کریگ سیمپسون[۱]
سخنران مدعو Trinity College دوبلین
خلاصه: هیدگر میگوید مرگآگاهی باعث میشود انسان در امکانات پیش رویش بیشتر تأمل کند و اصیلتر زندگی کند. کریگ سیمپسون در این فصل از کتاب برکینگبد و فلسفه نشان میدهد وقتی والتر وایت به مرگ قریبالوقوعش آگاهی پیدا کرد، واقعیتهای زندگیاش را به شیوهای دیگر نگاه کرد که با تفکر محاسبهگر والت دانشمند سالم متفاوت بود.
طرحهای داستانی میلی به سمت مرگ دارند… ایدهی مرگ در سرشت طرح داستانی نهادینه شده است. پلات روایی چیزی کمتر از توطئهچینی یک مرد مسلح نیست. هرچه طرح داستانی چفتوبستدارتر باشد، امکانش بیشتر است که به مرگ ختم شود.
دون دلیلو[۲]
برکینگبد نمایشی است که پیش و بیش از هر چیزی از واکنشها میگوید. این واکنشها میتواند شیمایی باشد، مثل وقتی که سودوفدرین با کریستال ید و فسفر قرمز مخلوط و باعث واکنشی میشود که حاصلش متامفتامین کریستالی است. میتواند فیزیکی باشد، مثل وقتی که سلولهای بدن انسان خارج از کنترل رشد میکنند و به سلولهای خطرناک سرطانی تبدیل میشوند و به دلیل واکنشهایی با توکسین موجود در محیط یا DNA ما در سرتاسر بدن متاستاز میکنند. این واکنشها میتوانند انسانی هم باشند، مثل حس ناامیدی عظیمی که بعد از شنیدن اینکه قرار است بمیریم به ما دست میدهد.
تمام این واکنشها در برکینگبد، این نمایش فعل و انفعال بین واکنشهای شیمایی، فیزیکی و انسانی، میتواند به نوعی به ضدقهرمان نمایش، والتر وایت، مربوط شود. معلم شیمی نابغهای که به او گفته شده به نوع نادر و مرگباری از سرطان ریه مبتلاست. بعد از این شوک ابتدایی، نقشهای میکشد تا کاری کند که امنیت مالی زن باردارش، اسکایلر، و پسر معلولش والتر جونیور تأمین شود.
چیزی که این درام به ما نشان میدهد مردی است که در شرایط تقریبا ناامیدانهای افتاده است که نه تنها باید با رو به موت بودن خودش کنار بیاید، بلکه باید با این حقیقت هم کنار بیاید که با مرگش کسانی را که دوستشان دارد در شرایط بالقوه دردناکی ترک خواهد کرد. اینکه والت فهمیده به زودی از سرطان میمیرد، اینکه طول عمرش به شدت کوتاه شده (مگر به لطف یک درمان معجزهآسا)، یعنی که مرگ برایش حالا دیگر یک مفهوم انتزاعی یا محدودیت دوردستی برای زندگی نیست، بلکه حضوری پررنگ در تمام لحظههای وجود داشتنش دارد.
والت دقیقا در ابتدای مسیر قطعی به سمت مرگ است. مارتین هیدگر، فیلسوف آلمانی ادعا میکند که تمام وجود انسانی چیزی است که به آن هستی به سمت مرگ میگوید، «امکان غیرممکن بودن خودمان».
یک زندگی اصیل
مرگ، آنطوری که هیدگر به آن نگاه میکند، شخصیترین تجربهی زندگی است که انسان ممکن است داشته باشد. فقط و فقط برای خودمان است: وقتی میمیریم نمیتوانیم تجربهاش را با هیچکس دیگری به اشتراک بگذاریم چون این تجربه هم با ما میمیرد. هیدگر بر این باور است که هستی به سوی مرگ میتواند وجود انسانی اصیل را تعریف و زمینهی پرسش از معنای وجودمان را مهیا کند.
هیدگر استدلال میکند که مقولات انسانیِ تجربه بر این اساس ساخته شدهاند که در نهایت محدود و وابسته به شرایط تاریخیای هستیم و در زندگیای به سوی مرگ خانه ساختهایم. وقتی شخصی این واقعیت زندگی به سوی مرگ را درک و قبول میکند، زندگی وجودی اصیلی خواهد داشت. اصالت یعنی هر لحظهی زندگی را به کاملترین شکلش استفاده کنیم، اما در همان زمان حواسمان به موقعیت موقتی زندگی در طوفان زمان باشد. هیدگر تلاش میکند سالمترین رابطهای را که انسانها میتوانند با فانی بودنشان داشته باشند پیدا کند – بهترین شیوهای که انسانها میتوانند در حضور مرگی قطعی و توقفناپذیر زندگی کنند.
هیدگر بر این باور است که ما انسانها در حضور این تهدید اجتنابناپذیر فانی بودن عمیقا شیوههای غیراصیل زندگی را برمیگزینیم. در واقع، فلسفهی سنتی غربی را متهم میکند که در مواجهه با مرگ از وظیفهاش شانه خالی کرده است. فلسفه بیشتر از اینکه با حقیقت مرگ سر و کار داشته باشد به حقایق بدون مرگ و همیشگی پرداخته است. برای مثال مفهوم ذهن یا روح نامیرا، بر بدن میرای رو به زوال برتری یافته است.
پرتابشده در زمان
برای هیدگر، تنها واقعیتهای زندگی این است که به دنیا آمدهایم و میمیریم. هستی چیزی است که بین این دو روی میدهد. همیشه خودمان را در نقطهی خاصی از زمان مییابیم و هیچ کنترلی روی اینکه چه زمانی وارد این جریان شویم نداریم. پس وجودمان روی زمین به شدت تحت تاثیر زمان است. منظور هیدگر زمان عادی ساعت نیست – که تصور میکنیم در یک زنجیره از اکنونها در حرکت است و انسانها فقط در یک خط طولانی پیدرپی لحظههای گذرا وجود دارند – بلکه زمان به عنوان فضای محدودی دیده میشود (به دلیل شرایطش به عنوان محیطی که از لحاظ تاریخی مشروط است) که امکانهایی برای ظهور چیزی که به آن هستی اصیل، یا دازاین میگوییم را میگشاید.
هیدگر میگوید انسانها در زمان پرتاب شدهاند، و شیوهای که ما در خط زمانی روایت داستان برکینگبد «پرتاب میشویم» هم چیزی کاملا هیدگری است. در سکانس هیجانانگیز ابتدایی اپیزود اول والت را میبینیم که فقط یک شورت پایش است و یک کاروان لکنته را میراند. باقی اپیزود به شکل فلشبک روایت میکند که چگونه والت به این شرایط عجیب و غریب رسیده است.
فلشبکها
فلشبک ابزار مهمی در روایت داستان در برکینگبد است، و میتوانیم از آنها برای توضیح دادن برخی ایدههای هیدگر دربارهی هستی و زمان استفاده کنیم. هیدگر بر این باور است که هستی در وحدتی از گذشته، حال و آینده ظهور میکند. کارهایی که در گذشته انجام دادهایم چند آیندهی احتمالی برایمان مهیا میکنند. هیدگر میگوید گذشتهی یک انسان هیچوقت به کلی پشت سر گذاشته نمیشود؛ باقی میماند و روی کسی که اکنون هستید و کسی که ممکن است در آینده باشید تأثیر میگذارد.
فلشبکهای برکینگبد لحظاتی در زندگی والت را قبل از اینکه به هایزنبرگ موادساز و موادفروش تبدیل شود به ما نشان میدهند. وقتی این فلشبکها را با این توجه نگاه کنیم، دیگر فقط ابزاری برای روایت داستان نیستند. اهمیت فلسفیشان از این واقعیت میآید که شمهای از چیزی را نشان میدهند که والتر یک زمانی میخواست بشود (هیدگر به این امکانات والت میگوید): شیمیدان معروفی که میتواند اسکایلر و والتر جونیور را تأمین کند و در عین حال از تمام دامهای مادی که رویای آمریکای پیش پایش میگذارد لذت ببرد.
گرچه که به نوعی میتوان گفت به چیزی که میخواسته رسیده، اما جا دارد که بگوییم نه به روشی که قبلا مجسم کرده بود! در اپیزود «… و کیف در رودخانه است» در فصل اول، زمانی که والت باقیماندهی بدن امیلیو، شریک کریزی۸ را که در اسید حل شده تمیز میکند (که قبلترش وقتی به والت و جسی در کاروان حمله کرده بودند به دست والتر کشته شده بود)، یک فلشبک پخش میشود. اینجا والت را در روزهای جوانیاش میبینیم که در آزمایشگاه ساندیا تلاش میکند همراه دستیار مشتاقش عناصر شیمیایی بدن انسان را اندازهگیری کند، هر دویشان هم به وضوح از آموختن علم و دانش کیف کردهاند. والت شیمیدان ماهر قدیم در یک مدل کمیک ترسناک، به چیزی تبدیل شده است که الان میبینیم، یعنی مردی که مرتکب قتل شده و حالا باید از شر بقایایی که از مقتول باقی مانده خلاص شود.
در اپیزود «Full Measure» در فصل سوم، والت را در دوران شادتری میبینیم، این بار با همسر باردارش اسکایلر مشغول خیالپردازیاند که حالا که والت میتواند خانوادهی بزرگی را که هر دو میخواستند، تأمین کند، آینده برایشان چه رقم خواهد زد: والتِ خوشبین با هیجان میگوید «هیچ جا نباید برویم جز بالا». این فلشبکها خیلی غمانگیز و متاسفکنندهاند، چون بیننده زندگی کنونی والت و اسکایلر را دیده و میداند راهی که با هم رفتهاند خیلی متفاوت است.
هیدگر اعتقاد دارد چیزی که در گذشته روی داده، در عین حال بر اکنون و آیندهمان نیز احاطه دارد. غرور و خودبرتربینی والت در طرحریزی زندگیاش (کاری که همهمان وقتی تقویم یا دفترچه یادداشت دست میگیریم انجام میدهیم) در کنار یک خط زمانی خطی (زمان ساعتی مدرن) نشان از این دارد که والتر تلاش میکند گذشته، حال و آینده را در یک خط وجودی مسطح و یکدست از هم جدا کند. هیدگر میگوید اگر با زمانمندی خود چنین رفتاری داشته باشیم فایدهای ندارد، چون وجودمان به گونهای نیست که به ما اجازه دهد تمام این سه –گذشته، حال و آینده- را در یک زمان و به شکل بلوکهای مجزای زمانی ببینیم.
اگر به این شیوه برنامهریزی کنیم و به زندگیمان شکل دهیم در واقع داریم غیراصیل زندگی میکنیم چون منفعلانه در آرزوی بخش آیندهی زمان خواهیم بود. در این جملهی والت «هیچ جا نباید برویم جز بالا» میتوان دید که باور دارد وضعیتش در جامعه و خشنودی آیندهی خانوادهاش امن و امان است. فلشبکها در برکینگبد وظیفهشان این است که به ما یادآوری کنند گذشتهی والت در شرایط کنونیاش و همچنین آیندهاش تأثیر گذاشته است – با وجود اینها هنوز هم در کار شیمی است و دنبال خوب بودن خانوادهاش. هیدگر این را عاقب[۳] والت میخواند، دازایناش به سمت آیندهای در حرکت است که همیشه شامل گذشتهاش میشود – شامل ازپیش-بودنش[۴].
این ازپیش-بودن گذشتهی والت (اشتیاقش به شیمی زمان آزمایشگاه ساندیا، عشقش به خانوادهاش و میلش برای شادی) وقتی فهمید سرطانی دارد که به زندگیش جهت کاملا جدیدی میدهد، از بین نرفت. در عین حال که غیرممکن است که بگوییم زندگی والت در اثر این شرایط جدید تغییری نکرد، این فلشبکها به زندگی قبلیش به ما نشان میدهد همواره در افق وجود والت یک احتمال وجود داشته که به چیزی تبدیل شود که الان هست.
به سوی نابودی خودمان
میتوان اینگونه گفت والت پیش از فهمیدن مرگ قریبالوقوعش، هرچه که در زندگی قبلیش بود، همراه با امیدها و انگیزههایش برای یک خانوادهی شاد و میل به رشد کردن (که کاملا با مفهوم رویای آمریکایی تنیده شده است)، عنصری از یک کلیت یکپارچه محسوب میشود، نه بخشی از چیزی که گذشته. این ایدهی کلیت، یکی از نمودهای بسیار مهم نظرات هیدگر دربارهی زمانمندی است چرا که هیدگر گذشته، حال و آینده را یکی و یکسان میداند. به بیان دیگر، آینده نباید به عنوان چیزی بعد از گذشته و گذشته به عنوان چیزی قبل از حال دیده شود (که البته با مفهومسازی مبتذل مدرن اکثرا اینگونه فهمیده میشود). برای هیدگر، انسان از طریق این کلیت یکپارچه است که زمانمندی خودش را به مثابه گذشته-واقعیتبخشِ-آینده[۵] آشکار میکند.
فرهنگ غربی همچنان در حالت انکار کردن چیزهای ناخوشایندی مثل واقعیت مرگ به سر میبرد، جایی، آن پایین پایینها، از پذیریش اینکه همهمان قرار است بمیریم امتناع میکنیم.
مثل همه چیز دیگر در فلسفهی هیدگر، مرگ هیچوقت دور نیست، حتی وقتی برنامهریزی میکنیم. وقتی مثل والت برای آینده برنامهریزی میکنیم، همواره به مرگ نزدیکتر میشویم چون برنامهریزیهایی از این دست و افکندن خودمان در زمانی که هنوز نیامده همیشه حرکتی به سمت نابودیمان است چون مرگ، به نوعی در زندگیمان، یک واقعیت قطعی و انکارناپذیر است. با این حال هیدگر احساس میکند که در برنامهریزیهای روزمرهمان امکان مرگ را ندیده میگیریم و چنان زندگی میکنیم که گویی به اهدافی که در نظر داریم بدون هیچ مزاحمت احتمالیای خواهیم رسید. اگر الان زنده بود بیشک رفتارمان در قبال فانی بودنمان را به باد انتقاد میگرفت. فرهنگ غربی همچنان در حالت انکار کردن چیزهای ناخوشایندی مثل واقعیت مرگ به سر میبرد، جایی، آن پایین پایینها، از پذیریش اینکه همهمان قرار است بمیریم امتناع میکنیم.
در فرهنگی زندگی میکنیم که اضطراب مرگ بسیار شایع است، جایی که تلاش میکنیم دربرابر این فرآیند با جراحیهای پزشکی از خودمان دفاع کنیم و حتی این خیال را داریم که بتوانیم آگاهیمان را در هارد درایوهای کامپیوترهای غولآسا دانلود کنیم. وقتی ماجرای سرطان را به والت گفتند، به نوعی از وجود مجسم خود به عنوان یک هستی محدود خبردار شد، کسی که مثل همهی ما در معرض رنج و مرگ است. اگر بیماریها امروزه یک کار برای ما بکنند، احتمالا همین است که سرشت مادی بدنهایمان را به یادمان بیاورند؛ اینکه ما، وقتی اوضاع بغرنج شود، همان مادهی ارگانیک زوالپذیری هستیم که بقیهی چیزها. شاید به همین دلیل است که والت میگوید، «انسان باید چیز بیشتری از این میبود.» برایش سخت است که بپذیرد شاید انسان چیزی بیشتر از گوشت و خون نباشد.
تفکر محاسبهگر
اما این اضطراب، انکار و سرکوب انکار مرگ در تفکر محاسبهگر والت پیش از اینکه از ماجرای سرطان خبردار شود هم مشهود است. برای هیدگر، تفکر محاسبهگر نوعی نگرش به زندگی است که، به شیوهای عجیب، از تفکر فرار میکند. نوعی فکر کردن است که آنقدر معطوف به رسیدن به اهداف و نتیجه گرفتن است که هیچ وقت نمیتواند متوقف شود و دربارهی هر چیزی [همانطور که هست] فکر کند؛ نمیتواند آرام شود و دربارهی [اتفاقات] روزمره تفکر کند. برای همین میتوانیم این را نوعی تفکر دربارهی جهان بدانیم که به بیتفکری[۶] منجر میشود. هیدگر اعتقاد دارد دانش عصر تکنولوژیک مدرن از این نوع تفکر بیش از هر چیزی استفاده میکند چون چنین تفکری به مقاصد ملموس و مشخصی میرسد. هیدگر در عین حال که این تفکر را برای نیازهای انسان در جهان تکنولوژیک مفید میداند، اظهار تأسف میکند که وقتی به تفکر و هستی در جهان میرسیم [این روش] بسیار تنگنظرانه و محدود میشود.
یادتان باشد که والت یک دانشمند واقعی است. وقتی میگوید «هیچجا نباید برویم جز بالا» میتوانیم ببینیم که تفکر محاسبهگر والت و برنامهریزیهای آیندهنگرش او را به اهدافی که مشخص کرده بود نمیرساند. شاید برای همین است که در برکینگبد با مردی آشنا میشویم که حتی قبل از اینکه از سرطانش بداند، به طرز ناامیدکنندهای ناراحت است. معلم شیمی بیاثری که وقتی یکی از شاگردانش او را میبیند که برای اضافه حقوق در کارواش شبکاری میکند، حسابی خجالتزده میشود. متفکران محاسبهگر فقط میتوانند شرایط کنونی را به حساب بیاورند، که از روی آنها برنامهای را برای رسیدن به اهداف آینده طرحریزی کنند. ناامیدی ذاتی والت از این اعتقاد میآید که به تمام چیزهایی که برای زندگیاش طرحریزی کرده بود نرسیده است. وقتی چیزها آنطوری که برنامهریزی کرده بود پیش نمیرود انتظاراتش نقش بر آب میشود.
هیدگر باور دارد که یک درمان برای این نوع تفکر عقلانی مدرن ممکن است. شاید برایمان سادهتر باشد که تفکر تأملگر[۷] را به عنوان قطب مخالف تفکر محاسبهگر در نظر بگیریم، یعنی توجه کنیم، مشاهده کنیم، توقف کنیم و روی لحظاتی که زندگیمان را میسازند تمرکز کنیم، «نسبت به چیزی را که واقعاً اطراف و درونمان اتفاق میافتد آگاهی پیدا کنیم.»
به نظر میرسد محدودیت اصلی تفکر محاسبهگر فقدان آگاهی و نوعی بیوقفه بودن است که ناشی از تمرکز تنگنظرانه روی رسیدن به اهداف و چیزهایی است که اعتقاد داریم نتایج مفیدی دارند. اگر تفکر تأملگر هدفی دارد، هدفش همان فکر کردن است، که به اعتقاد هیدگر به صبر، مراقبه و عزم راسخ نیاز دارد. هیدگر به جای اینکه این نوع تفکر را به خاطر عملی نبودن و بیفایدگی مسخره کند، فعالانه از آن حمایت میکند، چرا که میتواند به ما اجازه دهد روی اینجا و اکنون متمرکز شویم.
والتِ تأملگر؟
وقتی والت از سرطان و مرگ قریبالوقوعش خبردار شد، در واقع تفکراتش بیشتر تأملی شد چرا که در وضعیتی سکنی گزید که بیش از هر چیزی به آن نزدیک بود و دغدغهاش را داشت. در اپیزود «مگس» در فصل سوم، جسی و والت در آزمایشگاه مجهز گاس کار میکنند که والت در مراحل نهایی پخت شیشه مگسی را میبیند که باعث میشود مثل کاپیتان اهب[۸] در موبیدیک مأموریتی پرمخاطره را برای کشتنش آغاز کند چرا که مگس را یک ریسک احتمالی برای آلودگی میدانست. والت خیلی سریع غرق این کار میشود که باعث ایجاد موقعیتهای طنزآمیز و کمیکی بین او و جسی میشود که به اعترافات تحتتاثیر مستی والت از زندگی و احتمالا جالبتر از همه، اعترافاتی دربارهی مرگش ختم میشود.
بعد از اینکه جسی در قهوهی والت قرص خواب میریزد و سعی میکند آراماش کند، والت را میبینیم که با صداقت و سادگی خاصی به جسی خیره شده است و در یک مونولوگ غمانگیز، از این میگوید که روی زندگیاش کنترلی ندارد (کشتن مگس شاید میتوانست یک پیروزی نمادین کوچک باشد که حتی در آن هم ناکام بود). والت دربارهی این صحبت میکند که «قرار نبود اینجوری بشه»، اگر چند ماه پیش، قبل از اینکه اسکایلر از زندگی مخفیاش خبردار شود میمرد چقدر خوب میشد.
چیزی که میتوان از این ماجرا فهمید این است که والت فهمیده است که تفکر محاسبهگرش باعث شکستش شده است. والت که مثل یک دانشمند عقلگرا رفتار میکرد همیشه اعتقاد داشت که بهترین نتیجه این است که پول کافی برای خانوادهاش تأمین کند و بعد به گونهای بمیرد که آنها نفهمند برای به دست آوردن این پول به چه آدمی تبدیل شده است. اما حالا همه چیز خراب شده است، مخصوصا برای اسکایلر که در فصل سوم فریبکاری را از والت یاد میگیرد.
این فهمیدن والت را وارد قلمرو تفکر تأملگر هیدگر میکند. تفکرات والت دربارهی زندگیاش و تمام چیزهایی که احساس میکند در زندگیاش اشتباه شده است او را به موجودی تأملگرتر تبدیل میکند: حالا دربارهی وجودش به شیوهای فکر میکند که به او اجازه میدهد در موقعیتی سکنی گزیند که بیش از هر چیزی به او نزدیک است و دغدغهاش را دارد. این لحظهی صداقت (که البته ناشی از مواد هم بود!) با جسی نتیجهی همین نوع بیدار و آگاه شدنهاست که هیدگر اعتقاد دارد تفکر تأملگرایانه ممکنشان میسازد. اعتراف والت پیش جسی دربارهی مرگش و لحظهای که باید اتفاق میافتاد شگفتانگیز است چون چیزی نیست که انتظار داشته باشیم هر انسانی اینقدر بیپروا دربارهاش صحبت کند.
این چیزی است که هیدگر به عنوان قدرت خاص تفکر تأملگرایانه مطرح میکند و برای همین تشویقمان میکند که اینگونه فکر کنیم. کمکمان میکند خارج از چارچوب تفکر مدرن، عقلگرایانه و محاسبهگر فکر کنیم و به چیزها فراسوی سودمندیشان برای خودمان نگاه کنیم. والت با فکر کردن دربارهی مرگ خودش فهمید که هستندهی محدودی است که روزی خواهد مرد و این تأمل والت را به چیزی که هیدگر شیوهی اصیلتر زندگی کردن مینامد نزدیکتر کرد. وقتی والت دربارهی زمانی که باید میمرد صحبت میکند میتوانیم بگوییم به زمانمندی خودش –اینکه در زمان به عنوان یک هستنده مقید به تاریخ وجود دارد– نیز آگاه شده است. جایی که زمان حال یک لحظهی گذار است چون همیشه در حال محو شدن در گذشته است.
تأملاتی در انتها
مهمترین مسئلهی هستی-بهسوی-مرگ-اصیل[۹] هیدگر این است که باید هر لحظه را به گونهای زندگی کنیم که انگار آخرین لحظهمان است. وقتی دربارهی این لحظات زندگیمان تأملگرایانه فکر میکنیم، یعنی همان کاری که والت میکند (حتی اگر کاملا باعث تأسف و حسرت شود) به اهمیت زندگی روزمره پی میبریم. چرا که به این درک رسیدهایم که این لحظات چقدر زودگذرند. تفکر محاسبهگرایانه به نوعی هستی-بهسوی-مرگ غیر اصیل پر و بال میدهد چرا که وقتی برنامهریزی میکنیم و برای خودمان هدف تعیین میکنیم امکان مرگ را ندیده میگیریم. این تفکر زندگی روزمره را کنار میزند و باعث میشود انسان، به قول هیدگر، از ریشههایش در واقعیت، و در نهایت در خودش، جدا شود.
مارتین هیدگر در نسبت با فضای تلویزیون آمریکا اهمیت خاصی پیدا میکند چرا که این فضا پر از مرگ است و کاراکترهایی مثل والتر وایت که گاهی باید با فانی بودنشان کنار بیایند. اگر دون دلیلو راست میگوید که تمام پلاتهای داستانی میلی محتوم برای شتاب به سمت مرگ دارند، شاید بهترین فرد برای این شغل باشد.
پانویسها:
[۱] Craig Simpson
[۲] Don DeLillo
[۳] Futurity
[۴] Has-been
[۵] past-actualizing-future
[۶] thoughtlessness
[۷] meditative thinking
[۸] Captain Ahab
[۹] authentic-being-towards-death
محمد | ۳۱, اردیبهشت, ۱۳۹۵
|
متشکرم
ARZ | ۹, اسفند, ۱۳۹۶
|
مفید و جالب!
تشکر