روبرتو سیرونت، دانکن ریبرن
خلاصه: «اگر از من بپرسید حالت چطور است و پاسخ بدهم: «خوب نیستم» احتمالا فکر میکنید یکچیزی سر جای خودش نیست. «خوب بودن» در گفتوگوهای روزمره، رسانهها و ناخودآگاه همهی ما ارزشی بیچون و چرا تلقی میشود؛ با اینحال نویسندگان این مقاله نظری متفاوت با تصور عمومی ما از «خوشحال بودن» و «ناراحت بودن» دارند و با تمرکز بر روایت و شخصیتپردازیهای انیمیشن Inside Out به خوانندگان اطمینان میدهند که «شاد نبودن» چیز بدی نیست.»
در انیمیشن Inside Out پیکسار، ماجرای دختری یازده ساله به نام رایلی را میبینیم که باید خودش را با یک تغییر سخت هماهنگ کند؛ پدر و مادرش تصمیم گرفتهاند از مینسوتا به سنفرانسیسکو نقل مکان کنند. این جابهجایی از یک نقطه به نقطهی دیگر رویدادی بسیار ساده است، اما انیمیشن با روایت چیزی که داخل ذهن رایلی در حین این اتفاق روی میدهد به کند و کاو در پیچیدگیهای روان انسان میپردازد. به طور خاص، این احساسات رایلی است که نقش اصلی را برعهده دارد و هرکدام کاراکتر خاص خودش را دارد – شادی، غم، نفرت، ترس و خشم. پیکسار ید طولایی در جانبخشیدن به چیزها دارد: اسباببازی (Toy Story)، حشره (Bug’s Life)، هیولا (Monster Inc.)، ماهی (Finding Nemo)، ماشین (Cars)، موش (Ratatouille)، روبات (Wall-E)، اسکاتلند (Brave) و حالا در inside out سراغ احساسات رفته است.
احساسات دادن به احساسات اهمیت بسیار زیادی دارد؛ چون یکبار دیگر یادآوری میکند که پیکسار فقط قصه نمیگوید؛ همیشه در تلاش است تا فهم جدیدی خلق کند و فهم نیز پایهای عاطفی دارد. حتی بحث افلاطون و ارسطو در این باره که فلسفه با حیرت و شگفتی آغاز میشود، تاییدی بر این است که فلسفه در واکنش عاطفی به چیزهایی که برایمان اتفاق میافتد و در طول زمان تجربه میکنیم ریشه دارد.
پیکسار در انیمیشناش نقش اصلی را به شادی داده و شادی تنطیمکنندهی روابط بین احساسات است. شادی کسی است که تصمیم آخر را میگیرد، به احساسات دیگر فرمان میدهد و تلاش میکند همهچیز خوب باشد. اما خوب بودن یعنی چه؟ وقتی دوستی به ما میگوید خوب است، میتوان فرض کرد که احتمال سرحال بودنش از افسرده بودنش بیشتر است. خوشحال یا دستِ کم راضی است. وقتی همهچیز خوب است، یعنی چیزی بد و وحشتناک نیست. ولی وقتی کسی خوب نیست و ناراحت است، احتمالا یک چیزی اشتباه است.
این همان چیزی است که فرهنگ موفقیتمحور هم میگوید. تفکر مثبت چیزی است که حتی برای درمان سرطان نیز پیشنهاد میشود – حقیقتی وجود دارد که سرطان در برخی موارد به دلیل ناراحت بودنمان ایجاد میشود. این پیام خیلی هم نامحسوس نیست: اگر مریضاید، در واقع اشتباه از خودتان است. کتاب «راز» رواندا بیرن نشانهی مسلم این فرهنگ است. فرض کتاب بسیار ساده است: شما میتوانید هرکاری که میخواهید بکنید، به شرط اینکه به آن با دید مثبت نگاه کنید.
آن بیرون فشار زیادی روی ما وجود دارد که شاد باشیم، یا اینکه همیشه تلاش کنیم که شاد باشیم. در اخلاق فایدهمحور، شادی مساوی خیر بیشتر است، و هرچیزی که باعث ناراحتی شود، در بخش معایب جدول محاسن-معایب قرار میگیرد. حتی روانشناسیِ شادی نیز چنین فرض میکند: شادی نشانهای از عملکرد بهینهی انسانی است.
غم، از سوی دیگر، نشانهای است از عدم موفقیت. نوعی شکست تلقی میشود که باید در برابرش مقاومت کرد، از پساش برآمد یا بر آن غلبه کرد. مثل همان فشاری که مادر رایلی وسط آن جابهجایی بزرگ با گفتن این که «دخترِ شادی باش» بر دخترش وارد میکند. مادرش میگفت: «اگر من و تو بتوانیم همینطوری لبخند بزنیم، کمک بزرگی خواهد بود.»
شادی ممکن است ما را به حرکت وا دارد اما حفظمان نمیکند. Inside Out نشانمان داد که وقتی شادی را پشت صندلی راننده بنشانیم، فقط باعث بدبختی میشود. غم، قهرمان این فیلم است. این غم است که برای نجات ما میآید.
اینکه بگوییم شادی شخصیت اصلی فیلم است بدین معنی نیست که قهرمان هم هست. به همین صورت، فقط به این دلیل که روی شادی تمرکز میکنیم به این معنا نیست که شادی در نهایت نجاتمان خواهد داد. شادی ممکن است ما را به حرکت وا دارد اما حفظمان نمیکند. Inside Out نشانمان داد که وقتی شادی را پشت صندلی راننده بنشانیم، فقط باعث بدبختی میشود.
غم، قهرمان این فیلم است. این غم است که برای نجات ما میآید. اما فیلم تلاشهای ما برای اینکه ماجرا را به صورت یک چرخش داستانی تفسیر کنیم که همهچیز را ختم به خیر کند، نقش بر آب میکند. شادی شخصیتی است خودشیفته که کاملا باور دارد باید کنترل احساسات دیگر را در دست بگیرد. شاید برای همین است که آزاردهنده به نظر میرسد. ما به احساسات دیگر میخندیم، ولی شادی به بامزهگی بقیه نیست. نگاه کردن به فلسفهی طنز در اینجا جالب است: خیلی از چیزهایی که به نظر ما بامزهاند، به این دلیل بامزه تلقی میشوند که درستاند. به همین دلیل است که شاید بتوان گفت بروکراسی ملالآور و خودمحوریِ شادی اشتباه باشد. شادی بخشی از تجربهی انسانی ماست، اما همهاش نیست. شادی به بقیه نیاز دارد، همانطور که ما.
روانشناسی به نام کارل یونگ چیزی میگوید که تطبیق خوبی با فیلم دارد. او معتقد است که همهمان یک سایه داریم: نمودهای ناخودآگاهی از شخصیتمان که نفسِ بروکراتیکمان آنها را نشناخته است. بخشهایی از وجودمان هست که پنهان میکنیم. درست مثل این که همه یک هاید و جکیل داریم که نمیشناسیمشان، یا هالکی که بروس بنرمان اهمیتی نمیدهد که شکست بخورد.
یونگ به این نتیجه نمیرسد که باید بر این سایهها غلبه کرد. تاریکیای نیست که نیاز داشته باشد با تابش خورشید از بین برود، چرا که چنین تخریب یا غلبهای معادل از بین بردن جکیل یا بنر است. از سوی دیگر، نیاز داریم با سایههایمان بهگونهای کنار بیاییم و بپذیریم که بخشی از ما هستند. این سایه است که نورِ شخصیتمان را ثابت یا حتی حمایت میکند؛ بگذاریم حرفش را بزند و کارش را بکند. اجازه دهیم غم هم روزِ خودش را داشته باشد.
چیزی که کیرکگور و هیدگر دربارهی جهان گفتهاند همان چیزی است که Inside Out دربارهی زندگی عاطفیمان میگوید: جهان، مسئلهای نیست که حلش کنیم؛ رازی است که باید در آن مشارکت کنیم. یعنی رضایتی که از حل کردن یک معمای ریاضی یا پیروزی در مسابقات جهانی به دست میآید، رضایتی نیست که از تجربهی واقعی زندگی به دست میآوریم. چیزی برای حل کردن و چیزی برای بردن وجود ندارد. فیلم با عبارت «پایانِ خوش» تمام نمیشود؛ با اینحال پایانی صادقانه دارد. ماجرا با نمایی از رایلی در آسیبپذیرترین حالتش تمام میشود که گریه میکند و به والدینش میگوید: «میدونم که نمیخواین اینو بشنوین، ولی دلم واسهی خونه تنگ میشه. دلم برای مینسوتا تنگ میشه. شاید نیاز دارین که اینجا بمونین. ولی من دوستای قدیمی و تیم هاکیمو میخوام. میخوام برگردم خونه. لطفا عصبانی نشین.»
این سکانس به این دلیل پرمعنا نیست که رایلی و والدینش شادند – که نیستند – بلکه به این دلیل معنی دارد که با هماند. اینکه اجازه دهیم یک نفر صادقانه غمگین و عصبانی و منزجر شود و بترسد و هرچیزی بین اینها، دستورالعملی برای یک زندگی شاد نیست. دستورالعملی است برای دیوانگی، آشفتگی و درنتیجه، برای خردمندی. Inside Out با این پیام تمام نمیشود که «باید غلبه کنیم.» برعکس، با این پیام تمام میشود که «بگذار همینجا بمانیم. با هم. در آشفتگیمان.»
پس خوب بودن یعنی چه؟ قطعا به این معنی نیست که شاد باشیم. هیچ ربطی هم به مفاهیم معمول موفقیت ندارد. دربارهی شرایطی نیست که در آینده، جایی فراتر از مینسوتا، بخواهد چیزی را عوض کند. خوب بودن احتمالا بیشتر به پیدا کردن نوعی حس انسجام در تجربههای واقعی از هم پاشیدهمان در سنفرانسیسکو در لحظهی کنونی، وابسته است. دربارهی پذیرفتن زشتیها به جای فرار کردن از آنهاست. دربارهی سر و کله زدن با ناملایمات است به جای دوری جستن از آنها، یا فرض کردن اینکه همیشه آن طرفشان میرسیم.
خوب بودن یعنی با خوب نبودن مشکلی نداشتن.
و همین خوب است.
پس بار بعدی که کسی که میشناسیدش گفت شاد است، شاید بهترین پرسش این باشد، «مشکی برات پیش اومده؟»
Masrour | ۱۳, اردیبهشت, ۱۳۹۵
|
دیدگاه جالبی بود عااالی. 🙂 تازه سایتتون رو پیدا کردم و خوشحالم ….
eli | ۲۱, اردیبهشت, ۱۳۹۵
|
خیلی جالب بود.ممنون
Nilo | ۲۴, اردیبهشت, ۱۳۹۵
|
خیلی زیبا بود ، پذیرش هر ان چه هست ، مفهومی که ما انسانهای امروزی زیر سایه بأیدها و نبایدهای تحمیلی گم کرده ایم ، برای همین نه شادیهایمان اصالت دارد و نه غمهایمان
رضا | ۲۳, آذر, ۱۳۹۹
|
سلام بر دکتر عزیز. عالی و بی نظیر بود. الان حس میکنم چقدر حالم خوب است. خدایا شکرت بخاطر این حال خوب