آنتونی کَررس [۱]
استادیار Lone Star College
خلاصه: پدرها دوست دارند پسرانشان را همانطور که دوست دارند تربیت کنند و پسرها هم میخواهند همانی شوند که خودشان میخواهند. به نظر میرسد که این مجادله قدمتی به اندازهی تاریخ داشته باشد. آنتونی کررس در این مقاله به واکاوی رابطهی پدر و پسر میپردازد تا حد خودمختاری پسر در برابر پدر روشنتر شود.
«علاقهی پدر به فرزندش از آنروست که وی را در امتداد خودش میبیند؛ و برای کودکان، علاقه به پدرانشان به این دلیل است که خودشان را از او میدانند.» ارسطو، اخلاق نیکوماخوس[۲].
تمام شکلهای ارتباط والدین با فرزندانشان با هم متفاوت است؛ مادر-دختری، مادر-پسری، پدر-دختری و پدر-پسری. هریک از آنها ویژگیهای خاص و خصیصههای ذاتی خود را دارند. من هیچ بچهای ندارم پس نمیتوانم بهطور دقیق بگویم پدر بودن یعنی چه. با اینحال تمام زندگیام را پسرِ پدر و مادری دوستداشتنی بودهام. از آنجایی که موضوع این کتاب «پدر بودن» است، میخواهم به واکاوی برخی از ویژگیها و خصایص رابطهی پدر-پسری بپردازم. از نظرگاه من به عنوان یک پسر، میخواهم چالش بسیار مهم اخلاقیای که برای یک پدر – چالشی که فکر میکنم در رابطهی پدر -پسری واضحتر و مبرمتر از دیگر اشکال ارتباط والدین با فرزندانشان است – یافتهام را شناسایی و تبیین کنم. با اینکه ممکن است تا پایان این نوشتار از من بیشتر سوال بشنوید تا جواب، امیدوارم بتوانم در نشان دادن چالش اخلاقیای که در ذهن دارم – که حقیقتا یکی از مهمترین و دشوارترینهایشان است – موفق باشم؛ چالشی که شاید بدون دقت کافی به سادگی ممکن است نادیده گرفته شود.
برخی ویژگیهای شخصی، برخی از مهمترینهایشان مثل مذهب یک نفر یا عقاید سیاسیاش، و یکسری از واقعا بااهمیتترینهایشان همچون وفاداری یک شخص به لیگ اصلی بیسبال، تنها ریشه در تاریخ زندگی او دارند. از «ریشه در تاریخ زندگی یک نفر داشتن» منظور سادهای دارم: کاتولیکها تمایل دارند کاتولیکها را بیشتر کنند؛ دموکراتها میخواهند بر تعداد دموکراتها افزوده شود و طرفداران تیم بیسبال نیویورک متس[۳] دوست دارند همقطارانشان هر روز بیشتر و بیشتر شوند. در بعضی نقاط زندگی، احتمالا این مسئله را بهخوبی درک کردهاید؛ اینکه احتمالا چنین مذهب یا عقاید سیاسی-اجتماعیای نداشتید و طرفدار تیمی که الان هستید نبودید، اگر پدر و مادرتان چنین نبودند و پدربزرگ و مادربزرگتان اینطور نبودند و آبا و اجدادتان چنین نمیکردند. از خود میپرسید: واقعا من این چیزها را انتخاب کردهام؟ اگر نه، اهمیتی دارد؟ موضوع بحث و آنچه چالش اخلاقیای که در پاراگراف پیشین به آن دربارهاش صحبت کردم را پیش میکشد، ایدهای است تحت عنوان «خودمختاری»[۴]. ما همه در تلاش برای رسیدن به درجات مختلف خودمختاری هستیم. «خودمختاری» میراثی است از دوران یونان باستان. «Autos» در یونانی به معنای «خود» و «nomos» به معنی «قانون» است. پس به صورت تحتاللفظی خودمختاری را میتوان قانونمند بودن نزد خود (به قانون خود رفتار کردن) دانست. اما قانونمند بودن نزد خود دقیقا به چه معناست؟ زمانی که حرف خودمختاری به میان باشد فلاسفه به شکل شرمآوری چند دسته میشوند؛ چنددستهگیای بارز و شدید. در حقیقت برخی فلاسفه این که «خودمختاری» معنی یکتا و منسجمی داشته باشد را به کل رد میکنند. با این حال احتیاجی به درگیر کردن خودمان با این مسائل فنی و تخصصی نداریم. علاوه بر این، باور دارم که خودمختاری اغلب ایدهای است یکپارچه با معنایی مسنجم.
جری، پدرِ خوزهی بیست و یک ساله را در نظر بگیرید. خوزه در حال اتمام دورهی کارشناسی در یکی از مدارس برتر کشور است؛ جایی که او بدون شک فارغالتحصیلی ممتاز و نمونه خواهد شد. جری، پدرِ خوزه، بیست سالی میشود که وکیلمدافع پروندههای جنایی است و برای خودش اسم و رسمی دست و پا کرده. او شریک ارشد شرکت حقوقیاش است و از طرف همکارانش به عنوان بهترین حقوقدان در زمینهی کاریاش شناخته میشود. اگر خوزه تصمیم بگیرد در حقوق ادامهی تحصیل دهد، به دلایل بسیاری جری را خوشحال و خوشنود خواهد کرد. یکی از آن دلایل این است که خوزه میراثدار پدرش خواهد بود. اما جری بیش از هرچیز به این دلیل میخواهد خوزه نیز راه پدرش را در پیش گیرد چون خودش در زمینهی کاریاش شناختهشده است و ارتباطات بسیاری دارد؛ او میتواند درهای بسیاری را بهروی خوزه بگشاید و راهش را به سوی زندگی حرفهای هموار کند. علاوه بر این، جری میداند که خوزه با وارد شدن به وکالت قادر خواهد بود درآمدی سالم داشته باشد و زندگیای آسوده و مرفه را تجربه کند.
با این حال خوزه کسی نیست که به حقوق و وکالت علاقهای داشته باشد. او از حقوق متنفر نیست اما وکالت و اینجور چیزها به اصطلاح او را تحریک نمیکند و سر شوق نمیآورد. در حقیقت علاقهی اصلی او – آنچیزی که سرحالش میآورد و تهییجش میکند – ادبیات انگلیسی قرن هجدهم است. وقت انتخاب فرا رسیده است: آیا خوزه راه ادبیات را در پیش میگیرد یا وارد فضای وکالت و حقوق میشود؟ جری پیش از این مسئله را حل کرده است. سه سال تحصیل در مدرسهی حقوق به علاوهی درآمد شش رقمی با ارتباطات و پشتیبانیهای فراوان در مقابلِ حداقل شش سال گذراندن دورهی دکترا با سختیها و مشکلات فضای کار آکادمیک، سطح درآمدی متوسط، بدون داشتن ارتباطی سودمند و مفید. شاید خوزه تنها برای گرفتن مدرک ارشد به دانشگاه برود و پس از آن در یک دبیرستان معلم انگلیسی شود؛ ممکن است جری دم برنیاورد اما مشخصا از خوزه ناراضی است. البته که در سطحی عمیقتر، جری میخواهد خوزه خوشحال باشد. اما او واقعا ترجیح میدهد که خوزه یک حقوقدانِ خوشحال باشد تا یک متخصص ادبیات انگلیسی قرن هجدهمِ خوشحال.
خوزه بهخوبی از ترجیحات پدرش آگاه است. تا جایی که خوزه به خاطر دارد پدرش همیشه سعی داشته به بهترین شکلی که میتوانسته به او القا کند که احترام بسیاری برای دادن مشاوره حقوقی به دیگران قائل است. مشکل اینجاست که اینچیزها عشق و علاقهی واقعی خوزه نیستند. ادبیات انگلیسی قرن هجدهم است که خوزه را سر شوق میآورد و تنها تصمیمی که خوزه را از ته دل خوشحال میکند، ادامهی تحصیل در این رشته است. این تصمیمی است که او میتواند خودمختارانه و مستقل بگیرد. در کفهی دیگر ترازو، رفتن پیِ حقوق و وکالت قرار دارد که در واقع انتخاب خودمختار خوزه محسوب نمیشود؛ چرا که وکالت واقعا برای خوزه خواستنی و ارزشمند نیست. قطعا او از این که پدرش را خوشنود و راضی کند خوشحال میشود اما در لایهای عمیقتر، ته ته دلش، نمیتواند این تصمیم را با رضایت قلبی کامل بگیرد.
زمانیکه به یک فرد خودمختار میاندیشیم، به خوزهای فکر میکنیم که راه ادبیات را پیش گرفته است؛ کسی که زندگیاش با این حقیقت که تماما متعلق به خود اوست و توسط خود او (دلایلش، ارزشهایش و تصمیمهایش) ساخته شده عجین است. به عبارت دیگر، به کسی فکر میکنیم که با قضاوتهای شخصی خودش زندگیاش را هدایت میکند و مطابق ارزشهای درونیاش زندگی میکند. ممکن است بگویم راه زندگی او متضمن «از درون»[۵] بودن است. و به طور کاملا طبیعی، وقتی به شخصی غیرخودمختار فکر میکنیم، کسی به ذهنمان خطور میکند که زندگیاش توسط شخص دیگری که ماهیتا با او متفاوت است، هدایت میشود. اگر بخواهیم افراطیتر فکر کنیم، احتمالا یک برده یا کسی که زیر سلطهی حکومتی سرکوبگر زندگی میکند به ذهنمان میآید؛ به شکلی عمومیتر، کسی که با ترحم و حرفشنوی کورکورانه از دیگران زندگی میکند. با این حال در حالتی معمول و متعارف، ممکن است به کسی بیندیشیم که شغل یا حرفهی خاصی را تنها به خاطر حرف بقیه و انتظارات دیگران انتخاب میکند. احتمالا به خوزهای فکر میکنیم که راه وکالت را پیش گرفته است. به عبارت سادهتر، شهود مشترک ما از خودمختاری به بهترین نحو ممکن با جملهی «اینجا مسئول منم.» عیان میشود. فرانک سیناترا هم همین مفهوم را بهخوبی بیان میکند وقتی میگوید: «با وجود همهی اینا، من کار خودمو کردم.»[۶]
ما نیز میان استقلال و خودمختاری ارتباط تنگاتنگی میبینیم. گفتن اینکه کسی، به هر دلیلی، هرچقدر که بیشتر به دیگران تکیه داشته باشد استقلال و خودمختاری کمتری دارد، احتمالا اغلب درست به نظر میرسد. اما من تصور نمیکنم که عدم وجود وابستگی بتواند ایدهی خودمختاری را بهطور کامل توضیح دهد. کسی که میتواند خود را ثروتمند و غنی سازد و در نتیجه کمتر وابسته باشد، در عین حال هنوز هم ممکن است از خودمختاری و استقلال بهرهای نبرد. او ممکن است هنوز هم در تصمیمگیریهایش فقیر و ناتوان باشد. در فهمیدن اینکه واقعا در زندگیاش چه میخواهد و چرا؛ در اجرای نقشهای برای رسیدن به چیزهایی که «واقعا» میخواهد. میخواهم همهی ما به یک شخص خودمختار اینگونه فکر کنیم: فردی که میداند «چه چیزی» را «چرا» میخواهد و انتخابهای زندگیاش را از طریق همین «چه چیزی را چرا» میسازد.
خودمختاری چقدر اهمیت دارد؟ اینکه زندگیمان را تنها توسط قضاوتها و داوریهای خودمان هدایت کنیم و فقط مطابق ارزشهای شخصیمان زندگی کنیم چقدر مهم است؟ احتمالا فکر میکنید که چه سوال احمقانهای پرسیدم و بدیهتا پاسخ باید چیزی در مایههای «بسیار بسیار مهم» باشد. از اینها گذشته، ممکن است بپرسید چه چیزی برای یک نفر میتواند از این که خود او برای زندگیاش تصمیم بگیرد و نقشه بکشد بهتر باشد؟ به نظرم آدمهای زیادی پیدا نمیشوند که بخواهند در زندگیشان برخلاف راهی که در داوریهای مستقل و دیدگاههای شخصیشان خوب به نظر میرسد، حرکت کنند. از سوی دیگر، احتمالا تصدیق میکنید که خودمختاری واقعا اهمیت دارد. شاید هم فکر کنید که آنقدرها هم چیز مهمی نیست؛ ارزشهای دیگری وجود دارند که با بحرانی شدن شرایط، نسبت به خودمختاری اهمیت بیشتری مییابند. اندیشمندانی که به بحث دربارهی خودمختاری پرداختهاند، به یکی از این دو دستگاه فکری رسیدهاند؛ از دید یکی، خودمختاری ارزشی بنیادی محسوب میشود؛ یعنی ارزش هرچیزی در زندگی به نوعی وابسته به این است که آیا «از درون» جوشیده است و مستقلا انتخاب شده یا نه. از دید دیگری، خودمختاری تنها یک ارزش میان چندین ارزش دیگر است و گاهی باید میان خودمختاری و سایر ارزشها سبک سنگین کنیم.
اندیشمندانی که به بحث دربارهی خودمختاری پرداختهاند، به یکی از این دو دستگاه فکری رسیدهاند؛ از دید یکی، خودمختاری ارزشی بنیادی محسوب میشود؛ یعنی ارزش هرچیزی در زندگی به نوعی وابسته به این است که آیا «از درون» جوشیده است و مستقلا انتخاب شده یا نه. از دید دیگری، خودمختاری تنها یک ارزش میان چندین ارزش دیگر است و گاهی باید میان خودمختاری و سایر ارزشها سبک سنگین کنیم.
کدامیک از دو دیدگاه بالا میتوانند ماجرای خوزه و جری را حل و فصل کنند؟ دیدگاه اول میگوید خودمختاری ارزشی اساسی است که و در نتیجه ارزش هرچیزی در زندگی به طریقی به این که خودمختارانه انتخاب شده یا نه بستگی دارد. به تاکید من روی «به نوعی/به طریقی» دقت کنید. دقیقا به کدام نوع/طریق؟ بگذارید فرض بگیریم که از این نقطهگاه، اگر چیزی در زندگی یک نفر خودمختارانه و مستقل انتخاب نشده باشد، در نتیجه میتوان آن را برای آن شخص بیارزش دانست. طبق این دیدگاه اگر خوزه راه وکالت را پیش بگیرد، تاحدی دچار مشکل شده است. تا زمانی که هدفِ در او در زندگی خودمختارانه نباشد و تا وقتی که تنها انتخابهای خودمختارانه دارای ارزش باشند، دستیابی به آن هدف هیچ ارزشی ندارد. نظام فکری دوم میگوید که خودمختاری تنها یکی از ارزشهای زندگی است و ارزشهای دیگر میتوانند بعضی اوقات بر خودمختاری غلبه کنند. با این نگاه، اگر خوزه تصمیم به حقوق خواندن بگیرد، این انتخاب را هم شاید بتوان ارزشمند دانست؛ با اینکه مستقل و خودمختارانه نیست. شاید ارزشهای دیگری هستند که در مورد خوزه از اهمیت بیشتری برخوردارند و درنتیجه به آنها میل بیشتری دارد. ثروت و امنیت بیشک ارزشهای مهمیاند. ممکن است برای خوزه این ارزشها اهمیت و سنگینی بیشتری نسبت به استقلال و خودمختاری داشته باشند.
فکر میکنم اکثر ما میگوییم که تصمیم درست برای خوزه، رفتن به سمت ادبیات است. باور دارم نه همهی ما، که اکثریتمان (حتی اگر اکثریت اندکی باشیم!) چنین احساسی داریم. این ایده که «اگر این چیزی نیست که واقعا میخواهید، پس چیزی هم از آن دریافت نمیکنید» سهم قابل توجهی در ناخودآگاه جوامع بسیاری دارد. بنابر این بهنظر میرسد به سمت دیدگاه اول که خودمختاری را از ارزشی بنیادین میداند، سوق پیدا کنیم. و خب فکر میکنم که برخی از تفاسیر نظرگاه اول درستاند. با این حال آنچنان که ما درکش میکنیم، صرفا چیزی است بیش از حد قدرتمند و ریشهدار. انتخابهای غیرخودمختار و نامستقل یک نفر هیچ ارزشی ندارند؟ هیچ ارزشی؟ خب، این واضحا اشتباه است. مثلا یک سیگاری که از طرف دیگران برای ترک کردن عادت سیگارکشیدنش تحت فشار است، خودمختارانه دست به ترک سیگار نمیزد؛ اما او قطعا با این کار در سلامت بیشتری خواهد بود. ترک کردن او قطعا چیز ارزشمندی است. گاهی میتوانیم به کسانی که دوست داریم لطف کنیم و آنها را از بد باز داریم، حتی اگر آن انتخابها را مستقل گرفته باشند.
حتی اگر خوزه وکالت پیشه کند و در این راه پول و مقام درخوری هم به دست آورد، باز هم این خواستهی واقعی او نبوده است. با این که پس از همهی اینها، او صاحب پول و امنیت شغلی خواهد بود و میتواند حامی خوبی برای خانوادهای که در آینده تشکیل میدهد باشد. اشتباه است اگر به سادگی از کنار این ارزشها بگذریم و آنها را نادیده بگیریم. اما باز هم خودمختاری را تنها ارزشی هموزن و همتراز با سایر ارزشهای زندگی دانستن، غلط به نظر میرسد. تفسیرهای معقولتر و دقیقتری که از دیدگاه اول وجود دارند چیزی شبیه این میگویند: در حالی که زیست نامستقل و غیرخودمختارانه را شاید بتوان ارزشمند تلقی کرد، اما بهترین نوع زندگی، زندگی خودمختارانه است. به عبارتی، بهترین زندگیای که میتوان تصور کرد، زندگیای است مستقل و خودمختارانه. خودمختاری با سایر ارزشها در ارتباط است؛ ارتباطی که باعث میشود ارزشهای بیشتری را به دست آوریم؛ ارزشهایی که آنها نیز خودمختارانه انتخاب شدهاند. در این نگاه، تصدیق میکنیم که خوزه با وارد شدن به وکالت میتواند برخی از ارزشها را کسب کند. (مثل پول و شغل مطمئن) با این حال او هیچوقت نمیتواند به اندازهی زمانیکه این تصمیم را مستقل گرفته باشد، چیزی به دست آورد.
امیدوارم مثال جری و خوزه به ارتباط تمام این مباحث با مفهوم پدر بودن و رابطهی پدر-پسری کمک کند. اجازه بدهید مسئله را موشکافانهتر بررسی کنیم. استقلال فرزند، قطعا نگرانی هر پدر و مادری است و نقشی اساسی را در تمامی اشکال رابطهی والدین و فرزندان بازی میکند. فکر میکنم در رابطهی پدر-پسری این قضیه شدت میگیرد و «استقلال»، حداقل به صورت بالقوه، امری پرمخاطره و تنشزا تلقی میشود. پسران تمایل دارند از دریچهی خاصی به پدرانشان بنگرند؛ از همان دریچهای که یک دانشآموز به استادش نگاه میکند. پدر اغلب برای پسرش نوعی ایدهآل اخلاقی، یک اسوه و نمونه محسوب میشود. پسران تا حد زیادی به دنبال جلب رضایت و تایید پدرانشان هستند و حتی شاید بیشترِ پسران از این که از چشم پدرانشان بیفتند و ناامیدشان کنند میترسند.
ارتباط جملهی ابتدایی متن (که از ارسطو آوردم) با موضوع بحث اینجا مشخص میشود. آنطور که ارسطو میگوید، پسران به پدرانشان علاقهمندند چون طبیعتا خود را از او میدانند. میل یک پسر برای تبدیل شدن به کسی درست مثل پدرش، کاملا طبیعی است. این یکی از منشاهای چالش اخلاقی است. منشا دیگر در گرایش طبیعی یک پدر به پسرش نفهته است. همانطور که ارسطو میگوید، یک پدر به پسر خود علاقه دارد چراکه او را در امتداد خودش میبیند. پدران میلی طبیعی و غریزی برای شکل دادن به پسرانشان دارند. جری هم یقینا چنین میلی دارد؛ اما حس میکنم بیش از حدِ معقول. با اینکه افتخار کردن یک پدر به موفقیتها و دستآوردهای پسرش امری کاملا طبیعی است – چون او پسرش را امتداد خودش میداند – میان ساختن یک نسخهی مینیاتوری از خودتان در پسرتان و انتظار این که او کارش را به نحو احسن انجام دهد، مرز باریکی وجود دارد.
اینجاست که چالش اخلاقی مذکور وارد بازی میشود. از یک سو، پدران میخواهند ارزشها را کمکم به پسرانشان تزریق کنند و راه را نشانشان بدهند. آنها فرصتهای بسیاری نیز برای این کار دارند، چرا که الگوی اخلاقی پسرشان محسوب میشوند؛ یک پسر به صورت طبیعی میخوهد که شبیه پدرش شود و همزمان پدرش نیز میلی غریزی به شکل دادن فرزندش (مطابق تصویر ذهنیاش) دارد. از طرف دیگر، پدران میخواهند استقلال و خودمختاری را در پسرشان پرورش دهند. همهی ما میخواهیم مسیر زندگیمان را خودمان تعیین کنیم؛ مسیری که بازتاب قضاوتها و تاییدهای خود ماست. یک پدر به صورت طبیعی همین را برای پسرش میخواهد. با همهی اینها، او چگونه باید میان نفوذ اجتنابناپذیری که در پسرش دارد و میلش به پروراندن فرزندی مستقل و خودمختار تعادل برقرار کند؟ این پرسشی اساسی است. هر دو مهماند اما هنوز به نظر میرسد برای رسیدن به هریک از آنها، باید از دیگری هزینه کرد. هرچه بیشتر از نفوذتان استفاده کنید، استقلال داشتن بیشتر مورد خطر قرار میگیرد و هرچقدر که خودمختاری را بپرورانید، نفوذ و اثرگذاریتان را باید کمتر کنید. پاسخ به این پرسش کار سختی است. از اینها گذشته، من پدر نیستم. با این حال به عنوان پسری که قدم برداشتن محتاطانهی پدرش را در دو سوی مرز میان اثرگذاری و پرورش خودمختاری دیده است، و به عنوان کسی که معتقد است خودمختاری و استقلال عمیقا اهمیت دارد، طبیعتا فکر میکنم که پرسش فوقالذکر بسیار مهم است.
این پرسش حتی میتواند با این حقیقت که اکثر اوقات دخالت و دست بردن در استقلال و خودمختاری میتواند به شکلی کاملا ظریف رخ دهد، پیچیدهتر میشود؛ بالاخص با تکریم رابطهی پدر-پسری. بار دیگر نگاهی به جری و خوزه بیندازیم. اگر جری استقلال خوزه را زیر پا میگذاشت و با اصرار صریح و بیپرده خوزه را از ادبیات خواندن باز میداشت و مجبورش میکرد راه وکالت را پیش بگیرد، قضیه متفاوت میشد؛ اگر ماجرا اینطور پیش میرفت، همهچیز شکل شفافتری به خود میگرفت و البته به شکل بارزی ناشایست تلقی میشد.
پاسخ به پرسش مذکور را میتوان همینقدر ساده دانست؟ آیا اگر جری به استقلال خوزه اهمیت بدهد، مسئله برایش به همین راحتی حل میشود؟ نه کاملا. در حقیقت فکر میکنم اغراق نکردهایم اگر بگوییم جری اکنون حداقل به شکلی بالقوه استقلال خوزه را به سادگی، با القای این مسئله از دوران کودکی خوزه به او که حقوق حرفهی فوقالعادهای است، به خاطر فضیلتهایی که خوزه بعدها به دست خواهد آورد زیر سوال میبرد؛ فضایلی چون برخورداری از میراث پدری، حرفه و جایگاه شغلیای مناسب. لحظهای را تصور کنید که خوزه واقعا بخواهد یک حقوقدان شود و به همین ترتیب به خواستهاش نیز برسد. در این مورد، کاملا حق داریم بپرسیم: «آیا خوزه این مسیر را خودش انتخاب کرده است یا به خاطر پدرش بوده که چنین تصمیمی گرفته؟» حتی اگر پاسخ به این پرسش «خیر» باشد، به این معنی نیست که خوزه تصمیمش را خودمختار و مستقل نگرفته است. اما آیا قضیه کمی مشکوک به نظر نمیرسد؟
بیشک تنش میان تاثیرگذاری و پرورش استقلال به اشکال مختلف در رابطهی پدر-فرزندی بروز میکند. یکی از علائم این کشاکش – که در سرتاسر این نوشتار روی آن تاکید کردم – زمانی خودنمایی میکند که وقت انتخاب یک شغل و حرفه فرا میرسد. در کسب و کارهای خانوادگی و موروثی، اینکه فرزندان از سنین پایین شروع به آماده شدن میکنند تا نهایتا بتوانند شرکت یا تجارت خانواده را خود مدیریت کنند، امری معمول است.
پدر من دامپزشکی است که بیست و پنج سال، فقط به کار خودش پرداخته. نه من و نه برادر کوچکترم، راهمان را در دامپزشکی نیافتیم؛ دامپزشکی آن چیزی نبود که واقعا میخواستیم. زمانیکه جوانتر بودیم، بخشی از وقت خود را صرف کار کردن در دفتر دامپزشکی پدر میکردیم. (با اینکه هیچوقت این کار کردن را آماده شدن برای پرداختن به شغل دامپزشکی در آینده تلقی نمیکردیم) و حالا، همانطور که پدرمان کمکم به سمت بازنشستگی میرود، این سوال مطرح میشود که با دفتر کارش چه کاری باید کرد؛ چون بدیهتا نمیتواند به من یا برادرم به ارث برسد. (چرا که ما سررشتهای از این کار نداریم) از آنجایی که برای یک پدر کاملا طبیعی است که بخواهد برای خودش زندگی کند، به یک معنی، از طریق پسرش، همیشه از این که چرا هیچوقت پدرم سعی نکرد فشار این قضیه را کمی بیشتر روی من و برادرم بیاورد شگفت زده بودهام. او داستانهایی گفته بود دربارهی اینکه چگونه در دوازده سالگی به پدرش – که دامپزشک چارپایان بوده است – در عمل جراحی و کارهایی شبیه این کمک میکرده است. به این فکر میکنم که چرا هیچوقت از ما نخواست که کارهایی شبیه این بکنیم؟ من هیچوقت از او نپرسیدم و نمیتوانم مطمئن باشم پاسخش به این پرسش چیست. با این وجود با شناختی که از پدرم دارم فکر میکنم پاسخ باید ارتباطی به مستقل بودن و خودمختاری ما داشته باشد. این مسئلهی مهمی برای پدر من بود که اگر هریک از ما دامپزشکی را انتخاب میکردیم، این انتخاب «از درون» نشات میگرفت. هرقدر
هم که او میل به «جری» بودن داشته باشد – میل به اینکه پسرش را در امتداد خودش بار بیاورد – بر آن غلبه کرده است.
برگردیم به پرسش اصلیمان؛ با توجه به اینکه پسران میلی طبیعی به شبیه بودن به پدرانشان دارند و همچنین با در نظر گرفتن این مسئله که پدران نیز میخواهند پسران را طبق همان تصویری که در ذهن دارند شکل بدهند، یک پدر چگونه باید میان استفاده از نفوذ و تاثیرگذاریاش و پرورش استقلال و خودمختاری در پسرش تعادل ایجاد کند. فلاسفهای که میخواهند دردسرساز باشند، گاهی اوقات سوالاتشان از جوابهایی که به سوالات میدهند، بیشتر است. من عمدتا تلاش کردهام نشان دهم این پرسش (که به راحتی هم نادیده گرفته میشود) بسیار مهم است و بسته به اینکه یک نفر چقدر به خودمختاری و استقلال اهمیت میدهد، پاسخهای متفاوتی میتوان به آن داد. هرچه بیشتر به استقلال بها دهید و بر دیدگاه اول (که خودمختاری که تنها ارزش زندگی میدانست) اصرار کنید، تردید شما نیز نسبت به کسب ارزشهای دیگر بیشتر خواهد شد. هرچه کمتر خودمختاری را مهم بدانید و دیدگاه دوم (که خودمختاری را تنها یک ارزش، میان ارزشهای دیگر تلقی میکرد) را معقولتر بپندارید، قضیه نیز برعکس خواهد شد. من باز هم میکوشم تا پاسخی برای این جستوجوهای آزاردهنده دست و پا کنم یا حداقل راهی برای هدایت کردن مسیر این چالش اخلاقی بیابم.
حل و فصل این چالش نیازمند پدری است که صادقانه دربارهی اهمیت خودمختاری بیندیشد. سعی میکنم دلایلم را برای اینکه چرا فکر میکنم برخی تفاسیری که پیرامون دیدگاه اول وجود دارند درستند، شرح دهم. همان تفاسیری که زندگی غیرخودمختارانه را بیارزش تلقی نمیکنند اما بهترین شکل زندگی را زندگی خودمختار و مستقل میدانند؛ به این دلیل که وقتی چیزی را خودمختار انتخاب میکنید، تمام ارزشهایی که این انتخاب دارد را بهطور کامل تجربه میکنید. چون زمانی که خالصانه معتقد باشید آن انتخاب برایتان ارزشمند است – در حقیقت یعنی انتخاب درستی کرده باشید – میتوانید بهترین نتیجهی ممکن را از آن بگیرید.
بگذارید با یک قیاس منظورم را بهتر بیان کنم. فرض کنید مجبورید تمام روز را چشمبسته بگذرانید. بسته بودن چشمهایتان باعث میشود نتوانید جاهای زیادی بروید. اما این حقیقت که شما نمیتوانید اشیای دور و برتان را ببینید، نافی این واقعیت نیست که آنها وجود دارند. شما گهگاه به آنها دست میزنید و عمدتا میتوانید از طریق حواس دیگرتان تجربهشان کنید. با این حال به خاطر بسته بودن چشمهایتان، نمیتوانید آنها را به همان اندازهای درک و تجربه کنید که یک نفر با چشمهای باز حسشان میکند. به نظرم کسی که تصمیمهای مستقل نمیگیرد، نوعی «چشمبندِ ارزش» به چشمهایش زده است. آن انتخابها نهایتا برای او تا حدی ارزشمندند؛ اگر انتخابهایی باشند که برایش خوبند. (حتی اگر به این خاطر که انتخابهای خودمختار و مستقل او نیستند،«خوب بودن»شان را نپذیرد) به طور مشابه کسی که چشمبسته است، به چیزهایی که اطرافش هستند دست میکشد و با اینکه نمیتواند ببیندشان، تجربههایی از آنها به وسیلهی احساسات دیگرش (مثل لامسه و بویایی) دارد. در هر دو مورد، با توجه به چشمبند، چیز بسیار مهمی از دست میرود که با وجود آن میشد تجربهی بسیار غنیتری به دست آورد. زمانی که در مسیر یک کنش، ارزشی – بیآنکه تاییدش کنید یا واقعا شناختی نسبت به آن داشته باشید – به شما تحمیل میشود (و «تحمیل شدن» میتواند انواع و اقسام مختلفی داشته باشد- آنچنان که در قضیهی جری و خوزه دیدیم) نمیتوانید از این ارزش تجربهی کامل و بینقصی داشته باشید؛ هرچند که آن ارزش از جهاتی برایتان خوب و سودمند باشد. (مثل ماجرای ترک کردن یک سیگاری)
اکنون اگر با نقطهنظر فوقالذکر موافق باشید و بخواهید به عنوان یک پدر برای هدایت و حل کردن چالش اخلاقیای که دربارهاش صحبت کردیم قدمی بردارید، رویکردتان باید شامل نوعی کنترل روی همان میل طبیعیای که به شکل دادن و تربیت فرزندتان با تصویر ذهنیتان دارید، باشد. البته شاید به کلی با دیدگاهی که خودمختاری را مهمترین ارزش زندگی میداند مخالف باشید. با این حال اگر چنین رویکردی در پیش بگیرید، باید حواستان باشد که این مخالفت، از دید صادقانهتان به این مسئله نشات میگیرد؛ نه از میلی که پیشتر ذکر کردیم. مسئله این است که از کشمکشها و تضادهای دیدگاهی که دربارهاش صحبت کردیم با میل پیچیده و قدرتمند درونتان (میل شکل بخشیدن به فرزندتان) نمیتوان نتیجه گرفت که این دیدگاه اشتباه و ناموجه است.
اما فرض کنید که با نقطه نظر اول همراهید و همچنین تصور کنید که میتوانید آن میل طبیعی به شکل دادن به پسرتان را کنترل کنید؛ تنها چیزی که باقی میماند این است که بفهمیم مرز میان القای ارزشهای شخصی و پرورش استقلال و خودمختاری کجاست. پرسش سادهای نیست. با این وجود القای ارزشها برای یک پدر چیز بسیار مهمی است. (در واقع هم برای پدر و هم برای مادر) چیزهایی زیادی وجود دارند که پدر مادرها بخواهند به فرزندشان (چه دختر و چه پسر) القا کنند؛ تعهد، دلسوزی و صداقت و خیلی ارزشهای دیگر. در حقیقت ارزشهای بسیاری هستند که پدر مادرها باید پیش از آنکه فرزندانشان به سنی برسند که ظرفیت مستقل شدن و خودمختاری را پیدا کنند، در القای آنها تلاش کنند. اما زمانی که بحث به شکلهای خاصتری از ارزشها، مثل شغل یک نفر، قابل توجه دیگران بودن – احتمالن – یا جهانبینی و فلسفهی شخصی یک نفر میرسد، میتوان از یک قانون کلی تبعیت کرد؛ اغلب عاقلانهترین کار این است که به سمت خودمختاری و استقلال غش کنیم! در این موارد پرسش سادهای هست که میتوانید از خودتان بپرسید؛ همان پرسشی که اگر جری بخواهد دربارهی خوزه و تحمیل کردن شغل وکالت به او خردمندانه بیندیشد، بپرسد: این واقعا همان چیزی است که او میخواهد؟ یا فقط چیزی است مطلوب من است؟
در حقیقت ارزشهای بسیاری هستند که پدر مادرها باید پیش از آنکه فرزندانشان به سنی برسند که ظرفیت مستقل شدن و خودمختاری را پیدا کنند، در القای آنها تلاش کنند. اما زمانی که بحث به شکلهای خاصتری از ارزشها، مثل شغل یک نفر، قابل توجه دیگران بودن – احتمالن – یا جهانبینی و فلسفهی شخصی یک نفر میرسد، میتوان از یک قانون کلی تبعیت کرد؛ اغلب عاقلانهترین کار این است که به سمت خودمختاری و استقلال غش کنیم!
خب بله؛ استثناهایی هم وجود دارد. یک پدر شاید دلایل محکمی برای مداخله در کار پسرش (وقتی حس میکند هیچ راهی جز مداخله نیست) زمانی که فکر میکند او در حال اشتباه بزرگی است، داشته باشد؛ و من منکر این مسئله که در مواردی میتوان مداخله و تحمیل را شایسته و مفید دانست، نیستم. مواردی که نادرند اما غیرقابل تصور نیستند. با این حال این موارد نافی قانون کلیای که پیشتر پیشنهادش کردم نیستند. بدون استقلال شخصی، این خطر همیشه وجود دارد که یک روز صبح با این فکر از خواب برخیزیم: «زندگیای که دارم، واقعا متعلق به من نیست.» اینکه به ارزشهای زندگی کسی و انتخاب هایی که او را به آن ارزشها رسانده بنگریم و بتوانیم بگوییم این ارزشهایی است که من تقویتش کردم و انتخابهایی است که طبق نظر من گرفته است، بسیار لذتبخش است. این مسئله، به خودی خود ارزش بزرگی است. اگر خود را از استقلال و خودمختاری محروم کنیم، خود را از این ارزش محروم کردهایم.
پانویسها:
[۱] Anthony Carreras
[۲] Nicomachean Ethics
[۳] New York Mets
[۴] autonomy
[۵] From the inside
[۶] بخشی از لیریک آهنگ «My Way».
astyage | 28, جولای, 2016
|
رابطه ی دو جهته ی جالبی بود.
فقط توجه داشته باشید که به جای “فوق الذکر” بهتر است از “ذکر شده” یا “مذکور” استفاده کنید.