وقتی میبینند که جاهطلبیهایی ولدمورت زندگی پسرشان، دراکو[۴۶] را به خطر انداخته است، تازه متوجه شخصیت واقعی او میشوند.
از همه مهمتر اینکه هری متحول میشود. وقتی بار اول او را میبینیم، یک کودک ساده و مردد است که با ذهنی کنجکاو و پر از پرسشهای زیاد، تازه به دنیای جادویی پا گذاشته است. هری مشتاق یادگیریست، اما گاهی وفاداری به دوستانش، بیتوجهی به قوانین و میل او برای مهم پنداشتهشدن و تعلق به جهان جادویی، او را گمراه میکند یا موجب میشود که او تواناییهایش را دست بالا بگیرد. بعدها به نوجوانی بیپروا و لجباز تبدیل میشود و اغلب نسبت به عقاید خودش آنقدر مطمئن است که بهخاطر آنها دوستان و قدرتهایی را کنار میگذارد که باید به آنها اعتماد کند. بعد از پشت سر گذاشتن اشتباهات، درگیریها و تراژدیهای بسیار، هری بهتدریج به مرد جوان بسیار شجاعی تبدیل میشود که درک درستی از اتفاقاتِ در حال وقوع دارد و میتواند تشخیص دهد که در مقابل آنها باید به چه کاری دست بزند.
دانش درست و عادات فکری خوب نهتنها برای دریافتِ مستقیم حقایق، بلکه برای عملکردن بر مبنای فضیلتهایی چون شجاعت، وفاداری و بخشندگی ضروریاند. بههرحال، هری تنها در صورتی میتواند کاملاً شجاعانه رفتار کند که ماهیت خطری که او را تهدید میکند، بشناسد و بداند در مواجهه با آن باید تا چه حد به تواناییهایش اعتماد کند و اعمال او بر سرنوشت چهکسانی تأثیر میگذارند. به همینترتیب، وفاداری به دامبلدور، به معنی کوچکشمردن اشتباهات واقعی او و پافشاریکردن بر تصویر غلط و آرمانی او نیست. بلکه به این معناست که با وجود اشتباهات انکارناپذیر دامبلدور، قدمهای نادرست و ناتوانیاش در آشکار کردن اطلاعات کلیدی برای هری، میتوان به انگیزهها و داوریهایش اعتماد کرد. پس تحول شخصی فرد مبتنیست بر کنار گذاشتن پیشداوریهای گذشته، اصلاحپذیری و پرورش قوهی تشخیص. بدین ترتیب، معرفتشناسی از اخلاق جداییناپذیر است.
رولینگ همهی خوانندگان داستانهایش را دعوت میکند تا به جهانِ هری از دریچهی چشمان او بنگرند. به همیندلیل، ما هم همهی اتفاقاتی را تجربه میکنیم که هری، دوستانش و دیگر شخصیتهای داستان از سر میگذرانند. گاهی میتوانیم هری را قبل از خودش و فراتر از دید محدود او ببینیم. اما رولینگ با استفاده از خط روایی مخصوصش، ما را هم به گمراهی میکشاند، فرضیات اشتباهمان را تشدید میکند و از پرسشهای اساسی دور نگهمان میدارد. ما هم مثل هری، از روی بسیاری از پیشداوریهایمان بهسادگی عبور میکنیم و با او برای رسیدن به دانش حقیقی، در مسیر کشف، درک و تفسیر مجدد همراه میشویم. حال برگردیم به جایی که از آن شروع کردیم: اگر کسی مثل دادلی دورسی بتواند از هری قدردانی کند، میتوان به مقاومترین و بیاحساسترین خوانندگان داستان هم امید داشت.
نبوغ رولینگ فقط در قدرت قصهگویی او نیست، بلکه در قدرتش برای تغییر نگرش خوانندگانش است. اگر به جادوی رولینگ اجازه دهیم که اثر خود را بر ما بگذارد، با درگیرکردن عادات فکریمان، آنها را به چالش میکشد و متحولشان میکند. درنهایت، با دنبالکردن داستان هری و دیگر شخصیتها، نهتنها به خوانندگان بهتر، بلکه به آدمهای بهتری هم تبدیل میشویم.
پانویسها:
[۱] Stephen Joel Garver
Assistant Professor of Philosophy. La Salle University
[۲] Dudley Dursley
[۳] Harry
[۴] Vernon
[۵] Petunia
[۶] Privet Drive
[۷] Epistemology
[۸] Rowling
[۹] Knower
[۱۰] مترجم: فیلسوفان میان انواع زیادی از «دانستن» فرق میگذارند: دانستن «شخصی» یکی از موضوعات آشنایی بیواسطه است (مثلاً شناختن لونا لاوگود یا پاتیل درزدار). دانستن «گزارهای» یکی از موضوعات در این باب که موضوع چنین و چنان است؛ چه فرد شخصاً نسبت به آن چیز بهخصوص آگاه باشد چه آگاه نباشد (مثلاً دانستن آنکه فنجان هافلپاف در گرینگوتز است، یا دانستن آنکه فقط کسانی میتوانند تسترالها را ببینند که مرگ را دیده باشند). و دانستن «کاربردی»، دانستن چگونه انجام دادن کاریست (مثلاً دانستن چگونه غیب و ظاهر شدن یا انجام دادن طلسم شکنجهگر). اغلب انواع مختلف دانستن در هم میآمیزند. در اینجا، ما غالباً بر درکِ خود تمرکز میکنیم که معمولاً هم شامل شناخت شخصی میشود و هم شامل دانستن آنکه موضوع چنین و چنان است.
[۱۱] Hans-Georg Gadamer
[۱۲] Hans-Georg Gadamer, Truth and Method, 2nd rev. ed., translated by J. Weinsheimer and D. G. Marshall (New York: Crossroad, 1989), especially pp. 265-379.
[۱۳] Ickle Dudleykins
[۱۴] Aunt Marge
[۱۵] Mark Twain
[۱۶] denial
[۱۷] Dumbledore
[۱۸] Severus Snape
[۱۹] Sirius Black
[۲۰] Mad-Eye Moody
[۲۱] Sectumsempra
[۲۲] Gellert Grindelwald
[۲۳] Merope Gaunt
[۲۴] Tom Riddle
[۲۵] Deathly Hallows
[۲۶] Hermione Granger
[۲۷] Ron Weasley
[۲۸] Malfoy
[۲۹] Voldemort
[۳۰] Order of the Phoenix
[۳۱] Occlumency
[۳۲] O.W.L
[۳۳] هرماینی به هری میگوید که او تا به حال، هیچوقت در تالار اسرار نبوده و به همین دلیل واقعاً نمیداند آنجا چه شکلی است، اینکه وقوع این ماجراها بسیار بعید به نظر میرسد و مطلقاً هیچ مدرکی برای اثبات درستی غیببینیهای هری وجود ندارد و ممکن است از آنجایی که ولدمورت به تمایل هری به نجات مردم و قهرمان بودن آگاه است، اینگونه قصد دارد او را فریب دهد و به سازمان اسرار بکشاند.
[۳۴] «اصلاً متوجه نشدی! من کابوس نمیبینم، خواب نمیبینم! پس فکر کردی اون درسهای چفتشدگی برای چی بود؟ فکر کردی برای چی دامبلدور میخواست دیدن این چیزها رو متوقف کنه؟ برای اینکه واقعیته، هرماینی…» (محفل ققنوس، فصل ۳۲، آنسوی آتش)
[۳۵] Grimmauld
[۳۶] Kreacher
[۳۷] St. Augustine
[۳۸] tradition
[۳۹] pass down from the past
[۴۰] برای اطلاعات بیشتر دربارهی مفهوم سنت، رجون کنید به کتاب حقیقت و روش گادامر، صفحهی ۲۷۷ تا ۳۰۵
[۴۱] ما برای زبانی که به آن صحبت میکنیم، وابستهی دیگران، برای بیشتر آنچه میآموزیم وابستهی کتابها و معلمهایمان، برای تاریخچهی خانوادگیمان وابستهی والدین، پدربزرگ و مادربزرگهایمان، برای کسب خرد و مهارت وابستهی مربیانمان و برای ساخت تکنولوژیهای پیشرفته وابستهی کشفهای گذشته هستیم.
[۴۲] در اینجا میتوان علاوهبر آگوستین و گادامر، آثار مایکل پولانی را در زمینهی معرفتشناسی علوم، بهویژه بحث او دربارهی سنت، کارآموزی و دانش ضمنی در شناخت شخصی را اضافه کنیم. (شیکاگو: انتشارات دانشگاه شیکاگو، ۱۹۷۴)
[۴۳] Hokey
[۴۴] مترجم: (Morfin Gaunt) مورفین گانت یک جادوگر اصیلزاده از نسل سالازار اسلیترین است. او پسر مارولو گانت، برادر مروپ و دایی تام مارولو ریدل (ولدمورت) بود. بعد از اینکه تام ریدل (پدر ولدمورت، مشنگی که در دهکدهی لیتل هنگلتون زندگی میکرد) را بهخاطر علاقهی خواهرش به او با طلسمی دردناک جادو کرد، بیمهابایی و نادیدهگرفتن قوانین جادوگری باعث شد تا توجه وزارت سحر و جادو به او جلب شود. به همین دلیل، باب اوگدن از طرف وزارتخانه به منزل خانوادهی گانت فرستاده شد. اما مورفین و پدرش در مقابل اوگدن ایستادند و با او مبارزه کردند که این مبارزه باعث شد تا مورفین سه سال در آزکابان زندانی شود. وقتی بعد از سه سال به خانه برگشت، پدر و خواهرش مُرده بودند. در سال ۱۹۴۳م، مورفین خواهرزادهاش یعنی ولدمورت را ملاقات میکند. ولدمورت خانوادهی مورفین را میکشد و حافظهاش را دستکاری میکند تا قتل افراد خانواده را به گردنش بیندازد، بهطوری که گویی به خاطر کینهای که از تام ریدل (پدر ولدمورت) داشته آنها را کشته است. آلبوس دامبلدور قبل از آنکه مورفین در آزکابان بمیرد، دلیل واقعی مرگ والدین ولدمورت را از ذهنش بیرون میکشد.
[۴۵] مترجم: (Hepzibah Smith) هپزیبا اسمیت نام ساحرهی بسیار پیر و ثروتمندی بود که عتیقههای جادویی جمع میکرد. در سال ۱۹۴۵م، ولدمورت او را کشت تا میراث هلگا هافلپاف، که یک فنجان طلایی کوچک با دستههای زیبا بود، و قابآویز طلایی اسلیترین را که مادرش به کاراکتاکوس برک فروخته بود، از او بدزدد. ولدمورت هرگز به خاطر این قتل متهم نشد، چراکه جن خانگی هپزیبا، یعنی هاکی را جادو کرده بود تا به قتل او اعتراف کند.
[۴۶] Draco
ایلقار | 31, جولای, 2017
|
ممنون، عالی بود
Saadat | 9, اکتبر, 2021
|
عالی👌
محمّدرضا زارع | 3, مارس, 2023
|
Thanks for supporting me with this email