ملال در خیابان بیکر

avatar
دانیل پ. مالوی[۱]
استادیار Appalachian State University


خلاصه: احتمالا قبول دارید یکی از مهم‌ترین مشکلات شرلوک هولمز این است که خیلی وقت‌ها هیچ کاری برایش جالب نیست و حوصله‌اش سر می‌رود. دانیل مالوی در این مقاله با نگاهی به مفهوم ملال در فلسفه (که خیلی هم پیشینه‌ی زیادی ندارد) نشان می‌دهد ملال چیزی ذاتا مدرن است؛ پیش از ما نبوده و گویا ما هم راه فراری از آن نداریم. اما دست‌کم می‌توانیم بهتر بشناسیم‌اش.

Line

بزرگ‌ترین خطر برای شرلوک هولمز چیست؟ دشمن واقعی‌اش؟

نه پروفسور موریاتی و نه دستیارش کلونل موران. دخالت‌های همراهانش هم نیست: نه موس‌موس کردن واتسون و نه خشک‌مغزی لستراد. حتی خود هولمز – یعنی تمایلش به خود‌تخریبی- هم خطر اصلی محسوب نمی‌شود.

همه‌ی این‌ها خطرناک‌اند. ولی در مقایسه با دشمن اصلی هولمز رنگ می‌بازند: ملال.

ملال نقشی کلیدی در ساختن شخصیت هولمز دارد. برای همین است که وقتی کار جالبی ندارد به کوکائین و مورفین پناه می‌برد. برای همین است که پرونده‌های خاصی را قبول می‌کند و بقیه را رد می‌کند. تصمیماتش ربطی به اضطراری بودن موردها یا جوایز مالی احتمالی ندارد و فقط دشواری‌شان مهم است. چیزی که هولمز را جذب می‌کند پیدا کردن فرصتی برای این است که برای مدتی از ملال دور شود.

ممکن است در نگاه اول این‌گونه به نظر برسد که ملال موضوع خاص فلسفی‌ای نیست. بحث‌های فلسفی درباره‌ی ملال خیلی محدود است – به جز نظرات مارتین هیدگر (۱۹۷۶-۱۸۸۹) و دو کتابی که در دهه‌ی اخیر چاپ شده‌اند (تجربه‌ی بی‌کیفیت[۲] از الیزابت گودشتاین و فلسفه‌ی ملال[۳] از لارس سوندن)، فقط چند ارجاع کوتاه در آثار پاسکال، کیرکگور، شوپنهاور، نیچه و چند فیلسوف دیگر وجود دارد. اما ملال برای فیلسوفان جذابیتی دارد که بی‌شباهت به جذابیت پرونده‌ها برای هولمز نیست: فرصتی برایمان ایجاد می‌کند که مهارت‌هایمان را به چالش بکشیم و شاید هم باعث رفع ملال‌مان شود.

وقتی درباره‌ی ملال می‌اندیشیم با این سه پرسش روبه‌رو می‌شویم:

چیست؟

از کجا آمده؟

با آن چه کنیم؟

مارتین هیدگر فیلسوف آلمانی در کتاب هستی و زمان هستی انسانی (دازاین) را تنها موجودی می‌داند که به واقع‌بودگی خود در جهان پیرامونش آگاه است و از معنای هستی می‌پرسد. هیدگر در تفسیر این پرسش از هستی به حالت بنیادین انسانی توجه ویژه‌ای می‌کند و تلاش می‌کند معنای این پرسش را با بررسی مفاهیمی مانند دغدغه، دلهره، ملال، مرگ‌آگاهی در بستر زندگی روزمره روشن‌تر کند. هنگامی که ملالی عمیق ما را در برمی‌گیرد تازه می‌توانیم بفهمیم با خودمان در جهان‌مان چند چندیم.

مارتین هیدگر فیلسوف آلمانی در کتاب هستی و زمان هستی انسانی (دازاین) را تنها موجودی می‌داند که به واقع‌بودگی خود در جهان پیرامونش آگاه است و از معنای هستی می‌پرسد. هیدگر در تفسیر این پرسش از هستی به حالت بنیادین انسانی توجه ویژه‌ای می‌کند و تلاش می‌کند معنای این پرسش را با بررسی مفاهیمی مانند دغدغه، دلهره، ملال، مرگ‌آگاهی در بستر زندگی روزمره روشن‌تر کند. هنگامی که ملالی عمیق ما را در برمی‌گیرد تازه می‌توانیم بفهمیم با خودمان در جهان‌مان چند چندیم.

احضاریه‌ی ناخوشایند اجتماعی  

ممکن است عجیب به نظر برسد که بگوییم ملال مدرن است، اما شواهد نشان می‌دهد که این‌گونه است. هیچ‌کدام از پیشینیان پیشامدرن هولمز با ملال سر و کله نمی‌زدند. ملال برایشان انگیزه‌ای ایجاد نمی‌کرد. در واقع، هیچ‌کجا به نظر نمی‌رسد که ملال را در نظر گرفته باشند. هومر هیچ‌وقت اشاره نکرده که حوصله‌ی اودیسه سر رفت. همین‌طور سخت می‌توان تصور کرد که بئوولف یا شاه آرتور وقت‌گذرانی کرده باشند. ولی این چیزی است که در مورد هولمز زیاد می‌بینیم. ملال، برخلاف ظاهر جهان‌شمولش، ذاتا پدیداری مدرن است. واژه‌ی Boredom نیز برای اولین بار در قرن هجدهم در زبان انگلیسی استفاده شده است. که البته خیلی سریع گسترش پیدا کرد. تا میانه‌های قرن نوزدهم این واژه کاملا همه‌گیر شده بود. با ورود به قرن بیستم هم خللی به این قهرمان جدید وارد نشد. ملال به کسل کردن مردم ادامه می‌داد.

ملال برایمان پیش می‌آید، انتخابش نمی‌کنیم. اگر هولمز حق انتخاب داشت، همیشه روی معماهای جدیدی کار می‌کرد و سراغ پرونده‌ها و تجربیاتی جدید می‌رفت. همان‌طور که خودش می‌گوید، «ذهنم در دروان رکود شورش می‌کند.»[۴] این نظر برای فهمیدن این‌که ملال چه می‌تواند باشد یک سرنخ‌هایی به ما می‌دهد.

«ملال چه می‌تواند باشد؟ درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟ می‌دانیم ملال چیست!» درست. همه ملال را یک وقت‌هایی تجربه کرده‌ایم. ولی هنوز خیلی دقیق نمی‌دانیم که ملال چیست.

فرض کن کسی را ببینید که هیچ وقت حوصله‌اش سر نرفته باشد. می‌توانید ملال را برایش توضیح دهید؟ ممکن است با هولمز هم‌کلام شویم که ملال یعنی کاری برای انجام دادن نداشته باشیم. اما این ملال نیست؛ بطالت است. بین این دو ارتباط‌های زیادی وجود دارد، مخصوصا برای آدم پرانرژی‌ای مثل هولمز. اما ممکن است علاف باشیم ولی حوصله‌مان سر نرفته باشد. بطالت می‌تواند کاملا لذت‌بخش باشد ولی ملال این‌گونه نیست. و ممکن است حوصله‌مان سر رفته باشد ولی بی‌کار نباشیم. خیلی از ما سرشلوغ و بی‌حوصله‌ایم. مثلا کسی که کارهای خانه را انجام می‌دهد خیلی سرش شلوغ است ولی به احتمال زیاد حوصله‌اش سر رفته است. در چنین شرایطی هولمز می‌تواند بیشتر از هر اندازه‌ای که دلش می‌خواهد قدم بزند. یادتان باشد که هولمز پرونده‌هایی که علاقه‌اش را جلب نمی‌کرد رد می‌کرد.

پس شاید کلید مسئله همین است: علاقه. وقتی چیزی علاقه‌مان را جلب نکند بی‌حوصله می‌شویم. پس وقتی کاری نداریم بکنیم حوصله‌مان سر می‌رود ولی وقتی کلی کار داریم که هیچ‌کدام کنجاومان نمی‌کند باز هم دچار ملال می‌شویم. ارتباط ملال با زندگی مدرن نیز در همین‌جاست. در ایام پیشامدرن، خودمان را به عنوان چیزی در نظر می‌گرفتیم که این‌جا، برای جهان وجود دارد – بخشی از آن بودیم و هر کدام‌مان جایگاه خودش را در جهان داشت. برای رعیتی که برای اربابش روی زمین کار می‌کرد جای سوالی نبود که بعدش چه می‌شود. یا وظیفه‌ی بعدی خود به خود پیش می‌آمد یا کسی دستورش را می‌داد. در دوران مدرن شرایط متفاوت است. شاید بخشی از آن به دلیل آزادی‌هایی که به دست آورده‌ایم – از همدیگر، از حکومت، از کلیسا –  حالا با جهان پیرامون‌مان ارتباط متفاوتی داریم. و هنگامی که چیزها مورد علاقه‌مان نباشد حوصله‌مان سر می‌رود. این مسئولیت آن‌هاست که به ما خدمت کنند، نه برعکس.

جزئیات، جهان ما، و بدفازی

پس حالا تبارشناسی و تعریف اسطقس‌داری از ملال داریم. بهتر است این پدیده را کمی بیشتر واکاوی کنیم. در نگاه اول به نظر می‌رسد تمام ملال‌ها یک‌جورند، ولی با تحقیقات دقیق‌تر (یکی از بایدهای هولمز) مشخص می‌شود انواع متفاوتی از ملال، دست‌کم در نظر هیدگر وجود دارد. هر نوع با راه متفاوتی که مجبورمان می‌کند جهان و چیزهای درونش را تجربه کنیم تعریف می‌شود.

اولین نوع ملال همان است که در داستان‌های هولمز، و زندگی خودمان بیش از بقیه با آن مواجه می‌شویم. یعنی وقتی که حوصله‌مان از چیزی سر می‌رود (ملول شدن از…). این چیز ممکن است وظیفه یا شیئی باشد که حوصله‌مان را سر برده. اما در چیزهایی که ملول‌مان می‌کنند هیچ چیز ذاتا حوصله‌سربری وجود ندارد، حتی اگر دلیل حوصله سر رفتن‌مان باشند. ملول بودن صفتی مثل قرمز یا گرد بودن نیست که که چیزی واجد آن صفت باشد. اگر به واکنش‌های متفاوت هولمز و واتسون به یک مشکل توجه کنیم این ماجرا روشن‌تر می‌شود. برای مثال، وقتی هولمز ذهن واتسون را در ماجرای نشان دادن این‌که یک نفر به چه سادگی می‌تواند ترفند اتاق نشیمن دوپین، کاراکتر مشهور ادگار آلن پو را تقلید کند، «می‌خواند»، دو کاراکتر به خوبی نشان می‌دهند چگونه یک چیز می‌تواند هم ملال‌آور باشد و هم نباشد.[۵] این نمایش، مثل خیلی از نمایش‌ها، حوصله‌ی هولمز را سر می‌برد – یک چیز جزئی و بی‌اهمیت است و واقعا ارزش فکر کردن ندارد. اما واتسون را به وجد می‌آورد (خیلی چیزها واتسون را به وجد می‌آورد).

شرلوک هولمز هرچقدر هم که باهوش و پرانرژی و پرکار باشد باز هم نمی‌تواند از ملال در امان بماند. اما آیا نابغه‌ها بیشتر از بقیه حوصله‌شان سر می‌رود؟ این‌که خیلی چیزها برای واتسون جالب است که هیچ اهمیتی برای شرلوک ندارد باعث می‌شود که آقای هولمز برای خلاص شدن از ملال سراغ مواد مخدر برود و زمان‌هایی را تجربه کند که به قول سیجل در «دلم تنگ‌شده»، رو اکس و نیکوتین فقط می‌گذرونی.

شرلوک هولمز هرچقدر هم که باهوش و پرانرژی و پرکار باشد باز هم نمی‌تواند از ملال در امان بماند. اما آیا نابغه‌ها بیشتر از بقیه حوصله‌شان سر می‌رود؟ این‌که خیلی چیزها برای واتسون جالب است که هیچ اهمیتی برای شرلوک ندارد باعث می‌شود که آقای هولمز برای خلاص شدن از ملال سراغ مواد مخدر برود و زمان‌هایی را تجربه کند که به قول سیجل در «دلم تنگ‌شده»، رو اکس و نیکوتین فقط می‌گذرونی.

هرچند این‌ مثال ثابت نمی‌کند که اگر کسی از چیزی ملول شود ماجرا کاملا سوبژکتیو است و به فاعل شناسا ربط دارد. در این نوع از ملال یک سطح کاملا مسلم، هرچند که به سادگی قابل تعیین کردن نیست، از مشارکت بر عهده‌ی ابژه (چیزی که شناخته می‌شود) است. ابژه به نوعی ما را به وجد می‌آورد یا حوصله‌مان را سر می‌برد. اگر چیزهای دیگر جای این چیز خاص بودند شاید ملال‌آور نبودند. یک بار دیگر هولمز را در نظر بگیرد. پرونده‌ای که در ابتدا حوصله‌اش را سر می‌برد ممکن است یک پیچش داشته باشد و ناگهان ماجرا به گونه‌ای عوض شود که حسابی سرحالش بیاورد. همان‌طور که در پرونده‌ی «دایره‌ی قرمز» یک پیچش باعث شد هولمز بگوید، «پرونده چه‌قدر جالب‌تر شد.» هیچ چیزی در هولمز تغییر نکرده – همان‌طوری است که همیشه بوده. اما چیزی در طبیعت پرونده از دلیل ملال بودن به دلیل هیجان‌انگیز بودن تغییر کرده است. پس ملال نه سوبژکتیو است و نه ابژکتیو، اما با هر دو قلمرو در ارتباط است. وقتی از چیزی حوصله‌مان سر می‌رود، در دخالت دادن این دو قلمرو به شیوه‌ای جالب شکست خورده‌ایم.

گرچه که گاهی به خاطر چیز خاصی حوصله‌مان سر نمی‌رود – فقط حوصله‌مان سر می‌رود. هیچ چیزی سر حال‌مان نمی‌آورد. این چیزی است که هیدگر به آن «ملول شدن از…» می‌گوید.

ملول شدن از… حالتی عجیب، اما به قدر کافی رایج است. هیدگر یک میهانی شام را مثال می‌زند که در آن حرف‌های روزمره می‌زنیم، غذای خوشمزه‌ای می‌خوریم و بعدش است که می‌فهمیم حسابی حوصله‌مان سر رفته است. هولمز یا هر ناظر دانایی از پیش می‌داند که چنین ملالی را تجربه خواهد کرد. وقتی یکی از مشتری‌های احتمالی‌اش در داستان «ماجرای مجرد شریف» یادداشتی به او داد هولمز گفت به نظر می‌رسد «یکی از آن احضاریه‌های ناخوشایند اجتماعی باشد که آدم را بین مردن یا حوصله‌سررفتن مجبور به انتخاب می‌کند.» در میهمانی یا دور هم جمع شدن هیچ چیز مشخصا حوصله‌سربری وجود ندارد. ماجرا به خودمان مربوط می‌شود – ملال‌مان را با خودمان حمل می‌کنیم.

طبق نظر هیدگر این ملال نوع دوم مدل عمیق‌تری است و به ما درباره‌ی شیوه‌ی در-جهان-بودن‌مان بیشتر می‌گوید. برای این‌که یک چیز ساده‌ای درباره‌ی نوع ارتباط ما با چیزهای جزئی و فردی نیست، بلکه درباره‌ی نوع ارتباط ما به جهان‌مان به عنوان یک کل است (البته منظور از جهان ما، دنیا نیست). این مدل ملال عمیق‌تر درباره‌ی نوع هستی‌مان به ما بیشتر می‌گوید، چرا که با زمان ارتباط دارد. در حقیقت تمام انواع ملال ارتباط محکمی با زمان دارند. وقتی به خاطر چیزی حوصله‌مان سر می‌رود زمان کند می‌گذرد، گاهی خیلی کند! مداوم به ساعت‌مان نگاه می‌کنیم ناامید می‌شویم که پایانی در کار باشد. از سوی دیگر وقتی با چیزی ملول می‌شویم به نظر می‌رسد زمان اصلا نمی‌گذرد. فقط هنگامی که بعد از ماجرا به گذشته نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم که زمان چه‌قدر سریع گذشته – نه به این دلیل که به‌مان خوش گذشته، بلکه به این دلیل که دیگر چیزی حال‌مان را نمی‌گیرد. وقتی خوش می‌گذرد زمان انگار پرواز می‌کند، اما هنوز حس می‌کنیم که زمان می‌گذرد. وقتی با چیزی ملول می‌شویم زمان اصلا نمی‌گذرد. گذشته و نمی‌دانیم کجا رفته است.

ملال با چیزی همیشه در زمان بروزش حس نمی‌شود. شما در مهمانی خوش می‌گذرانید و حرف‌های دوزاری می‌زنید و شام می‌خورید و تازه ساعت ۲ شب در رخت‌خواب است که به فکر می‌افتید که تمام این مدت تقریبا هیچ کاری که نشانگر خود واقعی‌تان باشد انجام نداده‌ای و فقط گذرانده‌اید.

«ملال با چیزی» همیشه در زمان بروزش حس نمی‌شود. شما در مهمانی خوش می‌گذرانید و حرف‌های دوزاری می‌زنید و شام می‌خورید و تازه ساعت ۲ شب در رخت‌خواب است که به فکر می‌افتید که تمام این مدت تقریبا هیچ کاری که نشانگر خود واقعی‌تان باشد انجام نداده‌اید و فقط گذرانده‌اید.

به عنوان یک مثال مدرن از این نوع ملال، چک کردن ایمیل را در نظر بگیرید. می‌نشینید تا کاری را انجام دهید که بیرون از محل کار پنج دقیقه طول می‌کشد. اما باز هم اغلب هنگامی که می‌خواهیم این کار ساده را انجام دهیم متوجه می‌شویم که چند ساعت برای تمام کردنش وقت صرف کرده‌ایم. فقط می‌خواهیم یک پیام برای دوست‌مان بفرستیم یا ببینیم فلان چیز درست شده یا نه. چند دقیقه بعد و چند ساعت بعد می‌گذرد و تنها کاری که کرده‌ایم دیدن ویدئوهایی در یوتیوب بوده که علاقه‌ی خاصی هم به آن‌ها نداشتیم و تازه از دقیق نبودن مقالات ویکیپدیا حسابی شاکی شده‌ایم.

نوع دیگری از ملال هم به خوبی در داستان‌های اولیه‌ی هولمز دیده می‌شود. می‌توان این نوع را در «بدفازی‌ها[۶]»ی هولمز دید. این حالتی است که هیدگر به آن «ملال ژرف[۷]» می‌گوید. هیدگر توضیح می‌دهد که حالت‌های روحی ما حقایقی بنیادی را درباره‌مان آشکار می‌کند، حقایقی درباره‌ی خودمان و جهان‌مان. از این رو، ملال ژرف یک پله مانده به خوف[۸] (وحشت از مرگ) است – برخی دانشگاهیان اعتقاد دارند در نوشته‌های بعد از هستی و زمان هیدگر، ملال جای خوف را به عنوان حال‌وهوای بنیادین دازاین می‌گیرد. (دازاین در فلسفه‌ی هیدگر به معنای هستی انسانی است).[۹]

هیدگر در مقاله‌ی «متافیزیک چیست؟» می‌گوید، «ملال ژرف تمام چیزها و انسان‌ها و کسی که همراهشان هست را به یک بی‌تفاوتی قابل توجه می‌راند. این ملال هستنده‌ها را به عنوان یک کل آشکار می‌کند.» در زندگی عادی‌ و حالت‌های روحی غالب‌مان، همه چیز را طبیعت زمان‌مندمان دیکته می‌کند. ما مخلوقاتی هستیم که ریشه در گذشته داریم و با عجله به سمت آینده در حرکتیم. این واقعیت به تجربه‌ی ما از جهان شکل می‌دهد.

وقتی این مقاله را تایپ می‌کنم، کامپیوتر را به عنوان بخش مفیدی از جهانم تجربه می‌کنم – خود کامپیوتر را تجربه نمی‌کنم. دقیق‌تر بخواهم بگویم اصلا متوجه‌اش نمی‌شوم. اگر یک‌هو خراب شود متوجه‌اش می‌شوم. اما آن زمان هم به عنوان یک مانع تجربه‌اش می‌کنم – چیزی که جلوی حرکت شتابانم به سمت آینده را گرفته است. هرچند که در ملال ژرف، این عجله دچار تعلیق می‌شود. همچنان یک موجود زمان‌مند می‌مانیم اما ارتباط‌هایمان با گذشته و آینده قطع می‌شود. در زمان حال معلق می‌شویم و مجبوریم با چیزها همان‌گونه که هستند مواجه شویم، جدا از پروژه‌های خودمان. شکی نیست که خیلی کم پیش می‌آید این‌گونه با خودمان و جهان بدون هیچ واسطه‌ای مواجه شویم. حالا با وجود طبع پرانرژی هولمز و تمرکز لیزری‌اش روی پروژه‌هایش، این‌که ملال ژرف را تاب نیاورد سوال کوچکی است.

سه بار راه‌حل یا…

حالا سه مشکل داریم، نه یکی:

۱- ملال از

۲- ملال با

۳- ملال ژرف

مسئله غلبه کردن یا جلوگیری از بروز ملال نیست – باید بفهمیم چگونه با هر نوع ملال کنار بیاییم. کاری که برای یک نوع جواب بدهد ممکن است به درد دیگری نخورد. راهنمای ما تا این‌جا هیچ کمکی نکرده است. تحلیل هیدگر از ملال هیچ سرنخی برای این‌که چگونه از آن جلوگیری کنیم یا از شرش خلاص شویم ارائه نمی‌دهد. برخی‌ها خیلی فراتر رفته‌اند و می‌گویند ملال غیرقابل گریز است. آرتور شوپنهاور می‌گفت زندگی نوسانی بین درد و ملال است. بعدتر، نیچه در «ضد مسیح» نوشت، «در برابر ملال حتی خدایان هم بیهوده تلاش می‌کنند.» در سنت فلسفی کوتاهی که با ملال سر و کار داشت فقط سه راه‌حل برای این مشکل ارائه شده است: سرگرم شدن، کار، دین.

 وقتی از چیزی ملول می‌شوید پاسخ تقریبا ساده است: چیز دیگری پیدا کنید. این راه‌حل را در رفتار هولمز در رد کردن پرونده‌ها می‌توان دید. آن‌هایی که حوصله‌اش را سر می‌برد رد می‌کرد و پرونده‌ای را انتخاب می‌کرد که برایش جالب بود. با همین راه می‌توانیم ملال از چیزها را در خودمان درمان کنیم – قضیه تغییر جهت دادن است. امانوئل کانت کار را به عنوان درمان ملال توصیه کرده است.[۱۰] در این مورد، درباره‌ی ملالی صحبت می‌کند که ناشی از سرگرمی‌های مختلف است. ممکن است منظورش این باشد – شروعی انفجاری و پایدار برای یک تلاش متمرکز اغلب پادزهر خوبی برای یک‌نواختی سرگرمی‌های تکراری است. اما کانت هیچ‌وقت نمی‌گوید که چگونه با کار از شر ملال خلاص شویم. با این حال، هم کار و هم سرگرمی‌های دیگر می‌توانند در کمک کردن برای غلبه بر «ملال به خاطر چیزی» موثر باشند.

مورد دوم کمی پیچیده‌تر است. اول، گفتن این‌که چه وقتی «ملول با…» می‌شویم، به نوعی که هیدگر توصیف می‌کند، سخت است. وقتی که می‌فهمیم این‌گونه ملول شده‌ایم دیگر ملول نیستیم. هیچ‌کدام از راه‌های فرار هولمز از ملال به نظر نمی‌رسد به درد این مدل بخورد. فرار کردن به کنش ارادی نیاز دارد که خودش نیازمند نوعی میل است. اگر هنگامی که حوصله‌تان سر رفته ندانید که حوصله‌تان سر رفته ناخوشایندی ملال اذیت‌کننده نخواهد بود؛ دست‌کم تا بعد از فهمیدنش. یعنی همان وقتی که یک‌هو به خودمان می‌آییم و می‌بینیم چند ساعت از وقت گران‌بهایمان را هدر داده‌ایم.

شاید با دیدگاه دیگری بتوانیم نوع دوم ملال را به برخی فعالیت‌های هولمز – مخصوصا سرگرمی‌های غیرکاری و غیرمخدری‌اش- ارتباط بدهیم. هولمز یک جنتلمن ویکتوریایی به تمام معناست که وضعیتش به عنوان یک دانشمند آماتور هم از همین قماش است. چند رساله و مقاله منتشر کرده است که شامل ماحصل دوران بازنشستگی‌اش، یعنی دستورالعملی برای پرورش زنبور می‌شود. برخی از این‌ها مستقیما به کارش به عنوان کارآگاه مربوط می‌شود، اما بقیه، مانند «کتاب راهنمای عملی فرهنگ زنبور،» نشان از شور و اشتیاق مشهودش به یادگرفتن دارد. این مقاله‌ها، در کنار سرگرمی‌های متعاقب‌شان، بیانگر راهی برای دفاع در برابر نوع دوم ملال است. بر خلاف ملال از…، نمی‌توان با ملال با… جنگید یا از آن فرار کرد؛ باید یک‌جوری از آن طفره رفت.

ملال ژرف سخت‌ترین نوعش است. شاید برای همین است که هیدگر پیشنهاد می‌کند که تحملش کنیم. روی آوردن هولمز به مواد مخدر برای جلوگیری از این ملال هم احتمالا به همین دلیل است.

اگر هنگامی که حوصله‌تان سر رفته ندانید که حوصله‌تان سر رفته ناخوشایندی ملال اذیت‌کننده نخواهد بود؛ دست‌کم تا بعد از فهمیدنش. یعنی همان وقتی که یک‌هو به خودمان می‌آییم و می‌بینیم چند ساعت از وقت گران‌بهایمان را هدر داده‌ایم.

اما چرا اصلا نگرانش باشیم؟ درست است، ملال دلپذیر نیست، اما چیزهای بدتری در جهان وجود دارند، درست است؟ اما ملال، مخصوصا وقتی که در خودش ایجاد اضطراب نکند، ممکن است منشأ مشکلات زیادی شود. دست‌کم دو فیلسوف معاصر استدلال کرده‌اند که بیشتر مشکلات خودآسیبی به دلیل ملال است. بلایز پاسکال می‌گوید «تمام شرهای انسانی از یک دلیل ناشی می‌شود، ناتوانی انسان برای ثابت نشستن در اتاق.»[۱۱] کمی تازه‌تر از آن، سورن کیرکگور پا را فراتر گذاشته و می‌گوید، «ملال ریشه‌ی تمام شرهاست.»[۱۲]

نمایش‌نامه‌ی غیرمتعارف جرمی پاول به نام «راز شرلوک هولمز» به وضوح ارتباط بین ملال و شیطان را نشان می‌دهد. در جریان نمایش هولمز اشاره می‌کند که ممکن است خودش دشمن اصلی‌اش، پرفسور موریاتی ننگین را خلق کرده باشد. چرا؟ خودتان را جای هولمز بگذارید. یک تیزهوش بی‌مانند. یک موقعی با معمایی روبه‌رو می‌شود که برایش چالش‌برانگیز است، اما چنین مواقعی تکرارنشدنی و زودگذرند. چگونه از شر ملال خلاص شود؟ مواد دیگر جواب نمی‌دهد – واتسون هم که دستش درد نکند! دوستان هم به درد نمی‌خورند – شگفت‌زده شدن‌شان کمی سرگرم‌کننده است، اما آدم را سر حال نمی‌آورد. به یک حریف نیاز است، حریف هم‌قد و مخالف. اگر کسی پیدا نشد یکی بساز.

پاسکال و کیرکگور توصیه‌ی مشابهی برای جلوگیری از این نوع ملال ژرف و عواقبش دارند، اما فکر نمی‌کنم برای هولمز جواب بدهد. پاسکال و کیرکگور استدلال می‌کنند که راه فرار از این ملال ژرف زندگی مذهبی است. این به موضوعی برمی‌گردد که پیش‌تر به آن اشاره کردیم: ملال اکثراً به دلیل فقدان چیزهای جالب در جهان اتفاق می‌افتد، که رد پایش می‌تواند به فقدان حس غایت و مقصود برسد. دین، دست‌کم در تئوری، چنین مقصودی را فراهم می‌کند. هرچند که مقصودی که دین فراهم می‌کند به توانایی ما در باور داشتن به دین بستگی دارد. هولمز، که شخصیتی مدرن است، در بهترین حالت رابطه‌ی تیره و تاری با دین دارد. اگر آن مونولوگ دور از شخصیت اصلی‌اش درباره‌ی زیبایی و بی‌فایدگی گل رز در داستان «ماجرای ناوال تریتی[۱۳]» را کنار بگذاریم، به نظر می‌رسد خیلی به این موضوع توجهی نشان نمی‌دهد، به جز مواقعی که پرسش‌گری‌هایش ارتباطاتی مبهم با یک دین خارجی و رازآلود داشته باشند.

تمام شرهای انسانی از یک دلیل ناشی می‌شود، ناتوانی انسان برای ثابت نشستن در اتاق – پاسکال

نتیجه‌گیری هفت‌درصدی[۱۴]

راه‌های زیادی برای مقابله با انواع مختلف ملال وجود دارد. تعداد کمی از آن‌ها برای مدت‌زمان طولانی موثرند. با وجود این‌که با توصیه‌ی پاسکال و کیرکگور مخالفم، این خوبی را دارد که وارد قلب مسئله می‌شود. مسئله این است که راه‌حل‌شان بستگی به تغییر دادن کامل جهان‌بینی دارد. کافی نیست که فقط دینی «برگزینیم» که به جنگ ملال برویم – باید کل شیوه‌ی زندگی در جهان را به شرایط قرون وسطی برگردانیم. آدم‌های مذهبی مدرن هم با ملال مواجه می‌شوند، حتی گاهی در هنگام عبادت کردن. بدون در نظر گرفتن این‌که ایده‌ی مبارزه با ملال به دست دین را چه‌قدر جذاب می‌دانید – که البته بعضی‌ها می‌دانند – باید گفت که جواب نمی‌دهد. جهان مدرن، در کنار خیلی چیزهای دیگر، می‌تواند سرزده و ناخوانده باشد.

پس بدون استفاده از ماشین زمان چگونه با ملال کنار بیاییم؟ هولمز چند امکان را پیشنهاد می‌دهد: کار، سرگرمی، مواد و شرارت. شکی نیست که به دلایل مختلف می‌خواهیم از دوتای آخر اجتناب کنیم – درمان بدتر از بیماری می‌شود. کار و سرگرمی اگر منشأ ملال نباشند راه‌حل موثری برای اجتناب از ملال از چیزی‌اند. همچنین می‌توانند در ملال با… هم کمک‌مان کنند. اما هیچ کاری با ملال ژرف ندارند.

مشکل تمام راه‌حل‌های هولمز، در واقع تمام راه‌حلی‌های متداول برای ملال، این است که به جای مشکل با نشانه می‌جنگند. ملال شاید همه‌گیر باشد، اما خودش منشأ اصلی همه‌گیری‌اش نیست. کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش هست، چیزی ذاتی در زندگی مدرن که ما را ملول می‌کند. پس باید یاد بگیریم که با آن زندگی کنیم، چرا که مدرنیته قرار نیست جایی برود.


پانویس‌ها

[۱] Daniel P. Malloy

[۲] Experience without Qualities

[۳] The Philosophy of Boredom

[۴] The Sign of the Fou

[۵] The Adventure of the Cardboard Box

[۶] black moods

[۷] profound boredom

[۸] Angst

[۹] در بند ۳۹ هستی و زمان پای یکی از مهم‌ترین یافتگی‌های دازاین به میان می‌آید که هیدگر از آن به «حال‌و‌هوای بنیادین» یاد کرده است و آن یافتن خوف (Angst) است. در تلقی هیدگر با شرح و بسط دل‌انگیزی که در بند چهل آمده است، خوف موجب فرد شدن دازاین می‌شود. به‌عبارت دیگر دازاین در خوف، مترصد کوششی برای آماده شدن برای کارهای مختلف نیست و نگاهش متوجه چیزهای درون عالم نیست، از این‌رو نوعی تعالی می‌یابد.

[۱۰] Anthropology from a Pragmatic Point of View, pp. 133–۳۶

[۱۱] Pensées, p. 47

[۱۲] Either/Or, Volume 1, p. 289

[۱۳] The Adventure of the Naval Treaty

[۱۴] The Seven-Per-Cent Solution

Play
Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comments
  • با سلام
    با تشکر از زحمات شما به خاطر ترجمه این متن
    به نظرم خیلی خوب بود اگر متن انگلیسی رو هم میذاشتید.راستش فهم متن یه مقدار سخت شده به خاطر این که یکم بد ترجمه شده.اگر معادل متن و کلمات و جملات رو ترجمه میکردید خیلی بهتر بود به جای این که جملات رو تا حد ممکن مثله خودشون ترجمه کنید.اگرچه این که تو پانویس اصل بعضی کلمات رو آوردید خیلی خوبه.
    در هر حال خیلی خوب میشه اگه متن اصلی رو یه جوری بذارید.یه لینک یا پیوست فایل.هر طور میدونید.

    • البته در کل متن خوب ترجمه شده فقط بعضی جملات و قسمت هایه متن هست که این مسئله رو داره.

  • شاید ملال همراه با مدرنیته نه نشان از ذاتی بودن آن که نشانی از به بن بست رسیدن آن باشد. ما ملولیم چون مدرنیته به انتهای خود رسیده است و جهان مدرن دیگر کارکرد دوران زایش و نمو خود را ندارد. پس همگی در ملال به پایان رسیدن جهان، در حالی که افق جهان نویی را پیش رو نداریم، شریکیم.
    هفتصدسال قبل شاعری فرمود: نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس | ملالت علما هم ز علم بی عمل است. شاید این بیت هم نه فقط یک پند اخلاقی که نشانه پایان جهان دیگری بوده است. جهانی که در خود فرومانده بود. تا جهانی نو متولد شد و ملال از جان آدمی رخت بر بست.
    حالا شاید بتوانیم با گزاره آخر مقاله موافق نباشیم. مدرنیته هرچند هنوز جایی نرفته است، اما ملال شایع (که شیوعش نه مثل شیوع یک بیماری که شیوع یک وضعیت ثابت و استوار است) نشان از روزهای آخر آن دارد. روزهایی که شاید هفتصد سال شمسی زمان ببرد.

LEAVE A COMMENT