توماس کپر
دانشآموختهی دانشگاه ویسکانسین[۱]
خلاصه: «اینسپشن» با محوریت رویادیدن، پرسشهایی را پیرامون کیفیت و چیستی «خواب» و تمایزش با واقعیت پیش میکشد. توماس کپر در این مقاله با گریزهای متوالی به اسطورههای باستانی، فلاسفه، نویسندگان و تعالیم بودایی و هندویی تلاش میکند مرز میان واقعیت و رویا را شفافتر سازد و از نظرگاههای مختلف و با تکیه بر کاراکترهای فیلم، به «خواب» نه تنها به عنوان یک پدیدهی فیزیولوژیک، بلکه به عنوان مفهومی هستیشناختی بنگرد؛ آیا میتوان خواب-واقعیت را تفسیر دیگری از دوگانهی زندگی و مرگ دانست؟
«من در فاصلهی یک خاطره و رویا از خواب بیدار میشوم.» (تام پتی[۲])
باحال[۳]، فیلم اینسپشن[۴] بدون شک باحال است. چطور ممکن است باحال نباشد، وقتی با عنوان «فیلم دزدی اگزیستانسیال»[۵] از آن یاد میشود؟ اما شگفتانگیزیِ[۶] آن از باحالیاش هم بیشتر است؛ در سدهی ۱۵، پادشاهی آفریقایی که صلح را برای سرزمینش به ارمغان آورده بود، بهعنوان پاداش اییوئر[۷] نامیده شد، یعنی «باحال است»! از آن به بعد، این واژه معانیای همچون ثبات در جامعه و تسلط فرد بر خود و توانایی حفظ آرامش را به ذهن متبادر میسازد. با وجود این، در این واژه هنوز نوعی از رفتار ظاهری و سطحی باقی مانده است، درست همانطور که موجها، پلشتیهای دریا را مثل یک ماسک میپوشانند.
از طرف دیگر، امر شگفتانگیز[۸] عمیقتر است و تمام هوشمندیای را که در پشت ماسک امورِ باحال هستند، دربرمیگیرد. امور شگفتانگیز شما را کاملاً درگیر میکنند؛ به شما نهیب میزنند تا خودتان فکر کنید و ایدههایتان را بپرورانید و آنها را عملی کنید. شگفتانگیزترین فیلمها، فیلمهایی هستند که باعث میشوند دربارهشان با دوستانتان نهتنها صحبت، بلکه حتی بحث کنید (حتی ممکن است بهصورت بیهودهای دربارهی تفاوت میان باحال و شگفتانگیز بحث کنید). فیلمهایی مانند اینسپشن بیشتر پرسشبرانگیزند تا اینکه پاسخ پرسشهایتان را بدهند.
آیا در این لحظه دارم رویا میبینم؟
به نظر میرسد که این پرسشی ساده باشد، اما بههیچوجه نمیتوان بهسادگی به آن پاسخی قاطع داد. در قلب اینسپشن تمایزگذاری ظریفی نهفته است؛ مسئله خیلی این نیست که واقعیت چیست، بلکه بیشتر این است که ما چگونه پی میبریم که چهچیزی واقعیت دارد. همین نکته است که اینسپشن را از فیلم قوی دیگری چون ماتریکس[۹] متمایز میکند. در ماتریکس، مسئله بر سر طبیعت واقعیت است (متافیزیک)، نه اینکه ما چگونه واقعیت را درک میکنیم (معرفت شناسی[۱۰]).
«آیا در این لحظه در حال رویادیدن هستم؟» یکی از قدیمیترین پرسشها ست. در فرهنگ غرب، افلاطون[۱۱] نخستین فیلسوف بزرگی است که پرسید چگونه میتوانیم با اطمینان تشخیص دهیم که در حال حاضر، در حال رویادیدن هستیم یا نه. (افلاطون این پرسش را در دیالوگی میان سقراط[۱۲] و تئتتوس[۱۳] مطرح میکند و به نظر من، با توجه به موضوع این مقاله، شباهت اسم تئتتوس با واژهی تئاتر[۱۴] جالب است). از آن زمان تاکنون، مسئلهی رویا ذهن فیلسوفان را به خود درگیر کرده است.
همانطور که کاب[۱۵] در فیلم اینسپشن میگوید: «تا زمانی که در حال رویادیدن هستیم، رویاهایمان واقعیت دارند و تازه وقتی بیدار میشویم، متوجه میشویم که آن اتفاقها عجیب و غریب بودهاند.» اما آیا ما واقعاً بیدار میشویم یا تنها فکر میکنیم که بیدار شدهایم؟ رنه دکارت[۱۶] در کتاب تأملاتش[۱۷] (۱۶۴۱) نوشته است: «هیچوقت هیچ نوع نشانهی اطمینانبخشی وجود ندارد که بتوانیم با آن حالت خواب و بیداریمان را از هم تشخیص دهیم» و ادامه میدهد: «ازکجا معلوم است که اهریمنی شرور و بسیار مکار و فریبکار که قدرتش از فریبکاریاش کمتر نیست، تمام توان خود را در فریفتن من به کار نبسته باشد؟»
رویا میتواند نشستن در سالن نمایشی تاریک باشد، یا خواندن فصلی از یک کتاب. بیایید با هم یک آزمایش فکری انجام دهیم؛ شبها وقتی در رختخواب چشمهایمان را میبندیم، چه اتفاقی میافتد؟ اگر رویاهای شما هم کمابیش شبیه رویاهای من باشند، عمدتاً نامفهوم، نامنسجم و تا حد زیادی عجیب و غریب هستند. درواقع، رویاهای من خیلی شبیه آن موزیکویدئوهایی هستند که قبلاً در شبکهی MTV پخش میشد. این گشتوگذارهای شبانه نسبت به آن رویاهای دراماتیکی که در اینسپشن نشان داده میشود، بهمراتب گیجکنندهترند. رویاهای شبانهی ما تنها مجموعهای از تصاویر و احساسات هستند (گاهی همراه با گیتار یا ست درام). به احتمال خیلی زیاد، این خود من هستم که فردا صبح که از خواب بیدار میشوم، اتفاقهایی را که دیدهام به هم ربط میدهم و وقتی آنها را برای روانشناس یا همسر صبورم تعریف میکنم، ساختار منسجمی از آنها میسازم.
حال، روبهروشدن با مسئلهی بعدی اجتنابناپذیر است؛ در هر بحثی که مربوط به رویا باشد، دیر یا زود، باید به آن فیل ریشویی که در اتاق در حال کشیدن سیگار برگ است، اشاره کنیم: زیگموند فروید[۱۸]، بنیانگذار روانکاوی و نویسندهی کتاب تفسیر خواب[۱۹](۱۸۹۹). فروید دربارهی جنبهی ناآگاه ذهن که در زبان معاصر ضمیر ناخودآگاه نامیده میشود، صحبت میکند و بر این باور است که رویا جادهای باشکوه بهسوی سرزمین ناخودآگاه است. از نظر او، ناخودآگاه ما در رویا تلاش میکند تا تضادها و کشمکشهایی را برطرف کند که آگاهی ما توان تحمل آنها را ندارد. به همین دلیل، این کشمکشها در رویاهای ما بهصورت نمادین ظاهر میشوند. در نظریهی فروید، مسئلهی واقعیتداشتن یا نداشتن جهانِ رویا مطرح نیست؛ رویا فقط فعالیت بخش ناخودآگاه انسان است، و ناخودآگاه بخشی از آن چیزی است که فروید در کلیتش ذهن مینامد.
در مسئلهی رویاهای فرویدی، بحث طولانیای مطرح است مبنی بر اینکه شاید فروید بر جنبهی نمادین رویاها بیشازحد تأکید کرده است، همانطور که یکی از دوستان نزدیک فروید یکبار به او گفت: «گاهی اوقات یک سیگار فقط یک سیگار است.» فروید در طول زندگی حرفهایاش، با اساطیر زیادی ازجمله اروس[۲۰]، تاناتوس[۲۱]، ادیپ[۲۲] و الکترا[۲۳] درگیر بوده است. این ریسمان اسطورهای ما را به بحث اینسپشن و معرفی آریادنی[۲۴] برمیگرداند.
آریادنی کیست؟
کاراکتر معمار در اینسپشن آریادنی نام دارد. آریادنی اسمی کاملاً غیرمعمولی است و در طول دههی اخیر، در فهرست هزار اسم محبوبی که برای نوزادان انتخاب میشوند، نبوده است (که البته این قضیه بعد از فیلم اینسپشن احتمالاً تغییر کرده است). به همین دلیل، میتوانیم فرض کنیم که وقتی چنین اسمی در داستان وجود دارد، به احتمال زیاد حامل معنایی است. با کمی تحقیق، متوجه میشویم که آریادنی نخستین بار، در اساطیر یونانی ظاهر شده است.
بر اساس این اساطیر، در جزیرهی کرت[۲۵]، هزارتویی ساخته شده بود تا مینوتور[۲۶]، هیولایی با سر گاو و بدن انسان، در آن محصور شود. این هزارتو، آنقدر مارپیچ پیچیدهای بود که احتیاج به هیچنوع دروازه یا میلهای نداشت تا مانند زندان از فرارکردن هیولا جلوگیری کنند. قهرمانی به نام تسئوس[۲۷] از آتن به آنجا سفر میکند تا به نبرد با مینوتور برود. آریادنی به تسئوس کلافی نخ میدهد تا در سفر مخاطرهآمیزش در هزارتو آن را باز کند و بدین ترتیب، بتواند بعد از مبارزه با هیولا، توسط آن راه بازگشتش را پیدا کند. این رشتهنخ به «سرنخ آریادنی» معروف شد که از این اصطلاح، واژهی امروزی «سرنخ»[۲۸] گرفته شده است.
هزارتویی که در اینسپشن در آن پرسه میزنیم، جهان رویا ست؛ درست مثل اسطوره، این آریادنی است که سرنخ را به دست میدهد. در اینسپشن، سرنخ، معماری است.
آیا معماری ضرورت دارد؟
این پرسش به این بستگی دارد که منظورمان از معماری چیست؛ برای بیشتر مردم، معماری یعنی ساختمانها، خانهها و آسمانخراشها. معماری دریایی مربوط به ساخت کشتیها ست، و معماری منظر میتواند مربوط به فضایی باشد که میان ساختمانها وجود دارد. آنچه به بحث ما مربوط است، معماری رویاها ست. و معماری رویا چه چیزی میتواند باشد؟
معمار رویا باید یک مکان را خلق کند که فضای آن از قبل، در ضمیر ناخودآگاه وجود دارد. وظیفهی آریادنی بهعنوان معمار، این است که این امکان را برای انسانها فراهم کند تا بتوانند در بافتی داستانی، در یک مکان با یکدیگر تعامل کنند. آریادنی باید فضاهای داخلی و شهری بسازد. به زبان دیگر، او صحنهای را میسازد که روی آن نمایش اجرا میشود.
(گریزی کوتاه به خدا بزنیم؛ -چراکه تمام گریزهایی که به خدا زده میشوند، باید کوتاه باشند- اگر، همانطور که شکسپیر[۲۹] نوشته است، تمام جهان صحنهی نمایشی است و ما تنها بازیگرانی بر روی آن صحنه هستیم، کسی که آن صحنه را ساخته است چه معنایی دارد؟ ما او را معمار کبیر مینامیم. اما آریادنی در اینسپشن، خداوند واحد و قادر مطلق نیست؛ شاید بتوانیم او را مانند الههای در اسطورهی یونانی بدانیم؛ بههرحال، او نژادی اسطورهای هم دارد. بااینحال، باز هم این استدلالی شکننده است و نمیشود به راحتی آن را از اینسپشن بیرون بکشیم.)
آریادنی جهان رویا را میسازد، بنابراین فردی است که در حال رویادیدن است. سپس سوژهی موردنظر، فیشر[۳۰]، با ضمیر ناخودآگاهش آن را پر میکند. کاب و اعضای تیمش بهعنوان موجوداتی واحد و خودبسنده وارد این جهان میشوند، اما ضمیر ناخودآگاه خودشان هم در آن تأثیر میگذارد. ذهن کاب باعث به راه افتادن یک قطار وسط خیابان شد و یا چون مثانهی یوسف[۳۱] پر بود، در آنجا باران بارید.
معماری رویا باید از یک روایت داستانی قابل فهم و روشن انسانی پشتیبانی کند. باید فضایی برای زنها و مردها بهعنوان موجودات اجتماعی ایجاد کند. مثلاً ضمیر ناخودآگاه آشفته و نامنسجم من برای هجوم ایدهها دشوار است. در اینسپشن، مفهوم نفوذ رویا بهعنوان یک داده فرض گرفته میشود، اما من بر این باورم که اگر دیگران بتوانند وارد رویاها و ذهن ما شوند، وحشتزده میشویم. اینکه قلبمان، آرزوهایمان و ترسهایمان بهراحتی دربرابر آدمهای فضول و مزاحم آشکار شود، (شاید) بدتر از آن است که دربرابر کسانی که دوستشان داریم، این اتفاق بیفتد و این اتفاق بر اثر ترس از صمیمیتی است که به منتهای درجه رسیده است.
یکی از فیلسوفان قدیمی یونان به نام هراکلیتوس[۳۲] گفته است: «فقط تا زمانی که راه میرویم جهان یکسانی داریم، اما هرکس بهتنهایی میخوابد.» من مطمئنم که دیگران وارد رویاهای من نمیشوند. اگر این مفهوم که جهان بهکلی رویای من است، هیچ معنایی نداشته باشد، دلالت روشنی است بر اینکه «دیگرانی» وجود ندارند که بخواهند وارد رویای من شوند. یک کتاب، رویایی است که میتواند به اشتراک گذاشته شود، اما در این مورد ارتباطی که برقرار میشود، یک طرفه است.
به این ترتیب، آیا وجود معمار رویا ضرورت دارد؟ اگر خواهان آشکارشدن داستانی هستیم، بله. آیا وجودش کافی است؟ برای فیلم، بله، چراکه معمار رویا واسطهی روایت داستان است. اما اگر منظورمان از کافیبودن این است که به ما نشان دهد که داریم خواب میبینیم یا نه، نمیتوان پاسخ مطمئنی داد. هدیهی سرنخ آریادنی آن مکان است؛ او به فضای هرجومرج و آشفتهی رویا در قالب معماری، ساختاری بامعنا میبخشد. اما این اشاره صرفاً یک سرنخ، یعنی تنها یک اشاره است، نه اینکه راهحلی ارائه دهد. سرنخ آریادنی وجود دارد تا به ما کمک کند که جهان رویا یعنی هزارتو را تجربه کنیم، و کاری کند که اتفاقاتی که در آن هزارتو میافتد، با بیان روایتی منطقی برایمان معنا پیدا کند. اگر هدفمان این باشد که بخواهیم بیدار شویم، احتمالاً معمار رویا بدترین چیزی است که میتواند وجود داشته باشد.
آیا من میتوانم بیدار شوم؟
کاب به معمار توصیه میکند تا هیچوقت فضاها را از روی خاطراتش بازسازی نکند و همیشه مکانهایی جدید را تصور کند: «چون با ساختن رویاها از روی خاطراتت دیگر نمیتوانی تشخیص دهی که چه چیزی واقعیت دارد و چه چیزی واقعیت ندارد.» هریک از کاراکترها یک توتم دارند، توتم کلیدهایی هستند که به صاحبانشان نشان میدهند که هنوز در رویا هستند یا نه. لودویگ ویتگنشتاین[۳۳] در دفترش نوشته است: «این استدلال که ممکن است در این لحظه خواب باشم، بیمعنی است، چراکه اگر در حال رویادیدن باشم، این اشاره (توتم) را هم دارم خواب میبینم.» من و تو میتوانیم بهسادگی توتمها را در خواب ببینیم؛ حتی «دارم خواب میبینم، نیشگونم بگیر تا بیدار شوم» هم در این مورد کار نمیکند.
من (شاید) دارم خواب میبینم. آیا میتوانم بیدار شوم؟ میتوانم با یک ضربه مثل برگشتن صندلیام به عقب، و یا با مردن از خواب بیدار شوم؛ چون در فیلم گفته میشود که با مردن در خواب فقط از خواب بیدار میشویم. نکتهی آزادهندهای که در فیلم مطرح میشود، این است که اگر به سطح خیلی عمیقی برویم، مردن در رویا واقعاً به معنی مردن است. اما آنچه کاب را عذاب میدهد این مسئله نیست که اگر به همراه تیمش به سطح بسیار عمیقی برود ممکن است بمیرند، بلکه بیشتر این مسئله او را آزار میدهد که شاید به اندازهی کافی تلاش نکرده است تا بیدار شود، که شاید حق با مال[۳۴] باشد و فقط لازم است یکبار دیگر بمیرد.
اکنون در کدام سطح هستیم؟ چند بار باید بیدار شویم؟ کدام بار آخرین دفعه است؟
آیا باید دربارهی مرگ صحبت کنیم؟
تام ستوپارد[۳۵] نمایشنامهنویس، نوشته است که هر راه خروجی، راه ورود به جایی دیگر است. وقتی من بیدار میشوم، رویا تمام میشود. اما آیا فقط دارم وارد رویای دیگری در جای دیگری میشوم؟ اگر زندگی صرفاً یک رویا ست (همانطور که در شعر «رو رو با قایق» گفته میشود)، شاید مرگ بیدارشدن در جای دیگری باشد. کجا واقعیتر است، اینجا یا جایی دیگر؟ شاید در آن جای دیگر هم دوباره بیدار شویم.
چندبار باید بمیریم؟
۴۲ بار. شما باید ۴۲ بار بمیرید. شمایی که همین الآن خندیدید، برای قدردانیتان از نویسندهی آن، داگلاس آدامز[۳۶]، امتیاز اضافی میگیرید (۴۲ امتیاز اضافی). بدون شک، متوجه ادای احترام آشکار من به او در انتخاب عنوان این بخش شدهاید. البته که پاسخ من شوخی است؛ برای کمک به تحقیقمان دربارهی تعداد دفعات مرگ، بیاید نگاهی به شرق و فرهنگش بیندازیم.
کاب هم به شرق سفر میکند. وقتی دنبال داروساز میگردد، به مومباسا[۳۷] سفر میکند. زیرزمین داروخانهی یوسف پر از کسانی است که در رویا هستند، صحنهای که شبیه شیرهکشخانههای قرن نوزدهمی است. جالب است که زیباترین گفتههای تحت تأثیر تریاک دربارهی رویا در فرهنگ غرب و توسط کالریج[۳۸]، شاعر انگلیسی، بیان شده است: «چه می شد اگر میخوابیدی؟ و چه میشد اگر در خوابت رویا میدیدی؟ و چه میشد اگر در رویایت به بهشت میرفتی و در آنجا گلی زیبا و عجیب میچیدی؟ و چه میشد اگر وقتی بیدار میشدی، آن گل در دستانت بود؟ آه… بعد چه میشد؟»
برای هدف ما مومباسا آنقدر هم شرق حساب نمیشود. مومباسا در ساحل کنیا[۳۹] قرار دارد، درحالیکه مقصد ما آنسوی دریای عرب[۴۰] به سمت هند و بعد تا شمال به سمت چین است. میخواهیم با سه سنت بزرگ عقلی یعنی دائوئیسم[۴۱]، هندوئیسم و بودیسم در مسیری هراسآور و البته مقدماتی آشنا شویم. منظورم این است که برای ما فقط یک پرسش مطرح است: ما باید چندبار بمیریم و این مسئله چقدر دشوار است؟
شبیه به شعر کالریج (البته بهجز تریاک)، داستانی وجود دارد دربارهی حکیمی دائوئیستی به نام چوآنگتسی[۴۲] که یکبار در خواب میبیند که یک پروانه است. وقتی بیدار میشود، نمیداند که آیا او مردی است که خواب دیده پروانه شده یا پروانهای است که اکنون دارد خواب میبیند انسان شده است. داستان باز هم از زبان پادشاهی تعریف میشود که از چوآنگتسی میپرسد که آیا پروانه است یا پادشاه. چوآنگتسی پاسخ میدهد: «آه، جناب پادشاه، فقط شمایی که رویا میبینید، واقعی هستید. اما شما چه کسی هستید؟» دکارت این اندیشه را قرنها بعد در غرب دوباره تکرار کرد. او تصور میکرد با «میاندیشم، پس هستم» توانسته است شیطان فریبکار را شکست دهد (که البته درواقع اینکار را نکرد؛ ممکن است که او آغازگر فلسفهی مدرن باشد، اما برای شکست شیطان فریبکار باید پای خدا را وسط میکشید که من همیشه فکر میکنم این کار او نوعی تقلب بوده است).
بنابراین، بیشتر از ۴۲ بار؟
هزارتو فقط یک رویا نیست، بلکه نظامی وسیع از رویاها ست. در هندوئیسم، اسطورهای درباره ی شبکهی ایندرا[۴۳] وجود دارد، شبکهای به وسعت تمام جهان که در هر یک از گرههایش جواهری کاملاً جلایافته قرار دارد. هر چیزی که تا به حال در جهان وجود داشته است، درست مثل هریک از رویاها در کیهان، یکی از آن جواهرات هستند و هرکدام از این جواهرات در دیگری انعکاس یافته است.
در اسطورهی هندوی دیگری، جهان بر پشت فیل بزرگی به نام ماها پادما[۴۴] قرار گرفته، که خود آن فیل را لاکپشت غولپیکری به نام چوکوا[۴۵] نگه داشته است. وقتی پرسیده میشود که لاکپشت را چه چیزی نگه داشته است، پاسخ داده میشود: یک لاکپشت دیگر. و باز پرسیده می شود که آن لاکپشت دیگر را چه چیزی نگه داشته است؟ «آه، صاحب! تا جایی که چشم کار میکند، لاکپشتها روی هم قرار گرفتهاند.» آرتور شوپنهاور[۴۶]، فیلسوف آلمانی، هم چیزی شبیه همین میگوید: «جهان، رویایی است که یک نفر دارد آن را خواب میبیند و خود شخصیتها هم در آن رویا دارند رویای دیگری میبینند.» این مسئله تا حدی گیجکننده است و باعث می شود دلم بخواهد دراز بکشم.
بالا آمدن؛ وقتی بیدار میشوم مثل این است که به سطح آب آمدهام. نمیدانستم که نفسم را حبس کرده بودم. و بعد باز بیدار میشوم، و باز هم نمیدانستم که نفسم را حبس کرده بودم. شاید ما تا ابد رویا ببینیم و بیدار شویم، مشکلی در این مسئله وجود دارد؟ این به نظر شما بستگی دارد. اگر زندگی یک رویا ست و مرگ، بیدارشدن در زندگی دیگری است، به نظر میرسد که این نکته به معنی زندگی جاودان باشد. زندگی جاودان هدف تمام ادیان توحیدی جهان (یهودیت، مسیحیت، اسلام) و درست برخلاف هدف ادیان شرقی است. در داستانی قدیمی تعریف میشود که چطور مسیحیان از این میترسند که ممکن است تا ابد زندگی نکنند و چطور بوداییها میترسند که ممکن است تا ابد زندگی کنند؛ بوداییها تلاش میکنند تا از چرخهی زندگی و مرگ فرار کنند.
اما وقتی جهانی نسبت به جهانی دیگر واقعیتر باشد، مرگ با بیدارشدن فرق خواهد کرد. یکی از فیلسوفان اوایل سدهی بیستم، ویلیام جیمز[۴۷]، عبارت «جریان آگاهی»[۴۸] را ابداع کرد. همانطور که وی در تنوع تجربهی دینی (۱۹۰۲) نوشته است، ما آگاهیهای فراوانی داریم که با ضعیفترین و سستترین غربال از یکدیگر متمایز میشوند. اما ما به کدامیک از آنها میتوانیم پی ببریم؟ آیا فقط یک منِ حقیقی وجود دارد؟ ما تمایل به باور این امر داریم که منِ واقعیمان همان من ثابت و پایدار، همان صورتی است که هر روز در آینه میبینیم. بااینحال، امرسون[۴۹] هشدار داده است که درجا زدن و ثابت ماندنِ احمقانه، غول ذهنهای کوچک است.
میتوانیم آن را بفهمیم؟
باید آن را از بیرون تجربه کنیم و شاید باید در سالن نمایشی تاریک به تماشای ۲۴ فریم تصویری بنشینیم که در هر ثانیه ظاهر میشوند.
هیچچیز در جهان قادر نیست که تمامیت جهان را (به شبکهی ایندرا فکر کنید) درک کند. برای این کار باید یک قدم عقبتر گذاشت و بنا به تعریف، ما توانایی این را نداریم که از جهان یک قدم عقبتر بگذاریم. همهچیز همین است. بنابراین، اینجا عقلانیت به زانو در میآید.
اگر میخواهید از خواب بیدار شوید، معماری کمکی به شما نخواهد کرد. در فیلم، وقتی کاب و آریادنی در ساحل ظاهر میشوند، میبینید که ساختمانها در حال فروریختن هستند. نقشی که آریادنی با نخش بافته است، تنها به این دلیل وجود دارد تا به شما نشان دهد که هیچ راهحلی وجود ندارد. جهان فردی که دارد خواب میبیند، در حال از هم پاشیدن است. زندگی هزارتویی آنقدر پیچیده است که امکان ندارد از آن زنده بیرون بیایید. بیدارشدن یک قصه نیست، البته که میتواند هم آغاز یک قصه باشد و هم پایان قصهی دیگری.
بودا به معنی فردی است که بیدار شده است. گفتههای بودا در کتابی به نام سوترا[۵۰] جمعآوری شده است. ریشهی «سوترا» از واژهی «بخیه»[۵۱] گرفته شده است، یعنی نخی که چیزها را به هم متصل میکند. اگر بخواهم ریسک کنم و به نحوی بسیار ساده ادعای هندوئیسم را بیان کنم، باید بگویم که بوداییها معتقدند هرآنچه که ما فکر میکنیم داریم میبینیم، یک توهم است؛ ما در حال رویادیدن هستیم. آیا این مسئله باعث میشود شبها راحتتر بخوابیم؟ اگر هیچوقت از خواب بیدار نشوید، اطمینانی وجود ندارد که اکنون در حال رویادیدن هستید. مرگ آزمونی جدی است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟
برای مومباسا بلیت گرفتهاید؟
در دیدگاه بوداییها، ادراک مثل پوستکندن پیاز است؛ در هر مرحله که بیدار میشویم، یک لایه برداشته میشود. وقتی پوستکندن پیاز تمام میشود، چه اتفاقی میافتد؟ نیروانا[۵۲]. نیستی در آنجا ست و هیچچیز در آنجا نیست. هندیها به آن ساچی داناندا[۵۳] میگویند که عبارت است از حقیقت، آگاهی و سعادت، تمام واقعیتی که یک شخص روشنفکر تجربه میکند. قبلاً در جایی خواندهام که خوشبختی یک قطره، مردن در رودخانه است.
به زحمتش میارزد؟ منظورم این است که آیا ما واقعاً میخواهیم بدانیم؟ تبادل روشنگری دربارهی این موضوع در کتاب بعد از گذشت یک تابستان، قو میمیرد[۵۴] آلدوس هاکسلی[۵۵] وجود دارد:
-«دوست دارم کلماتی که از آنها استفاده میکنم، ربطی به واقعیتها داشته باشند. به همین دلیل است که به ابدیت، ابدیت روانی، علاقهمندم، چراکه یک واقعیت است.»
جرمی[۵۶] گفت: «شاید برای تو اینطور باشد.»
-«برای هرکسی که به دنبال برآوردن شرایطی است که بتواند تحت آنها تجربهاش کند.»
-«و چرا کسی باید دلش بخواهد این شرایط را ایجاد کند؟»
-«چرا باید کسی دلش بخواهد که برای دیدن پارتنون[۵۷] به آتن برود؟ برای اینکه به زحمتش میارزد. همین امر دربارهی ابدیت هم صادق است. تجربهی خیر بیزمان به تمام مشکلاتی که در پی دارد، میارزد.»
جرمی با بیمیلی تکرار کرد: «خیر بیزمان؟ معنی این عبارت را نمیدانم.»
آقای پراپتر[۵۸] گفت: «نباید هم معنی آن را بدانی؛ تو هیچوقت برای رفتن به آتن بلیت نخریدهای.»
بودائیسم و هندوئیسم هر دو براین باورند که با درک کامل این واقعیت که زندگی چیزی بیش از یک رویا نیست، میتوانیم از خواب بیدار شویم. چطور؟ با ثابت نشستن در سکوت محض. وقتی میخواهم این کار را تمرین کنم (و این را هم بگویم که ۱۴ سال تمرین زِن کردهام)، در بیشتر مواقع خوابم میبرد. و در خواب چه میبینم؟ اینکه ثابت در سکوت محض نشستهام!
کاب بسیار وابستهی توتمش است، یک فرفرهی چرخان. مفهوم نیروانا در بودائیسم وقتی قابل استفاده است که ایدهی واقعیت یا رویا دیگر به کار نیاید. پایان فیلم اینسپشن هم همینگونه است. کاب رویش را از فرفرهی چرخان روی میز برمیگرداند تا به زندگیاش برسد. فرفره رها می شود تا هر کاری دلش میخواهد انجام دهد.
آخرین کلام را به شکسپیر بسپاریم؟
ویلیام جیمز به این نکته اشاره کرده است که با فلسفه نانی پخته نمیشود. این ادعا را با دیالوگ هنری دیوید تورو[۵۹] بهتر میتوان نشان داد که میگوید بهترین فلسفه بهکلی ناحقیقی است:
«خوابیدن.
احتمال رویا دیدن.
آه، دشواری در همین است،
چراکه فقط در خوابِ مرگ است که ممکن است رویاها پدیدار شوند.» (هملت)
«ما چیزهایی هستیم که رویاها از آن ساخته شدهاند.» (طوفان)
پانویسها:
[۱] Thomas Kapper
University of Wisconsin at Madison
[۲] Tom Petty
[۳] Cool
[۴] Inception
[۵] existential heist film
[۶] Hipness
[۷] Ewaure
[۸] Hip
[۹] Matrix
[۱۰] Epistemology
[۱۱] Plato
[۱۲] Socratic
[۱۳] Theatetus
[۱۴] Theatre
[۱۵] Cobb
[۱۶] René Descartes
[۱۷] Meditations
[۱۸] Sigmund Freud
[۱۹] Interpretation of Dreams
[۲۰] Eros
[۲۱] Thanatos
[۲۲] Oedipus
[۲۳] Electra
[۲۴] Ariadne
[۲۵] Crete
[۲۶] Minotaur
[۲۷] Theseus
[۲۸] Clue
[۲۹] Shakespeare
[۳۰] Fischer
[۳۲] Heraclitus
[۳۳] Ludwig Wittgenstein
[۳۴] Mal
[۳۵] Tom Stoppard
[۳۶] Douglas Adams
[۳۷] Mombasa
[۳۸] Coleridge
[۳۹] Kenya
[۴۰] Arabian sea
[۴۱] Daoism
[۴۲] Zhuangzi
[۴۳] Indra’s net
[۴۴] Maha Pudma
[۴۵] Chukwa
[۴۶] Arthur Schopenhauer
[۴۷] William James
[۴۸] stream of consciousness
[۴۹] Emerson
[۵۰] sutras
[۵۱] suture
[۵۲] Nirvana
[۵۳] Satchidananda
[۵۴] After Many a Summer Dies the Swan
[۵۵] Aldous Huxley
[۵۶] Jeremy
[۵۷] Parthenon
[۵۸] Propter
[۵۹] Henry David Thoreau
Majid | 4, جولای, 2016
|
یه عالمه علامت سوال جدید … عالی بود
مصطفی | 7, جولای, 2016
|
لذت بردیم
اگر بریم به سمتی که مقاله تولیدی داشته باشیم عالی خواهد بود
مسعود | 5, سپتامبر, 2016
|
“ما چیزهایی هستیم که رویاها از آن ساخته شده اند”
خود ما رویا رویا داریم در حالی که خودمان رویا هستیم. پیچیده است و ساده. دور است ولی باطل نیست. دور باطل تکرار می شود. این دور، دورِ بی پایان است، نه تکرار شونده
عالیه… سی پی یو یوزیـــج اِبَوت ۹۵%