بعد از اکران فیلم اسب حیوان نجیبی است، تقریباً در همه‌ی نقدها واژه‌ی «ابزورد» دیده می‌شد. برخی می‌گفتند فیلم ابزورد است و دیگران به‌شدت این مسئله را رد می‌کردند. ماجرا به قدری مهم شده بود که خوب یا بد بودن فیلم به این بستگی داشت که ابزورد است یا خیر. «اولین فیلم ابزورد ایران» تا «ادای روشنفکری» سر و ته طیف نقدهایی بود که درباره‌ی فیلم مطرح می‌شد. احتمالاً پرمخاطب‌ترین نقد هم صحبت‌های استاد فراستی بود که در برنامه‌ی هفت گفت فیلم سعی می‌کند ادای آثار ابزوردی مثل در انتظار گودوی بکت را دربیاورد و حتی پای حرف خودش هم نمی‌ایستد و با پس‌گرفتن حرفش در انتهای فیلم، حتی حرف سیاسی هم نمی‌زند.

فیلم یک شب از زندگی بهروز شکیبا (با بازی رضا عطاران) را روایت می‌کند؛ شخصی با لباس پلیس که در گشت شبانه‌اش با آدم‌های مختلفی برمی‌خورد که همگی جرمی مرتکب شده‌اند و پیشنهاد می‌کند که با گرفتن رشوه بی‌خیال جرمشان شود. نزدیک صبح است که می‌بینیم بهروز شکیبا در واقع کمال خسروجردی است، مجرمی که ۲۴ساعت از زندان مرخصی گرفته است و بعد از عوض‌کردن لباس‌هایش به زندان برمی‌گردد. این چرخش داستانی همان چیزی است که فراستی و خیلی از منتقدان «پس گرفتن حرف سیاسی» می‌دانند و برخی از موافقان فیلم هم «اجبار برای گرفتن مجوز».

انسان می‌خواهد به حقایق ازلی و ابدی و خدشه‌ناپذیر دست پیدا کند و یک نظام هستی‌شناختی منظم داشته باشد؛ از سوی دیگر همین انسان متوجه می‌شود رسیدن به چنین نظامی ممکن نیست. ازلحاظ منطقی ممکن است، اما ازلحاظ انسانی گویا دست‌نیافتنی. ابزوردیسم واکنشی به این نیاز و فقدانِ پس از آن است. آثار ابزورد تلاش می‌کنند به مخاطب نشان دهند که تمام نظام‌های معنایی و هستی‌شناختی شکسته شده‌اند، خبری از حقیقت مطلق نیست، بدون آن هم نمی‌شود زندگی کرد. طبیعی است که در چنین اوضاعی حرف از اخلاق، نقد اجتماعی یا سیاسی یا هر نسخه‌پیچی دیگری برای فرد یا جامعه بی‌محل است.

بهروز شکیبا در طول فیلم با آدم‌های مختلفی برخورد می‌کند که علاوه بر مجرم‌بودن، اشتراک دیگری نیز دارند: زندگی همه‌شان روی هواست. با جلورفتن ماجرا، همه‌چیز در هم می‌پیچد و مخاطب با آدم‌های مختلفی آشنا می‌شود که هیچ‌کدام تکلیفشان با زندگی مشخص نیست. اگر بهروز در انتهای فیلم پول‌ها را برمی‌داشت یا حتی پلیس دستگیرش می‌کرد، فیلم ابزورد نبود و با یک فیلم اجتماعی طرف بودیم. اما در طول فیلم می‌بینیم بهروز وسواس دارد که همه‌چیز سر جای خودش باشد، البته نه چیزهای مهم زندگی؛ جزئیاتی مثل بند کفش یا شیشه‌ی عینک یا لنگه‌ی کفش، چیزهایی است که بهروز مدام سعی می‌کند درستشان کند. برای همین است که در انتهای فیلم پول را به کسی می‌بخشد که مشکلش حل شود تا ماجرا روی مخش نرود. وقتی از نظم‌دادن به اصل ماجرا ناامید می‌شویم، منظم‌کردن جزئیات تنها هدفمان می‌شود. اگر بهروز پلیس واقعی بود هم ماجرا خراب می‌شد.

حضور یک پلیس قلابی میان جماعتی که زندگی همه‌شان قلابی است و جمع‌شدن پول برای حل مشکلی که معلوم نیست چرا برای بهروز مهم است، تلنگری است به جامعه. این تلنگر چیزی از جنس یک نصیحت اجتماعی برای بهتر زندگی کردن یا اخلاقی بودن نیست؛ ضربه‌ی کاری‌تری است. همه چیزمان قلابی شده است و گویا راه فراری هم نیست.

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT