خوردنِ هنرِ آدم‌کشی

جان مک آتیر[۱]

خلاصه: آیا هانیبال صرفا یک بیمار روانی آدم‌کش است یا آن‌قدر طرفدار پر و پا قرص هنر والاست که نوازندگان را تنها به این دلیل که با معیارهای بالای او از هنر سازگار نیستند به قتل می‌رساند. جان مک آتیر با نگاهی به تئوری فاصله‌ی زیبایی‌شناسانه‌ی بولو تلاش می‌کند از کار این قاتل عجیب سردرآورد.

Line

هانیبال یکی از فلوت نوازان ارکستر سمفونی بالتیمور را به قتل رساند؛ سپس در مهمانی‌ای که برای اعضای هیئت مدیره‌ی ارکستر ترتیب داده بود، با اعضای داخلی بدن قربانی از آن‌ها پذیرایی کرد. نوازنده‌ی فلوت، بنجامین رسپیل[۲] ، یکی از بیماران روانی‌ای بود که به دکتر لکتر مراجعه می‌کردند. در رمان سکوت بره‌ها، هانیبال به کلاریس استارلینگ[۳] می‌گوید که چون بنجامین در طول جلسات روان‌درمانی خیلی غرغر می‌کرده او را کشته است. در فیلم اژدهای سرخ ساخته‌ی سال ۲۰۰۲، این‌گونه می‌توان برداشت کرد که هانیبال او را به دلیل این‌که نوازنده‌ی بدی بوده، به قتل رسانده است.

تفسیر انگیزه‌های هانیبال همچنان که داستانش به طور مداوم بازگویی می‌شود تکامل می‌یابد. در تمام ورژن های هانیبال، وی به عنوان غذاشناس و آشپزی خبره معرفی می‌شود. او از غده‌ی تیموس و لوزالمعده‌ی رسپیل پیش‌غذایی درست می‌کند که فرانسوی‌ها به آن اموز بوش[۴] می‌گویند و میان سرآشپزان به «نان شیرین»[۵]– غذایی که از تیموس و لوزالمعده‌ی حیوانات درست می‌شود – معروف است.

اما آیا هانیبال بیمار روانی‌ای است که صرفا آدم‌ها را می‌کشد چون اعصاب خردکن و غیر قابل تحمل‌اند؟ یا آن‌قدر طرفدار پر و پاقرص هنرهای زیبا و متعهد به فرهنگ و هنر والاست که کسانی را که موفق به سازگاری با معیارهای بالایش نمی‌شوند می‌کشد؟ و کدام‌یک از این‌ها بدتر از دیگری است؟

هنرِ آدم‌کشی

وقتی توماس هریس[۶]، نویسنده‌ی کتاب‌های هانیبال، او را خلق کرد، شخصیت هانیبال را براساس قاتل زنجیره‌ای واقعی‌ای ساخت که در طی دوران شغلی‌اش به عنوان یک خبرنگار جنایی، با او برخورد کرده بود. با این حال متخصصان جرم‌شناسی معتقدند قاتلان زنجیره‌ای، در زندگی واقعی مانند هانیبال عمل نمی‌کنند. به عنوان مثال اخیرا در یکی از مقالات آکادمیک نشان داده‌اند که قاتلان زنجیره‌ای درجه‌ی هوشی (آی‌کیو) پایینی دارند و این مساله در تضاد با این امر است که دکتر هانیبال لکتر از درجه‌ی هوشی بسیار بالایی برخوردار است. یکی از شاخصه‌هایی که قاتلان زنجیره ای تخیلی را از واقعی متمایز می‌کند، روش قتل قربانیان و سپس سر و سامان دادن به جسد باقی مانده‌ی آن‌هاست. در دنیای رمان‌های توماس هریس، قاتلان زنجیره‌ای با قربانیان‌شان همان‌گونه رفتار می‌کنند که با هنر. مثلا، قاتلی که به پری دندان[۷] معروف است قتل‌هایش را این گونه معرفی می‌کند: «اثر من. شدنِ من. هنر من.» (اژدها، هریس، صفحه‌ی ۱۶۵) وی چشمان قربانیان مرده‌اش را باز نگه می‌دارد تا آن‌ها بتوانند مثل یک «تماشاگر» او را در حال اجرای هنرش «تماشا» کنند. (اژدها، هریس، صفحه‌ی ۱۷) در سریال تلویزیونی هانیبال، ایده‌ی هنر آدم‌کشی از این هم فراتر می‌رود. قاتلی گلوی قربانی خود را می‌بُرد و با تارهای صوتی‌اش مثل یک ویالون‌سل می‌نوازد. (فصل اول، پنیر) در جای دیگری با جسد قربانیانش یک ستون نمادین مثل توتم می‌سازد. (فصل اول، ترو نورماند[۸]) و شاید قابل‌ توجه‌ترین اثر هنری او، نقاشی دیواری عظیم سه‌بعدی است که به ترتیب سایه‌روشن رنگ پوست قربانیانش از آن‌ها می‌سازد. (فصل دوم، کایسکی[۹])

آیا هانیبال صرفا یک بیمار روانی آدم‌کش است یا آن‌قدر طرفدار پر و پا قرص هنر والاست که نوازندگان را تنها به این دلیل که با معیارهای بالای او از هنر سازگار نیستند به قتل می‌رساند؟

آیا هانیبال صرفا یک بیمار روانی آدم‌کش است یا آن‌قدر طرفدار پر و پا قرص هنر والاست که نوازندگان را تنها به این دلیل که با معیارهای بالای او از هنر سازگار نیستند به قتل می‌رساند؟

در زندگی واقعی پرونده‌هایی از آدم‌خواری و قاتلانی وجود دارد که قسمت‌هایی از بدن اجساد را به عنوان «غنیمت» پیش خود نگه می‌داشته‌اند. شاید معروف‌ترین پرونده متعلق به اد گین[۱۰] باشد که الهام‌بخش بسیاری از خاطره انگیزترین قاتلان هالیوودی مثل نورمان بیتس[۱۱] در فیلم روانی[۱۲]، صورت چرمی[۱۳] در فیلم کشتار با اره‌‌برقی در تگزاس[۱۴] و بوفالو بیل[۱۵] در سکوت بره‌ها بوده است. طبق یکی از دقیق‌ترین برداشت‌ها از گین، «در شب مهتابی، اطراف مزرعه‌اش با تکبر راه می‌رود، در حالی که ماسکی زنانه به صورت زده است. جلیقه ای از پوست با سینه های مصنوعی پوشیده است و شورتی زنانه به پا کرده تا حالت و حضور مادر مرده‌اش را بازآفرینی کند» ( قتل‌های افراطی[۱۶]، فاکس و لوین[۱۷]، صفحه‌ی ۴) بدون تردید در این‌جا عنصری نمایشی وجود دارد، ولی با هنر آدم‌کشی تفاوت بزرگی می‌کند؛ چرا که انگیزه‌های گین انگیزه‌های روانی بودند نه زیبایی‌شناسانه.

از طرف دیگر، قاتل هنرمند توماس هریس به ابعاد هنری قتل‌هایش علاقه‌مند است. پری دندان از جریان قتل‌هایش فیلم‌برداری می‌کند و بعدا در خانه بارها و بارها به تماشای آن‌ها می‌نشیند. بخشی از دلیل این کار او، ارضای جنسی است و بخش دیگر برای نقد کردن عمل خودش؛ در حالی که فیلم خودش را نگاه می‌کند به شدت اجرایش را مورد قضاوت قرار می‌دهد: «حتی در اوج لذتش هم او متاسف بود از این‌که در صحنه‌ی بعد از آن، تمام ظرافت حرکاتش از دست می‌رود و پشتش که به دوربین است مثل یک خوک تکان می‌خورد. هیچ مکث دراماتیکی یا هیچ لحظه‌ی اوج و فرودی در حرکاتش نبود، فقط یک نوع دیوانگی بدون شعور (اژدها، هریس، صفحه‌ی ۷۴) پری دندان آرزوی آرامش و خونسردی هانیبال لکتر را دارد که ضربان قلبش حتی در حال کشتن پرستاری که همزمان دارد زبانش را نیز می‌بُرد از ۸۵ بالاتر نمی‌رود. (اژدها، هریس، صفحه‌ی ۵۶) با این‌که قاتلان هنرمند زیادی در دنیا وجود دارند، به عقیده‌ی توماس هریس هانیبال است که خاص و بی‌همتا باقی می‌ماند. او از بقیه باهوش‌تر و بافرهنگ‌تر است. در حالی که بوفالو بیل یا پری دندان ممکن است از نوعی از میل زیبایی‌شناسانه‌ی پیچیده برخوردار باشند، به نظر می‌رسد هانیبال لکتر سلیقه‌ی خیلی خوبی دارد. او به شدت باخ، معماری ایتالیایی و شراب خوب را ستایش می‌کند. او یک زیبایی‌شناس کلاسیک است.

پری دندان هم مثل قهرمان زیبایی‌شناسش طرفدار هنرهای زیباست، او به فردریش هندل گوش می‌دهد و از نقاشی‌های ویلیام بلیک الهام می‌گیرد، اما قتل‌های دیوانه‌وارش او را به یک بی‌رحم بی‌فرهنگ تقلیل می‌دهد. او آرزوی بیشتر از این‌ها را دارد: «با تجربه، امیدوار بود بتواند حتی در نزدیک‌ترین لحظات هم کمی فاصله‌ی زیبایی‌شناسانه را حفظ کند» (اژدها، هریس، صفحه‌ی ۷۴)

بولو خاطرنشان کرد که یک ابژه‌ی ثابت می تواند براساس رفتارهای روانی متفاوت به روش‌های مختلفی تجربه شود. به عنوان مثال در شرایط عادی، مثلا در هنگام سفر، هوای مه‌آلود می‌تواند باعث ایجاد حالتی تشویش‌گونه، ناشناخته و حتی ترس در انسان شود. اگر سفرتان صرفا یک ماموریت کاری باشد، مه می‌تواند برای شما مزاحمت ایجاد کند. اما اگر بتوانید تمام اهداف کاری‌تان را برای یک لحظه کنار بگذارید و به خود ِ مه نگاه کنید، قادر خواهید بود زیبایی آن را دریابید

حفظ کردن فاصله

فاصله‌ی زیبایی‌شناسانه[۱۸] یکی از مفاهیمی است که اولین بار توسط روان‌شناسی به نام ادوارد بولو[۱۹] در اوایل قرن بیستم معرفی شد. بولو خاطرنشان می‌کندکه یک ابژه‌ی ثابت می تواند براساس رفتارهای روانی متفاوت به روش‌های مختلفی تجربه شود. به عنوان مثال در شرایط عادی، مثلا در هنگام سفر، هوای مه‌آلود می‌تواند باعث ایجاد حالتی تشویش‌گونه، ناشناخته و حتی ترس در انسان شود. اگر سفرتان صرفا یک ماموریت کاری باشد، مه می‌تواند برای شما مزاحمت ایجاد کند. اما اگر بتوانید تمام اهداف کاری‌تان را برای یک لحظه کنار بگذارید و به خود ِ مه نگاه کنید، قادر خواهید بود زیبایی آن را دریابید. بولو از استعاره‌ای که گفته شد استفاده می‌کند تا این دیدگاه نقادانه به ابژه را نشان دهد:

«بنابراین در مه، تغییر شکلی که به دلیل فاصله به وجود می‌آید در وهله‌ی اول با قرار دادن آن پدیده، خارج از خودِ واقعیِ عملی‌مان صورت می‌گیرد. این اتفاق وقتی می‌افتد که به آن پدیده اجازه می‌دهیم خارج از چارچوب نیازها و اهداف شخصی‌مان قرار گیرد. به عبارت دیگر یعنی زمانی که به آن ابژه‌ی بی‌طرفانه[۲۰] می‌نگریم و به خود اجازه می‌دهیم بر ویژگی‌های ابژکتیو و غیرشخصی آن تجربه تمرکز کنیم.» (بولو، صفحه‌ی ۸۹)

بولو این‌گونه استدلال می‌کند که برای تجربه‌ی کامل یک اثر هنری باید تعادل مناسب میان تجربه‌ی سوبژکتیو و ابژکتیو از آن را پیدا کنیم. نه باید در فاصله‌ی خیلی دوری از آن قرار گرفته باشیم نه باید بیش از حد به آن نزدیک باشیم.

فیلم‌های ترسناکی مثل هانیبال مثال مناسبی برای این استدلال هستند. اگر ما قادر نباشیم در فاصله‌ی مناسبی با تصویر هانیبال در حالی که جمجمه‌ی کسی که هنوز زنده است را می‌بُرد و مجبورش می‌کند مغز خودش را بخورد (البته همراه با موسیر سرخ شده، بری چرخ‌شده و قارچ سیاه رنده‌شده) قرار بگیریم، آن‌قدر وحشت‌زده و منزجر می‌شویم که نمی توانیم به تماشای فیلم ادامه دهیم. از طرف دیگر اگر در فاصله‌ی بسیار دوری از آن صحنه قرار بگیریم، ممکن است بیش از حد نسبت به آن صحنه بی‌تفاوت و سرد شویم و هیچ‌گونه ترسی را تجربه نکنیم. ممکن است در آن لحظه درباره‌ی این فکر کنیم که آیا از نظر فیزیولوژیکی امکان‌پذیر است که مغز کسی را به خورد خودش بدهیم و یا چطور فیلم‌سازان توانسته‌اند این جلوه‌های ویژه را پدید بیاورند. کلید داشتن تجربه‌ی زیبایی شناسی مناسب این است که آنقدری درگیر جریان فیلم باشیم که وحشت آن را حس کنیم و در عین حال از ترس پا به فرار از سینما نگذاریم.

با دیدن صحنه‌ای که هاینبال مغز قربانی‌اش را به خورد خودش می‌دهد، کلید داشتن تجربه‌ی زیبایی شناسی مناسب این است که آن‌قدری درگیر جریان فیلم باشیم که وحشت آن را حس کنیم و در عین حال نه آن‌قدر که باعث شود از ترس از سینما فرار کنیم.

با دیدن صحنه‌ای که هاینبال مغز قربانی‌اش را به خورد خودش می‌دهد، کلید داشتن تجربه‌ی زیبایی شناسی مناسب این است که آن‌قدری درگیر جریان فیلم باشیم که وحشت آن را حس کنیم و در عین حال نه آن‌قدر که باعث شود از ترس از سینما فرار کنیم.

اختلالات همدلی

 مسلما یکی از عناصر فاصله‌ی زیبایی‌شناسانه، همدلی است. اگر بیننده یا خواننده‌ای وحشت قتل‌های هانیبال را احساس می‌کند، باید با قربانیان او همدلی کند. کسی که هیچ‌گونه حس نگرانی‌ای برای رنج کشیدن قربانیان ندارد، واکنش مناسب زیبایی‌شناسانه‌ای هم نخواهد داشت. به همین دلیل، وسوسه‌برانگیز است که تصور کنیم بیماران روانی نیز قادر به داشتن تجارب زیبایی‌شناسانه نیستند چرا که آن‌ها با دیگران همدلی نمی‌کنند.

البته که شواهدی وجود دارد مبنی بر این‌که بیماران روانی واقعی از احساسات زیبایی‌شناسانه‌ی توسعه‌نیافته‌ای برخوردار هستند. به عنوان مثال، در یکی از اولین مطالعات بالینی درباره‌ی اختلالات روانی، روان‌پزشکی به نام هاروی کلکلی[۲۱] درباره‌ی بیماری صحبت می‌کند که هنر بر او هیچ تاثیری نمی‌گذاشت: «برای او غیرممکن است که حتی علاقه‌ی بسیار ناچیزی به تراژدی و یا شور زندگی که در در ادبیات و هنر عصر ما به شکلی جدی مطرحند نشان بدهد. حتی به تمام این مسائل در زندگی واقعی نیز بی‌اعتناست. زیبایی و زشتی به جز در موارد بسیار سطحی، خوبی، بدی، عشق، وحشت و طنز نه هیچ معنایی برای او دارند و نه قدرتی دارند که او را تکان بدهد» (کلکی، صفحه‌ی ۴۰) بیمار کلکی دقیقا مطابق با تعریف بالینی یک بیمار روانی است. در رسانه‌ها تا حدی از واژه‌های «بیمار روانی»[۲۲] و «جامعه ستیز»[۲۳] به جای یکدیگر استفاده می‌شود. اصطلاح فنی روان‌پزشکی برای این بیماری «اختلال شخصیتی جامعه‌گریزی» است. براساس DSM-5 (سیستم طبقه‌بندی استاندارد که توسط متخصصان سلامت روان استفاده می‌شود) معیار تشخیص بیماری اختلال شخصیتی جامعه‌گریزی، نداشتن حس همدردی است که امری غیرانسانی تلقی می شود: «اهمیتی قائل نشدن برای احساسات و مشکلات دیگران، نداشتن حس گناه و پشیمانی در قبال آسیب‌هایی که اعمال فرد به دیگران وارد کرده است» (ملوی و یکلی)[۲۴]

باید توجه کرد در این‌جا منظور از این‌که می‌گوییم بیمار روانی از داشتن حس همدردی نسبت به دیگران بی‌بهره است این است که او به سادگی اهمیتی به احساسات دیگران نمی‌دهد؛ نه این‌که قادر به درک‌شان نیست. این امر با تصویر توماس هریس از هانیبال لکتر هم‌خوانی دارد. در اژدهای قرمز، فردریک چیلتون[۲۵] می‌گوید که هانیبال یک جامعه‌گریز تمام عیار است (اژدها، هریس، صفحه‌ی ۵۶) ویل گرم[۲۶] با چیلتون مخالفت می‌کند. گرم معتقد است روان‌شناسان هانیبال را یک جامعه‌گریز می‌دانند چون نمی‌دانند چه عنوان دیگری می‌توانند به او نسبت دهند. ویل به این امر اشاره می‌کند که هانیبال هیچ‌گونه احساس گناه و ندامتی ندارد، اما اضافه می‌کند که او بی‌احساس هم نیست. (اژدها، هریس، صفحه‌ی ۴۹) به عبارت دیگر هانیبال از حس همدردی برخوردار است؛ آن‌چه هانیبال ندارد، وجدان است.

اشتباه است بگوییم هانیبال حس همدردی ندارد در حالی که او نسبت به احساسات و دیدگاه‌های دیگران کاملا حساس است. این یکی از دلایلی است که او جذب ویل گرم می‌شود و به او می‌گوید: «دلیل این‌که تو نظر مرا به خود جلب کردی این است که ما دقیقا شبیه هم هستیم.» (اژدها، هریس، صفحه ی ۶۲) در نسخه‌ی سینمایی سال ۲۰۰۱، این نکته ذکر می‌شود که ویل و هانیبال شبیه هم هستند چون هر دوی آن‌ها از «قوه‌ی تخیل» برخوردارند؛ یک توانایی غیرعادی و در عین حال خارق‌العاده که آن‌ها را قادر می‌سازد درون ذهن دیگران بروند. (اژدهای سرخ، رتنر[۲۷]) هانیبال به تمامی درک می‌کند که دیگران به چه فکر می‌کنند و چه حسی دارند؛ فقط افکار و احساسات آن‌ها برایش کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. در یکی از بررسی‌های روان‌شناسانه نیز آشکار شد که علامت حقیقی بیماران روانی کمبود حس همدردی در آن‌ها نیست، بلکه این امر است که برای آن‌ها هیچ چیزی که به صورت مستقیم یا نامستقیم یکی از امیالشان را برطرف نکند جالب توجه نیست. (میبام و هارولد[۲۸])

آیا بیماران روانی قادر به داشتن تجارب زیبایی‌شناسانه‌اند؟

دو فیلسوف به نام هایدی میبام و جیمز هارولد می‌گویند خودمحوری پاتولوژیک بیماران روانی باعث ناتوانی آن‌ها در تجربه کردن فاصله‌ی زیبایی‌شناسانه است. نظریه‌ی بولو را به خاطر بیاورید؛ ما باید اهداف و نیازهای شخصی‌مان را کنار بگذاریم و به ویژگی‌های ابژکتیو ابژه توجه کنیم. به زبان دیگر، فاصله‌ی زیبایی‌شناسانه به این معناست که با اثر هنری به عنوان امری که هدفش در خودش نهفته است رفتار کنیم، نه این‌که از آن برای ارضای امیال شخصی و سوبژکتیو خودمان استفاده کنیم. اگر فقط زمانی برای یک اثر هنری ارزش قائل شوید که بدانید بسیار گران‌قیمت است و یا چیزی را به تصویر می کشد که امیال جنسی‌تان را برمی‌انگیزد، از آن به صورت زیبایی‌شناسانه قدردانی نمی‌کنید. شما از آن اثر به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به هدفی خارجی استفاده می‌کنید. (پول و یا ارضای جنسی)

برای هانیبال تمام نکته در همین حقیقت نهفته است که اثر هنری و یا غذا از بدن انسان درست شده‌اند. و این امر که بدانیم آن‌ها از گوشت انسان‌ها به وجود آمده‌اند لذت مصرف کردن‌شان را دوچندان می‌کند

برای هانیبال تمام نکته در همین حقیقت نهفته است که اثر هنری و یا غذا از بدن انسان درست شده‌اند. و این امر که بدانیم آن‌ها از گوشت انسان‌ها به وجود آمده‌اند لذت مصرف کردن‌شان را دوچندان می‌کند

میبام و هارولد تصور می‌کنند بیماران روانی با همه‌چیز به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به اهدافی خارجی‌شان رفتار می‌کنند و بنابراین با انسان‌ها و آثار هنری به عنوان چیزهایی که در خودشان ارزشمند هستند ارتباط برقرار کنند. تعریف بالینی بیماران روانی[۲۹] را به خاطر بیاورید؛ آن‌ها ناتوان از داشتن حس همدردی برای دیگران هستند. DSM-5 این امر را همان‌قدر به «خودپرستی» و «عزت نفس» ناشی از منافع شخصی، قدرت و یا لذت ربط می دهد که به «به بازی گرفتن دیگران» و  «میل به کنترل آن‌ها» (ملوی و یکلی). این امر درباره‌ی هانیبال لکتر به درستی صادق است، چرا که او به شدت علاقه‌مند به بحث درباره‌ی این موضوع است که خداوند وقتی انسان‌ها را به وسیله‌ی فاجعه‌های طبیعی «می‌کشد» احساس «قدرت» می‌کند. هانیبال نه تنها از کشتن انسان‌ها بلکه از بازیچه قرار دادن آن‌ها لذت می‌برد. در سریال تلویزیونی، ویل گرم می‌گوید هانیبال مثل یک فرفره او را رها می‌کند تا بچرخد و ببیند چه خواهد کرد. (فصل اول، قسمت «خوشمزه») به زبان میبام و هارولد، هانیبال صرفا با ویل به عنوان ابزاری برای رسیدن به لذت خودخواهانه‌ی خود رفتار می‌کند.

در این تفسیر حقیقتی وجود دارد. شاید توضیح می‌دهد که چرا بیشتر بیماران روانی از تجربه‌ی فاصله‌ی زیبایی‌شناسی بی‌بهره‌اند. مثلا پری دندان آن‌قدر درگیر ارضای امیال خودخواهانه‌ی جنسی و مربوط به آدم‌کشی ِخود است که دیگر قادر به خلق زیبایی‌ای ابژکتیو نیست. اما به نظر می‌رسد این توضیح درباره‌ی هانیبال صدق نمی‌کند. برای یک بیمار روانی غیرممکن است که بتواند هنر را بستاید، بنابراین هانیبال نباید برای باخ و یا معماری ایتالیایی ارزشی قائل باشد.

مساله‌ای که این نظریه نسبت به آن غافل می‌ماند این است که مخاطب می‌تواند با یک اثر هنری به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به لذت زیبایی‌شناسانه‌ی «خودش» استفاده کند و این امر با فاصله‌ی زیبایی‌شناسی لزوما ناسازگار نیست. درست است که برای این‌که آن لذت حقیقتا زیبایی‌شناسانه باشد، چنین تعاملِ ابزاریِ زیبایی‌شناسانه‌ای به فاصله‌ی روانی خاصی نیاز دارد (کنار گذاشتن منافع عملی‌ای مثل میل به پول، سکس و دیگر اهداف خارجی به نفع اثر هنری)؛ اما فاصله‌ی زیبایی‌شناسی نیازی به کنار گذاشتن میل به لذتی که از صرف تامل در خود هنر ایجاد می‌شود ندارد. تمام هدف فاصله‌ی زیبایی‌شناسی این است که ما را قادر به رسیدن به همین نوع لذت سازد!

در نتیجه، از آن‌جایی که بیمار روانی لزوما کمبودی در زمینه‌ی مهارت‌های شناختی ندارد و همچنین از آن‌جایی که فاصله‌ی زیبایی‌شناسی لزوما نیاز به کنار گذاشتن امیال خودخواهانه ندارد، بنابراین بیمار روانی قاعدتا قادر به ستایش امر زیبا است. هیچ دلیلی مبنی بر عدم امکان وجود هانیبال لکتر در زندگی واقعی وجود ندارد.

از خوردن هنر تا خوردن آدم‌ها

 از طرف دیگر، این نظریه به درستی می‌گوید که بیماران روانی از این‌که ارزش ابژه‌ای را صرفا در خودش بیایند ناتوانند. در حالی که می‌توانند نسبت به خواص زیبایی‌شناسانه‌ی ابژه حساس باشند، قادر نیستند در این باره نظری بدهند که اگر آن ابژه توسط آن‌ها تجربه نشود و به طور کل خارج از دایره‌ی تجاربشان بماند، وجود داشتنش خوب است یا نه. برایشان اصلا مهم نیست که شخص دیگری می‌تواند آن تجربه را داشته باشد، البته مگر این‌که به نحوی بیمار روانی از تجربه‌ی زیبایی‌شناسی دیگران لذت ببرد، مثلا اگر اثر هنری را به شخص دیگری نشان دهد، آن شخص سلیقه‌ی زیبایی شناسی بیمار روانی را ستایش کند. اما حتی در این جا هم بیمار روانی با اثر هنری و با آن شخص دیگر، به عنوان ابزارهایی برای رسیدن به لذت خودش استفاده می کند.

این مساله توضیح می‌دهد که چرا بیماران روانی از احساسات اخلاقی بی‌بهره‌اند، چرا که اخلاقیات نیازمند آن است که برای انسان‌ها ارزشی غیر ابزاری قائل شد.

بنابراین، بیماران روانی با هنر مثل غذا رفتار می‌کنند – چیزی که با خوردن آن می‌توان به لذت رسید – که به نوبه‌ی خود یعنی اگر بیمار روانی علاقه‌ی زیبایی‌شناسانه‌ای نسبت به افراد نشان دهد، می‌تواند با آن‌ها هم مثل ابژه‌هایی رفتار کند که برای رسیدن به لذت قادر به خوردنشان است. «هانیبالِ آدمخوار» به سادگی حد نهایت نتیجه همین استدلال منطقی است.

مرگ زیبایی‌شناسی

بحث ما حقیقت جالبی را درباره‌ی رابطه‌ی هنر و اخلاق آشکار کرد. یکی از گفته‌های معروف لودویگ ویتگنشتاین[۳۰] این است: «زیبایی‌شناسی و اخلاق یکی‌اند.» (ویتگنشتاین، صفحه‌ی ۷۷) اما این مقاله نشان داد که این گفته نادرست است. امکان دارد که شخصی در یکی از این دو خوب عمل کند و در دیگری نه. اما این گفته به عبارتی نشان می‌دهد که این دو کاملا هم به هم بی‌ارتباط نیستند. در سنت زیبایی‌شناسی این‌گونه استدلال می‌شود که هنر و اخلاق هیچ ربطی به هم ندارند. مثلا اسکار واید[۳۱]، یکی از مهم‌ترین زیبایی‌شناسان، جایی نوشته است: «چیزی به نام کتاب اخلاقی و یا کتاب غیر اخلاقی وجود ندارد. کتاب‌ها یا خوب نوشته شده‌اند یا بد. همین.» (وایلد، صفحه‌ی ۷) بر اساس این نظر، تنها چیزی که در ستایش هنر اهمیت دارد زیبایی فُرم است. بنابراین، نهایت نتیجه‌ی منطقی زیبایی‌شناسی، هنر آدم‌کشی است.

می‌توان اعتراض کرد که اثر هنری ای که از اجساد انسان ها ساخته باشد کاملا غیراخلاقی است، اما از نظر یک دیدگاه زیبایی شناسانه‌ی محض، می تواند همچنان به عنوان یک تجربه‌ی زیبایی‌شناسانه ستایش شود و در نتیجه یک اثر هنری عظیم محسوب شود.

مثلا در سریال تلویزیونی هانیبال، هنرمند دیوارنگار اجساد قربانیانش را به شکل یک اثر هنری در می‌آورد، به این ترتیب که براساس رنگ پوست‌شان الگویی انتزاعی شبیه به یک پنجره‌ی رز[۳۲] در کلیسایی جامع خلق می‌کرد. اگر بیننده‌ی بی‌طرف در فاصله‌ی مناسب از آن قرار می‌گرفت، قادر به درک نوعی از زیبایی حقیقی در آن دیوارنگار وحشتناک بود؛ و اگر زیبایی‌شناسی حقیقتا درست باشد، پس این یک راه کاملا مناسب برای درگیر شدن با این صحنه است. هیچ اعتراضی به هنر آدم‌کشی به عنوان یک هنر وارد نیست. می‌شود چنین اعتراض کرد که اثر هنری‌ای که از اجساد انسان‌ها ساخته شده باشد کاملا غیراخلاقی است، اما از نظر یک دیدگاه زیبایی‌شناسانه‌ی محض، می‌تواند همچنان به عنوان یک تجربه‌ی زیبایی‌شناسانه ستایش و در نتیجه یک اثر هنری عظیم محسوب شود.

بحث ما درباره‌ی فاصله‌ی زیبایی‌شناسی نشان داد که چیزها به سادگیِ باورهای زیبایی‌شناسی نیستند. دیدگاه زیبایی‌شناسانه در حقیقت نمی‌تواند به سادگی تمام خواسته‌های اخلاق را کنار بگذارد. گاهی اوقات تلاش ما برای احترام گذاشتن هم زمان به آثار هنری و انسانیت به عنوان اهدافی در خودشان کاملا با هم در تضاد قرار می‌گیرند. در این مواقع، اخلاق از زیبایی‌شناسی پیشی می‌گیرد. ما نباید درباره‌ی اجساد انسان‌ها نقطه‌نظری صرفا زیبایی‌شناسانه اختیار کنیم.

به زبانِ فاصله‌ی زیبایی‌شناسی، می‌توان گفت هرکس که قادر است اجساد انسان‌ها را به عنوان تجربه‌ای زیبایی‌شناسانه تلقی کند در فاصله‌ی بسیار دوری قرار گرفته است. برای این‌که دلیلش را بدانیم، این نکته را به خاطر بسپارید که اثر هنری هنرمند دیوارنگار حقیقتا مجسمه‌ای است که از بدن انسان درست شده است، همان‌طور که مجسمه‌های دیگر از مرمر یا برنز ساخته شده‌اند. با در نظر گرفتن این نکته، متوجه می‌شویم که موادی که در ساخت اثر هنری به کار برده می‌شوند نسبت به آن اثر بی‌ارتباط نیستند. در موزه‌ها و گالری‌ها لیست دقیق مواد به کار رفته در اثر هنری کنار آن نوشته می‌شود، چون آن‌ها کاملا در تفسیر اثر هنری موثرند. بنابراین کاملا اشتباه است که بدن انسان‌ها را نادیده بگیریم و صرفا فُرم آنها را ستایش کنیم. مواد به کار رفته مهم هستند. کسی که عکس‌العمل زیبایی‌شناسانه‌اش مواد به کار رفته را در نظر نگیرد، در فاصله‌ی بسیار دوری از اثر قرار گرفته است.

جالب است که فکر می‌کنم هانیبال هم با من موافق است. برای او، تمام نکته در همین حقیقت نهفته است که اثر هنری و یا غذا از بدن انسان درست شده‌اند. و این امر که بدانیم آن‌ها از گوشت انسان‌ها به وجود آمده‌اند لذت مصرف کردن آن‌ها را دوچندان می‌کند. اما او یک بیمار روانی است. یک انسان معمولی قادر نیست در مرگ انسان دیگری لذتی زیبایی‌شناسانه پیدا کند. بنابراین می‌توانیم بگویم کمبود اخلاقیات در هانیبال در واقع تبدیل به کمبود زیبایی‌شناسی در موقعیت‌های هنر آدم‌کشی می‌شود. او بعضی از آثار هنری را زیبا می‌یابد که نباید از آن‌ها لذت ببرد – هنری که هم از نقطه‌نظر اخلاقی و هم زیبایی‌شناسی بد است.

ممکن است یادگیری مصرف هنر از یک زیبایی‌شناس روانی گمراه‌کننده به نظر برسد. اما کسی که به ما توصیه می‌کند تا «شخص بی‌ادب را بخوریم» چیزهای جالبی درباره‌ی رابطه‌ی میان اخلاق، زیبایی‌شناسی و هنر آشپزی دارد که به ما بگوید.

پانویس‌ها


[۱] John McAteer

[۲] Benjamin Raspail

[۳] Clarice Starling

[۴] Amuse-bouche

[۵] “Sweetbreads”

[۶] Thomas Harris

[۷] Tooth Fairy

[۸] نوعی نوشیدنی سنتی فرانسوی

[۹] نوعی روش آشپزی ژاپنی

[۱۰] Ed Gein

[۱۱] Norman Bates

[۱۲] Psycho

[۱۳] Leatherface

[۱۴] The Texas chainsaw Massacre

[۱۵] Buffalo Bill

[۱۶] Extreme killing

[۱۷] Fox and Levin

[۱۸] Aesthetic distance

[۱۹] Edward Bullough

[۲۰] objectively

[۲۱] Hervey Cleckley

[۲۲] psychopath

[۲۳] sociopath

[۲۴] Meloy and Yakeley

[۲۵] Frederick Chilton

[۲۶] Will Graham

[۲۷] Ratner

[۲۸] Maibom and Harold

[۲۹] psychopath

[۳۰] Ludwig Wittgenstein

[۳۱] Oscar Wilde

[۳۲] Rose window نوعی پنجره‌ی مدور که اغلب در کلیساهای گوتیک به کار می‌رفته است.

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT